آقای فرزاد فیلسوفانه خاموش بود. یخهای آب شده توی لیوانش را که از ته مانده پپسی رنگین می نمود، زیر لب چشید. به چهرۀ مرد بغل دستی خود یعنی آقای نصرت، پیرترین عضو هیئت مدیره، ملاک سابق یزدی و همشهری خودش، نظر انداخت. او چنان ریش و سبیل خود را دو تیغه کرده بود که پوستش با ته رنگ زرد دانه دانه ای که داشت، قهوه ای شده بود. پیرمرد چنین می نمود که قصد صحبت کردن داشت، اما ظاهراً نمی دانست از کجای مطلب باید شروع کند. آرنجهایش را روی میز تکیه می داد. با کارد و چنگال و بشقاب جلویش که تمیز مانده بود بی هدف ور می رفت و دوباره پس می کشید و به پشتی چرمی صندلی اش تکیه می داد. دست روی لب خودش می کشید و مثل کسی که سبیل داشته و آن را تراشیده است جایش را لمس می کرد. این مرد شصت و پنج سالۀ خوش مشرب و صمیمی و با حرارت، در میان شرکاء از همان ابتدا بیشتر از همه دل به این سرمایه گذاری بسته بود. برخلاف آقای شیروانلو از اشکالات نمی هراسید و تخم نومیدی و تردید در دل اعضاء نمی پاشید. با آنکه به قول خودش که همیشه آن را تکرار می کرد، «این کاره» نبود و روی رفاقت با آقای بهروز و هم به تشویق وی قدم در این رشته نهاده بود، تا این ساعت از همه پابرجاتر بود. همین آقای نصرت بود که چون وی را می شناخت و از وضع کار و تحصیلش در آلمان خبر داشت، در سفری که شش ماه پیش از آن به منظور معالجه برایش به این کشور دست داده بود، او را واداشت که به ایران بیاید و مدیریت کارخانه را قبول کند.
آقای فرزاد وضع راحتی به خود گرفت و در پاسخ آقای شیروانلو گفت:
- خوب، آقایان، این وظیفه من بود که طبق مواد اساسنامه رفتار کرده باشم. وگرنه برای من هیچ اشکالی نداشت عوض آنکه پنج نفر را از راه دور به اینجا بکشانم خودم که یک نفر بودم به تهران بیایم. اما اساسنامه پیش بینی کرده است که جلسات هیئت مدیره در اهواز باشد. من به خوبی می دانم که همه آقایان کار دارند و گرفتارند. آقای سورن مدیر عامل یکی از بزرگترین بانکهای بخش خصوصی و آقای بهروز رئیس کارخانه سودبخش دولتی هستند. بدیهی است که گرفتارند و به همین دلیل امروز عصر با هواپیما وارد شده اند و یک امشبی هم بیشتر در اهواز نخواهند ماند. امروزه هر کسی را که نگاه کنی گرفتار است. به جز خدا که کارش را کرده و با فراغت کامل کنار نشسته مشغول تماشای همین نوع گرفتاریهای بندگان خود است. آقایان، من با اینکه بیشتر از چهار ماه نیست آمده ام و هنوز تابستان داغ این دیار و شرجی ها و طوفانهای شن آن را ندیده ام، حدس می زنم که گرما توی کارخانه کولاک خواهد کرد. سقف های بلند به سبک سوله نه برای زمستان مناسب اند نه برای تابستان. مگر آنکه به شکل خاص و اطمینان بخشی عایق بندی شده باشند. این کار به نفع ما است که هر چه زودتر یعنی همین حالا که آغاز فروردین است انجام شود. من صورت ریز خرج هائی را که در این مورد لازم است بشود، تهیه کرده ام که در جلسه امشب به عرض خواهم رساند. خوب، مثل اینکه دوست ما آقای اشمیت که شامش را خورده است قصد دارد زودتر خودش را خلاص کند و برود بخوابد. آقای اشمیت (این تیکه را خطاب به آقای اشمیت به زبان آلمانی گفتند) اگر شما امشب زود نروید بخوابید فرمایش آقای سورن که آلمانی ها خوب می خورند و خوب می خوابند و خوب کار می کنند درست درنخواهد آمد (دوباره به فارسی ادامه دادند). عجالتاً این دو تیکه را که آلمانی ها خوب می خورند و خوب می خوابند به آقایان ثابت کردی. تیکه سوم، یعنی خوب کار کردن شما را فقط دو ماه دیگر است که ما می توانیم به چشم ببینیم و تصدیق کنیم. آقایان، یک موضوع دیگر که برای کارخانه فوریت دارد سفارش دستگاه قوطی سازی و چاپ نوشته های آن است در یک یا دو رنگ. من حرفی ندارم که ما کارتنهای مورد نیاز خود را همیشه از بیرون بخریم. این، به نظر من کاملاً به صرفه است. اما در خصوص قوطیهای حلبی وضع کاملاً فرق می کند. این قوطی ها را که یک کیلوئی و چهار کیلوئی هستند ما اینک آماده می خریم. آنها را پر می کنیم، و با دستگاه نیمه خودکار که درست هم کار نمی کند درشان را پرس می کنیم، برچسب می زنیم و روانه بازار می کنیم. این، علاوه بر آنکه نیروی فراوانی می برد، کلی سرمایه را معطل می کند. حمل و نقل قوطیهای خالی از تهران به اینجا کار آسانی نیست. از آن دشوارتر انبار کردنش است که غالباً بر اثر جابجائی و ضربه قُر یا سوراخ می شوند و زحمت ما را چند برابر می کنند. من دقیقاً نمی دانم دستگاه قوطی سازی و چاپ برای کارخانه چقدر خرج برمی دارد. شاید صد یا شاید دویست هزار مارک. ولی می دانم که خرید آن برای ما از هر چیز لازم تر است و خرجی است که دور ریخته نخواهد شد. خوب، آقای اشمیت به امان خدا تا فردا صبح. اگر هیئت مدیره با مرخصی شما به مدت یکهفته یا ده روز موافقت کرد خبرش را سر صبحانه قبل از رفتن به کارخانه به تو خواهم گفت.
فقط موقع برخاستن مرد آلمانی بود که معلوم می شد چه قامت بلند و لندوکی داشت. آقای فرزاد او را که از جمع دور میز خداحافظی کرده بود و می رفت تا از در سالن خارج شود، دوباره صدا زد و گفت:
- اگر یک وقت ویرت گرفت که بیرون بروی ماشین من هست. توی حیاط هتل، کلید هم روی آن است. من امشب لازمش ندارم.
او دست تکان داد و گفت:
- نه، نه. چند جلد مجله برایم رسیده است. می روم به اتاق مطالعه کنم. خیلی ممنون.
جملۀ آخر را به زبان فارسی لهجه دار و در حالی بیان کرد که نگاهش غیر از آقای فرزاد به دیگران هم بود و وقتی از در سالن بیرون می رفت دستش را با ادای مخصوصی که با قد بلندش هماهنگی داشت بلند کرد. با آنکه پشت سرش را نگاه نمی کرد این حرکتش به معنی شب بخیری بود که به جمع می گفت.
آقای صمدی، فروشنده و وارد کننده قطعات یدکی و ابزار ماشین، عضو دیگر یا دقیق تر بگویم بازرس هیئت مدیره که در حقیقت مؤسس اصلی کارخانه بشمار می آمد، آغاز به سخن کرد:
- در این میان من یکی هستم که در اهواز پیوندی دارم و سه چهار روز اینجا ماندنی خواهم بود. دخترم ساکن این شهر است. دامادم در دانشگاه جندی شاپور درس می دهد.
آقای صمدی مرد سوخته و برشته ای بود اصلاً اهل بوشهر. وضع کاسب کارانه ای که داشت در میان جمع مشخصش کرده بود. آدمی نرم و بسیار منطقی به نظر می آمد. ولی برخلاف آقای سورن و آقای بهروز آنقدر که به مسائل عاطفی و دوستانه عقیده داشت به انضباطهای دستوری و نظم جلسه پای بند نبود و از این حیث با آقای نصرت در یک ردیف قرار می گرفت. روی به این یکی کرد و با حالتی که از فرط شتابزدگی کمی بچگانه می نمود از او پرسید:
- شما چطور خان، آیا شما هم فردا عازم تهران هستید؟
آقای نصرت در این موقع دست بر روی دست نهاده و به پشتی صندلی اش تکیه داده بود. گردن چین و چروک دارش را که بی شباهت به گردن لاک پشت نبود توی سینه فرو کرده بود. جواب داد:
- بله، من هم فردا می روم. ولی توجه داشته باشید که من یک هفته است در اهوازم. با آنکه ناراحتی کلیه دارم و شب و روز باید زیر نظر دکتر باشم و رنگ رخسار پلاسیده ام که مثل توت خشکه زرد و دانه دانه شده است گواه بر سر ضمیرم است، این یک هفته قید همه چیز را زدم. شما هیچکدام فرصت نکرده اید و نخواهید کرد سری به کارخانه خودتان بزنید و ببینید این اسکناسهای پانصدی و هزاری چگونه از زیر دستگاهها بیرون می آید. اما من در این یک هفته روزی نبوده که آنجا نرفته و چند ساعتی توی سالنها یا محوطه باغ پرسه نزده باشم.
آقای صمدی به دقت مشغول پوست کندن یک سیب بود. همانطور که سرش پائین بود لبخند چهره آفتاب خورده اش را روشن می کرد که از نظر سایرین پوشیده نبود. همه فکر می کردند او به لطیفه پیرمرد یعنی اسکناسهای پانصدی و هزاری می اندیشید که بهر حال هر چه نبود زنجیر یا ریسمانی بود که این جمع کوچک را با هم وابسته و مربوط کرده بود. اما واقعیت این بود که آقای صمدی در آن موقع به چیز دیگری فکر می کرد. سرانجام گفت:
- شنیده ام یک دختر هم از چند ماه پیش آمده در کارخانه استخدام شده و برای خودش مشغول به کار است.
آقای نصرت کاملاً غافل از آنکه به او کنایه ای زده شده بود، هیکل خود را راست کرد و صندلی اش را جلوتر کشید و گفت:
- بله، و آنهم چه دختر مهربان و باتربیتی! من در این چند روزه دو سه بار توی اتاقش رفته و با او هم صحبت شده ام. چقدر موضوعات را خوب می فهمد و در گفتگوی با آدم متین و مؤدب است. او از زیبائی هم چیزی کم ندارد.
آقای سورن، رئیس هیئت مدیره، گیلاس مشروبش را روی شکم برجسته اش گرفته بود. اگر آن را رها می کرد نمی افتاد. شاید چون در غذا خوردن افراط کرده بود در سخن گفتن امساک می نمود. لبخند زد: