سر به زیر انداخت و پری را منتظر گذاشت.پری گفت:
-من باید برم.
سعید به تندی نگاهش کرد و گفت:
-من هنوزم حرفم رو نزدم.
-ولی آقا...
-به من نگو آقا!
-بله.
-به حرفام گوش کن بعد اگه خواستی برو.
پری سر به زیر و منتظر نشست.سعید به حرف آمد و گفت:
-می دونی که به زودی از ایران می رم.
-بله.
-اینم می دونی که به زودی وحید ازدواج می کنه و...
-بله.
-فکرشم نمی کردم یه روزی این روزا رو ببینم.وحید یه طرف دنیا و من یه طرف دیگه.اصلا فکرش رو نمی کردم یه روز وحید زن بگیره،اگه بخوام رو راست باشم می دونستم بالاخره یه روزی یه زنی پیدا می شه و اون رو از من دور می کنه،اما نمی خوستم باورش کنم.اما آدم از هر چی بترسه،به سرش می آد.بالاخره اون زن پیدا شد و اتفاقی که نباید افتاد.واقعا بهم ریخته بودم.من و وحید تو خط این کارا نبودیم.اولش با نازنین از در دشمنی در اومدم،اما وقتی نشستم و با خودم فکر کردم و دیدم وحید بهش علاقه داره،تصمیم گرفتم به علاقه وحید احترام بذارم.با خودم گفتم،هر چی پیش می آد بیاد.من کاری به کار نازنین ندارم.وحید رو می شناختم و می دونستم دیگه راه برگشتی نیست.با نازنین خوب شدم اما توی دلم،اون رو مقصر می دونستم،مقصر تو جدایی من و برادرم.وقتی وحید مصمم شد که باهاش عروسی کنه،احساس کردم دیگه جای من اینجا نیست و تصمیم گرفتم از ایران برم.
زهرخندی زد و ادامه داد:
-یکی از اخلاقای خیلی بد من اینکه نمی تونم چیزی یا کسی رو که دوست دارم،با دیگران شریک بشم.من نمی تونستم و نمی تونم وحید رو با نازین شریک بشم.بنابراین تصمیم گرفتم از ایران برم و اون رو واسه نازنین بذارم.فکر کنم وحید خودشم راضیه که واسه نازنین بمونه.متوجه تو نشده بودم.حتی تو اون چند هفته ای که تو خونه امون بودی،اون قدر سرگرم نازنین و وحید بودم که حواسم به هیچ کس دیگه ای نبود،اما اون روز که...
به پری خیره شد و گفت:
-فکرشم نمی کردم این طوری بشه،اما شد.
و سر به زیر انداخت.پری در حالی که به سختی بغض خود را کنترل می کرد گفت:
-متاسفم آقا.
-به من نگو آقا.
-اما شما آقا هستین.آقای مجد.
-این درست نیست.
-آقای مجد دیگه می خواین دل چه کسی رو بسوزونین؟
-پری!
-من نوه خدمتکارتون هستم.پدرتون از اینکه با من سر یه میز غذا بخوره اکراه داره.از اینکه من با مهمونش تو یه اتاق بخوابم ناراحته.من نوه خدمتکارتون هستم.بین ما دنیایی از فاصله هاست.
-واسه من این چیزا مهم نیست.
پری به سعید خیره شد و در حالی که او را از پشت هاله ای از اشک محو و گنگ می دید،ادامه داد:
-من فقط به درد این می خورم که شما باهام دل دخترای پولداری رو که واسه اتون تب و ضعف می کنن بسوزونین.من کجا،شما کجا؟
سعید گفت:
-این حرفا چیه پری؟من دوستت دارم.من،سعید مجد،به خدا دروغ نمی گم.
-من نمی تونم که...
به گریه افتاد.سعید گفت:
-اگه جمله ات رو کامل کنی،می ذارم و می رم،واسه همیشه.
-اگه شما می تونین به راحتی با احساس دخترا بازی کنین،من نمی تونم با احساسات خودم با قلب خودم و با آینده مادربزرگم،بازی کنم.من...
-به من نگاه کن پری،با توام،می گم نگاه کن.
پری نگاهش کرد.سعید پرسید:
-تو چشمای من دروغ می بینی؟
پری به گریه افتاد.سعید دوباره پرسید:
-تو چشمای من دروغ می بینی؟می دونی،وحید بهم گفت،برم روبروی آیینه بشینم و ببینم مرد تو آیینه چی می گه.پری بهم اعتماد کن.مرد تو آیینه دروغ نمی گه.منم دروغ نمی گم.دیگه تو که من رو می شناسی.می دونی که رو هوا حرف نمی زنم.
