نظرم متوجه پنجره روبرویم شد؛ همان پنجره کذائی که دوباره باز شده بود و توی اتاق، دور از پنجره کیوان صندلی نهاده و چنانکه گفتی سرتاسر روز را آنجا بوده، به انتظار نشسته بود. با چادر شب دستم از خشم لب زیر دندان گزیدم و نگاهش کردم. خیره خیره و پر تهدید. ولی غافل از اینکه او در آن فاصله هرگز نمی توانست به خوبی صورت سایه خورده مرا ببیند و بفهمد که در دلم چه می گذرد. آقای مهندس، اکنون که به عقب می نگرم و به عمل خود در آن لحظه می اندیشم، می بینم که نمی توانم خودم را از یک خطا سرزنش نکنم و همه گناهان را به گردن آن جوان بیندازم. من وقتی که او را پشت پنجره نشسته دیدم، می باید خود را به ندیدن بزنم، چشمهایم کور و گوشهایم کر بشود، رختخوابم را بیندازم و بسرعت پائین بیایم؛ نه اینکه تا منتهاالیه بام و لب هره پیش بروم و بر و بر او را نگاه بکنم. او نیم خیز شد و حرکتی کرد به نشانه اینکه گویا منتظر همین لحظه بوده است. پاکتی را که از قبل آماده کرده بود، از میان کتابی که دستش بود بیرون آورد و به من نشان داد. کاغذی را از توی آن بیرون آورد و دوباره سر جایش نهاد. من تعجب زده نگاهش می کردم. گوئی صحنه مهیج یک فیلم یا شعبده بازی و تردستی بود که می دیدم. پاکت را تا کرد تا سنگین تر شود و باد نبرد، و آن را از دیوار به حیاط ما انداخت. پنجره را بست و مثل شبحی در تاریکی توی اتاق ناپدید شد. فکرش را بکنید، قضیه من با این عاشقی که ناگهان از هوا برایم رسیده بود، بسرعت در حال پیشرفت بود. او دیروز یا پریروز مرا دیده و امروز برایم نامه نوشته بود. قطعاً شب بعد، اگر امر دایر می شد، چنانکه در داستانهای هزار و یکشب آمده است، از سوراخ بخاری توی اتاقم می آمد- نه، بگذارید اینطور بگویم: وقتی که شب از نیمه می گذشت و ماه فرو می نشست، آهسته از روی دیوار به پشت بام ما پای می نهاد و به رختخواب من که جدا از جمع خانواده، در گوشه ای افتاده بود، می خزید و تا دمیدن سپیده و آن لحظه که فرشته پاسدار شب جای خود را به نگهبان بامداد می داد در کنارم می خفت! من آدم زودخشمی نبودم. زندگی زیر دست نامادری عفریته در طول هفت سال به من یاد داده بود که سخت ترین دشواری ها و نامرادی ها را چطور باید از سر بگذرانم و باز هم ساعاتی چند به عمر بی حاصلم در آن خانه و با همان خواری ها ادامه دهم. با این همه، در آن لحظه که جلوی هره بام ایستاده بودم، چنان سراپایم لبریز از نفرت بود که می دیدم جز اینکه موضوع را به نامادری ام بگویم و در مقابل این بی شرمی که شرف دوشیزگی ام را تهدید می کرد از او کمک بخواهم چاره ندارم. من از پشت بام پائین رفتم و روی سنگ پله ای که دهلیز را به حیاط مربوط می کرد به انتظار رسیدن نامادری ام نشستم. هوا باز هم یک پرده تاریک تر شده بود. ولی پاکت سفید که توی باغچه کنار یک گلدان افتاده بود، هنوز خوب پیدا بود. مثل دشنه خون آلودی که از یک قاتل به جای مانده باشد. هرکس از در وارد می شد به کمترین دقت متوجه آن می شد خود جوان هم اگر دوباره از پنجره سر می کشید و این سو را می نگریست آن را می دید. حالت ترسان و یا تهدیدآمیز مرا نیز که در تاریکی توی حیاط نشسته بودم و خاموش پاکت را نگاه می کردم ولی نمی رفتم آن را بردارم، تشخیص می داد. آقای مهندس، یادم می آید زمانی ما توی خانه از دست یک گربه موذی به ستوه آمده بودیم. گوشت را به تیر سقف می آویختم آن را می ربود و می خورد. تخم مرغ را از توی طاقچه به زمین می انداخت و می شکست و می خورد. قابلمه را از روی آتش برمی گرداند، می ریخت و گوشتهایش را می خورد. دستگیره در را که هشتاد سانتی متر از زمین بلندتر است با پنجول می زد و می گشود. هرچه هم او را توی کیسه می کردیم و به جاهای دور می بردیم، قبل از مراجعت آدم به خانه برمی گشت و بدون آنکه ترک عادت کند. باز به همان کارها ادامه می داد. یک روز پدرم از شهرداری سم گرفت، به خانه آورد، به گوشت زد و توی باغچه انداخت. این آخرین علاج بود که برای کم کردن شر او به کار می برد. با احتیاط آمد آن را بو کرد. گوئی فهمید که مرگ در زیر آن لانه کرده است. معو کرد و به کناری نشست. ولی همچنان نگاهش به گوشت بود. ما برای آنکه از بدگمانی اش کاسته باشیم به اتاق رفتیم ولی از پشت شیشه مواظبش بودیم. بعد از چند دقیقه دوباره برخاست و به سوی طعمه رفت. آن را به دهان گرفت تا ببرد در گوشه ای و برای خودش بخورد. اما فوراً از دهان بیرون انداخت. گوئی همین حالا آن منظره را جلوی چشمم می بینم. حیوانک، فور فور می کرد و سرش را با شدت تکان می داد و پنجول روی دهانش می زد. در فاصله ای کمتر از یک دقیقه دمش باد کرد. روی دیوار پرید و از پشت بام گریخت و رفت. چنان رفتنی که بعدها هرگز او را به چشم ندیدم و برای همیشه از شرش آسوده شدیم. من قصد داشتم از آن نامه به عنوان مدرک جرم علیه این جوان استفاده کنم. هرگز میل نداشتم بدانم که توی آن خواسته بود چه به من بگوید. این مسئله در اصل موضوع که عکس العمل شدید من بود هیچ تأثیری نمی کرد. با این وصف آقای مهندس، اکنون که شما این داستان را می خوانید حق دارید از من بپرسید: پس چطور شد که برخاستی آن را برداشتی به گوشه آشپزخانه بردی و مثل همان گربۀ دزد و خیانت پیشه که جان بر سر شکمش نهاد، با بلعیدن کلماتی که افسونت کرد، خود را با سر در چاله یک سرنوشت تیره انداختی؟!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)