باری، در این لحظه که به عقب برمی گردم و به حکم یک ضرورت یا وظیفه یا هر چه که اسمش را بگذاریم این داستان را بر صفحه کاغذ می آورم، با اینکه از آن زمان، منظورم آغاز هیجده سالگی من است، یک سال بیشتر نگذشته چنان است که گوئی یک روزگار دراز چندین ساله را پشت سر نهاده ام. دروغ است که بگویم آن وقت ها من مطلقاً به زشتی یا زیبائی خود توجهی نداشتم یا بر خلاف همه دختران و زنان، اصلاً نمی فهمیدم آئینه چطور چیزی است و به چه کار می آید. حتی در سخت ترین لحظه ها که از دست اجحاف زن پدر گوشه ای نشسته بودم و غم کلاف می کردم (کلافه ام می کرد)، ناگهان می دیدم بهترین تسلی خاطرم این است که برخیزم و خودم را توی آئینه تماشا کنم. این مرا از تنهائی بیرون می آورد.
آقای مهندس، اینک که برای شما داستانی را شروع کرده ام و می باید تا پایان بروم، شرمی ندارم که خود را آن طور که بوده و هستم، بدون هیچگونه پرده پوشی از افکار و احساسات و تمایلاتم، بدون اینکه بخواهم چیزی را وارونه نشان بدهم، مقابل روی شما تصویر کنم. من تاکنون به این موضوع فکر نکرده ام که آئینه نگاه کردن از نظر مذهب و هر اخلاق شریف انسانی نیکو است یا ناپسند، مستحب است یا گناه. ولی می دانم که آدمی حتی قبل از بیرون آمدن شیشه از سنگ چهره خود را در آبهای صاف و راکد، در سطوح صیقلی مرمر و میکا و خیلی اشیاء براق دیگر، می دیده و این کنجکاوی برای او همیشه حامل لذت بوده است. این را شنیده ام و می دانم که شانه را خدا همیشه دوست داشته است و فرعون فقط آن زمان از نظر رب تعالی به کلی افتاد که ریشش را به وسوسه شیطان با دانه های جواهر آراست و از آن پس نتوانست مرتب آن را شانه یا به اصطلاح خار کند. آشپزخانه منزل ما طوری واقع شده بود که پنجره اش به کوچه باز می شد. مادرم آن زمان که ملکه بلامنازع این خانه بود، پشت پنجره آئینه کوچکی نهاده بود و هنگام درست کردن غذا چرخی می خورد بیرون را نگاه می کرد، چرخی می خورد آئینه را. و لحظه ای نبود که از فکر زیباتر کردن خود غافل باشد. چشمان او درشت و می زده بود با پلک های موقر، مژگان بلند و برگشته، پر قوت و شاداب. ابروانش صاف و گشاد از هم. پیشانی اش هموار ولی پرشکوه، با برجستگی ملایمی که در تمام سطح فوقانی آن سایه می انداخت و گواهی بود بر روح سرکش و خود کامه اش. گونه هایش آنجا که پوست به طور نرم و نامحسوس شیب برمی دارد و به فک می رسد و آنگاه در یک انحنای دلپذیر به گردی ***** انگیز چانه می انجامد، چنان طرح خوش و استادانه ای تشکیل می داد که هنوز پس از سالها هر وقت به یاد او می افتم و این خط زیبا را جلوی چشم مجسم می کنم، از یک شادی بی دلیل و مبهم قلبم مالش می رود. او با این خوشگلی مثل هر پرنده زیبا، شادی بخش دل همه کس بود جز خودش که باطناً عذاب می کشید و عاقبت نیز تنها فرزند دلبندش را رها کرد و به سوی سرنوشت نامعلوم رفت. من، با همه آنکه گناه مادرم را بزرگ می دانم، میل دارم به خاطر این خوشگلی او را ببخشایم و آرزو کنم بعد از جدائی از پدرم خوشبخت شده باشد. ولی هرگز آرزو نمی کنم که او را ببینم و از جزئیات کار و حال و وضعش آگاه شوم. بهرحال، مادرم که چهارده سالگی به خانه شوهر آمده بود، هر روز که می گذشت از زیبائی روز افزون خود آگاهتر می شد. در هر جمع که بود در آئینه چشم حاضران، که زن یا مرد، چه می خواستند چه نمی خواستند، شیفتگان و تحسین کنندگان جمال او بودند، پی دیدن و باز هم دیدن این زیبائی بود. گاه که در سکوتی معنی دار لبهای ظریفش روی هم جفت می شد، یا به خنده ای کوتاه و حساب شده دندانهای صدف گون و لثه های بی رنگ ***** بار را بیرون می انداخت، (او در این حالت با آگاهی که نسبت به خود داشت سایه چشمها را فرو می افکند و طوق گلویش را ظاهر می کرد) در هر دو حال آتشی بود از افسون و فریب که کمتر مردی در مقابلش مقاومت می کرد. اکنون که من دوباره خطوط چهره او را در ذهنم مجسم می کنم و آن حالات و حرکات غرورآمیز و عشوه آلودش را، ناگاه می بینم که به کسی لبخند می زند. لب های او روی ردیف دندانهایش کش پیدا می کند و به سرش با موهای سرکش و مواجی که دارد حالتی از تأیید می دهد، یعنی که من گفته شما را درک می کنم و قبول دارم. ولی من با آنکه هشت یا ده سال بیشتر ندارم (کودکی آن زمانم را می گویم) این را خوب می فهمم که او به هیچ چیز نمی اندیشید جز به همان قیافۀ تمرین کرده اش جلوی آئینه. آری، او به زیبائی خود و نقشی که این زیبائی پیش هر کس و همه کس بازی می کرد، آگاه بود و دلش می خواست به بهترین نحو از آن استفاده کند. گاه که به سببی وادار به خودستائی می شد می گفت:
- من آب اندیمشک خورده ام، تعجبی نیست اگر زیبا هستم.