صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 25 , از مجموع 25

موضوع: مسافر مهتاب

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سر به زیر انداخت و پری را منتظر گذاشت.پری گفت:
    -من باید برم.
    سعید به تندی نگاهش کرد و گفت:
    -من هنوزم حرفم رو نزدم.
    -ولی آقا...
    -به من نگو آقا!
    -بله.
    -به حرفام گوش کن بعد اگه خواستی برو.
    پری سر به زیر و منتظر نشست.سعید به حرف آمد و گفت:
    -می دونی که به زودی از ایران می رم.
    -بله.
    -اینم می دونی که به زودی وحید ازدواج می کنه و...
    -بله.
    -فکرشم نمی کردم یه روزی این روزا رو ببینم.وحید یه طرف دنیا و من یه طرف دیگه.اصلا فکرش رو نمی کردم یه روز وحید زن بگیره،اگه بخوام رو راست باشم می دونستم بالاخره یه روزی یه زنی پیدا می شه و اون رو از من دور می کنه،اما نمی خوستم باورش کنم.اما آدم از هر چی بترسه،به سرش می آد.بالاخره اون زن پیدا شد و اتفاقی که نباید افتاد.واقعا بهم ریخته بودم.من و وحید تو خط این کارا نبودیم.اولش با نازنین از در دشمنی در اومدم،اما وقتی نشستم و با خودم فکر کردم و دیدم وحید بهش علاقه داره،تصمیم گرفتم به علاقه وحید احترام بذارم.با خودم گفتم،هر چی پیش می آد بیاد.من کاری به کار نازنین ندارم.وحید رو می شناختم و می دونستم دیگه راه برگشتی نیست.با نازنین خوب شدم اما توی دلم،اون رو مقصر می دونستم،مقصر تو جدایی من و برادرم.وقتی وحید مصمم شد که باهاش عروسی کنه،احساس کردم دیگه جای من اینجا نیست و تصمیم گرفتم از ایران برم.
    زهرخندی زد و ادامه داد:
    -یکی از اخلاقای خیلی بد من اینکه نمی تونم چیزی یا کسی رو که دوست دارم،با دیگران شریک بشم.من نمی تونستم و نمی تونم وحید رو با نازین شریک بشم.بنابراین تصمیم گرفتم از ایران برم و اون رو واسه نازنین بذارم.فکر کنم وحید خودشم راضیه که واسه نازنین بمونه.متوجه تو نشده بودم.حتی تو اون چند هفته ای که تو خونه امون بودی،اون قدر سرگرم نازنین و وحید بودم که حواسم به هیچ کس دیگه ای نبود،اما اون روز که...
    به پری خیره شد و گفت:
    -فکرشم نمی کردم این طوری بشه،اما شد.
    و سر به زیر انداخت.پری در حالی که به سختی بغض خود را کنترل می کرد گفت:
    -متاسفم آقا.
    -به من نگو آقا.
    -اما شما آقا هستین.آقای مجد.
    -این درست نیست.
    -آقای مجد دیگه می خواین دل چه کسی رو بسوزونین؟
    -پری!
    -من نوه خدمتکارتون هستم.پدرتون از اینکه با من سر یه میز غذا بخوره اکراه داره.از اینکه من با مهمونش تو یه اتاق بخوابم ناراحته.من نوه خدمتکارتون هستم.بین ما دنیایی از فاصله هاست.
    -واسه من این چیزا مهم نیست.
    پری به سعید خیره شد و در حالی که او را از پشت هاله ای از اشک محو و گنگ می دید،ادامه داد:
    -من فقط به درد این می خورم که شما باهام دل دخترای پولداری رو که واسه اتون تب و ضعف می کنن بسوزونین.من کجا،شما کجا؟
    سعید گفت:
    -این حرفا چیه پری؟من دوستت دارم.من،سعید مجد،به خدا دروغ نمی گم.
    -من نمی تونم که...
    به گریه افتاد.سعید گفت:
    -اگه جمله ات رو کامل کنی،می ذارم و می رم،واسه همیشه.
    -اگه شما می تونین به راحتی با احساس دخترا بازی کنین،من نمی تونم با احساسات خودم با قلب خودم و با آینده مادربزرگم،بازی کنم.من...
    -به من نگاه کن پری،با توام،می گم نگاه کن.
    پری نگاهش کرد.سعید پرسید:
    -تو چشمای من دروغ می بینی؟
    پری به گریه افتاد.سعید دوباره پرسید:
    -تو چشمای من دروغ می بینی؟می دونی،وحید بهم گفت،برم روبروی آیینه بشینم و ببینم مرد تو آیینه چی می گه.پری بهم اعتماد کن.مرد تو آیینه دروغ نمی گه.منم دروغ نمی گم.دیگه تو که من رو می شناسی.می دونی که رو هوا حرف نمی زنم.
