در نامه اینطور نوشته بود:
«سیندخت، به تو حق میدم که نخوای تو کوچه بازار واسی و با من حرف بزنی. این بی دقتی و بی حواسی مرا ببخش ولی سرزنشم نکن. اگر فرنگیس خانم مث اون وقت ها خوب و خوش سر خانه و زندگی خودش بود و اوضاع اینطور بهم نخورده بود، همان روز اولی که به اهواز وارد شدم و به این محله آمدم، اولین کارم این بود که به خانه شما بیایم، زیرا حامل سلام مادرم برای مادرت بودم. بیچاره بلی خبر ندارد که دوست نازنینش الآن هفت سال است از شوهر و بچه اش جدا شده و به سوی سرنوشت و نوش و نیش دیگری رفته است. یادت هست که آندو چقدر با هم دوست بودند؟ یادت هست که بلی همیشه می آمد توی پنجره می نشست، کار کاموابافی اش را دست می گرفت و با مادر تو که توی حیاط بود حرف می زد؟ حتی برای هم خوردنی یا آب یخ پاس می دادند. آن وقت من زیر تأثیر عوالم کودکی به شور و شوق می آمدم و برای آنکه کاری کرده یا خودی نموده باشم از دیوار به حیاط شما می پریدم و از در بیرون می رفتم. کوچه و خیابان را دور می زدم و در چند دقیقه دوباره توی پنجره ظاهر می شدم. پدرت می گفت، برای آنکه دو خانواده بتوانند راحت تر با هم رفت و آمد داشته باشند بهتر است که دیوار بین دو حیاط را برداشت. در این صورت خطر اینکه روزی کیوان خدای نکرده بیفتد و آسیب ببیند وجود نخواهد داشت. سیندخت، من وقتی به اهواز آمدم و فهمیدم مادرت طلاق گرفته و رفته به قدری ناراحت شدم که حال خودم را نفهمیدم. تعجب می کنم که این ناراحتی بزرگ را در این مدت تو چطور تحمل کرده ای و قلب کوچکت زیر فشار این اندوه چطور اینهمه مقاومت کرده است. خوب، بهرحال کاری است گذشته و سبوئی است شکسته. غصه و همدردی من هم باری از روی دوش تو برنمی دارد. ظاهراً چنین می نماید که توی این دنیا هر کس برای خودش دردی دارد. درد من هم این است که دل به کسب و کار پدرم سپردم و فکر می کردم اگر آن را بیاموزم برای آینده ام کافی خواهد بود. من دنیا را نشناخته و کسی هم دور و برم نبود که به موقع راهنمایم باشد. فقط موقعی متوجه اشتباه خودم شدم که دیگر دیر شده بود. من که به علت عقب ماندن از تحصیل استعدادهایم مچاله شده بود سرانجام به هنرستان صنعتی رفتم و دیپلم فنی گرفتم. تحصیلاتم همین خردادماه امسال تمام شد و دیگر قصد ندارم ادامه اش بدهم. در حقیقت باید بگویم راهی هم وجود ندارد که بتوانم به آن ادامه دهم. در این سفری که با پدرم به اهواز کرده ایم قصد ما این است که خانه را بفروشیم. زیرا برای ما که ساکن دائمی تهران هستیم، تعمیرات آن میسر نیست. بعلاوه، به پولش احتیاج داریم. امروز مستأجر خانه موافقت کرد که برای تعمیرش کارگر و بنا خبر کنیم. این روزها کار تولیدی صرف بیشتری می کند. پدرم خیال دارد از پول این خانه که در اصل متعلق به مادرم است و از پدر به او ارث رسیده، برای من دست مایه ای درست کند که با آن کار بکنم. در تهران، در و پنجره سازی درآمد بدی ندارد. خیال دارم یک کارگاه آهنگری و در و پنجره سازی باز کنم و اگر بشود زندگی ام را از آنها جدا کنم. اما سیندخت، می دانی چیست؟ اگر من همراه پدرم به اهواز نیامده بودم و تو را ندیده بودم شاید می توانستم این کار را بکنم. آمدن به اهواز، این طور فکر می کنم که کار مرا ساخت و راهم را عوض کرد. مراجعت من به تهران دیگر با این وضع غیرممکن است. می دانم به نظرت عجیب می آید. شاید هم از شنیدنش یکه بخوری و ناراحت بشوی. شاید من نباید این ها را به تو بگویم. اما هر چه باداباد، می گویم. هر چه باداباد، این نامه را می نویسم و اگر از من نخواستی بگیری آن را به آب روان می اندازم و دعائی هم پشت سرش می خوانم: ای آب روان محبوب مرا به من برسان! نمی دانم چطور شد که یکباره این طور تغییر پیدا کردم. نمی دانم بگویم چطور شده ام. همین قدر می بینم که تغییر پیدا کرده ام. همین قدر می بینم که قلبم، یعنی همان توده گوشتینی که سالها با آرامش کامل در سینه ام می تپید و به من نیروی زندگی می بخشید حالا سر خود می خواهد بایستد و به کارش ادامه ندهد. حس می کنم که هوای دور و برم سنگین شده و از نفس کشیدن عاجزم کرده است. خواب و خوراک و استراحت را نمی همم. گرما برایم بی معنی است و هیچ کاری غیر از فکر کردن به تو و دائماً در یاد تو بودن از دستم ساخته نیست. من تا به امروز نه عاشق کسی شده بودم و نه برای دختری از این نامه پرانی ها کرده ام. می دانم کار زشت و یا نادرستی است که می کنم و هر چیز که در نظر مردم زشت بود سرانجامی ناروشن دارد. اما باور کن سیندخت که غیر از این چاره نداشتم. باور کن که قلب من به بیماری ناشناخته ای که نامش را عشق نهاده اند مبتلا شده است. و من می بینم که خواه ناخواه می باید برای آرام کردن آن کاری بکنم. به هر وسیله ای که شده، هر چند بیهوده و باطل، دست بزنم. دیدن روی تو، هر چند از دور باشد، شنیدن صدای تو یا کرکر دم پائی هایت، هر چند از پشت دیوار باشد، بودن زیر همان آسمانی که تو هم از هوایش نفس می کشی، اینها و صد مثل این ها است نمونه ای از هوس های تبناکی که این روزها مرا مثل ماهی توی تابه بریان کرده است. اما اگر خانه را بفروشیم، همه این فرصتهای عزیز و شیرین از دستم گرفته می شود و چه بسا دیگر نتوانم حتی تو را از فاصله دور ببینم. دلم می خواهد به بهانه خرید چیزی توی کوچه یا خیابان بیائی. آخر، تو چرا اینقدر کم از خانه بیرون می آئی؟! اگر به التماس من جواب می گفتی و... ولی نه، من از تو هیچ خواهشی نمی کنم. نمی توانم بکنم. قلبم می لرزد و حس می کنم که آدم بی جربزه و ترسوئی هستم. با آنکه زائیده این آب و خاکم و هنوز پس از سالها زندگی در تهران ته لهجه اهوازی ام را از دست نداده ام، چون هیچ کس نیست که بشناسدم به طرز عجیبی در شهر خودم احساس بیگانگی می کنم. می بینم گرفتار دردی شده ام که بیشتر از طاقتم است. سیندخت، این یک گرفتاری عادی نیست که من بتوانم با وسائل عادی از چنگ آن خلاص شوم. جز خود تو هیچکس را پیدا نمی کنم که با او رازم را بگویم. تو به رگ گردن من شمشیر زده ای، بگو تکلیفم چیست.