پدرم هم که همیشه راحتی خودش را جلوی نظر داشت و اصل راحتی خودش بود، طرف او را می گرفت، یا اینکه مسئله را به سکوت برگزار می کرد. بهرحال، از آن به بعد زن پدرم برای همیشه امر به معروف کردن را از یاد برد. «دختر نماز بخوان، نماز! آدم بی نماز جایش قعر جهنم است!» این جمله را بار دیگر هرگز از دهان او نشنیدم.
یکسال هم به این ترتیب گذشت و من اینک دختر هجده ساله ای شده بودم. آیا لازم است بگویم. این کویری که من به حکم سرنوشت ظالمانه در آن افتاده بودم، کویری که نه آب داشت نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی، کویری که از حیات معنا در آن نه خبری بود نه اثری و تا چشم کار می کرد ریگ بود و ریگزار و بادهای داغ که شن توی چشم و دهان و دماغ می کرد و زندگی را در بن وجود می خشکاند، باز هم برای من خانه پدری ام بود و باز هم من پدرم را از هر کس بیشتر دوست داشتم و یک تب مختصر که می کرد شب تا به صبح پنهانی می گریستم. چه ساعتها که توی آشپزخانه در کنجی می نشستم و ضمن انجام کار که آنهم برایم حالا نوعی عبادت شده بود، نقشه می کشیدم ببینم چطور می توانم پدرم را بسوی خودم جلب بکنم تا کلمه محبت آمیزی از دهان او بشنوم.
با آنکه چهره مادرم می رفت تا به کلی از صفحه خاطرم محو بشود، در زندان محکومین به اعمال شاقه ای که بودم تنها خوشیهای روحم مثل خزه های سرد میان یک غار، به گذشته های دوری مربوط می شد که رؤیاهای کودکی هنوز جانی دارند و دست و پائی تکان می دهند. آن صبحهای خوش بهار که مادرم به دقت لباس به تنم می کرد و موهایم را شانه می زد و با روبان سفید می آراست و دستم را می گرفت و تا جلوی مدرسه همراهی ام می کرد، و هنگام ظهر نیز لبخند به لب و گلگون چهره بدنبالم می آمد؛ آن شبهای سعادت باری که پشت بام می خوابیدیم، زیر آسمان پر ستاره، توی رختخواب، در آغوش خود با قصه های کودکانه خوابم می کرد. یا صبح روز بعد وقتی که چلچله ها بالای سرم در ارتفاع خیلی پائین پرواز می کردند، می آمد آهسته دست روی موهایم می کشید و با شیرین ترین کلمات بیدارم می کرد. یا حتی آن روزها که بر اثر سرماخوردگی یا سرایت سرخک و مخملک و این نوع بیماریهای کودکان، تبی عارضم می شد و او از شدت ناراحتی به هول و ولا می افتاد،- چه کودکی است که یک بار از شهد اینگونه عواطف چشیده و طعم آن تا پایان عمر از یادش رفته باشد. چیزی که هست دیدن محبت و محروم شدن از آن، همیشه رنجی دارد جانگزاتر از هر رنج و بدبختی.
باری، اینک من در آستانه هیجده سالگی هفت سال تمام بود که رنج می کشیدم و دم برنمی آوردم. از دهلیزی گذشته بودم که در آن دود و آتش بود. تا شانزده سالگی رشد چندانی نداشتم، و باید بگویم که تقریباً به همان وضع یازده سالگی مانده بودم. از شانزده سالگی به بعد، بخصوص در اواخر هفده سالگی ناگهان استخوانم ترکید. به طوری که هیچکدام از لباسهایم دیگر به تنم نمی خورد. مادرم نیز آن طور که پدرم و عمه ام می گفتند، در همین سن بود که قد کشید و استخوان ترکاند. یعنی درست در زمانی که سر من آبستن بود. او که قبل از آن هیکل ریزه و حتی چنانکه عمه ام می گفت، قیافه نارس و قزمیتی داشت، بعد از رشد بر و بالائی پیدا کرده بود و حسن و وجاهتی که توی زنان محله و شاید تمام شهر کمتر نظیرش دیده می شد. وقتی که کنار پدرم ایستاده بود یک سر و گردن از او بلندتر بود. گفته بودم که مادرم هنگام ترک خانه تمام اسباب و وسائلش را جا گذاشته بود. اینک که امتحان می کردم می دیدم لباسهای او گوئی عیناً برای من دوخته شده بود. نامادری ام چون چاق تر بود نمی توانست از آن ها استفاده کند و اگر هم می توانست نمی خواست، زیرا پیش پدرم دون شأن خود می دانست. بهرحال، این رشد جسمی سریع من که برای همه قابل تعجب بود، گوئی در روحیه ام نیز اثر گذارد و اعتمادم را به خودم بیشتر کرد. من از همان زمانها که مدرسه می رفتم می دانستم که دختر زشت روئی نبودم. روی گونه راستم سالکی افتاده است که در مناطق گرم این صفحات آن را اثر زخم خرما می دانند و چیزی معمولی است. دوستان مدرسه ای ام می گفتند که این زخم مرا خوشگل تر کرده بود. و وقتی می دیدند من از روی عادت دوست دارم همیشه با قسمتی از گیسوانم آن را بپوشانم، سرزنشم می کردند. در خصوص این سالک، من به راستی نمی دانم اگر در صورتم نبود چطور بودم. آنچه که می دانم، در سالهای اولیه دوران کودکی که من هنوز از نعمت مادر محروم نشده و خواریهای بی مادری را نچشیده بودم، هنگام بازی یا در اثر هیجان و شرم، بیشتر از سایر همسالانم صورتم تغییر رنگ می داد. من خودم نمی فهمیدم. آن طور که می گفتند سالک روی گونه ام ابتدا سرخ، بعد پریده و مهتابی می شد و حالت پرمعنا و زیبائی به چهره ام می داد. زیرا شرم زیبا است. من می دیدم که ناگهان کلاس برگشته و مرا نگاه می کند. در اثر این حالت، هر معلمی که به کلاس می آمد اول متوجه من می شد، و بدبختانه یا خوشبختانه همیشه اولین شاگردی را هم که پای تخته صدا می زدند من بودم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)