    پری نگاهش کرد و گفت:
    -پدرتون...
    سعید به میان حرفش دوید و گفت:
    -می دونی که اون برام مهم نیست.من همیشه خودم واسه خودم تصمیم گرفتم.
    -این مسئله اونقدرام که شما فکر می کنین ساده نیست.
    -اگه تو به من اعتماد کنی ساده می شه.
    پری لحظاتی چند نگاهش کرد.دلش می خواست بگوید مدت ها منتظر چنین لحظه ای بوده است.بارها و بارها در خواب و رویا دیده است،دوشادوش او قدم برمی دارد.دستانش را می گیرد و به دوراهی می پیچد.دلش می خواست،دستانش را بگیرد و فریاد بزند؛او هم دوستش دارد و به خدا قسم که همیشه به او وفادار بوده و تا همیشه به او وفادار خواهد ماند.سر به زیر انداخت و گفت:
    -پدرتون!آینده مادربزرگم،اون نمی تونه...
    ایستاد و گفت:
    -متاسفم آقا.
    سعید روبرویش ایستاد و گفت:
    -من تا ساعت نه،منتظر تلفنت هستم.برو روبروی آیینه بشین و اگه زن تو آیینه بهت گفت؛ ((نه بهش اعتماد نکن)) بهم زنگ بزن.
    پری به راه افتاد.سعید از پشت سرش گفت:
    -فقط یه چیز.
    پری همان طور پشت به او ایستاد.سعید گفت:
    -به من اعتماد کن پری،فقط همین.
    پری به سرعت به راه افتاد.سعید روی نیمکت افتاد و زیر لب تکرار کرد؛ ((بهم اعتماد کن پری،اعتماد کن،من فکر همه جاش رو کردم،بهم اعتماد کن.))
    ***
    فکر کنم واسه جشن شما ایران نباشم.
    وحید با تعجب نگاهش کرد.خانم مجد گفت:
    -منظورت چیه؟
    سعید سر به زیر انداخت و گفت:
    -چند روز پیش از رفتن شما کارام رو جور کردم.
    وحید گفت:
    -بهتره فراموشش کنی.
    -نمی تونم ایران بمونم.
    آقای مجد گفت:
    -یعنی چی نمی تونم ایران بمونم.
    وحید گفت:
    -پشت تلفن که یه چیزای دیگه می گفتی.
    -هنوزم می گم.
    -پس منظورت از این حرف چیه؟
    -من از قبل برنامه هام رو ردیف کرده بودم.
    -تو اشتباه کردی.
    خانم مجد گفت:
    -تو هیچ جا نمی ری.
    -ولی من می رم.
    -حتی واسه جشن نامزدی من.
    سر به زیر انداخت.آقای مجد گفت:
    -نگران نباشید،اون هیچ جا نمی ره.
    بلند شد وگفت:
    -ولی من می رم،می دونید که.
    و به اتاقش رفت.خانم مجد گفت:
    -اون چشه؟
    وحید نگاهی به در بسته اتاق برادرش انداخت و گفت:
    -من می تونم حدس بزنم موضوع چیه.
    خانم و آقای مجد نگاهش کردند.وحید به خود آمد و گفت:
    -باید یه زنگ به نازنین بزنم ببینم کی می رسن تهران.
    بلند شد و به اتاقش رفت.
    سعید روی تخت دراز کشید و از پنجره به آسمان سیاه شب خیره شد.
    چه اتفاقی افتاده بود؟چه چیزی در شرف وقوع بود.شب سرنوشت او رقم می خورد.ماندن!رفتن!و پری چه خواهد گفت اگر بشنود،سعید خواهد رفت،با او یا بی او.به ساعت روی دیوار نگاه کرد.تلفن همراهش را روی سینه گذاشت و چشم بست.همه چیز در ذهنش مرتب بود.اگر امشب پری تلفن می زد دیگر خیالش راحت می شد و با خیالی آسوده چمدانش را می بست.هیچ چیزی نمی توانست او را از تصمیمی که گرفته بود،باز دارد.حساب همه چیز را کرده بود.جزئیات را برای چندین بار بازرسی کرده بود و حالا منتظر بود تا سرنوشتش را خودش بسازد.به ساعت نگاه کرد و با چشم حرکت ثانیه شمار را دنبال کرد.زیر لب گفت؛ ((فقط پنج دقیقه مونده.زنگ بزن پری،به خاطر خدا)) انگار از عقربه ثانیه شمار آویزانش کرده بودند و او با سرعت به دور ساعت می چرخید.زمان برایش به کندی می گذشت.تلفن روی سینه اش،با هر نفس بالا و پایین می رفت.سراپا گوش بود و منتظر تا صدای زنگ تلفن او را از جا بپراند و ثانیه شمار به سرعت می چرخید.
    -فقط دو دقیقه پری.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و صدای زنگ تلفن،لبخند را روی لبانش نشاند.به سرعت نشست و گوشی را محکم در دست گرفت.نفس عمیقی کشید تا خود را کنترل کند و دکمه را فشرد و به آرامی گفت:
    -بله.
    صدای محجوب پری را شناخت.
    -سلام.
    لبخند روی لب هایش بیشتر خود را به رخ کشید.گفت:
    -سلام.
    و منتظر ماند تا پری چیزی بگوید.چند لحظه ای منتظر بود و چون صدایی نشنید گفت:
    -الو،قطع شد؟الو!
    -نه قطع نشد.
    -ساکت شدید،فکر کردم قطع شد.
    پری دوباره سکوت کرد.سعید گفت:
    -خوشحالم که زنگ زدی.
    -من...
    -هیس!خرابش نکن.خب؟
    -مطمئن نیستم کار درستی کردم.
    -زن تو آیینه بهت چی گفت؟
    -گفت...
    -خب؟
    -گفت بهت اعتماد داشته،همیشه.
    سعید خندید و گفت:
    -معلومه زن عاقلیه.
    -ولی...
    -تو کار زن تو آیینه ولی و اما نیار.بهم اعتماد کن.
    -اعتماد دارم.
    -باید ببینمت.
    -الان؟
    سعید خندید و گفت:
    -مسلما الان نه،فردا،وقت داری؟
    -فردا!نازنین داره می آد.
    -نازنین؟
    -آره.
    سعید لحظه ای فکر کرد و گفت:
    -می آی فرودگاه؟
    -آره،نازنین بهم زنگ زده بود،گفت فردا بهم می گه کی می رسن.
    -خوبه،پس تو فرودگاه می بینمت.
    -آخه!
    -پری تو رو خدا این قدر آخه و ولی و اما نکن.
    -هر چی شما بگین.
    -پس،تا فردا.
    -خداحافظ.
    -خدا...راستی تو پاسپورت داری؟
    -واسه چی می پرسی؟
    -داری یا نه؟
    -آره دارم.گفتم شاید یه روزی لازمم بشه.
    -عالیه!
    -چطور؟منظورت چیه؟
    -قرار شد همه چی رو بذاری به عهده من.
    -ولی،این...
    -خداحافظ،فردا می بینمت.
    -آقا...
    تماس را قطع کرد.روی تخت افتاد و دستانش را به دو طرف باز کرد.می رفت تا سرنوشتش را آن گونه که خود می خواهد بسازد.
    فصل سیزدهم
    زیر چشمی به پری که سر به زیر در گوشه ای ایستاده بود نگاه کرد.چطور تا به حال متوجه زیبایی های این دختر نشده بود.یادش آمد.مهیار می گفت شهریار از پری خوشش آمده است و از این که چنین موجودی را در برابر چشمان حریص شهریار به نمایش گذاشته بود به خود لعنت فرستاد.
    آقای مجد غرولندکنان گفت:
    -کی به این دختره خبر داده؟
    وحید نگاهی به سعید کرد و گفت:
    -نازنین بهش زنگ زده.
    -بهتره به زنت بگی حد خودش رو بشناسه.
    سعید از روی صندلی بلند شد و به طرف دیگری رفت.خانم مجد گفت:
    -به نظر من که خیلی هم خانمه.
    آقای مجد پوزخندی زد و گفت:
    -تا معیار خانم بودن رو با چی بسنجی.
    وحید به طرف سعید رفت و گفت:
    -ناراحت شدی؟تو باید...
    سعید به میان حرفش دوید و گفت:
    -فکر می کنی من با حرفای بابا زندگی می کنم.
    -سعید تو هنوزم رو حرفت هستی؟
    سعید چهره درهم کشیده اش را به طرف دیگری چرخاند و گفت:
    -آره.
    -ولی تو...
    -بهم گفتی ببینم مرد تو آیینه بهم چی می گه.
    وحید سر به زیر انداخت و سعید ادامه داد:
    -من به نصیحتت گوش دادم و به خاطرش ازت ممنون هستم.
    -تو مختاری،این آینده توئه.
