بلند شدن صدای زنگ در خانه مرا دستپاچه کرد. نامادری ام و بچه ها بودند که از بیرون برمی گشتند. نامه را شتابزده زیر برگ روزنامه ای که توی آشپزخانه، کف گنجه ظرفها پهن کرده بودیم نهادم و رفتم در را گشودم. سفورا به محض ورود به خانه چون کمی دیر در را به رویش گشوده بودم شروع کرد به پرخاش کردن: چکار می کردی که این قدر دیر آمدی؟- به دروغ متوسل شدم و گفتم: مشغول نوشتن نامه ای بودم به کرمانشاه برای پسرعمه هایم. این یکی را نخوانده بودم و نمی دانستم که به قول عرب ها طناب دروغ کوتاه است. پرسید کجا است این نامه، بیاور ببینم. گفتم مگر فکر کرده ای دروغ می گویم. منظورم از این دروغ چیست- از توی حیاط چادرشب را که روی هره بام رها کرده بودم دید. چون فهمید که هنوز رختخوابها را نینداخته ام بیشتر حرصش گرفت، اما کوتاه آمد. و من حس کردم که از وجود کیوان کم و بیش خبر داشت. شاید هم او را آنجا دیده بود. به من بدگمان شده بود. ولی از چیزی مطمئن نبود و هرگز نمی توانست حدس بزند که ممکن است کار من و او به جاهای بسی باریکتر هم کشیده باشد. این نامهربانی و بدگمانی سفورا کمتر از کار جوان مزاحم مرا ناراحت نکرد. نمی دانستم به کدام یک از این دو بداقبالی بیندیشم. دنیا را پر از کینه و بدنهادی حس می کردم که هر کس دستش می رسید می کوشید آن یکی را با سر به زمین بکوبد و فدای هوسها و وسوسه های دل بیمار خودش بکند. به فکرم رسید بروم و موضوع این پسر و نامه عاشقانه اش را به عمه ام بگویم و از او کمک بخواهم. این مسئله مهم نبود که نامادری ام از اینکه بدون اجازه از خانه خارج می شدم پیش پدرم برایم مایه هفت من شیر می شد. من می بایست کاری می کردم. من حس می کردم که دور و برم وقایعی در حال شکل گرفتن بود. من، با داستانهائی که از زمان کودکی از دهان اشخاص بزرگتر شنیده بودم، عاقبت این کارها را شوم می دانستم که همیشه به جای بدی می کشید و ناکامی هائی به بار می آورد. درست بود که من طعمه ستم شده بودم درست بود که از پستان محبت مادر سیر ننوشیده باز پس گرفته شده بودم. درست بود که تا حد یک کلفت بی شخصیت و پست، پائین آمده و در آن خانه حال و روز سگ را داشتم. ولی ابداً دختر لاابالی و بی قید نبودم. بخصوص نسبت به آینده ام امیدها داشتم. آدم بلند پروازی نبودم که آرزو کنم شوهرم مدیر کل یک اداره یا مهندس کارخانه ای باشد- به شما حقیقتش را می گویم و از این حقیقت گوئی ذره ای احساس شرم نمی کنم- یک معلم مدرسه که چهار یا حداکثر پنج سال از من بزرگتر بود غایت آرزوهایم بود. من که روزگارم به زجر روحی گذشته بود و هیچکس در این دنیا غمخوارم نبود و تیمارم را نمی کشید، نمی دانم شوهری می خواستم تا تیمارم را بکشد یا اینکه تیمارش را بکشم؟ این خواهشهای روح که گاهی شکل عقده به خودش می گیرد غالباً برای خود انسان نامعلوم است و جلوه های متضادی پیدا می کند. بهرحال، وجود من وجود این روح با همۀ جلوه های متضاد و عقده های پیچیده اش بود. به شما گفته بودم که گاهی جلوی آئینه می ایستادم و خودم را نگاه می کردم. این درست در وقت هائی بود که می خواستم از آن روح دردمند و ضربت خورده بگریزم یا اینکه با امیدهای واهی آینده خوابش کنم. من توی آئینه به صورتم نگاه می کردم و آنچه که در حقیقت به یک معنا چهرۀ آشفته و ژولیده همان روح بود، آن روح بود که شخصیت حقیقی من بود. حال آنکه این جوان فقط هیکل مرا دیده و عاشقم شده بود. او می دانست که من دختری بی مادر هستم. در نامه اش نسبت به من همدردی کرده بود. ولی از کجا معلوم که همین بی مادری من باعث تشویق او به این عشق ورزی و نامه پرانی بی مقدمه نشده بود. شاید او، برخلاف روح بدگمان من، نیت بدی در دل و فکر خرابی در سر نداشت. شاید او به راستی خاطرخواه من شده بود، و آن طورکه نوشته بود واقعاً قلب بیمارش در سینه آرام نداشت. اما آن کسی که من می خواستم و انتظارش را می کشیدم او نبود. او اگر بیمار بود به مصداق این مثل که تب تند زود عرقش درمی آید، خیلی زود یعنی بلافاصله پس از دست یافتن به معشوقه از این بیماری شفا می یافت. ولی خود هرگز نمی توانست کوچکترین مرهمی برای بیماریهای فراوان من باشد. او بچه تر از آن بود که بتواند فضاهای خالی روح مرا پر کند، یا حتی پی به شخصیت باطنی من که در وجود این روح آزرده مشخص می شد ببرد. خلاصه من به هر دلیل بود چندشم می شد و نمی توانستم به هیچ وجه این واقعه را تحویل بگیرم. من هرگز این تجربه را نکرده ام که در بیابانی راه بروم و ناگهان گرگ گرسنه ای سر راهم سبز شود. اما خواب آن را دیده ام و وحشتش را تا اعماق جان حس کرده ام. اکنون آشکارا می دیدم که همان احساس را داشتم. زیرا عشق کور بود. عشق اگر شدت پیدا می کرد و عاشق دسترسی به معشوق را مشکل می دید، دست به کارهای نزده ای می زد. و در این کارها رهبر او نه عقل بلکه هیجانها و غلیانهای طوفان مانندی بود که در حفره دل حس می کرد. همان چیزی که در این نامه اش از آن پرده برداشته بود: سفورا و طلعت برای انداختن رختخواب به پشت بام رفتند. من هم فرصت را غنیمت شمردم، نامه را از توی گنجه برداشتم تا ریز ریزش کنم و توی کوچه بریزم. کنجکاوی وادارم کرد تا قبل از بیرون رفتن از خانه (زیرا گفتم که می خواستم پیش عمه ام بروم) باقی آن را بخوانم. این طور ادامه می یافت: