- فردا صبح وقتی که سر کارش می آید باید از همان لحظه که روپوش را برمی دارد و می پوشد زیر نظرش داشته باشم ببینم چه وقت متوجه یادداشت می شود. و بعد که آن را بیرون آورد و خواند چه عکس العملی از خود نشان می دهد. آری، من سرانجام روزی به هر وسیله که شده با نوشتن نامه ای مفصل یا مختصر یا چند کلمۀ رو در رو، باید پرده از روی دلم بردارم و هر چه که مکنون آن است برای وی فاش سازم. چهار ماه است که روز او را می بینم و با او تماس دارم؛ چهار ماه است که مثل هوائی وجودم وجودش را استنشاق می کند و هنوز نمی داند که عشقش چه شرری در جانم افکنده است. او این چیزها را از من بعید می داند. گوئی عشق و عاشقی چیزی است که به کسی می آید و به کسی نمی آید. آن قدر مرا علاقمند به وظیفه و جدی دیده است که هرگز از ذهنش نمی گذرد که من هم از گوشت و پوست خلق شده ام و قلبی در سینه دارم که در آن خون گرم جریان دارد. چون رئیس مستقیم اویم از من حساب می برد. و شاید وقتی که برای انجام دستوری پیش خود صدایش می زنم از شدت جذبه دستپاچه می شود و هر نوع احساس دلبری از یادش می رود. خوب، بهرحال من به عنوان یک مدیر نمی توانم غیر از این روشی داشته باشم. نمی توانم همه کارم را کنار بگذارم و هر لحظه با جهت و بی جهت توی اتاق او بروم یا او را توی اتاقم صدا بزنم، یا اینجا و آنجا در گوشه و کنار کارخانه بایستم و زیر چشمهای کنجکاو و ندیده بدید کارگران مسائلی را که بوی احساسات و علاقه های خصوصی از آنها می آید با وی در میان بگذارم. نمی خواهم کسی، حتی خود او، بو ببرد که عاشقش هستم که او را می پرستم و می خواهم- با هر ذره وجود و با هر رگ جانم. بگذار این راز برای همیشه، تا پایان عمر، در سینه خودم مدفون بماند و کسی از آن آگاه نشود. نمی خواهم اصلاً به مغز احدی از آحاد و فردی از افراد این مؤسسه بیاید که من هم از نوع آدمهائی هستم که می توانم عاشق بشوم و حالا شده ام. آنها عشق را ضعفی خواهند دانست و از آن به نفع خود بل خواهند گرفت. عاشق بودن با شخصیت یک مدیر سخت گیر و حسابرس که موی را از ماست می کشد منافات دارد. آدم عاشق، درویش است؛ خاکسار است و همه ***** ها به جز دوستی یار و سودای یکی شدن با یار در وجودش کشته شده است. اما زهی خیال خام و اندیشه باطل. از کجا معلوم که من، منی که مثل کبک سرم را زیر برف کرده ام و گمان می کنم هیچ کس از راز کار و سر ضمیرم آگاه نیست، حالا توی شهر انگشت نمای خاص و عام نشده باشم؟ باغبان کارخانه این پیرمرد خمیده قد و افتاده حالی که اگر یک ساعت حرف بزند یک کلمه اش را نمی شود فهمید که چه می گوید، این مرد روستائی به ظاهر ساده ای که در گذشته آن طور که به نظر من آمده بود، خرف ترین فرد میان کارخانه بود ولی حالا می بینم که درست برعکس، آب زیر کاه ترین آنها است، هر روز صبح دو دسته گل تهیه می کند. یکی را روی میز من می گذارد، یکی را روی میز او. گلهای من همیشه سرخ است با آرایش باز و افشان. گلهای او صورتی کم رنگ با آرایش گرد و خوشه ای. این مرد در فضای کارخانه و در اطراف من و او رایحه عشق شنیده است که می خواهد آن را با بوی گل ها بیامیزد و بر شدت آن بیفزاید. اولین بار دقیقاً یک ماه پیش بود که صبح هنگام ورود به سالن روی میز توی گلدان بلوری شاخه های بلند یاس به رنگ زرد طلائی را دیدم که با بوی خوشی که به هوا می پراکند به من سلام گفت. طرف اتاق او را نگاه کردم، روی میزش گلهای بنفشه سفید به چشم می خورد که کرپه ای و چتری شکل، توی گلدان پایه کوتاه سفالی چیده شده بود. بعدها تا مدتی همه روزه صبح این گل ها تازه می شدند. گلهای من همان یاسهای زرد بود با آرایش افشان. گلهای او هر روز به رنگی، زرد، سفید، بنفش، همان گونه که هر روز لباسی به رنگی و طرحی دیگر می پوشید. حس کردم که این گل ها مثل دو پرنده در دو قفس دور از هم، از این اتاق به آن اتاق با هم سخن می گویند و کارگران نیز همه با منتهای رازداری از این گفتگوها آگاه اند. یک روز باغبان را صدا زدم، اخم کردم و به او گفتم: اگر گلهای توی باغ روی شاخه های خود باشند زیباتر خواهند بود و عمر بیشتری هم خواهند کرد. از آن ببعد او دیگر این کار را فراموش کرد. فقط هنگام ظهر یک شاخه میخک سرخ یا صورتی توی لیوان در ناهارخوری روی میز من می گذارد. فقط یک شاخه، که باز هم به نظرم نمی آید خالی از رمز یا اشاره ای باشد. ولی قصد ندارم پاپی اش بشوم.
آقای فرزاد که بی خوابی اش به طول کشیده بود نمی دانست ساعت چند شب است ولی می دانست که وقت به تندی می گذشت. پرنده بوالهوس خیالش همچنان از شاخه ای به شاخه ای می نشست. از هتل به کارخانه می رفت. از کارخانه به هتل، به جلسه هیئت مدیره که هنوز ادامه داشت، برمی گشت. لب کارون به ماهیگیری و قایق رانی، به سیاحت یا کندن گلهای نیلوفر می رفت. ولی ناگهان خود را می دید که در شهر انگل اشتاد آلمان، توی کارخانه روغن موتور سازی، محل کار سابق خود، یا در پانسیون مادام لیختور بود. دوباره به خود می آمد. این پهلو آن پهلو می شد. می کوشید به چیزی فکر نکند. ولی بدتر فکر و خیال راحتش نمی گذاشت. با خود می گفت:
- آه، براستی امشب خیال دارم تا طلوع صبح بیدار بمانم. اکنون شاید چند گاهی بیش به سپیده نمانده است. قافله صبحدم مثل ترنی که در فاصله های دورتر راه می سپارد و پیش می تازد، از راه زمین و هوا ارتعاشاتش به گوش می رسد. در بیرون آمد و رفت ماشین ها کم، خیلی کم شده است. الان شاید نیم ساعتی می شود که اصلاً صدای ماشینی نشنیده ام. هان، این است. ناله ای از دور، از خیلی دور، به گوشم می رسد. یک کامیون باری سنگین است که حتی می توانم حدس بزنم بارش چیست. چون جاده خلوت و صاف است صداهای دور که تیز و برنده هستند واضح به گوش می رسند، زمین زیر چرخهای سنگین ناله فلز می کند. صدا نزدیک و نزدیک تر می شود و در یک لحظه با شدتی هر چه تمامتر همه فضا را پر می کند. ماشین با بار سنگینش از جلوی هتل گذشته است. هنوز طنین سنگین و فلزگونه چرخهای آن را می شنوم که فاصله می گیرد و دور می شود. دلم می خواهد به ساعتم نگاه بکنم اما می ترسم. می ترسم صبحدم نزدیک شده و برای من دیگر فرصت خوابیدن نمانده باشد. ناله ترن باری را می شنوم که به پل سیاه نزدیک می شود. از روی آن می گذرد. حدس می زنم که ساعت باید در حدود چهار صبح باشد. دیگر به سرحد جنون کلافه هستم. مطمئنم که از این پس محال است خواب هرگز بسراغم بیاید. تا چند دقیقه دیگر حرکت زنجیری ماشین ها و تریلی ها از جاده جلوی هتل آغاز خواهد شد. لعنت بر این برنامه امشب! مرده شور هیئت مدیره و آن وراجی هاشان را ببرد! اگر دست کم مثل هر شب که بعد از شام ساعتی به گردش کنار کارون می رفتم و وقت را با آن روده درازیها و جفنگ پردازی های بی ثمر نمی گذراندم حالا این گونه بی خواب نمی شدم. ای کاش کمی مشروب خورده بودم. اگر مشروب خورده بودم از همان اول که به اتاق وارد شدم بدون آنکه حوصله کنم لباسم را بیرون آورم یا پتو را کنار بزنم، روی تخت خواب می افتادم و یک نفس تا صبح می خوابیدم. این هم از فوائد تقوی. اعضاء هیئت مدیره، حتی آقای نصرت که بیماری کلیه دارد و با این وصف پرهیز نمی کند، همه کم و بیش اهل مشروب اند. آقای صمدی می گفت من مشروب نمی خورم. و ما بعد دیدیم که مشروب او را خورد. هیچکدام باور نمی کردند که من نه اهل دود هستم نه مشروبات الکلی. می پرسیدند پس در آلمان چه می کرده ای؟ لابد حتی به آبجو لب نمی زده ای؟ وقتی که به آنها از روی سادگی خودم اقرار کردم که حتی از زنان پرهیز می کردم و هیچیک از آن بی بند و باری هائی را که معمولاً جوانان مجرد در یک کشور اروپائی دارند نداشته ام، مثل این بود که چیز نشنیده ای می شنیدند. بله، خانم فلاحی، شاید شما هم کمتر از اعضاء هیئت مدیره کنجکاو به دانستن این موضوع نباشید که من در آلمان چطور زندگی می کردم و علاقه های خاص و سرگرمی هایم چه بود؟ در آلمان پس از جنگ که نود درصد مردانش از جبهه برنگشته بودند، شماره زنان بیوه و دختران بی شوهر مانده در هر شهر آنقدر زیاد بود که یک جوان مجرد، به ویژه اگر قیافه ای داشت، نیازی نمی دید به خود زحمت بدهد تا با دختر یا زنی دوست بشود. من در پانسیونی زندگی می کردم متعلق به یک بیوه پیر به نام مادام لیختور که شوهرش در جنگ مفقودالاثر شده بود. یک پسرش روی صندلی چرخدار بود و سه دختر ترشیده داشت که کوچکترینشان همسال خود من، یعنی در آن موقع بیست و شش ساله بود و به این حساب بحرانی ترین ایام قبل از ازدواج را می گذرانید. من در تمام مدت اقامت در شهر انگل اشتاد، یعنی اگر دقیقتر صحبت کنم، مدت هشت سال در این پانسیون گذراندم. هیچکس تا آن زمان مثل من در این پانسیون دوام نکرده بود. تقریباً عضو خانواده آنها شده بودم. انگل اشتاد یک شهر صنعتی کارگری فقیر نشین است. دختران یا زنان بی شوهر دیگری هم بودند که روزها در کارخانه ها و مؤسسات مختلف کار می کردند و شب ها به عنوان یک سرپناه به این پانسیون می آمدند. در میان اینان اگر چه دختران عاقل و محتاط کم نبودند ولی غالب آنان کسانی بودند که در مقابل وسوسه های محیط بی بند و بار سقوط کرده از خود ضعف نشان داده و به نحوی فریب مردی را خورده و مثل اناری فشرده شده از پنجره به بیرون پرتاب شده بودند. در میان آنها کسانی بودند که پدران خود را هم ندیده بودند. به نو به خود کودکانی داشتند که معنا و مفهوم پدر را نمی دانستند و از هر نظر که نگاه می کردی عصاره بدبختی و دربدری بودند. پانسیون، برای من در حکم یک قلعه، و پیر دختران محافظان این قلعه بودند. تقریباً به هیچ کاری که خرجی بر می داشت و یا وقتی می گرفت روی نمی آوردم. آنقدر از مسائل و موضوعات مربوط به تفریح و وقت گذرانی غافل بودم که در تمام مدت اقامتم در آلمان یک دوربین نخریدم که چند عکس یادگاری از منظره و محیط بردارم. همیشه به خودم می گفتم: زندگی را فراموش کن، همانطور که زندگی تو را فراموش خواهد کرد. این وجودهای کوچکی را که نتیجه یک دم لذت بی هدف و گناه بودن دور و برم می دیدم و با خود می گفتم: مگر تو با آنها چه تفاوت داری؟ همه ما بازیچه دست طبیعت هستیم که معلوم نیست با خلقت ما چه هدفی را دنبال می کرده. خسیس بودن نسبت به خودم و بخشنده بودن نسبت به دیگران، این بود هدف من و مرام من در آن روزگار بی هدفی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)