- اگر دم پائی ها بزرگ است کوچکترش را هم داشت، می توانی بروی و آنها را عوض کنی. همین حالا. ما اینها را از خواربارفروشی سر کوچه خریدیم. من، فردا پس فردا تو را می برم و برایت کفش می خرم.
من که خوشحال شده بودم جایز ندانستم روی حرف پدرم حرف بزنم. و اگرچه در آن لحظۀ بخصوص ابداً مایل نبودم از خانه بیرون بروم، بهتر دانستم امرش را اطاعت کنم تا آن هوای تیره ای که از به اصطلاح ناراحتی من در فضای خانه ایجاد شده بود از بین برود. جورابهایم را پوشیدم، چادرم را تک سرم انداختم و فوراً بیرون رفتم. فکر می کردم شاید طلعت هم همراهم خواهد آمد. بهمین جهت بیرون خانه، دم در کمی منتظر او ماندم. اما سفورا که شیر گیر شده بود از سر کینه عمداً به او فرمانی داد تا نتواند همراه من بیاید. و من ناگزیر خودم تنها راه افتادم. در همان چند دقیقه کوتاهی که دم در ایستاده بودم و روی تک پلۀ موزائیکی بالا و پائین می رفتم و پا به پا می کردم- کمی آن طرف تر در خم کوچه که تیر چراغ برق بود، جوانکی را دیدم ایستاده که یک دستش را توی جیب شلوارش کرده بود. کوتاه بود ولی چهارشانه و قوی. پیراهن نیمه آستین یقه بازی به رنگ سفید با راههای آبی یا نمی دانم قهوه ای پوشیده بود که پائینش را روی شلوار رها کرده بود. کفش هایش تابستانی شبکه دار بود که به شلوارش می آمد. موهایش، اگر درست حدس زده بودم، فرفری، صورتش گرد و با طراوت و چشمهایش که در حالت سکوت سخن می گفت، درشت و روشن بود. سبیلهای کمی که روی لبان تر و تازه و نیمه گلگونش را گرفته بود از وسط جا باز می کرد و حالت بخشنده و بشاش صورت او را که با چشمانی فاصله دار و دور از هم مشخص می شد، تکمیل می کرد. این تصویری است که در آن لحظه بلافاصله در ذهن من نقش بست؛ تصویری که شاید می باید تا به ابد از بین نرود. تا مرا دید که از حیاط بیرون آمدم، مانند نوآموزی که توی کوچه ناگهان به معلمش برخورده است، قد کشید و راست ایستاد. و چون من در جهت مخالف او بسمت دکانهای سر گذر به راه افتادم آهسته دنبالم آمد. اینک سایه او را و صدای پای او را در پنج قدمی پشت سر خود می دیدم و می شنیدم و نکته حیرت آورتر و شگفت آمیزتر، او نام مرا می دانست زیرا دیدم گفت:
- سیندخت.
خود را به نشنیدن زدم و بر سرعت قدمم افزودم. ولی او به من رسید و کمی هم جلوتر افتاد. در همان حال دوباره گفت:
- سیندخت، به تو حق می دهم که مرا نشناسی و به جا نیاوری. از آن روز که ما اهواز را ترک کردیم و به تهران رفتیم ده سال می گذرد. هر دوی ما رشد کرده و بزرگ شده ایم. همه چیز تغییر یافته است.
فوراً شست من خبردار شد که او چه کسی بود. کیوان پسر بلقیس خانم و آن مرد شیرینی پز، همسایه های جنوبی خانه ما، که ما همین طوری میان خود از آنها با نام شیرینی پزها یاد می کردیم.
آقای مهندس، مثل اینکه خاطره های دور یا این طور بگویم، عواطف کودکی، در وجود آدم حق آب و گلی پیدا می کنند که ما همیشه نسبت به آنها گذشت یا کشش مخصوصی در دل حس می کنیم. من که گفتی از فرط بی کسی برای گشودن عقده های درونی ام یک دوست قدیم و ندیم پیدا کرده بودم، چیزی نمانده بود که بایستم و کاملاً خودمانی و بی رودربایست با او وارد احوال پرسی و خوش و بش بشوم و از حال مادرش جویا گردم. بخصوص خوشحال می شدم اگر می شنیدم که آنها قصد داشتند همانطور که رفته بودند حالا دوباره به اهواز برگردند و در خانه ملکی خود سکونت گیرند. و آیا اینک بلقیس خانم هم همراه او به اهواز نیامده بود؟ این موضوع البته پس از گذشت هفت سال برای من دیگر مهم نبود و چاق و لاغرم نمی کرد که مردم، چه دوستان قدیم چه جدید، می دانستند یا نمی دانستند که مادرم از پدرم طلاق گرفته بود و من اینک زیر دست نامادری شمر صفتی افتاده بودم که زیره زیره پوستم را می کند و در روغن خودم سرخم می کرد. این برای من دردی شده بود که می باید به تنهائی بکشم و دم برنیاورم. من می خواستم بایستم و با او حرف بزنم، ولی آیا خنده دار نبود که درست برخلاف این میل وقتی که بیست قدمی بیشتر نداشتیم که به سر گذر برسیم، قدمهایم را به حد دویدن تند کردم و در یک چشم بهم زدن خودم را توی خواربارفروشی گذاشتم؟ آنجا نیز پس از عوض کردم دم پائی ها، با آنکه پول همراه برده بودم تا بعضی چیزهای دیگر بگیرم، درنگ نکردم و بدون اینکه اطرافم را نگاه کنم به خانه برگشتم. با خود می گفتم: