وقتی که تو نیستی
با سبد سبد دلتنگی چه کنم؟
انگار با نبودنت
نام رنگ می بازد
دیگر نمی خواهم کسی را صدا بزنم ..
وقتی که تو نیستی
با سبد سبد دلتنگی چه کنم؟
انگار با نبودنت
نام رنگ می بازد
دیگر نمی خواهم کسی را صدا بزنم ..
یکـــــــ حبه قنــــــد ،
درفنجـــان قهـــوه ی تلخـــــــ ..
شیرین نمیشـــود ..
دو حبه قنــــد ،
در فنجـــــان قهــــــوه ی تلخـــــــــ ..
شیرین نمیشــــود ..
سه حبـــه ، چهار ، پنج ..
.
.
اصلاً تو بگــو یک دنیـــــــــا قنـــد ،
در این دنیای تلخــــــــ ،
نه ..
اگـــر تــو نباشــــی فالِ این زندگــــــــــی ،
شیرین نمیشـــــود ... !
یه صفحه سفید، به همراه یک قلم
این بار حرف ،حرف نگفته ست
یک حرف تازه
نه از تو ...
هی فکر می کنم
هی با قلم به کاغذ سیخ می زنم
اما
دیگر تمام صفحه ها معتاد نامت اند
انگار این قلم
جز با حضور نام تو فرمان نمی برد
در تمام صفحه های دفتر شعرم
در گوشه های خالی قلبم
در لحظه های تلخ سکوتم و فکرهام
چیزی به جز تو نیست که تکرار می شود
مثل درخت در دل من ریشه کرده ای
کنارم که نیستی همه چی سراب ِپر از بغض ِ دنیام ، نفسهام عذاب ِتو حبس ِ سکوتم پر از هق هق و دردببین درد ِ دوریت با این دل چه ها کردکنارم که نیستی پر از اشک ِ چشمامهمون حس ِ تلخی که هیچوقت نمیخوامیه کابوس ِ لحظم بدون ِ حضورتشده خون ِ رگهام همۀ وجودتمن ِ تشنه آخر از عشقت میمیرمتو باشی با عشق ِ تو آروم میگیرمتو هستی که قلبم پر از عشق و شور ِبدونِ تو نبض از دلم خیلی دور ِکنار تو بودن یه حس ِ دوبارسمث ِ لحظه هایی که غرق ِ ترانه سکنارم بمون تا نفس یاورم شهتو آغوش ِ تو بودن بازم باورم شه
پشت تنهایی این پنجره ها
چه به صف آمده غم های دلم
یک نفر نیست مگر پنجره را باز کند
قصه دیدنم آغاز کند؟
دلم از پرده به جان آمد و از شیشه شکست
چشم من خیره به راه ز دلم می پرسد
آخه باید ز کجا تا به کجا
تا به کی تکیه به دیوار در این چله نشست؟
در دلم پنجره ای رنگ سکوت است
سکوت
به التماس ِ نجیبم بخند، حرفی نیست
شکسته پای شکیبم، بخند، حرفی نیست
در امتدادِ جنونم، بیا و رو در رو
به خنده های عجیبم بخند، حرفی نیست
از آخرین نفس ِ کوچه هم پَرَم دادند
به این غروب غریبم بخند، حرفی نیست
طلسم ِ اشکِ مرا با فریب دزدیدند
تو هم برای فریبم بخند، حرفی نیست
من از عبور ِ نگاهی شکسته ام، آری
شکستن است نصیبم، بخند، حرفی نیست
به حال من پَریِ دل گرفته هم خندید
تو هم بخند حبیبم، بخند، حرفی نیست
آن لحظه که دلتنگ یارم می شومخود به خود هوس باران را می کنم.آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شودهوس یک کوچه تنها را می کنمآن لحظه است که دلم می خواهد تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنمقدم بزنم تا خیس خیس شوم ، خیس تر از قطره های باران…. خیس تر از آسمان و درختانآن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم می خواهد باز زیر باران بمانم ،دلم نمی خواهد باران قطع شود.دلم می خواهد همچو آسمان که بغضش را خالی می کند ، خالی شوم ،از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهاییتنها صدای قطره های باران را می شنوم ، اشک می ریزم ، و آرزوی یارم را می کنمدلم می خواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کندلحظه ای که آرام آرام می شومو دیگر تنهایی را احساس نمی کنم ، چون باران در کنارم است.باران مرا آرام می کند ، مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها می کند و به آرزوهایم نزدیک می کندآن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ،دلم می خواست همچو آسمان که صدای رعدش پنجره های خاموش را می لرزاند فریاد بزنم ،فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود.صدای کسی که خسته و دلشکسته با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم می زند ،تنهایی در کوچه های سرد و خالی…کجایی ای یار من ؟کجایی که جایت در کنارم خالی است.در این شب بارانی تو را می خواهم ،به خدا جایت خالی خالی است.کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شدتو بودی شبی عاشقانه را با هم داشتیم ،تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت.قصه مرد تنها در یک شب بارانی ،شبی که احساس می کنم بیشتر از همیشه عاشقم.آری آن شب آموختم که باران بهترین سر پناه من برای رفع دلتنگی هایم است.
هنوز از خنده می ترسم
که با هر خنده ای گویا
صدای پای درد و غم
صدای گریه و ماتم
به دالان دل سردم
چه خوف انگیر و یکباره
به گوشم می رسد ناگاه
نمی دانم بخندم یا به چشم تر بیندیشم
بگیرم جام مستی یا به درد سر بیندیشم
نمی دانم چرا هر گاه
دلی از خنده لبریز است
بهاری این چنین خوش را
ختام سخت پاییز است
چه می شد یا شود این بار
دگر پایان هر خنده
چنین خورشید تابنده
غروب گریه و ماتم
نباشد تا ابد روزی
که دیگر جای دلسوزی
بدون هیچ دلسوزی
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از کله ی عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید مهال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
میروم خنده به لب خونین دل
میروم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
گاه دلتنگ مي شوم
دلتنگتر از همه دلتنگي ها
گوشه اي مي نشينم
و حسرت ها را مي شمارم
و باختن ها را،
و صداي شکستن ها را...
نمي دانم من کدام اميد را نااميد کرده ام
و کدام خواهش را نشنيدم
و به کدام دلتنگي خنديدم
که اين چنين دلتنگم.
دلتنگم، دلتنگ
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)