قای مهندس، اگر فکر می کردم که وجود زنانه ام در کارخانه و پیش روی شما، سر سوزنی باعث حواس پرتی یا ناراحتی خیال شما نخواهد شد، اگر می دانستم این تماس چشم در چشم و همه روزه ای که من و شما با هم داریم خدشه ای در اندیشه و خللی در کار شما ایجاد نخواهد کرد، هرگز لزومی احساس نمی کردم که برای نوشتن این سطور دست به قلم ببرم و با آب قلب خود دفتری را سیاه بکنم. اما اکنون که چنین لزومی را حس کرده ام، اکنون که نیاز و انگیزه روحی شدید همچون دستی نامرئی دست مرا با قلم در دست گرفته است و بسرعتی شگفت روی صفحه کاغذ می دواند، می بینم که از بازگو کردن هیچ نکتۀ پیدا یا ناپیدا، پنهان یا آشکاری نمی توانم خودداری کنم. گوئی حالت آدم بی هوش شده ای را دارم که بعد از یک عمل جراحی و برگشتن به استراحت کم کم به هوش می آیم. هر چه به زبانم می آید دست خودم نیست. آن شب، هنگام غروب و در زمانی که تازه چراغهای کوچه روشن شده بود پدرم به اتفاق بچه ها و نامادری از خرید بازار برگشتند. پدرم برای هر یک از بچه ها و از جمله طلعت، جفتی کفش تابستانی ارزان قیمت خریده بود. و برای اینکه من ناراحت نشوم، واسه من هم از سر گذر خودمان و به انتخاب نامادری، جفتی دم پائی پلاستیک خریده بود. خوب، من که از خانه بیرون نمی رفتم، بنابراین کفش چه لازم داشتم. اگر کفش برایم می خریدند حتماً هوس بیرون رفتن از خانه بسرم می زد که البته مثل جوجه فوراً نصیب کلاغ می شدم و برای همه خانواده و آبروی پدرم ننگ و مصیبت به بار می آوردم! اما آیا به راستی من غیر از این بودم؟ و واقعه آن روز عصر و دسته گل بزرگ و زیبائی که به آب داده بودم گویای این حقیقت شرمبار نبود که من حتی در چاردیواری بسته و زندان مانند خانه برای خانواده ام ننگ و بی آبروئی می آفریدم؟ آیا اینک تشت رسوائی من در تمام محله از بام به زیر نیفتاده و خرد و کلان، زن و مرد، خودی و بیگانه، از راز بدنامی ام آگاه نشده بودند؟ اولین کسی که متوجه آشفتگی حال و پریدگی رنگ رخسارم شد طلعت بود. تا در را به روی آنها گشودم به آشپزخانه برگشتم و گوشه دیوار روی زمین نشستم. او پهلویم آمد، دست روی پیشانی ام که از داغی تب گرگر می زد گذاشت و گفت:
- آه، سیندخت، حال تو عادی نیست. چرا نمی ری استراحت بکنی.
من گفتم که سرم درد می کند ولی میل ندارم استراحت بکنم. چیزی نیست و خودش خوب خواهد شد. او به مادرش خبر داد که توی آشپزخانه آمد و با نگاهی حاکی از هزاران بدگمانی و دیرباوری براندازم کرد ولی سخنی به لب نیاورد. من که جلوی او همیشه خودم را ضعیف حس می کردم، به منظور جلب پشتیبانی یا همدردی اش می خواستم به زبان آیم و قضیه عصر را درست همان طور که برایم پیش آمده بود برایش تعریف کنم. در این صورت شکی نداشتم که او خودش تنها یا همراه با پدرم، شاخ و شانه می کشید و به در آن خانه می رفت تا ببیند کدام خیره سر و به چه جرأت و جسارتی اجازه چنان کار زشتی را به خود داده است که بیاید مثل دزدها پشت پنجره بنشیند و زاغ سیاه دختر جوان همسایه را آنهم وقتی که برای آب تنی لخت شده و توی آب رفته است چوب بزند؟! من با توجه به روحیات نامادری ام که زن متعصب و یکدنده ای بود، یقین داشتم که این کار را می کرد. همان سرشب می کرد و نمی گذاشت شبی از میانش بگذرد. اما این را نیز یقین داشتم که او از آن پس بهانه خوبی به دستش می افتاد که هرگز نگذارد قدم از خانه بیرون بگذارم. مرغی بودم که لنگه کفشی هم به پایم بسته می شد. وقتی سفورا به اتاق برگشت صدای بلند پدرم را شنیدم که از او پرسید:
- سیندخت سرش درد می کند، چرا؟
او بی تفاوت گفت:
- پشه لگدش زده است. همچین می گوید. پرخوری کرده است. شاید هم بهانه است.
طلعت میان حرف او رفت:
- مامان، او تب دارد. تنش مثل کوره می سوزد. آن وقت تو می گوئی پشه لگدش زده است!
سفورا صدایش را بلندتر کرد:
- تب بیرون رفتن از خانه، من خوب می فهمم او چش میشه!
طلعت دوباره گفت:
- دم پائی ها به پای او بزرگ است، خیلی هم بزرگ. من به تو گفتم مامان که اینها برای او بزرگ است اما تو اعتنا نکردی. شاید می خواهی خودت آنها را بپوشی که اینقدر بزرگ گرفته ای.
سفورا به او پرخاش کرد:
- خفه شو، حالا تو هم به خاطر این دختر گنده تنه لش به مادرت لغز می گوئی؟ خوب، اگر بزرگ است خودش ببرد کوچکترش را بگیرد.
بگو مگو و یکی به دو بین مادر و دختر سبب شد که پدرم مرا صدا زد و چون واقعاً گمان می کرد که ناراحتی من بنا به قول نامادری ام از آنجهت بود که توی خانه مانده و همراه آنها نرفته بودم، بدون اینکه توی صورتم نگاه کند، با لحن نیمه خشن و سردی که بیشتر به موضوع دعوای بین مادر و دختر برمی گشت تا من، گفت: