در این چهار ماهه زندگی توی هتل، تا به حال سه بار اتاقم را عوض کرده ام- از طبقه ای به طبقه ای و از کریدوری به کریدوری دیگر. از من پول اتاق یک تختی می گیرند ولی در اتاقم دو تختخواب هست، با پایه های چرخدار قابل حرکت. هر بار که به تختخواب بغل دستم نظر می اندازم نمی دانم به چه دلیل به فکر تو می افتم و بین تختخواب و آن قامت کشیده و دلکش که محبوبه رؤیاهای من است در ذهن من چه ارتباطی هست. آری تو، که آرزوی وصلت اینک هم درد و هم درمان درد من شده است. گاهی وقتها پس از شام، که آقای اشمیت به اتاق خود رفته است، برای آنکه افکار و اوهام تنهائی دیوانه ام نکند، برخاسته ام و به لب کارون پناه برده ام. دلم خواسته است تا صبح همانطور در ساحل قدم بزنم. یا روی دیواره سنگی رودخانه بنشینم و به سطح تیره گون آب که آرام می لغزد و می رود، خیره شوم. ولی سرانجام دوباره به حفره سوت و کور خود، به این میعادگاه خفت و بی کسی برگشته ام و به این امید که خواب تو را ببینم سر بر بستر سرد خویش نهاده ام. منی که در کارخانه آنهمه جدی و انضباطی هستم و جواب سلام کارگر را با آن خشکی مخصوصی که غالباً با بی اعتنائی یا نخوت اشتباه می شود، می دهم و در گفتگوها کمتر داخل می شوم و به شوخیها هرگز نمی خندم و این طور می نماید که بیخ و بنیانم را با کار و وظیفه ریخته باشند، وقت آمدن به هتل به کلی موجود دیگری می شوم. روزها سخت و کم حرف و مصمم، شب ها پیچان و نالان، خیالباف و بیدل چنانکه می بینی، این است داستان غلامی که رفت آب جو بیاورد، آب جو آمد و غلام را برد. روزهای آخر هفته که تو را نمی بینم برایم دردآورترین روزها است. گاهی حدود ده صبح به خیابان رفته ام و مانند روحی سرگشته، اینجا و آنجا بی هدف پرسه زده ام. آرایشگاه پدرام و خشکشوئی اطمینان که از خودت شنیده ام که مشتری همیشگی آنها هستی، در این گشتهای تجسسی از نظر من دور نبوده اند. گوئی دیدن تابلوهای روی سر در این دو سالن برای من خود به خود لطف یا معنای مخصوصی در بر دارد و دردهایم را تسکین می دهد. یادت هست روزی در کارخانه از تو پرسیدم: ساعاتی که در خانه هستی چه می کنی؟ جواب دادی کارهای منزل، مواظبت از بچه ها- گفتم، خوشا به حالت که گرفتاری های منزل و وظایف مربوط به آن فاصله ای ایجاد می کند و شکافی می اندازد بین شب و روزت که سنگینی و فشار زمان را احساس نمی کنی. به تو گفتم که شبهای من طولانی است. گفتی به چه سبب؟ خاموش ماندم. نتوانستم بگویم «تنهائی». آری، خانم عزیز، رنج من رنج آدم گرسنه و تشنه ای است که غذا و آب در دو قدمی او است ولی یارای دست دراز کردن به سوی آنش نیست. بر لب آب فرات تشنگی ام کشت- ای آب گوارای چشمه زمزم، ای مائده آسمانی خدا. من تو را عصر پنجشنبه به گردش روی کارون دعوت کردم به این نیت که آنجا زیر تأثیر هوای دل انگیز بهاری و نسیم رودخانه که اندیشه ها را نرم و عبیرآمیز می کند مطلب خود را به تو بگویم. تا آن دیوار بلند رئیس و مرئوسی را که میان ما حائل شده خراب کنم و تو را از پیله سختی که با کار و وظیفه دور خودت تنیده ای بیرون بیاورم. اما روحیه مخصوص تو در آن روز و بخصوص وجود بچه ها، حال و هوا را به کلی عوض کرد. به علاوه، من چنین حس کردم که تو ابداً در بحر این نوع مسائل نیستی و نمی خواهی باشی. گوئی تا به ابد دوست نداری از دنیای پاک دوشیزگی و نجواهای شبانه با فرشتگان پای بیرون بگذاری. خانم عزیز، شاید بد نباشد بدانی که برای من بهمین زودی ها سفری در پیش است که یک الی دو هفته از ایران دورم می کند. بعضی نقشه ها در رابطه با لوله کشی های داخل کارگاه که توسط مؤسسه فروشنده به آقای اشمیت داده شده، اینطور که فهمیده ایم اشتباه محاسبه دارد و کاملاً قابل پیاده کردن نیست- آقای اشمیت داده شده، اینطور که فهمیده ایم اشتباه محاسبه دارد و کاملاً قابل پیاده کردن نیست- آقای اشمیت در اصل برای همین مسئله است که قصد حرکت به آلمان را دارد. مشگل غیر قابل حلی نیست. ولی چیزی که هست، من نیز باید به خاطر اطمینان بیشتر همراه او باشم. اگر او نتواند در آلمان رفع این اشتباه را بکند و نقشه کاملتری بگیرد- نقشه ای که به کارهای انجام شده، در مرحله فعلی لطمه نزند- برای من شکست بزرگی خواهد بود. خوشبختانه، هیئت مدیره تصمیم گرفته است دستگاههای قوطی سازی و چاپ رنگی پشت قوطی ها را به آلمان سفارش بدهد، و دلیل رسمی سفر من هم در حقیقت برای خرید همین دستگاهها است. باری، من قبل از سفرم به آلمان تصمیم دارم- بله یک تصمیم قطعی، که شرم و ملاحظه را کنار بگذارم، و هر چه باداباد، موضوع را به تو بگویم. این تصمیم را پنجشنبه گرفته بودم که مجال به دستم نیامد. امروز که شنبه بود، از بد حادثه تمام پیش از ظهر نتوانستم تو را ببینم. در سالن شماره دو با آقای اشمیت روی دستگاههای جدید کار می کردم. ناهار به سالن غذاخوری نیامدم. بعدازظهر ناگهان دیدم که طاقتم تمام شده است. به تو تلفن کردم و گفتم که پنبه یا نخ باطله بیاوری برای پاک کردن دستگاهها. و موضوع این نبود که می خواستم در آن موقعیت تصمیمم را به تو بگویم، از این یکی عجالتاً وقت گذشته بود. موضوع این بود که می خواستم صدایت را پشت تلفن بشنوم و مطمئن شوم که مثل همیشه شاد و سرحالی. آنگاه تو به سالن شماره دو آمدی با یک بغل نخ باطله. من گفتم، چرا اینها را ندادی به یک کارگر بیاورد که خودت آوردی؟ گفتم ببین، ببین، آستین پیراهنت را خاکی کردی. تو گفتی از این جهت خودت آمدی که می خواستی خبری به من بدهی- موضوع سیگار کشیدن حمزه را که البته نمی توانست برای من اسباب تعجب نباشد. من خاکی بودن آستین تو را از یاد بردم. در سالن شماره دو هر کار داشتم رها کردم، آقای اشمیت را تنها گذاشتم و همراه تو به اتاق دفتر برگشتم. و بقیه را هم تا آخر که می دانی. بعد از دو ساعت و نیم بازجوئی و پرس و جو، بدون آنکه هنوز ناهار خورده و یا اصلاً به فکر آن بوده باشم، چون سرانجام دیدم که جوانک هیچ عذر لنگی برای توجیه این تقصیر بزرگش نداشت و برعکس آنچه ما انتظار داشتیم حتی از کرده اش پشیمان نبود، بهتر دانستم که صرفنظر از سابقه خوبش اخراجش کنم. ولی چون فکر می کردم نکند عواطف زنانه تو برانگیخته شده و دل نازکت برای او سوخته باشد، نظرات را جویا شدم. گفتی اگر صلاح در اخراج او است نگه داشتنش اشتباه خواهد بود. و من از شرمی که مثل فوران آتش ناگهان بر گونه هایت نشست، از مخملی شدن سالک روی لپت، حس کردم که می باید در این قضیه موضوع اصل کاری تری در میان باشد که تو مایل نیستی یا لازم نمی دانی از آن با من حرف بزنی. با خودم گفتم، خوب، این غیرطبیعی یا نامحتمل نیست که بین پنجاه نفر کارگر این کارخانه که اغلب جوانان ازدواج نکرده هستند یک نفر پیدا بشود که نسبت به تنها زن یا دختر همکار خود عشقی در دل حس بکند و از ظاهر کردن این عشق به شیوه یا شیوه های مخصوص نتواند خودداری کند. آنگاه من از تو خواستم که حکم اخراجش را با ذکر دلیل و علت بنویسی و محض توجه سایر کارگران روی تابلو بزنی. پس از کشیده شدن سوت پایان کار، تو به سبب دستورات اخیر که وقتت را گرفته بود کمی دیرتر از معمول از اتاقت بیرون آمدی. حکم را دست نویس کرده بودی. آوردی من امضایش کردم و بردی روی تابلو زدی. به تو گفتم که دو روز بیشتر روی تابلو نباشد. و تو گفتی، بله می فهمم. نفهمیدم چه چیز را گفتی که می فهمی؟ این که فرمان را آنچنان که خواسته بودم اطاعت کنی، یا دلیل و حکمت این فرمان را؟ بهرحال، بعد بعضی کارهای دیگر بود که توی پوشه آوردی به من دادی. چون کارگران بیش از ده دقیقه بود که رفته بودند و تو تأخیر کرده بودی، پیشنهاد کردم اگر چند لحظه ای صبر کنی تا آقای اشمیت بیاید، تو را با اتومبیل خودم به منزلت خواهم رساند. تو گفتی، مسئله ای نیست، اتوبوس سرویس تا زمانی که تو نروی به راه نخواهد افتاد و تو باید حتماً با اتوبوس سرویس بروی، زیرا در ایستگاه کسی می آید و منتظرت می ماند که تا منزل همراهی ات می کند. من اصرار نکردم، زیرا با آن توضیح باز هم دیدم که شاخه از دستم در رفته است. باز هم مسحور لب و دهان و شیوه نگاهت بودم و آن شرمی که مثل برگهای گل سوری روی گونه ات پر پر شده و سالک گوشۀ آن را دو رنگ کرده بود. گوئی در آن لحظه افکار مرا، درست همانطور که در قلبم می گذشت و شررش آتش به جانم زده بود، می خواندی. من از روی گیجی و آشفتگی پرسیدم که کارهای توی پوشه چیست که به من داده ای؟ گفتم، به علت جلسه هیئت مدیره گمان نمی کنم امشب وقتی داشته باشم که به آنها برسم. تو با همان گیجی و آشفتگی و بلکه صد درجه شدیدتر، پاسخ دادی: