زن پدرم فوراً توی حرفش دوید:
- اگر او هم بخواهد بیاید پس چه کسی در خانه بماند؟ آیا می خواهی برای یک هوس بی جا بیایند دار و ندار ما را بار خروس کنند و ببرند. آنهم در این کوچه خلوت که کسی به کسی نیست. شما بروید، من در خانه می مانم.
من بغض گلویم را فشرد. در حقیقت چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه. خواستم بگویم: خوب، تو در خانه خواهی ماند و ما خواهیم رفت. اما فکر کردم پدرم از من دفاع خواهد کرد. پدرم همچنان در قیافه من که شاید در آن لحظه به نظرش ابلهانه تر از هر زمان می آمد، خیره مانده بود. جواب دادم:
- نه، من امروز حوصله بیرون آمدن از خانه را ندارم.
زن پدرم گفت:
- فلاحی باید قول بدهد که روز دیگری تو را خواهد برد.
طلعت گفت:
- سیرک، همین هفته آخرش است. فردا آخرین جمعه آن است. آن هفته آخرش بود که تمدیدش کردند.
پدرم دستی به سر بی مویش کشید و گفت:
- فردا او را خواهم برد.
اینجا یک موضوع دیگر را باید توضیح بدهم، و آن مسئله لباس من بود. آن زمان که تازه سفورا به منزل پدرم آمده بود، طلعت لباسهای مرا می پوشید. بعداً تا سنین شانزده و هفده سالگی این من بودم که کهنه پوش او شده بودم. از زمانی که تحصیل را رها کردم و خانه نشین شدم، با آنکه هیکلم رشد کرده بود، از یک لباس سرخانه که بگذریم، باید بگویم، هیچ گونه لباس به درد بخوری که بشود آن را پوشید و بیرون رفت نداشتم. نامادری ام می گفت:
- طلعت به مدرسه می رود، باید لباس آبرومند داشته باشد. اما تو توی خانه هستی، احتیاج نداری.
اگر پدرم برای او یا دخترش ده دست لباس نو می خرید و برای من فقط یک ژاکت، او حسودی اش می شد و نمی گذاشت که توی دلش بماند. او حسادت خود را با کارها یا بهانه گیریهای عجیب و غریب بروز نمی داد، بلکه رک و راست درمی آمد می گفت:
- او دختر خانه است، لباس نو می خواهد چکار. وقتی لباس نو داشته باشد هوس می کند برود بیرون، برود توی خیابان و خودش را به این و آن نشان بدهد. آن وقت اگر اتفاقی بیفتد مردم چه به من خواهند گفت. من اگر برای دختر خودم اتفاقی بیفتد آنقدر اهمیت نمی دهم که برای او. من از طلعت اطمینان دارم، اما از او نه.
البته من بعضی از لباسهای مادرم را که کم و بیش به قواره تنم بود می توانستم بپوشم. ولی نمی دانم به چه جهت از این کار خوشم نمی آمد. بهرحال، آن روز آنها همگی فکر کردند که من به خاطر نداشتن لباس بود که دوست نداشتم بیرون بروم. هنگام عصر طبق آنچه گفته بودند، همگی به دیدن سیرک رفتند و ساعت هشت شب بازگشتند. برای من یک بستنی آورده بودند که پدرم به دستور نامادری ام از همان سر گذر خودمان خریده بود که خودم هم می توانستم اینکار را بکنم. من در آشپزخانه مشغول خوردن آن شدم. طلعت روی کف موزائیکی بدون فرش آشپزخانه نشسته و پاهای برهنه اش را دراز کرده بود. مثل کسی که خسته شده باشد مرتب خم و راست می شد، دست به پاهایش می کشید و برای من از دیدنی های سیرک صحبت می کرد. می گفت:
- اما اینها همه یک طرف موتور سیکلت سوارانی که از دیوار راست بالا می رفتند یک طرف. به راستی از وحشت مو به تن آدم راست می ایستاد. مثل تنوره آسیاب به قطر پنج یا شش متر، از تخته و آهن استوانه ای درست کرده بودند که ارتفاعش بلندتر از یک عمارت دو طبقه بود. موتورسیکلت سوار از پائین، یعنی نزدیک کف زمین شروع می کرد به دور زدن. ناگهان دور می گرفت و او را می دیدی که روی بدنه دیوار بدون اینکه بیفتد با سرعت سرسام آور در حال گشتن است- در مدارهای دایره ای یا بیضوی. گاهی هم دستهایش را از فرمان موتور رها می کرد و به تماشاگران سلام می داد. یا از پشت به هم وصل می نمود، و خلاصه همه جور بازی می کرد. خیلی ها از وحشت چشمهای خود را بسته بودند. توی این موتورسیکلت سواران یکیشان دختر بود.
من با نوعی بی علاقگی و سردی ظاهری که نشان می داد موضوع برایم بی تفاوت است، پرسیدم:
- لابد جمعیت زیاد به تماشا آمده بود؟
او گفت:
- غلغله روم بود.
- شما کسی را هم دیدید؟ منظورم از دوستان و آشنایان یا همسایه ها است.
- بعضی از هم کلاسی ها را دیدم که آمده بودند. و آن پسری که دیشب صحبتش بود، کیوان، او هم بود. پهلوی ما آمد. آقای فلاحی او را به ما معرفی کرد. دو به دو خیلی با هم حرف زدند.
طلعت هر وقت در حضور پدرم بود او را از زبان ما و به توصیۀ سفورا «بابا» صدا می زد. همانطور که منهم زن پدرم را «مامان» صدا می زدم. اما در موقع های دیگر خود را مجبور به این تظاهر نمی دید و می گفت، آقای فلاحی، بهرحال، من در همان موقع یقین داشتم که کیوان از غیبت من ناراحت شده و دلیل آن را هم از آنها پرسیده است. اما به نظرم رسید که طلعت در این خصوص بعضی مطالب را عمداً از من پنهان می کرد. به طور ساده گفت: