آقای سورن که این قضیه را قبلاً شنیده بود و از جزئیات و طرز وقوعش تقریباً به دقت آگاهی داشت، راحت نشسته بود و با خوشحالی باطنی که در آن محیط دوستانه نمایانگر شخصیت ذاتی اش بود به گفته سخنران گوش می داد. آقای بهروز به علت تکراری بود موضوع، کمی حواسش از جمع گریخته به موضوعات دیگر گرویده بود. به آقای شیروانلو نگاه می کرد که دستهایش با حالتی حاکی از بی قراری روی میز بازی می کرد و آستین پیراهنش به قدر یک وجب از کت بیرون آمده بود. با خود می اندیشید که اگر این شخص از شرکت کنار می کشید او می توانست تمام یا قسمتی از سهامش را به اسم خود یا بچه های خود خریداری کند. درست بود که این کارخانه در سالی که گذشته بود دو میلیون ضرر داده بود، ولی همین مبلغ را نیز روی ماشین آلات جدید خرج کرده بود که به سرمایه اصلی افزوده شده بود. اگر آقای فرزاد که مدیری آزموده و لایق بود و وجودش از هر حیث به درد کارخانه می خورد، پس اندازی داشت که می توانست با خرید سهام آقای شیروانلو وارد هیئت مدیره شود البته این کار کلی به نفع شرکاء بود.
آقای شیروانلو دنبال صحبت آقای صمدی توضیح داد:
- در آن موقع من بر حسب تصادف پی کاری به اهواز آمده بودم و تفصیل قضیه را از آقای زروان شنیدم: دربان کارخانه ساعت چهار تلفن منزل زروان را می گیرد و می گوید: «آقا خودتان را برسانید. دیگ بخار را برده اند. دیگ بخار نیست!»
- فکرش را بکنید، دیگی که چهل تن وزن دارد و در حالت عادی با هیچ جرثقیلی نمی شود جا به جایش کرد- بیچاره زروان خیال می کند منظور دربان پرس یا باسکول توی قسمت بسته بندی است. اما وقتی که به کارخانه می آید با کمال تعجب می بیند قسمتی از سقف سالن کنده شده و آسمان سفید پیدا است و دیگ بزرگ هم سر جایش نیست. می گفت، برای یک لحظه فکر کردم که موجوداتی از فضا آمده و آن را با نیروئی اسرارآمیز و به کمک وسایل مخصوص با خود به آسمان برده اند.
آقای بهروز با دهان باز و چشمان خندان به حاضران نگاه می کرد:
- خوب، از کجا معلوم که چنین نباشد؟ وقتی که پنج ماه است می گردیم و هنوز پیدایش نکرده ایم.
آقای فرزاد با هیجانی که در آن لحظه حکایت از شتابزدگی و یا تعصب مخصوصش می کرد دستها را روی میز حرکت داد و گفت:
- آقایان، اگر کسی دنبال آن گشته است در این چهار ماهه ای نبوده است که من آمده ام. من هم نگشته ام، زیرا وقتش را نداشته ام. به علاوه، من به دیگی که از اسقاط فروشها خریده شده باشد و لاجرم به درد همان اسقاط فروش ها می خورد، نیازی ندارم. آن دیگ بدون هیچ گفتگو به کارون افتاده است. ته آن از محل اتصال لوله شش اینچی دهان واز کرده یا ورآمده و مثل موشک در حالی که با شدت و فوران مهیب بخار از عقبش بیرون می زده و آن را با قدرت هزار اسب، جلو میرانده به هوا رفته است. اگر زاویه پرتاب، به اصطلاح توپچی ها یا موشک اندازان، یک دهم درجه به سمت راست متمایل می شد، این توده آهن مثل سنگی آسمانی توی شهر می افتاد و کمترین خرابی اش در هم کوبیدن یک خانه و عزادار کردن خانواده ای بود. چون من مطمئنم که دیگ در کارون افتاده و در عمق شش هفت متری آب مدفون شده است، تا فرا رسیدن تابستان و فروکش کردن سطح آب دنبال آن نخواهم رفت. شاید بعد از آنکه رسوب های سیلابی نشست بکنند جای آن را بتوان پیدا کرد. البته اگر بخت ما زودتر یاری کرد و ماهیگیری آن را به تور انداخت و آورد تا به خود ما بفروشد، امری جداگانه است. در آن صورت من آن را تیکه تیکه خواهم کرد و به هر کس که دندان ماهی خوری اش را نکشیده است، به نسبت پولش، مقداری خواهم فروخت. برای هر کدام از آقایان هم سهمی به تهران خواهم فرستاد. هر چند، آقایان ماهی شمال را به ماهی جنوب ترجیح می دهند. خوب، خوشوقتم که در کارون کشتی های بزرگ رفت و آمد ندارند که دیگ برای آنها خطری داشته باشد.
آقای صمدی غیر ارادی با شست دستش روی میز رنگ گرفته بود و پیوسته زیر لب می گفت: «آقای زروان، آقای زروان».- ناطق ادامه داد:
- بله، آقای زروان- این هم از ندانم کاری های آقای زروان بود. او بود که این دیگ را خرید و نصب کرد. یک دیگ وازده شرکت نفت که به دست اسقاط خرها افتاده بود. آنهم بدون هیچ مطالعه و محاسبه فنی یا آزمایش قبلی- بعد از نصب، فقط یک هفته کار کرد و این غائله را به بار آورد. خوب، برگردیم به موضوع سیگار کشیدن آن کارگر- برای من علت این بی توجهی یا بی انضباطی خطرناک خیلی بیشتر از خود آن اهمیت داشت. این بود که قبل از هر تصمیم اول به طور کامل از او بازجوئی کردم ببینم این عملش از روی چه انگیزه ای بوده است. اگر او عادت به دود داشت چطور بود که تا آن زمان مرتکب بی انضباطی نشده بود. به طوری که سابقه اش نشان می داد، تا این زمان کارگر مرتب وظیفه شناس و رویهم رفته خوبی بود. از خصوصیاتش این بود که با هیچ فرد بخصوصی از کارگران دوست نبود. موهای سرش را هیچ وقت نمی گذاشت بلند شود و موقع زمستان شال گردنش را به شکل کراوات می بست. در تاریخ 1/6/1352 به استخدام کارخانه درآمده بود. ابتدا توی تعمیرگاه کار می کرد. بشکه های دویست لیتری قر و نیمه اسقاط را تعمیر و برای استفاده مجدد آماده می کرد. چنانکه می دانید، این کار به وسیله فشار فراوان آب از درون به بدنه بشکه انجام می شود که اگر سوراخی هم در بشکه باشد معلوم می شود. او در جوشکاری هم ورزیدگی مخصوص داشت. بعد به دلیلی که در پرونده منعکس نیست به قسمت رنگ منتقل شده بود که همان بشکه های تعمیر شده را با پیستوله رنگ می زد. زمانی که من آمدم، او چون از زدن ماسک مخصوص تنفس خوشش نمی آمد، و از طرفی این کار طبق دستور من اجباری شده بود، به تقاضای خودش توی سالن آمد و در قسمت تصفیه مشغول شد. و شما می دانید که قسمت تصفیه به علت مراقبت دائمی و سختی که از کارگر می طلبد و فرصت سر خاراندن به او نمی دهد، بدترین جای کارخانه است. آنهم با آن بوی تند و دل آزاری که از اسید پراکنده می شود و آدم را از خودش بیزار می کند. هر کارگری به سادگی حاضر نیست در این قسمت کار کند، مگر آنکه مبلغ قابل توجهی اضافه حقوق بگیرد. البته قسمت رنگ هم به ویژه وقتی که با پیستوله کار می کنند، برای کارگر جای چندان خوب و دل خواهی نیست. به علت وجود سرب در ترکیب رنگ، ادامه کار در این قسمت اگر طولانی بشود، نوعی مسمومیت ایجاد می کند که منجر به مرگ می شود. هنگام رنگ با پیستوله اگر ماسک مخصوص جلوی بینی و دهان نبندند، ذرات رنگ که مثل غباری در هوا پراکنده می شود، دستگاههای تنفسی را دچار اختلالاتی می کند که عاقبت آن مطلوب نیست. من برای شما به کارگری اشاره کردم که به بیمارستان ریوی رفته و آنجا خانم فلاحی را دیده بود. (لابد آقای نصرت می دانند که نام خانم همین است که گفتم) می خواست به عنوان پرستار استخدام شود و جواب رد شنیده بود. این کارگر نیز در قسمت رنگ کار می کرد. ما به کارگران دو قسمت تصفیه و رنگ به علت همین شرایط ویژه کار، صبح به صبح هر نفر یک شیشه شیر می دهیم.
آقای بهروز که به دقت گوش می داد، با نوعی شکاکیت و یا تعجب که در عین حال نشانه علاقمندی مخصوصش به سر تا پای داستان بود، پرسید: