اگر او زیبا است همه چیز هست. همین یکی را بگو و باقی همه را ولش. شاید هم به خاطر او بوده که این هفته را هر روز به کارخانه رفته اید؟
حاضران دور میز ناگهان شلیک خنده را سر دادند. آقای نصرت دستی به پیشانی هموار خود که با شیب تند از زیر موهای دانه شمار ولی مرتب جلوی سرش شروع می شد و پائین می آمد کشید و با نوعی شتابزدگی که خود دلیلی بر تأیید گفتارش بود بیان داشت:
- شاید، شاید. آدم خیلی کارها می کند که دلیل باطنی اش را به درستی نمی داند. اما آقایان، در یک کارخانه که طرف حسابش همه کارگران زمخت مرد است، آیا لازم است که ما یک زن یا دختر بیست و دو سالۀ ترگل و ورگل استخدام کرده باشیم؟ و این باعث اختلالی در روحیه کارگران خواهد شد؟ آیا برای خود او، دست کم از این نظر که همدمی ندارد و کاملاً تنها است، ناراحتیهائی نخواهد داشت؟
آقای فرزاد، در مقام دفاع، به این گفته پاسخ داد:
- قربان، خیر. دست کم در مورد این خانم باید بگویم خیر. او نه بیست و دو بلکه خیلی کمتر، یعنی نوزده سال دارد. اما این مسائل امروزه دیگر حل شده است.
آقای سورن صورتش در اثر مشروب گل انداخته بود. با همه مشغولیت های ذهنی فراوانی که داشت از شام لذت برده بود و بدش نمی آمد تنقلات بعد از شام را در میان بذله گوئی و تفریح دوستان به پایان برساند. با لحن سست و کشداری گفت:
- آقای نصرت با آنکه در خصوص سن این خانم اشتباه کردند و آن را عوض اینکه کمتر بگویند بیشتر گفتند، من تردید ندارم که بیشتر از همۀ ماها در علم زن شناسی استادند. منظورم زن شناسی از نظر زیبائی است. خوب، ایشان سه تا زن گرفته اند که همه آنها را دارند. برای ما مختصری از شکل و شمایل او تعریف کنید ببینیم ارزش این را داشته است که یک هفته هر روز بیست کیلومتر راه را از شهر تا کارخانه بروید و دوباره برگردید.
آقای صمدی با همان لحن کشدار و پر طمطراق افزود:
- آیا از دخترانی که در بانک کار می کنند، از منشی مخصوص آقای سورن، زیباتر است؟ من که گمان نمی کنم. محال است در دنیا کسی از او زیباتر باشد. (چشمک می زند. یعنی که این گفته نیشی بیشتر نیست)
آقای بهروز، میان صحبت او دوید:
- آقای صمدی، شاید شما این را از روی تعصب یا علاقه مخصوصی می گوئید. زیرا شما هم به نوبه خود کم به بانک جناب سورن رفت و آمد ندارید.
آقای صمدی شرم زده خندید و از خنده خون به صورتش دوید. با آرنج به پهلوی آقای شیروانلو که طرف راستش نشسته و صندلی اش را به او چسبانده بود زد. صدایش از اثر مشروب نیم گرفته بود. گوئی رازی را فاش می ساخت.
گفت:
- اگر این دختر که می گوئید نبود، من برای گشودن یک حساب اعتباری به بانک نمی رفتم. با جناب سورن آشنا یا بهتر بگویم، دوست نمی شدم. پیشنهاد تأسیس کارخانۀ تولید روغن موتور را با او در میان نمی گذاشتم. و حالا ایشان به عنوان شریک و سهامدار عمده اینجا پهلوی ما ننشسته بودند- ببینید تصادف چه کارها که نمی کند.
آقای سورن ضمن شنیدن گفته های فوق پیوسته با شوخ طبعی به دوستان چشمک می زد. آقای شیروانلو که تا این لحظه خاموش مانده بود تمام رخ به طرف آقای بهروز برگشت و با لبخندی که تمسخر و دیرباوری به یکسان در آن موج می زد گفت: