- می آیم، ولی برای اولین و آخرین بار
آقای نصرت که بشدت مشغول چرت زدن بود به نظر نمی آمد که توجهی به این گفتار داشت. در همان حال که سرش روی سینه اش افتاده بود گفت:
- و او هم به قول خود وفا کرد و آمد؟
- بله، او آمد، ولی چون شاید فهمیده بود که من کودکان را دوست دارم خواهر و برادر کوچکش را هم آورده بود.
آقای فرزاد دوباره با خود اندیشید، چه لزومی داشت که موضوع گردش روی کارون را با دختر که یک امر خصوصی مربوط به خود وی بود برای اعضاء هیئت مدیره بازگو کند. اما نه اینکه در حالتی بین خواب و بیداری بود که این افکار از نظرش می گذشت؟ پس به فوریت شادمانی روحی خود را بازیافت و کبوتر بوالهوس خیال را که تازه از لانه بیرون پریده و در حاشیه بام قوقو می کرد و دور خودش می چرخید کیش داد تا بر پهنۀ بی کران آسمان اوج بگیرد و صدای بهم خوردن بالهایش شنیده شود. در همان حال که چشمهایش رویهم بود سر را چپ و راست روی بالش گرداند و مزه دهانش را چشید. اگر کسی روی سرش ایستاده بود از لبخندی که دور دهانش بازی می کرد، و نفسهای کوتاه و بلندی که به شکل کلماتی نامفهوم لبهایش را می لرزاند، و بطور کلی از حرکات سیمایش این طور فکر می کرد که او خواب می دید. در حقیقت نیز آقای فرزاد اگرچه هنوز به خواب نرفته بود آنچه از نظرش می گذشت جز یک رؤیا یا حالتی از یک رؤیا نبود. کلمات خود را می شنید که خطاب به خانم فلاحی کارمند کارخانه به شیرین ترین زمزمه های روح زیر لبان تکرار می کرد:
- خانم فلاحی، ایکاش آنجا می بودی و می دیدی که در جلسه هیئت مدیره چه دفاع جانانه ای از تو کردم. آنقدر تعریفت را کردم و از اخلاق و رفتارت داد سخن دادم که اگر همه اعضاء فردا بلیت های هواپیماهای خود را لغو کنند و دستجمعی به کارخانه برای دیدن تو بیایند تعجبی نخواهد بود. خوب، این چیزها را چه لازم است که تو بدانی. نه، ابداً. تا زمانی که من در این کارخانه هستم و تو را جلوی روی خودم می بینم، با آنکه اگر یک ساعت نبینمت چیزی گم کرده ام، با همه سوز و گدازی که همیشه در دلم حس می کنم، هرگز تصمیم ندارم کلامی بر زبان آورم که آشکارا دلیل عشق من به تو باشد. آری، تو، ای محبوب شیرین من- اگر تو مرا شایسته وصل خودت بدانی، دیر یا زود روزی خواهد رسید که دست بر تارهای قلب شوریده ام بگذاری و آنگاه دریابی که چگونه مانند چنگ اولین ناله ای که خواهد کرد نام شکوهمند تو خواهد بود. تو، ای پرندۀ رؤیاهای من- اگر تو در این کارخانه نبودی من همان روز اول که به اهواز آمدم و با وضع آشفته ای که نتیجه کار یک مدیریت در هم گسیخته بود روبرو شدم، درنگ نمی کردم و از همان راهی که آمده بودم مستقیم به تهران و از آنجا به آلمان باز می گشتم. آقای شیروانلو اینجا بد نفهمیده بود که واقعاً زنان در تاریخ نقشی دارند. من در این کارخانه برای تو ماندنی شدم نه برای عباس زنوزی که مأمور ساواک است و در این مورد هیچ تردیدی نیست، و به دستور آنها برای اینکه مرا رام کنند و کم کم زیر اخیه همکاری با خودشان بکشند ایجاد تحریک می کند. از من در گفتگوی تلفنی می خواهند «برای خوردن یک چای و آشنائی با بعضی دوستان خود(!)» ساعتی به اداره ساواک بروم. من هم می روم. تا می روم می بینم این آقای دوست خوب ورقه س ج جلویم می گذارد.- پنج نفر از منسوبین درجه اول خود را معرفی کنید- اطرافم را نگاه می کنم. نمی توانم دروغ بگویم. حتی یازده یا دوازده سال پیش که از ایران رفتم از قوم و خویش معنا، پدری یا مادری، هیچکس را نداشتم که اگر یک وقت یادم بکنند در غربت گوشم صدا بکند- پنج نفر از دوستان نزدیک خود را معرفی بکنید.