حتی نگفتیم خداحافظ.


تو هم رفتی ، مثل همۀ قصه های تکراری زندگی من.حالا
تو فقط ، تکرار دوباره یک قصۀ کهنه هستی.

دیگر نه اصراری به ماندنت و نه انکار رفتنت...هیچ چیزی در
من نیست جُز مشتی تصویر و خاطره که می گذارم توی
صندوقچه کنار همۀ رفته ها.

نه اشکی ، نه بغضی ، نه حتی نگاهِ لرزان نگرانی که از
تکرارش خسته ام...تو باور کن که من خوشبختم و به بختِ
خویش، خوش خیال می خندم و نمی خواهم بزرگ شوم و
فقط می خواهم برای بزرگ شدنم رویا ببافم.با سری که
روی شونه های خودم گذاشتم نه شانۀ دیگری که به هیچ
شانه ای امیدی نیست.چه دلتنگ باشم و چه نباشم.

باور کن می روم و دیگر به هیچ هوایی برنمی گردم. حتی
آفتابی ترین هوا هم گرمم نمی کند ، بس که اینجا سرد
است.هوای عاشقی هایم حواله به همان دلتنگی های گاه
و بیگاه. بگذار فقط خاطره باشند و چند خطی روی بی
خطی های این گذر، برای دلم که طعمش را یدک بکشد ،
برای فرداها که آن هم نمی دانم برای چه؟! برای خالی
نبودن عریضه و غریزه شاید ...

اصلا دلم میخواهد آنقدر در رفتن فرو روم که راه بازگشت را
گم کنم و هی دور شوم و دور شوم.

می بینی؟!

بس که اندوه به جانم بارید ، خرافات مثل علف هرز در
حرفهایم رویید.......خداحافظ!