«نمی دانم عکس العمل تو از خواندن این نامه چه خواهد بود و آیا اصولاً این واقعه برایت قابل درک است یا نه. اگر ما زمانی همبازی بوده ایم این دلیل نمی شود و برای من حقی ایجاد نمی کند که حالا از تو طلبکار چیزی باشم. از همه این ها گذشته، از کجا معلوم که تو نامزد کس دیگری نشده باشی؟ اگر مادر من همراهم به اهواز آمده بود کشف این موضوعان برایم مشگلی نبود. اما شاید تو با نوشتن چند کلمه روی یک تیکه کاغذ یا به هر کیفیت که خودت بهتر می دانی توانستی جوابم را بدهی و از درد این انتظار خلاصم سازی. برای این منظور، فردا بعدازظهر من به دیدن سیرک می روم. اگر تو هم توانستی و آمدی، آنجا فرصت خواهیم داشت که همدیگر را ببینیم. آنجا آنقدر شلوغ است و مردم شهر برای تماشا چنان هجوم آورده اند که هیچکس به هیچکس نیست. در محوطه وسیع میان درخت ها توی هم وول می زنند و سگ صاحبش را نمی شناسد. بیا و مرا از درد این انتظار خلاص کن. اگر هم نتوانستم با تو حرف بزنم همان دیدنت، و همین که به تقاضایم گوش داده و دعوتم را قبول کرده ای برایم کلی حرف است. ضمن اینکه می دانم هر چیزی باید دو طرفه باشد، اگر تو به من بی علاقه باشی یا از بخت بد من قبلاً شیرینی ات را کس دیگری خورده باشد، حرف من مفت است. نمی خواهم سر راهت واقع بشوم. ولی یقین دارم که اینطور نیست. یقین دارم که قلب من به دروغ نگفته است. حالا دلیلش چیست؟ دلیلش شاید یک مرز خدائی است. و من از خدا خواسته ام که در این کار یاوری ام کند. تو هم بگو آمین یا رب العالمین.
به این جمله آخر که رسیدم در منتهای بی دل و حوصلگی ام نتوانستم از خنده خودداری کنم. در دلم برای او دعا کردم و گفتم: خدا روزی ات را از جای دیگری بدهد! سیرکی که از آن نام برده بود، گروهی بودند از جوانان ترکیه که برای برنامه هائی به ایران آمده بودند و اینک یک هفته می شد که در اهواز نمایش می دادند. شهرداری در یک از خیابانها، پشت میدان بارفروشها که زمانی محله ای خرابه بود به آنها جائی داده بود که بند و بساط خود را زده بودند. می گفتند برنامه های آنها تماشائی است و بسیاری از مردم شهر رفته و دیده بودند. به ویژه موتورسیکلت سوارانی که از دیوار راست بالا می رفتند و نمی افتادند مایه حیرت بودند. هر کس ندیده بود باور نمی کرد.
آن شب من با اینکه به دیدن عمه ام رفتم و تا ساعت نه و نیم پهلویش بودم، از عنوان کردن هر مطلبی پیشش خودداری کردم. ضمناً نامه را برخلاف تصمیم اولم پاره نکردم و دور نریختم. زیرا چند بار در آن نام خدا را برده بود. توی آن نمی دانم چه ولی بهرحال چیزی بود که در من اثر کرده بود. برای آنکه این اثر بیشتر نشود از خواندن دوباره اش خودداری کردم و به خانه که برگشتم همان شبانه در یک جای محفوظی پنهانش نمودم. روز بعد، از آغاز صبح به این فکر بودم که بعدازظهرش چکار بکنم. رفتن من به سیرک به این معنی بود که دستور او را اطاعت کرده و برای ملاقاتش عوض پاها با سر دویده ام. در این صورت اگر هم جواب من منفی بود، اگر هم می گفتم، تو را نمی خواهم، حرفهایت مفت، کفشهایت جفت، این گفته که با عمل من تفاوت داشت او را قانع نمی کرد بلکه بدتر، از دیدن من آتشش تیزتر و جسارتش صدبار بیشتر می شد. رفتن من به سیرک به این معنی بود که در آسمان دنبال یک چنین خواستگاری می گشته ام و در زمین پیدایش کرده ام. نه، رفتن من به سیرک ابداً کار معقولی نبود.
هنگام ظهر که پدرم به خانه آمد و سفره ناهار را چیدم، نمی دانم چطور شد که صحبت سیرک به میان آمد. زن پدرم اظهار علاقه کرد که می خواهد با بچه ها به تماشا برود. زیرا اغلب همسایه های اطراف ما و حتی دوستان جدید مذهبی او، رفته بودند. پدرم چون بعدازظهرش بیکار بود گفت که ساعت پنج همگی حاضر شویم، ما را خواهد برد. بچه ها و از جمله طلعت از این خبر خوش دست زدند و به هوا پریدند. اما من، با آنکه دلم غنج می زد و از شادی حس می کردم صورتم گل انداخته است خاموش ماندم و از هر نوع تظاهر خودداری نمودم. به عجله بعضی کارهایم را کردم که نامادری ام نگوید او کار دارد و باید در خانه بماند. وقتی که دوباره توی اتاق آمدم پدرم با نگاهی آزمایشی براندازم کرد و گفت:
- سیندخت تو چطور، گویا تو از دیدن سیرک خوشت نمی آید. یا اینکه میل نداری با ما بیائی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)