نجیب کاشانی از شاعران و تاریخ نگاران پایان عصر صفوی است و در سخن

او شور و حال دیگر مضمون یابان و نکته پردازان این دوران را می توان

یافت. اینک گزیده ای از ابیات او:



سر به سر طومار زلفت شرح احوال من است

مو به مو فهمیده ام این مصرع پیچیده را


یاری چرخ و مددکاری ساقی ست یکی

هر که را دست گرفته ست ز پا می افتد !


خم سپهر تهی شد ز می پرستی ما

وفا نمی کند این باده ها به مستی ما


خاکساری بین که چون نقش قدم در راه او

عشق با خاکم برابر کرد و گردی برنخاست


مانند جام می که به گردش فتد به بزم

صد جا دلم زدست تو نامهربان پر است !


می توان از شش جهت تا کعبه مقصود رفت

مختلف هرچند باشد راهها منزل یکی ست


مشکل فتاده با یار کارم چو صبح و خورشید

با او نمی توان بود بی او نمی توان زیست


گریزانم از بیم غفلت ز راحت

چو طفلی که در خواب ترسیده باشد


در این ره به منزل رسد خاکساری

که چون جاده بر خویش پیچیده باشد


شاعری نیست که معنی بر و ماخذ خوان نیست

همه دزدند ولیکن عسس یکدگرند!


تا نگشتم پیر معلومم نشد

روسفیدیها به مویی بسته بود


شد چشم ما سفید و شب وصل او ندید

تا صبح انتظار کشیدیم و شب نشد


در بند آن نی ام که به دشنام یا دعاست

یادش به خیر هر که مرا یاد می کند !


کجا بودی که دیشب تا سحر در فکر گیسویت

دلم خواب پریشان دید و من تعبیرها کردم


عجب دارم که ابر رحمتم نومید بگذارد

که من عمری به امید کرم تقصیرها کردم


خمیازه کشیدیم به جای قدح می

ویران شود آن شهر که میخانه ندارد!


مرنج ای جان نرفتم گر به استقبال یار از خود

تپیدنهای دل پنداشتم آواز پایش را


بسیار بدی کردی و پنداشتیش نیک

نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی ؟!


* * * * *



میر نجات اصفهانی: بیت فوق که به عکس شاعرش در میان مردم شهرتی

فراوان دارد از میر نجات اصفهانی (متوفی ۱۱۲۲ ه ق) از شاعران دوره

صفوی است.بد نیست دیگر ابیات غزل میر نجات را از یک نسخه عکسی

از کتابخانه دانشگاه تهران (به شماره ۳۵۷۷) نقل کنیم:



ای جان هوس عالم انوار نکردی

از داغ غمی فکر دل زار نکردی


از دوش ... بار... نفکندی

خود را ز غم دهر سبکبار نکردی


از صفحه دل زنگ کدورت نزدودی

خود را ز صفت آینهّ یار نکردی


جز کوی توکل به همه کوی دویدی

کردی همه کاری ولی این کار نکردی


منصور نگشتی به جهاد دل خودکام

مردانه خرامی به سر دار نکردی


از بس که خوش افتاده تو را معنی انکار

دیدی رخ جانانه و اقرار نکردی


بر مائدهّ دوست بدین گرسنه چشمی

هرگز هوس نعمت دیدار نکردی


بسیار بدی کردی و پنداشتیش نیک

نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی


در کفر "نجات" است تو را دست غریبی

یک سبحه ندیدیم که زنار نکردی!


* * * * *



میر نجات اصفهانی (متوفی ۱۱۲۲ ه ق) از سادات کهکیلویه بود. او از دبیران

و منشیان دوران صفوی است که در سرودن شعر شاگردی صائب تبریزی را

کرده است. در مطلبی که در مورد اصطلاحات کشتی پیش از این نوشتیم

ذکر خیری از او کردیم. ابیاتی از او در تذکره ها آمده که برخی از آنها هنوز

ورد زبان مردم است. بیت هایی که در اینجا آورده ایم از صیادان معنی

استاد محمد قهرمان انتخاب شده است:



کوه و صحرا پر است از نامت

بس که فریاد کرده ایم تو را


آن قَدَرها که یاد ما نکنی

آن قَدَر یاد کرده ایم تو را!


لباس سرمه ای ای کعبهّ نگاه مپوش

به مرگ من که دگر جامهّ سیاه مپوش!


رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد

ما به قربان تو رفتیم و همان جا ماندیم!


ما به لطفی ز تو یک عمر قناعت داریم

یاد کن یک دم و صد سال فراموشم کن!


شد باعث غفلت مرا آگاهی از آمرزشت

برده ست خواب راحتم در سایهّ دیوار تو


رفتند رفیقان همه ، ای عمر گرامی

ماندیم در این بادیه ، بردار قدم ، های!


ناز عجبی می کشم از زندگی خویش

باز آ که وجود تو ضرور است عدم! های!


بسیار بدی کردی و پنداشتی اش نیک

نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی!؟


لاله خاکستری از خاک برون می آید

بس که در هر قدمی سوخته ای کاشته ای!


* * * * *



ابیات پراکنده از شاعران سبک هندی:



سفر اول شوق است به کویت ما را

صید ما زود توان کرد که نوپروازیم!


(سلیم تهرانی)



سینهّ ما جانگدازان کربلای حسرت است

آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است !


(دانش مشهدی)



ما خویش را برای دل خلق سوختیم

ای وای بر دلی که نسوزد به حال ما


(نجیب کاشانی)



وادی امّید، بی پایان و فرصت نارسا

می روم بر دوش حسرت چون نگاه واپسین


(بیدل دهلوی)



اگر دلدار بی مهر است من هم غیرتی دارم

گر او رفت از نظر من نیز خواهم رفت از یادش !


(شاپور تهرانی)



شب که نم در جگر دیدهّ بی خواب نبود

اشک را نیز فشردیم ، در او آب نبود


(الهی اسدآبادی)



داغ بی دردی ابرم که ز دریا برخاست

می توانست که از چشم تری برخیزد!


(منصف تهرانی)



بی خوش آمد ، اگر تو باشم من

چشم از آیینه برنمی دارم !


(تنهای قمی)



پرتو عمر چراغی ست که در بزم وجود

به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است !


( سایر مشهدی)



گر اندک قوتی می داشتم می رفتم از یادش

غبار خاطر او گشته ام از ناتوانیها


(فطرت مشهدی)



پیراهنی از تار وفا دوخته بودم

چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد


(طالب آملی)



غمهای مرده در دل من زنده کرد هجر

گویی شب فراق تو صبح قیامت است !


(فصیحی هروی)





نویسنده : دکتر محمد رضا ترکی