وقتی که من و آن دو موجود کوچک روبروی شما وسط قایق نشسته بودیم شما می دیدید که آنها با همه اینکه می کوشیدند خونسرد بمانند با چه وضع ترحم انگیزی خودشان را پیوسته به من می چسباندند. گوئی سردشان بود و از من گرما می گرفتند. اما سرمائی که از ترس بود، زیرا آنها می ترسیدند. من می ترسیدم، آنها هم می ترسیدند. این اضطراب من از چشم تیزبین شما دور نماند. مثال آوردی و گفتی مردمان دنیا آنجا که مسئله ترس مطرح می شود اقسام مختلف دارند. بعضی ها از مسافرت در راههای مرتفع و جاده های کوهستانی می ترسند. برخی از آب. عده ای از تنهائی و چه بسیار کسان از اجتماع. من به شما گفتم هرگز مگر تا همین اواخر برایم پیش نیامده است که حتی به کوت عبدالله که گردشگاه خارج از شهر اهواز است بروم، و کارون را در ایام کودکی فقط از روی پل یا از کنار ساحل تماشا کرده ام. و افزودم که با اینهمه فکر نمی کنم آدم ترسوئی باشم. تو گفتی، بله، بله، ترس انسان طبیعی است ولی مطلق نیست. چه بسا کسانی که از یک چیز می ترسند ولی از بسیاری چیزهای واقعاً وحشتناک و خطرهای مسلم بیمی به دل راه نمی دهند و با بی پروائی از آن استقبال می کنند. من ادامه دادم، آنزمان که مدرسه می رفتم هنگام تاب یا سرسره بازی در زنگهای تنفس یا ساعات ورزش، بیشتر از هر دختری شجاعت به خرج می دادم. بطوری که تمام شاگردها و حتی معلمان و مدیر و ناظم دور زمین بازی حلقه می زدند و تحسینم می کردند. تو به بچگانه بودن این استدلال، که چون غیر از آن نمی توانست مناسب حال دختری مانند من باشد معصومانه و شیرین به نظر می رسید، با لذتی پوشیده لبخند زدی و آنگاه با حرکتی دلچسب که نشان از هزاران اندیشه مردانه داشت خم شدی و دست خود را تا آرنج در آب کف آلود رودخانه که پشت سر قایق جا می ماند فرو کردی. من یقین دارم که در آن لحظه به سفرهای پر مخاطرۀ خود روی آبهای اقیانوس، آن زمان که سالها از ایران دور بودید می اندیشیدید. آن رنجها و مشکلاتی را به یاد می آوردید که طبعاً در این گونه سفرها فرا روی مرد می آید و او را در بوته تجربه و سختی آبدیده می سازد. اما شاید برای دختر در خانه نشسته ای که سراسر عمر بیش از یک کوچه یا خیابان از شهر خود را نگشته و جز در روح خویش سفری به دیار دوردست نکرده است نیز تجربه های تلخی که شنیدن آن برای فردی دیگر خالی از غم و دل غشه نخواهد بود دست داده باشد. آری، حتم دارم که برای شما بیش از هر چیز تعجب آور بود که چرا آن دو موجود کوچک آن قدر خودشان را به من می چسباندند. آنها می ترسیدند. اما ترسشان بیشتر نه برای جان خود بلکه برای جان من بود که در این زمان تنها پشت و پناه آنها در روی زمین خدا هستم. و آیا اصولاً وقتی که زندگی مانند یک شبح هراس آور موجودی را تا اعماق روح و وجود از خود ترسانده و رمانده باشد دیگر در وی رشته ای به نام شجاعت یا خوش بینی و اعتماد باقی می گذارد که به آن بیاویزد و به امید لحظۀ نجات، دقایق مرگبار را هر طور شده از سر بگذراند؟
چیزی را که توی قایق به شما نگفتم در این نامه می گویم: این دو موجود بیچاره و ترسان خواهر و برادر ناتنی من اند که مادرشان رفته است و اکنون من برای آنها به منزله مادر و شاید در یک تعبیر همچنین پدر هستم. شما وضع سرخورده و حرمان زده آنها را که جوجه هائی بودند که سایه باز را روی سر دیده باشند مشاهده کردید. کوشیدید با آنها دوست بشوید ولی موفق نشدید. گفتید که شما به حکم یک خوی طبیعی ذاتاً بچه دوست هستید و به راحتی می توانید با آنها گرم بگیرید و دوست بشوید. شرح دادید، در آلمان در پانسیونی بودید که زنان بی شوهر در آن فراوان بودند. این زنان کودکانی داشتند بی پدر که روزها و چه بس شبها آنها را در باغ پانسیون رها می کردند و پی کار یا تفریح خود می رفتند. تو با همه آنها طرح دوستی ریخته بودی. میتوانم تصور بکنم مردی را که به چهرۀ شاداب کودکی با موهای بلوطی نگاه می کند و با خود می اندیشد: او پدر ندارد. مادرش نیز معلوم نیست در چنین وضعی بتواند او را درست بزرگ کند. او چه گناهی دارد از اینکه خارج از اراده خود به این دنیا آمده است.
آقای مهندس، من توجه کرده ام که شما هنوز هم از این کودکان نامه هائی دریافت می کنید که از شما میخواهند به آلمان برگردید. ولی من خیلی پیش از این، یعنی آن زمان که تازه پا به این کارخانه نهاده بودید شخصیت انسان دوست شما را شناختم. تا آن زمان، عصر به عصر که کارخانه تعطیل می شد و کارگران کارتهای خود را ساعت می زدند و توی تابلو سر جایش می گذاشتند، نگهبان دم در، طبق دستور مدیر قبلی دست به بدن آنان می کشید و جیبهاشان را وارسی می کرد، که نکند افزار و اسبابی از اموال کارخانه را دزدیده باشند. شما این رسم بد را که ناسزائی بود به شخصیت انسانی کارگران و یا حتی هر کس که آنجا حضور داشت و ناظر جریان بود، ملغی کردید. اعتماد اولین سنگ بنای اجتماع است و آن جامعه یا گروه یا کانون، هر چند جمع محدود یک خانواده باشد، اگر از اعتماد بین خود بهره نگیرد محکوم به فنا است. اما وقتی که شما می بینید پای بر زمینی نهاده ایدکه در حقیقت نه زمین بلکه حفره ای سرپوشیده است و عنقریب با همه سنگینی در آن سقوط خواهید کرد، نام این را چه میتوانید بگذارید؟ شاید شما فکر بکنید که من طبعی بیش از اندازه حساس دارم و در زمینه این حساسیت، رنجها و دردهای زندگی یا وقایعی را که بسرم آمده است بیش از اندازه بزرگ می بینم و مخصوصاً به همین علت بیشتر طعمه این رنجها و دردها می گردم. اما آقای مهندس، واقعیت همیشه واقعیت است، و شما نمی توانید وقتی که باد سام صحرا به وزش درمی آید اگر در یک دشت گسترده هستید این دستورالعمل کلی را ندیده بگیرید و فوراً خود را به رو در نزدیکترین گودال نیندازید. تازه در این صورت وقتی که برمی خیزید باز می بینید که موهای بدنتان مثل سوزن به تنتان فرو می رود؛ صورتتان سرخ و حساس شده است که ورم می کند و اگر به فوریت درصدد معالجه برنیائید کار بدستتان می دهد. شما تا کنون در کارخانه جدیت مرا زائیده شور و شوق باطنی ام به کار می دانستید و هر روز که می گذشت مسئولیت تازه تری به عهده ام واگذار می کردید. اما بگذارید به ضرر خودم رازی را برای شما فاش سازم که در وضع فعلی، برای من کار کردن- اگر از جنبه معاشی آن حرفی نزنم- نهانگاه یا چه بگویم، پناهگاهی است که سربازی در جبهه جنگ بعد از شکستی سخت که باعث نابودی همه دوستان و یا ابواب جمع او شده است در یک گوشه دور افتاده پیدا کرده و روح خسته خود را موقتاً به دست آرامشی ناپایدار سپرده است. این نکته راست است که من احساس مسئولیت را به معنای عمیق آن درک کرده ام. زیرا این حقیقت را با هر رگ جانم دریافته ام که لاقیدی، این پست ترین ***** ویرانگر نفس انسانی، چه عواقب دهشتناکی برای انسان می تواند ببار آورد. شاید همین احساس مسئولیت است که در این لحظۀ بخصوص مرا وامیدارد تا بیدار بنشینم و با نوشتن این نامه که اشکهای یک موجود تلخکام است جاری شده از نوک قلم، دفتر عمر خود را پیش روی شما باز کنم و گذشته تیره و اندوهبارم را آنطور که بوده است برایتان شرح بدهم. تنها پس از خواندن این نامه است که شما خواهید فهمید چرا باید زندگی برای یک دختر جوان به شکل کابوسی جلوه گر باشد. و آیا آن کس که به هر علت می خواهد باشد، وحشت از یک واقعه یا ماجرای گذشته در جانش لانه کرده است و کابوس این وحشت در خواب و بیداری، در خوشی و ناخوشی، همیشه و همه جا با او است، هرگز می تواند یک دوست خوب، یک رفیق راه یا حتی یک کارمند قابل اطمینان برای کسی باشد؟ او مانند آدمی است که به بیماری غش یا صرع مبتلا است. در حالت عادی سالم و مانند هر کس سر حال است. اما باطناً به خودش اطمینان ندارد و ناگهان می بینی که در کنار شما به زمین افتاد، دست و پایش فشرده و دهانش کلید شد، کف سفید از گوشه لبهایش بیرون زد و مثل مرغ سرکنده روی زمین شروع به بال و پر زدن کرد.
آقای مهندس، شما که از یک دیدگاه مردانه به اوضاع و امور نگاه می کنید زندگی را زیبا می بینید که میشود به سادگی بر مشکلات پیروز گردید. شما در گلزارهای عبیرآمیز علم و صنعت قدم زده اید. روح شما همیشه جوان و بارور است و هرگز احساس پیری نخواهید کرد اما اگر در این راهی که می روید به افراد لنگ و مجروحی برخوردید که سایه خود را غولی می پندارند که در تاریکی علیه آنها کمین کرده، افرادی که در جسم جوان ولی در اندیشه پیراند، تعجبی نکنید. اینان شاید سزاوار کمک یا رقت و شفقت شما باشند اما غریق های خسته و نیم نفسی هستند که باید با احتیاط به آنها نزدیک شد و همیشه بیم آن را داشت که ممکن است آنکسی که به کمکش شتافته اید جان شما را به خطر بیندازد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)