من از همان ابتدا حس کرده بودم که این زن برای پدرم نمونۀ یک آرزو یا رؤیای حاصل نشده بود. هربار با چنان شیفتگی از او یاد می کرد که خود من هم به یک معنی شیفته اش شده بودم. نامادری ام که باطناً از این صحبتهای پدرم خشنود نبود، گفت:
- فلاحی، این ها همه خواب و خیال است. اگر او واقعاً و ذاتاً زن نجیبی بود و اصالتی داشت به یک شاگرد دکان نمی دادندش. پاشو دخی سفره را بنداز.
او هرگاه که با من سر لطف بود دخی صدایم می زد. من از اتاق بیرون آمدم و نفهمیدم پدرم در مقابل این گفته به او چه جواب داد. وقتی که دوباره به اتاق برگشتم دیدم پیرمرد هنوز دنبال همان صحبت بود. می گفت:
- من شوهر او را در تمام چند سالی که توی شیرینی پزی کار می کرد بیشتر از یک بار ندیدم. پاره ای کسان هستند که در روزگار پیری، چون به خودشان بد نگذرانده اند بخوبی می شود جوانی گذشته آنها را در صورتشان دید. بعضی ها هم برعکس، چنانند که در جوانی پیری آنها را می شود دید. مقبل از این دسته دومی ها بود. چونکه خیلی کار می کرد. قنادی ها از راسته آن دکاندارانی هستند که شب دیرتر از همه می بندند، مخصوصاً زمستان ها و شبهای رمضان که زولبیا و پشمک مشتری فراوان دارد. صبحها هم چون مشتری روستائی دارند باید زود باز کنند. از ساعت پنج صبح، تا دوازده شب، آن زمانها این برنامه کارشان بود. بعد هم که بلقیس را گرفت تا زمانی که اهواز بودند و قندچی حیات داشت حالت نوکری خود را از دست نداد. جز اینکه دیگر لازم نبود شبها توی دکان بخوابد و به خانه می رفت.
نامادری ام که علاقمند به شنیدن این داستان نبود، با بی میلی پرسید:
- دلیل آنکه آنها در این شهر نماندند و بتهران کوچ کردند چه بود؟
پدرم جواب داد:
- بعد از آنکه قندچی مرد، که من خودم هم به تشییع جنازه اش رفتم، مقبل دکان را فروخت و علاقه کن بتهران رفت. گمان می کنم به فشار بلقیس بود. می شود تصور کرد که او توی این شهر و میان این مردم از اینکه به یک کارگر معمولی شوهر کرده بود احساس شرم یا حقارت می کرد. ولی چنانکه می گفتند او شوهرش را دوست داشت و دو دستی او را چسبیده بود.
نامادری ام گفت:
- خوب، مگر اینهم هنر یا قابلیت مخصوص می خواهد. هر زنی باید چنین باشد.
این صحبتها و گفت و شنودها باعث نشد که من از صرافت قضیه روز قبل و دسته گلی که به آب داده بودم نیفتم و آن را چیزی گذشته و فراموش شده بدانم. آن روز و روز بعدش گذشت. و من در تمام این مدت کوشیدم که کمتر توی حیاط ظاهر بشوم. اگر ترس نداشتم که مسخره شوم می گفتم که حتی از حوض خانه و آب زلالی که توی آن ایستاده بود و ماه و خورشید و آسمان صاف را منعکس می کرد نفرت داشتم. طرف عصر روز بعد، نامادری ام دوباره هوای بیرون بسرش زد. لباس عوض کرد، چادرش را روی سر انداخت و به اتفاق بچه ها و طلعت از خانه زد بیرون. این بار برای گرفتن درس بود که می رفت. بچه ها را هم از این نظر همراه می برد که اگر در خانه می ماندند چون از من حرف شنوی نداشتند به کوچه و خیابان می رفتند و توی گرد و خاک و آفتاب داغ گرمازده می شدند. با آنکه سایه تمام حیاط را فرا گرفته بود هنوز تف گرما کلافه کنننده بود. نفس کشیدن دشوار بود. کم کم هوا خنک تر شد. سر و صدای ماشین ها و آمد و رفت در کوچه و خیابان فزونی گرفت و نوید شب و جنب و جوش شب به گوش رسید. این موقع روز که معمولاً من در خانه کاری نداشتم، اگر بچه ها دور و برم نبودند که با آنها سرگرم شوم، همیشه برایم با غمی همراه بود. هر چه هوا تاریک تر می شد غم دل من هم سنگین تر می شد. چون شب ها روی بام می خوابیدم و وظیفه انداختن و جمع کردن رختخواب و زدن پشه بند- اگر می زدیم- با من بود، پس از غروب آفتاب آزادی داشتم که هر موقع فرصت کردم یا میلش را داشتم بروم و این کار را بکنم. البته بچه ها و طلعت هم از سر تفریح و بازیگوشی به من کمک می کردند و در این کار کاملاً تنها نبودم. در این موقع با آنکه پرده شب کاملاً فرو نیفتاده بود، روی بام رفتم، پشت جان پناه آجری یا باصطلاح هره بام که به قدر سه چارک ارتفاع داشت و به خاطر نفوذ باد شبکه شبکه ساخته شده بود، چند دقیقه ای بی خیال کوچه را تماشا کردم. بعد تنبلانه مشغول گستردن گلیم و چادر شب به روی زمین شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)