صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18

موضوع: می ترسم ....

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    می ترسم از شب های بی ستاره که راهنمای راهی نیست..

    می ترسم از همه ترسی که در روحم می ریزم ..پنهانش می کنم تا نبینی چه بر من می گذرد..

    می ترسم از سکوتی که معنایش پایان راه است..

    از نگاهی که به سردی بر رویت می لغزد و وجودت را از سردیش می لرزاند..

    از سردی نگاهت نه ..از آنچه پشت آن نگاه است می ترسم..

    از لحظهء خداحافظی وقتی هنوز تمام راه را نرفته ایم..

    می ترسم از هجوم خوشبختی به قلبی که پر از غم است و دیگر جایی ندارد..

    می ترسم از حرفهایی که نگفته ای و بغضی که هر روز قورت می دهی..

    می ترسم از صد و یک اتفاق پیش نیامده که می تواند بین من و تو فاصله اندازد..

    فاصله...از فاصله می ترسم...

    می ترسم از آن لحظه که با هزار شور به دیدنت می آیم..می خندم و شادی می کنم و هزاران دلبری...و تو در فکر رفتنی...

    می ترسم دیگر خنده ها و گریه هایم برایت بی معنی شوند..

    می ترسم از آنکه خودم نمانم...می ترسم از آنکه تغییر کنی آنچنان که دیگر نشناسمت و نخواهمت..

    می ترسم از آنکه بشکنمت...فرو بریزمت....و نتوانم فرصتی یابم تا بگویم مرا ببخش..

    می ترسم به تو عادت کنم..می ترسم که به من عادت کنی..آنقدر که مفهوم با هم بودنمان تنها شود همزیستی ...

    می ترسم حرفی بزنم به تو بر بخورد...و سکوتی کنم که جور دیگر معنایش کنی..

    می ترسم ساده باشم و تو این سادگی را نفهمی..

    می ترسم از شکی که میکنم..

    می ترسم از اعتمادی که به پاکیت دارم..به ایمانی که به صفای قلبت دارم..

    می ترسم از آنکه روزی رسد که بدانم دیگر خوب بودن جواب نمیدهد..

    می ترسم از روزی که بی امید ...شبی که بی دعا بگذرد..

    می ترسم از آنکه روزی بفهمی که دوستت داشتم ولی بی تفاوت از کنارم بگذری..

    می ترسم که روزی از من بگذری..

    می ترسم که بدانی که من چقدر می ترسم...

    از بی تو بودن و

    باز

    بگذری...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    از همه میترسم

    سر من پایین است

    که نبینم شبحی

    آدمی بودن خیلی سخت است

    فکر کنم گفتنش آسان شده است

    بادبان را بکشید

    قایقم آماده است

    آه دریا چقدرطوفانیست

    قایقم از عشق است

    ولی افسوس که دریا از غم پرشده است

    تک وتنها شده ام

    دل من کم کم یک مرحوم است

    من غریقی تنها در پی فانوسم

    آه دریا چقدر تاریک است

    روشنی ها همه مرخص شده اند

    سوسویی میبینم

    سمت آن رفتن بس دشوار است

    و رسیدن خیلی سخت تر است


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    پیش از آنکه صبح شود
    می ترسم مــــــرگ مرا با خود ببرد
    حواسم نباشد
    چراغ روشن بماند !
    تو برگردی
    سالها منتظر بمانی .
    بعد , مـــــــــرگ تو را با خود ببرد
    بترسی !
    کسی نباشد .
    گلدان ها تشنه بمانند ؛
    گنجشک ها بی دانه .
    زندگی
    سالها
    دنبال ما بگردد !
    فراموشی بشود
    عاقبتِ
    عشق .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    من زندگی را دوست دارم ،
    ولی از زندگی دوباره می ترسم ...
    دين را دوست دارم ،
    ولی از کشيشها می ترسم ...
    قانون را دوست دارم ،
    ولی از پاسبانها می ترسم...
    عشق را دوست دارم ،
    ولی از زنها می ترسم...
    کودکان را دوست دارم،
    ولی از آيئنه می ترسم ...
    سلام را دوست دارم،
    ولی از زبانم می ترسم ...
    من می ترسم ،
    پس هستم ...!
    اينچنين ميگذرد روز و روزگار من ...
    من روز را دوست دارم ،
    ولی از روزگار می ترسم ...!!!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ترس
    شب تیره و ره دراز و من حیران
    فانوس گرفته او به راه من
    بر شعله ی بی شکیب فانوسش
    وحشت زده می دود نگاه من
    بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند
    در بستر سبزه های تر دامان
    گویی که لبش به گردنم آویخت
    الماس هزار بوسه ی سوزان
    بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند
    من او شدم … او خروش دریاها
    من بوته وحشی نیازی گرم
    او زمزمه نسیم صحراها
    من تشنه میان بازوان او
    همچون علفی ز شوق روییدم
    تا عطر شکوفه های لرزان را
    در جام شب شکفته نوشیدم
    باران ستاره ریخت بر مویم
    از شاخه تک درخت خاموشی
    در بستر سبزه های تر دامان
    من ماندم و شعله های آغوشی
    می ترسم از این نسیم بی پروا
    گر با تنم اینچنین درآویزد
    ترسم که ز پیکرم میان جمع
    عطر علف فشرده برخیزد !



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    آه مگذار

    دستان من آن

    اعتمادي كه به دستان تو دارد
    به فراموشيها بسپارد.


    آه مگذار


    كه مرغان سپيد دستت،

    دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد

    من چه ميگويم ، آه ..

    با تو اكنون چه فراموشيها ،
    با من اكنون چه نشستنها ، خاموشيهاست
    تو مپندار
    كه خاموشي من
    هست برهان فراموشي من
    من اگر برخيزم
    تو اگر برخيزي
    همه برميخيزند...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نترس!

    چیز زیادی نمیخواهم

    فقط بیا و این روزهای آخر

    قدری جلو چشمهایم راه برو...

    خدا را چه دیدی؟!

    شاید از سفر که برگردم

    دیگر همدیگر را نشناسیم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    احساس ميکنم

    دستانم ديگر به قدر کافي جوان نيستند

    نشان به آن نشان

    که روز هاي خوب

    آرام آرام

    از کف دستانم سُر ميخورند

    و پرت مي شوند به زمان هاي ماضي

    احساس ميکنم کمي از زندگي را کم آورده ام

    مثلا از ازل تا آغاز را !

    حالا هي تلقين کنم به خودم ماه و ستاره وآسمان و بهار را

    روزي عاقبت همه چيز، پاييز خواهد شد

    نه ؟ . . .

    من وحشت دارم . . .

    من که چيزي نميخواستم

    من که نميخواستم بهار ، هميشه باشد

    فقط ميخواستم

    گل سرخي که از دخترک سر چهار راه ميخرم

    تاآخر پاييز همان قدر قرمز بماند

    فقط ميخواستم دستانم به قدري جوان باشند

    که حتي اگر پير شدم

    بوي روزهاي خوب را لابلاي روزهايم پخش کنند

    همين

    من . . . فعلا . . . ميترسم . . .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/