آمدم تا که نشستم روبروی آينه
ناگهان تصویر من برد آبروی آينه
آينه از من و من از آينه ها میترسم
چهره ی ابلیس من افتاده توی آينه
اشک من بر گونه های آينه جا مانده بود
من شکستم بغض خود را در گلوی آينه
مشت بر پیکر این آينه ها میکوبیدم ولی
بشکند دستی که کوبید دست روی آينه