این را می گفتم که من بی خیال از همه چیز و همه جا لب حوض نشسته بودم و رخت می شستم. در خانه تنها بودم. پدرم ساعت دو و نیم به خانه آمده، ناهارش را خورده دو ساعتی استراحت کرده و پس از صرف چای دوباره سر کار رفته بود. بعضی وقت ها او کارهای صبحش می ماند که عصر می رفت انجامش می داد. این قضیه این اواخر هفته ای یکی دو بار اتفاق می افتاد و من احساس کرده بودم که او به خاطر کسر خرج عمداً کارهای صبحش را به بعدازظهر می انداخت که اضافه کار بگیرد. بعد از رفتن پدرم، سفورا نیز برای آنکه از گرمای خانه فرار کرده باشد، جلسه مذهبی را بهانه کرده و بیرون رفته بود. بچه ها را نیز لباس پوشانده با طلعت همراه برداشته بود. گفته بود، برگشتنی قصد دارد برای آنها از بازار کفش بخرد. با پدرم قرار گذاشته بودند که ساعت هفت و نیم یک جائی توی خیابان همدیگر را ببینند. به طور دقیق نمی توانم بگویم چه روزی از هفته بود. اواسط تابستان و در فصلی بود که تازه خرما شروع به رسیدن کرده بود. ولی رنگ آنها هنوز زرد نارس بود. با آنکه آفتاب عصر هنوز کاملاً ننشسته بود، حیاط ما را سایه فرا گرفته بود. و دلیل این سایه ساختمان کوچک دو طبقه ای بود چسبیده به خانه ما و در ضلع جنوبی آن. میان ساختمانهای پشت به پشت ما که همگی درهایشان به خیابان جدیدالاحداث بیست متری گشوده می شد، این تنها خانه ای بود که طبقه فوقانی اش به حیاط خانه ما مشرف بود. اما از بخت موافق، صاحب این خانه که مرد شیرینی پزی بود سالها پیش آن را به اجاره داده با زن و بچه و آن طور که اصطلاحاً می گویند، علاقه کن، به تهران کوچ کرده بود. آنها مقداری از اسباب و وسائل غیر قابل انتقال خود را در همان اتاق بالا گذاشته و درش را قفل کرده بودند. مستأجر خانه، مرد برنج فروشی بود اصلاً اهل آمل مازندران که در همان خیابان بیست متری دکان داشت. طبقه اول این خانه را که پس از احداث خیابان، در ده یا دوازده سال پیش، حیاطش به کلی از بین رفته و جزو خیابان شده بود، انبار برنج کرده بود. ما از این خانه، یعنی طبقه دوم آن که تابستانها هنگام عصر سایه اش توی حیاط ما را می گرفت و کسی هم در آن آمد و رفتی نداشت، با اینکه موش فراوان داشت و موشهایش به خانه ما هم حمله ور می شدند، خیلی ممنون بودیم. نامادری ام از تنگی جا که سه اتاق بیشتر نداشتیم شکایت داشت، اما از حیاط دنج و بدون مشرف آن با حوض بزرگ سه در چهار متری که داشت، راضی بود. این را هم بد نیست بگویم که نزدیک حوض به دیوار حیاط یک پریز برق بود، و من برای آنکه از اثر گرما بکاهم پنکه را آورده و جلوی خودم نهاده بودم که بادش خنکم می کرد. به تقلید از پدرم با همان پیراهن تنم توی حوض می رفتم و بیرون می آمدم و دوباره جلوی پنکه مشغول کار می شدم. حال و هوای خوشی داشتم و به محض آنکه پیراهن تنم خشک می شد عمل را تکرار می کردم. چون سایه نامادری را روی سرم حس نمی کردم تفریحم شکل شلختگی به خود گرفته بود و از آن لذت می بردم. آن زمان که بیرون می آمدم و پیراهن تر به تنم چسبیده بود، مثل چکاوکی که شیفته بال و پر خویش است به اندام خودم نگاه می کردم، چهره ام شکفته می شد و از خود می پرسیدم:
- آیا به راستی زیبا نیستم؟ چرا، تو به راستی زیبائی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)