پری نگاهش کرد و گفت:
-پدرتون...
سعید به میان حرفش دوید و گفت:
-می دونی که اون برام مهم نیست.من همیشه خودم واسه خودم تصمیم گرفتم.
-این مسئله اونقدرام که شما فکر می کنین ساده نیست.
-اگه تو به من اعتماد کنی ساده می شه.
پری لحظاتی چند نگاهش کرد.دلش می خواست بگوید مدت ها منتظر چنین لحظه ای بوده است.بارها و بارها در خواب و رویا دیده است،دوشادوش او قدم برمی دارد.دستانش را می گیرد و به دوراهی می پیچد.دلش می خواست،دستانش را بگیرد و فریاد بزند؛او هم دوستش دارد و به خدا قسم که همیشه به او وفادار بوده و تا همیشه به او وفادار خواهد ماند.سر به زیر انداخت و گفت:
-پدرتون!آینده مادربزرگم،اون نمی تونه...
ایستاد و گفت:
-متاسفم آقا.
سعید روبرویش ایستاد و گفت:
-من تا ساعت نه،منتظر تلفنت هستم.برو روبروی آیینه بشین و اگه زن تو آیینه بهت گفت؛ ((نه بهش اعتماد نکن)) بهم زنگ بزن.
پری به راه افتاد.سعید از پشت سرش گفت:
-فقط یه چیز.
پری همان طور پشت به او ایستاد.سعید گفت:
-به من اعتماد کن پری،فقط همین.
پری به سرعت به راه افتاد.سعید روی نیمکت افتاد و زیر لب تکرار کرد؛ ((بهم اعتماد کن پری،اعتماد کن،من فکر همه جاش رو کردم،بهم اعتماد کن.))
***
فکر کنم واسه جشن شما ایران نباشم.
وحید با تعجب نگاهش کرد.خانم مجد گفت:
-منظورت چیه؟
سعید سر به زیر انداخت و گفت:
-چند روز پیش از رفتن شما کارام رو جور کردم.
وحید گفت:
-بهتره فراموشش کنی.
-نمی تونم ایران بمونم.
آقای مجد گفت:
-یعنی چی نمی تونم ایران بمونم.
وحید گفت:
-پشت تلفن که یه چیزای دیگه می گفتی.
-هنوزم می گم.
-پس منظورت از این حرف چیه؟
-من از قبل برنامه هام رو ردیف کرده بودم.
-تو اشتباه کردی.
خانم مجد گفت:
-تو هیچ جا نمی ری.
-ولی من می رم.
-حتی واسه جشن نامزدی من.
سر به زیر انداخت.آقای مجد گفت:
-نگران نباشید،اون هیچ جا نمی ره.
بلند شد وگفت:
-ولی من می رم،می دونید که.
و به اتاقش رفت.خانم مجد گفت:
-اون چشه؟
وحید نگاهی به در بسته اتاق برادرش انداخت و گفت:
-من می تونم حدس بزنم موضوع چیه.
خانم و آقای مجد نگاهش کردند.وحید به خود آمد و گفت:
-باید یه زنگ به نازنین بزنم ببینم کی می رسن تهران.
بلند شد و به اتاقش رفت.
سعید روی تخت دراز کشید و از پنجره به آسمان سیاه شب خیره شد.
چه اتفاقی افتاده بود؟چه چیزی در شرف وقوع بود.شب سرنوشت او رقم می خورد.ماندن!رفتن!و پری چه خواهد گفت اگر بشنود،سعید خواهد رفت،با او یا بی او.به ساعت روی دیوار نگاه کرد.تلفن همراهش را روی سینه گذاشت و چشم بست.همه چیز در ذهنش مرتب بود.اگر امشب پری تلفن می زد دیگر خیالش راحت می شد و با خیالی آسوده چمدانش را می بست.هیچ چیزی نمی توانست او را از تصمیمی که گرفته بود،باز دارد.حساب همه چیز را کرده بود.جزئیات را برای چندین بار بازرسی کرده بود و حالا منتظر بود تا سرنوشتش را خودش بسازد.به ساعت نگاه کرد و با چشم حرکت ثانیه شمار را دنبال کرد.زیر لب گفت؛ ((فقط پنج دقیقه مونده.زنگ بزن پری،به خاطر خدا)) انگار از عقربه ثانیه شمار آویزانش کرده بودند و او با سرعت به دور ساعت می چرخید.زمان برایش به کندی می گذشت.تلفن روی سینه اش،با هر نفس بالا و پایین می رفت.سراپا گوش بود و منتظر تا صدای زنگ تلفن او را از جا بپراند و ثانیه شمار به سرعت می چرخید.
-فقط دو دقیقه پری.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)