«او رنجهائی دارد که بر روانش اثر گذاشته است. حساس و در کار بی نهایت کوشا است. همیشه دوست دارد کارش را بی نقص تحویل بدهد».
و یک چیز دیگر را هم بگویم، اینجا هیچکس شما را برای کاری که می بایست بکنی ولی نکرده ای توبیخ نخواهد کرد. همه کس تقوی را دوست دارد ولی به رذالت تسلیم می شود- خیلی به سادگی و بدون کمترین مقاومت. گوئی مرز بین این دو در یک لحظه از میان می رود. قدرت اینجا همیشه با رذالت است و آن لیاقتی که با پشت هم اندازی توأم نیست کامیاب نخواهد شد. بله، خانم فلاحی، بله، بله. ولی اینها هیچکدام به من اجازه نمی دهد که ادارۀ کارخانه و امور کارگران را سرسری بگیرم و وظیفه ام را از یاد ببرم. منی که ده سال در کشور بیگانه کارگری بوده ام، اگر چه مزایائی داشتم و احترامم کمتر از هیچ مهندسی نبود، اکنون که در کشور خودم مدیر کارخانه هستم چرا باید ناراضی باشم. من آنجا چون غریب بودم قانع بودم. به عبارت دیگر چون حس می کردم که زیر بار دینی هستم که از تنفس هوای آن محیط برایم ناشی می شد وقتی که مسئله حق و حقوقی مطرح می شد خودم را کوچکتر از آن می دانستم که ادعائی داشته باشم. شاید احترامی هم که داشتم بیشتر به دلیل همین خوی درویشی ام بود که به کم و زیاد زندگی فکر نمی کردم و همیشه با خودم یا به دوستانم می گفتم، شکم چه بیش و چه کم. آنجا در کشور بیگانه، بوته ای بودم توی گلدان که نمی بایست بیش از حدی ریشه بدوانم و شاخه بگسترانم. اگر هم خودم می خواستم نمی توانستم. زیرا به آینده ام اطمینان نداشتم. روح بیش از حد حساس و نازک بینم به من اجازه نمی داد وجودهائی را پای بند خودم بکنم که مجبور باشم برای زندگی آنها آزادی و وارستگی ام را در آن چهارچوبی که به آن عادت کرده بودم از دست بدهم. اما اکنون- اکنون که به کشورم بازگشته ام و هوای وطنم را فرو می دهم- اکنون که بوی وطن را دور و برم حس می کنم،گوئی شبحی دائم پشت سرم راه می رود و بغل گوشم زمزمه می کند: آخر که چه؟ هدف آخری ات از این کار و فعالیت چیست؟ دیگر چند سال از جوانی تو باقی است؟ و آیا هر بار که نگاه آزمند من در نگاه چشمان مهربخش تو چنگ زده است، روح سرگشته و پریشانی را ندیده ای که از فرط درماندگی حتی قدرت کمک طلبیدن از او سلب شده است؟ شنیده بودم که عشق هستی می بخشد ولی نمی دانستم که اول می کشد، اول آدم را از هزاران دهلیز شکنجه و عذاب که گویا لازمۀ ثبوت عشق است می گذراند و بعد از آنکه گواهی نامه قبولی از آزمایش را به دستش داد به او می گوید: منتظر باش، خبرت خواهم کرد! او گویا این نکته را خوب دریافته است که عشق چیزی جز همان انتظار نیست.
آقای فرزاد با آنکه گمان می کرد که روز است و در کارخانه مشغول گفتگو با خانم فلاحی است خود را دید که پس از ختم جلسه هیئت مدیره و خداحافظی با آنان، سالن هتل را ترک گفته و در حالتی تسلیم به بی قیدی که یقه پیراهنش را کاملاً گشوده و کراواتش را شل کرده بود، خسته و قدم کشان دهلیز طولانی هتل را که با فرشهای سرخرنگ نقش دار پوشیده شده بود، طی می کرد و به طرف اتاق خود پیش می رفت. در را گشود و به درون رفت. کیف اسناد و کاغذهایش را روی میز گذاشت. لباسهایش را بیرون آورد. تَنبلانه در گنجه جا رختی آویخت. پتو را کنار زد و خودش را سست و لخت با تمام هیکل روی تشک انداخت. اما خواب مثل پرنده ای که از در گشوده مانده قفس بیرون پریده و کمی آن سوتر، روی هره بام نشسته است، قصد نداشت به سراغ او بیاید. با خود گفت: