به این امید به پشت سرت نظر کردی

که یک بهانه به دستت دهد که برگردی

ولی نگاه ترا جای خالی اش پر کرد

دلت گرفت، نشستی، چه گریه ای کردی

صدای زنگ در آمد،پریدی:آمد....نه!

کسی نبود به غیر گدای بی دردی

که دست خالی خود را حواله ات می کرد

و جیبهاش پر از سکه های ولگردی

ـ ولی چه خوب شد آمد وگرنه می مردم ـ

یواش گفتی با خود و سکه زردی،

به دستهاش سپردی و بازگشتی و بعد

به من که آینه بودم پناه آوردی

نگاه کردی در من که از تو پر بودم

تو گریه کردی و من هم برای همدردی...

تو در مقابل من بودی و تک و تنها

تمام روز در آیینه گریه می کردی....