فوری نیست، می توانی هر وقت وقت کردی به آنها برسی.
و شتابان، تقریباً به حالت دو، برای رسیدن به اتوبوس از در سالن بیرون رفتی. می خواستم صدایت بزنم که برایم توضیح بیشتری بدهی: تو که می دانستی امشب جلسه هیئت مدیره دارم این کارها چه بود که به دستم می دادی؟ در حقیقت، اندیشه ام این بود که نگهت دارم تا سرویس برود و تو جا بمانی. نقشه جدی و بی سابقه ای کشیده بودم. فقط با این نقشه بود که می توانستم مرغ را به طرف دام بکشم. بر اثر این فکر که می گفتم همین حالا موفق خواهم شد قلبم آغاز به تپیدن کرده بود. نه اینکه بگوئی می خواستم نگاهت بکنم و توی دلم به طوری که فقط خودم بشنوم بگویم دوستت دارم. این تجربه بعد از چهار ماه دیگر کهنه شده بود. این تجربه چهار ماه بود روزها مایه درد و شب ها مایه بدبختی ام بود. نه، این تجربه را نمی خواستم یکبار دیگر تکرار کنم. می خواستم وقتی که دوباره توی اتاق می آمدی، قبل از آنکه پیش بیائی و جلو میز بایستی، قبل از آنکه از شعله چشمانم به طوفان درونم پی ببری و جا خالی کنی، برخیزم و با غافلگیری هر چه تمامتر دستهایم را دور گردنت حلقه کنم. بغلت بگیرم. سینه ام را به سینه ات بفشارم و لبهای داغ بسته ام را بر لبانت بگذارم. بله، با قدرت و حرارت هر چه تمامتر. و آنگاه هر چه مقاومت بکنی رهایت نکنم. با لبانم که روی لبانت فشرده شده بود آنقدر در حلقه بازوانم نگهت دارم که ناچار خود را تسلیم اراده من بکنی. همه خون به قلبت روی بیاورد. رنگ رخسارت مهتابی بشود. پوست صورتت از هیجان شدید و ضعف ناشی از آن، ته بنشیند. پلک هایت رویهم بیفتد و اعضای بدنت شل بشود. آری، این نقشه ای بود که برایت کشیده بودم. زیرا با همه آنکه تا آن زمان حوصله کرده بودم، همیشه این نکته را خوب می دانستم که اگر اشتها زیر دندان است، عشق زیر لب است. و برای دختر جوانی که عواطفش دست نخورده مانده است، اندیشه جز از راه احساس تحقق پذیر نیست.
آقای فرزاد که همچنان در چنگال اهریمن بی خوابی دست و پا می زد، مانند شطرنج بازی که پس از شکست از حریف ناگهان توی خواب به یادش آمده باشد که اگر فلان مرحله اولیه بازی به جای حرکت فیل مثلاً اسب را بازی کرده یا فقط پیاده ای را به جلو رانده بود برد مسلم با او بود، تند برخاست و توی رختخوابش نشست. برخلاف آنچه که ممکن بود تصور کرد و کاملاً برخلاف انتظار خویش، احساس نمی کرد که بی خوابی خسته اش کرده باشد. بازوان را به جلو کش داد و سر را روی سینه خم کرد. چند دقیقه ای بی آنکه کوچکترین فکری داشته باشد در همین حال ماند. درست مثل این بود که استراحت کافی کرده است و اکنون می باید برای کارهای طلیعه روز، که چیزی به آغاز آن نمانده بود، آماده شود. کیف کارهای خود را از روی میز برداشت و پوشه ای را که خانم فلاحی به او داده بود بیرون آورد. با خود گفت:
- برنامه غذائی ظهر کارگران- به او گفته بودم مطالعاتی در این زمینه بکند و اگر پیشنهادی بنظرش می رسد به من گزارش نماید. اگر گزارش او جزو این کارها باشد بهانه ای به دست می آورم و او را برای بحث و گفتگو به شام امشب در رستوران کنار استخر دعوت می کنم. از کجا معلوم که قبول نکند. باید حتماً این کار را بکنم.
توی پوشه، یک دفتر صد برگ خشتی بود که جلد پلاستیک دانه دانه به رنگ مشکی داشت. آقای فرزاد به فکر فرو رفت. این حدس که دختر جوان احتمالاً برای او نامه ای نوشته و لای صفحات دفتر نهاده است یک لحظه سر تا پای وجودش را لرزاند. آن را گشود. از ابتدا تا به انتها، پشت و روی همه صفحات، با خودکار آبی از نوشته هائی که به خط خود او بود پر بود. ریز و دقیق و خوانا که سرکجهای کاف به شکل دال یا لام و حرف یای آخر به صورت شکسته نوشته شده بود. آیا او به انگیزه برخی افکار دخترانه و محض اینکه جدی بودن و مرتب بودن خود را در ایام تحصیل به رخ وی بکشد، یکی از جزوه های آن دورانش را برای وی نفرستاده بود؟ یک جزوه تاریخ طبیعی یا علوم که از مطالب سنگینی می کرد و هیچ نقش و تصویری جز همان نوشته های پیاپی و بدون هر نوع فصل بندی و عنوان، در آن به چشم نمی خورد؟
دیگر جای شک و شبهه ای نبود که خانم فلاحی برای او نامه نوشته بود. آنهم یک چنین نامه پر برکت و گرانباری که هر چه بود کمتر از کتاب ارمیای نبی حکایت از روح بردبار و الهام شده نویسندۀ آن نمی کرد. اینطور آغاز شده بود:
* * * * *
«آقای مهندس، با آنکه از من خواسته اید شما را با نام اصلی تان همینطور ساده آقای فرزاد صدا بزنم، من که در کارخانه کارگر یا کارمندی بیش نیستم پایم را از گلیم خود فراتر نمی گذارم، اجازه می خواهم فقط در این یک مورد از دستور شما سرپیچی نمایم و مانند سایر کارگران و کارکنان، شما را آقای مهندس خطاب بکنم. آیا این فکر عاقلانه نیست که اگر روزی، مثلاً همین فردا صبح یا وقتی دیگر، من به خاطر یک قصور یا اهمال خارج از قوه پیش بینی یا هر علت دیگر، از نظر شما بیفتم، باز پس گرفتن عواطف برایم دردناک خواهد بود؟ باری، آقای مهندس، قبل از آنکه به اصل موضوع بپردازم از شما سپاسگزارم که وقت گرانبهای خود را صرف کردید و عصر پنجشنبه مرا با خواهر و برادر کوچکم به گردش بردید. بنفشه و بابک یقین بدانید تا عمر دارند این خاطره بزرگ را از یاد نخواهند برد. اما خود من، راستش را بگویم، با آنکه زاده و پرورده این شهرم، پس از نوزده یا بیست سال اولین بار بود که کارون را سیاحت می کردم، آن هم با قایق. فکرش را بکنید، آن بیشه های سرسبز و آرام که فاصله به فاصله سر از میان آب بیرون نموده بودند، آن پرندگان سرخوش و سبکبال که سینه آبها را جولانگاه خود کرده بودند، آن صفیر ملایم و دلنشینی که از حرکت نسیم بر روی موجها برمی خاست و بازی آرشه را بر روی سیمهای ویولن به یاد می آورد، و سرانجام آن محیط صفا بخشی که نیرو دهنده اش شخص شما بودید، اینهمه برای من موسیقی لطیفی بود که آدم در یک صبح بهاری میان خواب و بیداری می شنود و وجودش آکنده از یک لذت غیرقابل توصیف و خلسه آمیز بهشتی می شود. آقای مهندس، هرگز به کسانی برخورده اید که زندگی شان دفتری بوده است از درد و رنج مداوم؟ اینان وقتی که می خندند چنان صمیمانه در احساس خود غرق می شوند که بی اختیار اشک از چشمان فرو می ریزند. شادی اینان شادی حقیقی است، زیرا غمشان غم حقیقی بوده است. ولی آسمان روح آنها همیشه ابری از غم یا نگرانی و اضطراب هست که گاه پراکنده می شود و گاه ناگهان از چهار طرف در یک نقطه گرد می آید و توده انبوه و سیاهی تشکیل می دهد. زندگی اینان، حتی اگر به سعادتی برسند، شب دائمی بی ستاره ای است که غنودن در آن مساوی است با رنج خوابهای هراس انگیز، خوابهائی که لرزۀ وحشت آن ماهها از دل بیرون نخواهد رفت.