- بعضی زنان هستند که مردی و مرد بودن را به میزان تشخیص یک نفر می شناسند. به این معنی که خودشان را از بعضی مردان می پوشانند و از بعضی دیگر نه. حال آنکه من زنانی دیده ام که در سن هفتاد سالگی هم از یک بچه دهساله رو پوشانده اند.
پدرم از برنامه تازه سفورا ناراضی نبود؛ سهل است، خوشش می آمد؛ زیر پوستش احساس نوعی شادی می کردی که به نظر من مقداری شیطنت در آن بود. غیرمستقیم او را تشویق می کرد. ولی بیشتر از پدرم، این من بودم که خوشحال بودم. زیرا ساعاتی که نامادری ام از خانه بیرون می رفت، در مدت دو یا سه ساعتی که غایب بود، من در خانه کاملاً آزاد و بی آقا بالا سر بودم. البته آزاد در چارچوب وظائف جاری خانه داری که او طبق یک برنامه دقیق و فشرده به من تحمیل کرده بود و چه او بود چه نبود میبایست انجامشان دهم. در ساعاتی که او نبود من این وظائف را انجام می دادم، منتهی به میل خودم. او فقط نتیجه کار را می خواست، و اینکه کی و به چه نحو آنها را انجام داده ام، برایش مهم نبود. بعلاوه، در این گونه موقع ها چون او حواسش با تمام قدرت متوجه و معطوف آن جلسه ها بود، چندان پاپی کار من نمی شد و تا حدی آزادم گذاشته بود.
* * * * *
یکی از همین روزها که نامادری ام به جلسه مذهبی رفته بود من در خانه تنها بودم. کنار حوض نشسته بودم و لباسهای زیر خودم و بچه ها را می شستم. توضیح بدهم که سفورا شستشوی لباس و ملافه های بچه ها و از جمله طلعت را به عهده من گذاشته بود. لباس و ملافه های پدرم را خودش به عهده گرفته بود که با لباسهای خودش جداگانه آنها را می شست. بعلاوه، من یک کار دیگر را هم نمی کردم و آن شستشوی ظروف آشپزخانه بود، زیرا دستم نسبت به پودرهای مایع به شدت حساسیت داشت و نامادری ام با لطف مخصوص از این کار معافم کرده بود.
باری، من توی حیاط کنار حوض نشسته بودم و لباس می شستم. تابستان بود و جز یک پیراهن ململ نازک چیزی به تن نداشتم. برای شما که تازه به این شهر آمده اید و از وضع داخل خانه ها چندان خبر ندارید بگویم که آب خانه های اهواز قبل از لوله کشی سازمان آب، از کارون بود. که توسط لوله می آمد، در مقابل یک مبلغ ثابت ماهانه که گویا شش تومان و دهشاهی بود. این آب، توی خانه به منبعی روی بام منتقل می شد و از آنجا در شیر سرویسها و حوض جریان می یافت. این آب وقت بارندگی های شدید چند روزی گل آلود و غیرقابل مصرف می شد که توی دیگ و پاتیل می ریختند و می گذاشتند تا ته نشین بکند. یا به سراغ چاه و چشمه اگر درجائی یافت می شد و آبش هم شور نبود می رفتند. آبی را که از کارون می آمد توی حب یا حبانه که ظرف دهان گشاد بزرگ و سفالینی بود و روی سه پایه ای قرار داشت، می کردند و کمی زاق توی آن می ریختند و دستمال مرطوبی رویش می انداختند. بعد از شبی خنک می شد و زلال مثل اشک چشم. این داستان آب کارون بود. اما اینک پس از لوله کشی آب که از همان آب کارون بود با تصفیه مختصری که از آن می شد، ما آب تصفیه نشده را که هنوز هم بود بسته بودیم و جز برای مصارف درجه دوم از آن استفاده نمی کردیم- بهرحال، من لب حوض نشسته بودم، آب حوض را روز قبل از آن عوض کرده بودیم و هنوز صاف و زلال بود. این را باید اضافه کنم که علاوه بر استفاده معمولی، حوض بزرگ وسط حیاط در سه فصل از سال بزرگترین وسیله تفریح ما بود. اگر خانه مسجد بود این حوض از نظر ما محرابش بود. از خودم که بخواهم بگویم، این حوض و آب روان آن همدم و همراز من بود. زیرا چه بس ساعتها که غم در دلم بود و به بهانه شستن ظرف یا لباس کنار آن می نشستم و با خودم فکر می کردم و نمی خواستم توی اتاق بروم. و آیا آب، با آنکه خود یک راز است همیشه برای بشر گوینده رازها و گشاینده عقده ها نبوده است؟ آب که می گویند مهر حضرت فاطمه است، برای من هم مایه مهر و صفا بود. شما دیروز روی کارون تعجب می کردید که چرا من و آن دو جوجه همراهم مثل بوتیمار آن همه از آب می ترسیدیم. حال آنکه اگر این رودخانه نبود اهواز مرده بود. همچنان که اگر نیل نبود مصر مرده بود. من که اکنون حوض خانه مان را موضوع صحبت قرار داده ام خوب می فهمم که آب برای ما چه اهمیتی داشت. آن ساعاتی که آب بند می آمد و ما چند روزی ماتم می گرفتیم که چه کنیم؛ آن زمان که دوباره می دیدیم آب آمد. فصلهائی که کارون پائین می افتاد و نکبت زمین و زمان را می گرفت. حتی پرندگان دستخوش هول و اضطراب می شدند و لب بامها می نشستند تا از انسان ها یاری بخواهند. آب، آب، این است قافیه زندگی در شهر گرمسیری ما اهواز. از نیمه فروردین که هوا گرم می شد و چلچله ها به ییلاق می رفتند و شلاق آفتاب در بیابان ریشه گیاهان را میسوزاند و زنجره ها را به سکوت وا می داشت و خزندگان را ناگزیر می ساخت تا هر چه بیشتر به اعماق سوراخ های خود بخزند، تا نیمه پائیز، این حوض زیارتگاه ما بود. نه من، بلکه مادرم، آن زمان که بود، نامادری ام، با همه تقدس خشکه ای که داشت و احتیاط هائی که به کار می بست، پدرم، بچه ها، طلعت، همه و همه، در روز دست کم چند بار توی حوض می رفتیم. پدرم شبها گاهی از اثر گرما و عرق زیاد برمی خاست همانطور با پیراهن و زیرشلوار خودش را توی حوض می انداخت و ساعتها بی حرکت روی پاشویه پهن آن دراز می کشید. می گفت دلش می خواهد تا صبح همانجا بخوابد و بیرون نیاید. و بعد هم که بیرون می آمد همان زیر پیراهن خیسش را فشار می داد می پوشید و می رفت می خوابید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)