- می نویسم: آقای سورن- صمدی، نصرت، بهروز و شیروانلو- اعضاء هیئت مدیره کارخانه. چه کنم، غیر از آنها با کسی نه دوستی دارم نه تماس. اما این آنها را راضی نمی کند. گویا رشته سر دراز دارد. معلوم نیست این «دوستان خوب» از من چه می خواهند و چه خوابی برایم دیده اند، که این بازی ها و گربه رقصانی ها را برایم درآورده اند. ولی من باکیم نیست. در همان حال که دیدم مثل جانی ها مرا توی یک اتاق تاریک برده اند فوراً به یاد تو افتادم. گوئی پشت پرده ایستاده بودی و به گفته های من کلمه کلمه گوش می دادی و حرکاتم را یک به یک زیر چشم داشتی. تو قوت قلب من بودی. مانند آن مهرۀ معجزه آسائی که در یک قصه افسانه ای جوانی عاشق زیر زبان گذاشت و توی دیگ جوشان رفت- معشوقه از او خواسته بود که اگر وصلش را می خواهد باید هفت کار مشگل یا محال را بکند. و این آخریش بود- تو مانند آن مهره قوت قلب من بودی. آقای فرزاد، همچنانکه روی تختخواب هتل دراز کشیده بود و با بی خوابی و افکار تب آلود زائیده از آن کلنجار می رفت، خود را دید که در سالن کارخانه، توی اتاق دفتر پشت میز کارش نشسته و مشغول رسیدگی به کارها است. اما پیوسته سرک می کشید و از شیشه به اتاق بغل دستی که محل کار خانم فلاحی بود نظر می انداخت. او آنجا نبود. با خود گفت: یعنی چه، مگر او امروز نیامده است؟ چطور شده که نیامده است؟ او هیچوقت غیبت نمی کرد. چون هرگز جلوی دختر وانمود نمی کرد که به او توجه دارد، بهتر دید خونسرد سر جایش بماند. اما طاقت نیاورد و این بار کاملاً نیم خیز شد. صدای خنده دلنشین خانم فلاحی در همان اتاق اصلی دفتر و در چند قدمی وی، او را به خود آورد. روی فرشی که جلوی میز پهن شده بود، ساعت کنترل حضوروغیاب کارگران را دست گرفته کارت کار خودش را که شماره اش 108 بود از شکاف آن تو می کرد و بیرون می آورد. اما چنانکه گوئی از این کار ناگهان خسته شده باشد، آن را کناری انداخت. عین کودک یک ساله ای که شیشه شیرش را وقتی که دیگر مایل به خوردن نیست رها می کند، ساعت را کناری انداخت و خود را با گیسوان انبوه از پشت روی فرش ولو کرد. دستهایش را از دو طرف گشود و انگشتان کشیده و خوش ترکیبش را لای ریشه های قالی فرو کرد. آقای فرزاد از این حرکت او تعجبی نکرد. این تمایلات ذهن خفته او بود که سر بلند کرده بود. دوباره خود را دید که با او توی قایق نشسته بود. از خواهر و برادر کوچک او خبری نبود. و برخلاف روز پنجشنبه که بلوز با شلوار جین آبی به تن داشت، این بار دامن پوشیده بود و سر زانوهایش به قدر یک وجب بیرون بود. آن دو هر کدام در یک طرف قایق، روبروی هم نشسته بودند. دختر از نگاههای هوس بار و سمج او شرمش گرفت. پاهایش را جفت کرد و کوشید تا دامن را روی زانوها بیاورد. جای یک زخم یا بریدگی سطحی، مثل همان سالک روی گونه اش، زانوی راستش را از چپ مشخص کرده بود. طرف سؤال واقع نشده بود، ولی خود به خود گفت:
- سوخته است. وقتی که بچه بودم، آب داغ روی آن ریخت و سوخت.
آقای فرزاد عرض یک متری قایق را طی کرد تا کنارش بنشیند و دستش را در دست بگیرد. دختر با یک حرکت انعکاسی که طبیعی وضع دوشیزه وارش بود، فوراً جا عوض کرد و بطرف دیگر قایق رفت. دوستانه به او اعتراض کرد:
- مگر می خواهی تعادل قایق بهم بخورد و چپه شود؟ آه نیلوفر، نیلوفر آبی! می بینی، آنجا در قسمت راکد حاشیۀ رودخانه، چه گلهای قشنگی شکفته و سر از زیر آب بیرون کرده است!
آقای فرزاد ناگهان دید که با یک دست به بدنه قایق چسبیده و با دست دیگر، پنجه در پنجه، دست دختر جوان را گرفته بود که تا کمر روی آب خم شده بود. می خندید، جیغ می کشید و گلهای نیلوفر می چید- گلهائی که برگهای پهن آن روی آب افتاده بود و ساقه هایش مثل نخهای باطله فتیله فتیله بود. از این نخهای باطله که ضایعات کارخانه های پنبه ریسی و نخ تابی بود، آنها در کارخانه برای پاک کردن روغن و کثافات دستگاهها استفاده می کردند. آقای فرزاد این بار خود را در سالن شماره 2، محل نصب دستگاههای جدید، پهلوی آقای اشمیت مشاهده کرد. به خانم فلاحی که مثل پرستارها لباس گشاد پوشیده بود و با یک بغل نخ باطله به این سالن می آمد گفت:
- آه، من از شما خواستم که برایم نخ باطله بفرستید. نگفتم که خود شما این کار را بکنید. چند بار بگویم که شما توی کارخانه از این نوع کارها معاف هستید. خوب، حالا گذشته است. بعد از آنکه آقای اشمیت کارش تمام شد توجه داشته باش که این نخها باید فوراً جمع شوند. این نخها و پارچه های به روغن آغشته خیلی اشتعال پذیرند. با یک آتش سیگار فوراً مشتعل می شوند و در ده دقیقه هر چه هست و نیست طعمه خود می کنند. در یک چنین کارخانه ای که وسائل ایمنی کافی در آن پیش بینی نشده است باید خیلی مراقب بود.
- بله، آقای مهندس.
- تو گمان می کنی جدی نمی گویم؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)