هرکس در افکار خود غرق بود و به چیزی می اندیشید.وحید چهره درهم داشت و با عصبانیت رانندگی می کرد.سعید به رو به رو خیره شده بود و برای آینده نقشه می کشید و نازنین به ماجراهایی که در این چند ماهه اتفاق افتاده بود می اندیشید.به فرودگاه که رسیدند،سعید گفت:
-زحمتتون دادم.
نازنین گفت:
-می آیم تو،می خوام پری رو ببینم.
-و پیش از آنکه وحید عکس العملی نشان بدهد،از اتومبیل پیاده شد.سعید نگاهی به برادرش کرد و بی آنکه حرفی بزند پیاده شد.وحید روی فرمان کوبید و پیاده شد و دنبال سعید و نازنین به طرف سالن فرودگاه رفت.نازنین گفت:
-باهاش کجا قرار داشتی؟
سعید گفت:
-اوناهاش،اونجاس.
پری که انتظار دیدن نازنین را نداشت خجالت زده به طرفشان رفت.نازنین او را در آغوش کشید و گفت:
-باید بهم می گفتی.
-من خواستم بگم،ولی...
سعید گفت:
-من ازش خواستم چیزی نگه.
-از بس که بدجنسی!
پری خودش را از آغوش نازنین بیرون کشید و به وحید سلام کرد.وحید به سنگینی جواب سلامش را داد.سعید گفت:
-بهتره عجله کنیم.باید پیش از پرواز کارامون جور شده باشه.
نازنین نگاهی به وحید کرد و گفت:
-دلم می خواد تو کارا کمکتون کنم.
چمدان سعید را برداشت و گفت:
-پری کمک می خوای؟
و اشاره کرد به دنبال او برود.پری هم چمدانش را برداشت و گفت:
-ممنون می شم.
و به همراه نازنین از دو برادر دور شدند.سعید گفت:
-خب داداشی!
سعید کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-خیلی اذیتت کردم،همیشه.
وحید عکس العملی نشان نداد.سعید او را در آغوش کشید و گفت:
-خیلی دوستت دارم داداشی.
وحید دستانش را به دور کمر او حلقه کرد و او را محکم به خود فشرد و گفت:
-زود برگرد سعید دلم برات تنگ می شه.
بلندگو اعلام کرد مسافرین پرواز دویست و هشتاد و نه،به مقصد رم،برای انجام امور گمرکی به سالن پرواز بروند.سعید خودش را از آغوش بردارش بیرون کشید و گفت:
-خیلی دوستت دارم.
-بهتره عجله کنی نمی خوای که از پرواز جا بمونی.
دوشادوش هم به راه افتادند.تا چند ساعت دیگر زندگی برای هر دوی آنها مسیری جدا از یکدیگر رقم می زد.دستان یکدیگر را محکم در دست می فشردند و می رفتند تا سرنوشتشان را خودشان رقم بزنند.