آنگاه شرح مفصلی از خوی نیمه اشرافی و نجابت مادر این پسر که درست از هر نظر نقطۀ مقابل خلق و خوی فرنگیس یعنی مادر من بود، برای نامادری بیان کرد. که هرگز و به هیچ بهانه توی کوچه ظاهر نمی شد. صدای بلندش را کسی نمی شنید و خلاصه در یک کلمه، فرشته ای بود که از آسمان پای به زمین نهاده و نصیب آدمیان شده بود. نامادری ام با صدای زیری که داشت بیشتر برای آنکه مرا کوچک بکند حرفهای او را تأیید کرد و گفت:
- پس چی، البته زن باید همین طور سنگین و رنگین باشد. زن چه معنی دارد که شلخته و خودنما باشد.
پدرم که لباسش را بیرون آورده بود و خود را برای خوردن ناهار آماده می کرد، دوباره همان داستان قدیمی را به میان کشید که چگونه قبل از دیدن مادرم قصد داشت عمه ام را به خواستگاری این زن بفرستد، ولی نصیب و قسمت طور دیگری رقم زده بود.
آقای مهندس، من این نکته را به درستی نمی دانم که آدم در مرحله های مختلف عمر، چطور و با چه نظرهائی به گذشته های دور و نزدیک خودش نگاه می کند. و چرا بعضی وقایع بخصوصی هست که هرگز نمی خواهد و مایل نیست از یادش برود؟ آیا در این مسئله رازی هست که مربوط به بقای عمر می شود؟ قضیه ای که پدرم از آن یاد می کرد مربوط به بیست و دو سال پیش از آن بود. در آن موقع او سی و پنج سال داشت. حال آنکه این زمان پنجاه و هفت سالش بود. آیا میشود گفت که بشر در روح خودش هیچ وقت پیر نمی شود و همیشه همچنان خود را جوان یا در یکی از مرحله های جوانی می بیند که بیشتر از همه برایش شیرین بوده است؟ پدرم می گفت:
- من، تازه این خانه را خریده بودم. به قول معروف حوض را ساخته بودم دنبال قورباغه اش می گشتم. خوب، من سی و پنج سال داشتم و اگر دیرتر می جنبیدم از موقع زنم می گذشت. مرحوم قندچی، پدر بلقیس، پیرمرد محترم و بی آزاری بود. نزدیک هشتاد سال داشت. ولی هنوز شاد و سرحال بود و با نیروی یک جوان ورزیده کار می کرد. زمستان بود یا تابستان، دو ساعت پیش از آفتاب برمی خاست و در طول کارون به راه می افتاد. وقتی که گردشش را می کرد و به خانه برمی گشت هنوز از موقع نمازش نگذشته بود. یک روز که یادم می آید و به زمستان بود و من مثل همین حالا از راه به خانه می آمدم، او را دیدم. نان سنگک خریده بودم و گوشت، و می آوردم که به خواهرم بدهم و برگردم. سر کوچه او را دیدم. خدا رحمتش کند مرد خوش اخلاقی بود. به من گفت: گوشت خریده ای؟ گفتم، آری. گفت، گوسفند است یا گاو؟ گفتم، اگر شب قدم رنجه کنید و برای شام به بنده منزل تشریف بیاورید خواهید فهمید که گاو است یا گوسفند- جواب شما باشد برای آن موقع خواهرم می خواهد یخنی بپزد. گفت: خوب، پس گوشت گوسفند نیست. منظورم همین بود. اگر گوشت گوسفند بود نمی توانستی آن را روی نان بگذاری و دست بگیری. گذاشتن گوشت گوسفند روی نان مکروه است. اما اگر گاو باشد مانعی ندارد. می دانی چرا؟ برای اینکه در دنیا هیچ چیز برتر و بالاتر از گندم نیست. جز گاو که زمین را شخم می زند. اگر گاو نبود گندم هم نبود.
پدرم اینجا مثل کهنه قماربازی که در یک بازی همۀ بردهایش سرانجام به باخت تبدیل شده است، قیافه افسرده ای به خود گرفت. از زیر یقه پیراهن دستی به سینه و گردن چاق و کم موی خود کشید و با نوعی پشیمانی از یاد رفته آه فرو خورده ای کشید و ادامه داد:
- مرحوم قندچی بی میل نبود دخترش را به من بدهد. از من سر به راه تر و نان آورتر در همه این ولایت چه کسی را پیدا می کرد. منتهی خبط از جانب خود من بود که دیر جنبیدم. او که با شیرینی هایش شهری را شیرین کام کرده بود، بدش نمی آمد با یک وصلت بی دردسر همسایه خوب دیوار به دیوارش را هم شیرین کام کند. عمه، عمه ات مرا خام کرد و گفت این لقمه به دهان ما زیاد است. بگذار خودمان را سنگ روی یخ نکنیم- اگر من از بلقیس خواستگاری کرده بودم پدرش بدون هیچ گفتگو موافقت می کرد و الآن وضع من با آنچه که هست به کلی متفاوت بود. آن خانه را که الآن حیاطش به خیابان پیوسته است مغازه می کردم و خودم پشتش می نشستم و از این زندگی نوکرمآبی که باید همیشۀ خدا چشمم بدست دولت دوخته شده باشد خلاص می شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)