آقایان، من دهسال از بهترین دوران عمرم را در بزرگترین کشور صنعتی اروپا گذرانیده ام، از نزدیک شاهد کار زنان و دختران فراوانی در کارخانه های مختلف بوده ام. ولی اولین بار است که با زن یا دختری چنین جدی و علاقمند به کار روبرو می شوم. از ابتدای ورود به اتاق دفتر و پوشیدن روپوش آبی تا آن لحظه که سوت پایان کار کشیده می شود لحظه ای بیکار نیست. او این روپوش آبی را خودش برای خودش درست کرده و پوشیده است. هرگز نمی فهمد وقت چطور شروع شده و چگونه به پایان رسیده است. برای او چای می آورند روی میزش می گذارند، غالباً همانطور دست نخورده می ماند تا نزدیک ظهر یا اینکه عصر. زیرا او فرصت این را که یک لحظه بنشیند ندارد. مگر اینکه من کاری به او داده باشم که می باید ضرورتاً با حالت نشسته و پشت میزش آن را انجام بدهد. در غیر اینصورت او با نشستن میانه ای ندارد. به قول یکی از کارگران، گوئی مادرش او را ایستاده یا در حال راه رفتن و کار کردن زائیده است. او کار خودش را خودش ایجاد می کند و منتظر دستور از جانب کسی نمی ماند. خسته نمی شود و شور و شوقش هرگز فروکش نمی کند. اگر هر کدام شما به سالن تصفیه بروید از بوی تند و جان آزاری که آنجا پراکنده است دماغ خود را می گیرید و در حالی که سینه و چشمهایتان می سوزد فوراً بیرون می آئید. اما دلم می خواهد بیائید و او را هنگامی که رفته است برای من نمونه روغن تصفیه شده بیاورد ببینید. آقایان، او مثقالی هفت صنار، با این نوع خانم های رنگ و روغن زده که در ادارات ما میزی گرفته اند و مشغول تلف کردن وقت خود و صاحبکار خوداند، خانم هائی که هنگام کار برای آنکه خودشان را درز بگیرند، از سوراخ ته سوزن رد می شوند ولی هنگام حرف این در برای آنها تنگ است که تو بیایند، فرق دارد. او یا توی سالن تصفیه است یا موتورخانه و تعمیرگاه. بسته های پرس شده را بررسی می کند و علامت می زند. کارتنهای خروجی را نمره می کند و سیاهه برمی دارد. کارت حضوروغیاب کارگران را در دفتر ماهانه وارد می کند. به برنامه های غذائی رسیدگی می کند و این وظیفه آخر را تازه سه روز است که من به او محول کرده ام. کمکهای اولیه، پانسمان کردن زخمهای کوچک و این نوع مراقبتها. آخر، ما هنوز یک دستگاه گسترده یا تشکیلات وسیع نیستیم و از افزودن کارمند که در این شرایط کار مدیریت را مشکل می کند امتناع داریم. او، همه این کارها را می کند و هیچکس هم نمی تواند بگوید که در حقیقت کار اصلی اش کدام است. گوئی کار برای او آرایشی است که بر زیبائی اش می افزاید. با این اوصاف، چنانکه به خوبی می توان دریافت، نیاز او به کار به خاطر حقوقی نیست که ماه به ماه یا هر دو هفته یکبار می گیرد و لیست را امضاء می کند. شاید این حقوق در وضع او بی تأثیر نباشد، من درست نمی دانم. ولی یک نکته را خوب می دانم که این حقوق فقط پول یک قلم اجرتی می شود که برای تمیز کردن لباسهایش همه هفته به خشکشوئی می دهد. زیرا او در چنان احوالی که شانه از زیر هیچ کاری خالی نمی کند روزی نیست که با همان لباس روز پیشین به سر کار حاضر شود. برای او هنگام عصر که روپوش کار از تن بیرون می آورد و کنار می گذارد، این موضوع مهم نیست که اتوی شلوارش شکسته یا آستین بلوزش در اثر مالیدن به دستگاههای روغنی و گرد گرفته چرب و سیاه شده است. روز بعد که به کارخانه وارد می شود همه می بینند که لباس تمیز و اتو زده و مرتب به تن دارد و چهره اش از پاکی و صفا و ایمان به همکاری که والاترین خصیصه طبع انسانی است می درخشد. با این اوصاف او فروتن ترین دختری است که من تاکنون بچشم دیده ام. در چهره اش حالت اضطرابی هست که گوئی می ترسد کاری را به شایسته ترین وجه ممکنه اش انجام ندهد و احیاناً مورد سرزنش واقع شود. آقایان، برای شما پیش آمده است که در گرمای جانکاه نیمه تابستان، در بیابانی خشک و بی آب و علف از دهی به دهی می رفته اید، و با کمال تعجب ناگهان بر دامنه یک تپه یا همان حاشیه راه در پای یک کلوخ، لالۀ داغداری را دیده اید که بی خیال از رنج گرما و غم تنهائی عشوه ای می کند و به روی شما لبخند می زند.همچنانکه چهره شما گشوده شده است قلبتان نیز به طپش می آید و آرزو می کنید کاش قمقمه آبی همراه داشتید و چند جرعه ای به پای آن می ریختید که بتواند روزی یا چند ساعتی دیگر زیر تازیانه آفتاب دوام بیاورد. اما او به آب شما نیاز ندارد. او از شما می خواهد که لبخندش را با لبخندی پاسخ دهید و به راه خود بروید. این دختر در کارخانه، همان لالۀ داغدار توی بیابان است. لالۀ داغدار، لالۀ داغدار- اما باید بگویم که علاقۀ این لالۀ داغدار به کار، و حس وظیفه شناسی اش که مثل یک پرستار نسبت به همه چیز دلسوزی مادرانه دارد، می باید از سرچشمه یا پایگاه والاتری آب بخورد که درک و فهمش در حال حاضر برای این بنده معما است. او با این حس وظیفه شناسی آمیخته به عشق و مهربانی، مثل برخی درختان جنگلی که فرسنگها زیر زمین ریشه می دوانند، بین کارگران نوعی پیوند عاطفی مشترک ایجاد نموده است که اگر تنها از جنبه سودجویانه آن نیز بررسی شود برای من به عنوان نماینده کارفرما کم دارای اهمیت نیست. دوستان، حتی ساده ترین کارگران برای خود اداهائی دارند و حرکت هائی، که گاه واقعاً آدم تعجب می کند. بخصوص وقتی که توی ناهارخوری می آیند- یکی، با آنکه روده هایش مثل موشهای گرسنه به جان هم افتاده اند، کودکانه خود را پس می کشد و شروع می کند نان خالی را سق زدن. موضوع چیست؟ آقا یا آقازاده کشمش پلو دوست ندارد. خوب، چنانکه آقای بهروز اشاره کردند، انسان فرد با انسان جمع فرق هائی دارد، چه در جهت منفی چه در جهت مثبت. ولی آدم پخته، آدمی که غرایز خود را زیر فرمان دارد و نتیجتاً کمتر دستخوش تمایلات افزون خواهانه می شود، خیلی زود خواهش هایش را با خواستهای جمع هماهنگ میسازد. این دختر وقتی بر سر نحوه اجرای یک کار با عقیده یا برداشت متفاوت یا حتی مخالفی روبرو می شود، هرگز لجاج نمی ورزد و راه عناد نمی پوید. بلکه با چنان روی خوش، با چنان سهولت و نرمشی فکر خود را بیان می کند که شما حقیقت را در دو قدمی خود می بینید و سرانجام به درستی شیوه او تسلیم می شوید. مثل چوب خیزران، یا نی بامبو خم می شود ولی نمی شکند. چنین است اندیشه نرم و سیالی که در عمل هادی رفتار او است و دانا و نادان، پیر و جوان را به یکسان تحت تأثیر قرار می دهد. وقتی که می خندد یا شادی و هیجانی به او دست می دهد، چشمهایش گرد می شود، سالک روی گونه اش چال می افتد و حالت تعجب معصومانه ای پیدا می کند که گرفته ترین و کسل ترین آدم از دیدنش خود به خود شاد می شود و خون زنده در رگهایش به حرکت درمی آید. حالا برای شما مختصری از نجابت رفتارش که من با اجازه نام اراده بر آن می نهم سخن بگویم. اراده ای که خودخواهانه نیست و بر پایه اعتماد متقابل استوار است. پریروز، بله همین پریروز گذشته که شب جمعه بود و ما بعد از ظهرش را استراحت داشتیم- ساعت دوازده که کارخانه را ترک می گفت از او دعوت کردم که هنگام عصر با من به قایق سواری و گردش روی کارون بیاید. بله، یک دعوت ساده، گردش با قایق روی کارون. سرخ شد، سالک روی گونه اش چال افتاد، فکری کرد و فوراً گفت: