حصار کشيده بدور خويشي بودم غريب
خلوت گزيده مردي استوار، محکم
ريشه در خاکي به وسعت هر چه غربت
تو آمدي
کهنه سازي داشتم کوک
زير اندازي سبز، استکاني چاي
دنيايي به شکوه قاب خالي اين پنجره
نا رضايي بودم رضا
تو نشستي
نفس بريده دلداده اي شدم ملول
قفس شکسته پرنده اي همه جانم صدا
تب کرده عاشقي هراسان
تو رفتي
خشکيده برگ لاجوني شدم به دست باد سپرده
در گيج ترين هياهوي زندگي
تنها مانده غريبي خسته ، شکسته
در ازدحام اينهمه آدم
در ماتم مکرر اين کوچه ، اين پنجره ، اين ديوار
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)