    سعید لبخند زد.وحید به او خیره شد و گفت:
    -باید واسه اش حسابی مبارزه کنی.
    -می دونی که هر چیزی رو بخوام به دست می آرم.
    وحید خندید و گفت:
    -به خاطر همین کله شقیاته که ازت خوشم می آد.
    بلند گو،اعلام کرد؛پرواز شیراز به زمین نشست.سعید با خنده گفت:
    -درست مثل خودتم دادش.
    وحید خندید و گفت:
    -دلم واسه اش یه ذره شده.
    و به سرعت از سعید دور شد.سعید به طرف پری رفت و به آرامی پرسید:
    -حالت خوبه؟
    پری خجالت زده جواب داد:
    -خوبم،شما خوبید؟
    -شما خودتی.
    پری لب به دندان گرفت.سعید لبخندی زد و گفت:
    -می بینمت.
    و به طرف عمو کمال که با دستانی از هم گشوده به طرفش می آمد،رفت و او را در آغوش کشید.نازنین هم به طرف پری رفت و او را در آغوش کشید.سعید گفت:
    -خوش اومدین.
    -چه عجب ما شما رو تو فرودگاه دیدیم!
    -چوب کاری نکنید دیگه آقای محبیان.
    -ای شیطون.
    با خانم محبیان هم سلام و احوالپرسی کرد و خوش آمد گفت.نازنین به طرفش رفت و گفت:
    -سلام.
    -سلام نازنین،بهت تبریک می گم.
    -ممنون،انشاءا..نوبت شمام به زودی برسه.
    خندید و گفت:
    -انشاءا..
    -اوه فکر کنم به زودی باید واسه ات آستین بالا بزنم.
    -مگه زن داداشم نیستی،زحمتش رو بکش.
    همه خندیدند و گونه های نازنین سرخ شد و گفت:
    -پس عجله هم داری؟
    سعید زیر چشمی به پری که خجالت زده ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
    -خیلی زیاد.
    خانم مجد گفت:
    -من که از خدامه شاید این جوری تو ایران موندگار شه.
    آقای مجد گفت:
    -بهتره بقیه حرفا رو بذاریم واسه خونه.
    آقای محبیان گفت:
    -بریم که این رفیق شفیق من طبق معمول،دلش می خواد کارها روال معمولی خودش رو طی کنه.
    از فرودگاه بیرون آمدند.سعید کنار ماشین ایستاد و گفت:
    -می تونم ازتون اجازه بگیرم؟
    آقای محبیان گفت:
    -از من؟
    -بله،خواهش می کنم.
    چشمکی زد و گفت:
    -حرف دل داداشمه،چیکارش کنم داداش شدم واسه همین دیگه.
    وحید غرید:
    -سعید چی داری می گی؟
    سعید بی توجه به او گفت:
    -می شه این دوتا قناری یه کم دیرتر بیان خونه؟
    وحید غرید:
    -سعید!
    آقای محبیان قهقهه ای زد و گفت:
    -می دونستم،من می گم تو بیخود نمی آی فرودگاه،پس زوری آوردنت.
    -نه عمو،به خدا از طرف خودش می گه.
    -نه عمو جان،دیگه فایده ای نداره.
    سعید هم خندید.آقای محبیان گفت:
    -سر و کله زدن با پیر و پاتالایی مثل ما حتما خسته کننده اس.
    سعید با چرب زبانی گفت:
    -شما که اول جوونیتونه،ماها زیادی بی حوصله ایم.
    -برید خوش باشید.
    -ممنون.
    وحید گفت:
    -ولی عمو...
    -می دونم عمو جان،شوخی کردم.نازی تو که خسته نیستی؟
    -نه بابا.
    وحید چپ چپ به سعید نگاه کرد.سعید گفت:
    -عوض تشکر کردنته؟
    نازنین دست پری را چسبید و گفت:
    -خیلی خوشحالم که تو اومدی.
    -منم همین طور.
    -چه خبر؟
    پری به سعید نگاه کرد و گفت:
    -خبرا که زیاده.
    -باید همه رو واسه ام تعریف کنی.
    -حتما.
    وحید گفت:
    -سوار شو دیگه،چرا وایستادی؟
    -بذار بابا اینا برن.
    -چه فرقی داره؟
    -داره داداش بزرگه،داره.
    برای آنها دست تکان داد و دور شدنشان را به تماشا ایستاد.بعد رو به نازنین و پری چرخید و گفت:
    -نازنین خانم،بفرمایید.
    نازنین در عقب را باز کرد و رو به پری گفت:
    -سوار شو.
    -نه دیگه نازنین جون.
    نازنین با تعجب به سعید نگاه کرد.سعید گفت:
    -پری خانم پیش من می شینه.
    نازنین با چشمانی گرد شده به پری نگاه کرد.پری سر به زیر انداخت و گفت:
    -بهت که گفتم خیلی خبراس.
    نازنین با تعجب به وحید نگاه کرد.نگاهی گیج وحید روی چشمان نازنین ثابت ماند.شانه بالا انداخت و گفت:
    -منم خبر نداشتم.
    سعید گفت:
    -سوار نمی شید؟
    و رو به پری ادامه داد:
    -سوار شو پری خانم.
    و خودش پشت فرمان نشست.پری به وحید نگاه کرد.وحید گفت:
    -بفرمایید پری خانم.
    و در عقب را باز کرد و سوار شد.نازنین که هنوز هم گیج بود سوار شد و پری هم در صندلی جلو،سر به زیر نشست.نازنین گفت:
    -کسی در این مورد حرفی به من نزده بود.
    سعید سوئیچ را چرخاند و ماشین روشن شد.وحید گفت:
    -من جسته و گریخته یه چیزایی شنیده بودم.اما...
    نازنین گفت:
    -پری فکر می کردم ما با هم دوستیم.
    -معذرت می خوام.می خواستم وقتی اومدی همه چیز رو بهت بگم.
    -خب سعید خان،حسابی زرنگ شدی ها،من فقط دو هفته نبودم،اون وقت تو رفیق عزیز من رو گول زدی.
    -خودش راضی بود.بهتر از من کی هست که بتونه این جوری نازش رو بکشه هان؟
    چشمان نازنین گرد شد و گفت:
    -خدای من!حرفای جدید می شنوم.این با خودش چیکار کرده؟
    وحید گفت:
    -باید از پری بپرسی،پری خانم چی به خوردش دادی؟
    پری خجالت زده سر به زیر داشت.سعید قهقهه ای زد و گفت:
    -دیگه هیچ چی نیست که بخوام.
    نگاهی به پری انداخت و گفت:
    -به جز یک چیز که اونم به کَرَمِ پری بستگی داره.
    پری گفت:
    -بله؟
    نازنین خندید و گفت:
    -دیگه روت رو زیاد نکن.
    سعید پخش را روشن کرد.صدایش را زیاد کرد و روی گاز فشرد.نازنین گفت:
    -چه خبرته؟
    و سعید به قهقهه خندید.نازنین به وحید نگاه کرد.وحید سرش را تکان داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نازنین به سعید و پری که دوشادوش هم می رفتند،اشاره کرد و گفت:
    -پس اتفاق افتاد.
    -منظورت چیه؟
    -متوجه شده بودم پری سعید رودوست داره،اما نمی دونستم سعید هم این جوریه.
    -من بهش گفتم اشتباه می کنه،اما اون گوش نداد.
    نازنین ایستاد.وحید هم ایستاد و به طرف او چرخید.نازنین گفت:
    -منظورت از این حرف چیه؟
    -به اونا نگاه کن.
    نازنین نیم نگاهی به آنها کرد و گفت:
    -من دو تا آدم رو می بینم که دارن با هم راه می رن.نمی شنوم،اما حتما حرفای قشنگ هم می زنن.
    -نازنین گوش کن...
    -تو گوش کن وحید،تو چقدر دوستم داری؟
    -خیلی.
    -خیلی زیاد؟
    -معلومه.
    -اگه من نوه خدمتکارتون بودم بازم دوستم داشتی؟
    -نازنین؟
    -جواب من رو بده.
    وحید به چشمانش خیره شد و جواب داد:
    -آره،دوستت داشتم.
    -حالا به اونا نگاه کن و ببین چی می بینی؟
    وحید بی آنکه نگاهشان کند جواب داد:
    -دو تا آدم که با هم راه می رن،نمی شنوم،اما حتما حرفای قشنگ هم می زنن.
    نازنین خندید و گفت:
    -سعید راه سختی در پیش داره.بهم قول بده کمکش می کنی!
    -می دونی که این کارو می کنم.
    -خوشحالم وحید.
    وحید لبخند مهربانی زد و گفت:
    -منم خوشحالم.
    سعید گفت:
    -دنیای عجیبیه،نه؟
    پری سری به اطراف چرخاند.پارک در آرامش خاصی فرو رفته بود جواب داد:
    -بله.
    -راستش یه چیزی هست که باید بهت بگم.واسه همین اصرار داشتم که ببینمت.
    پری نگاهش کرد.به روبرو خیره شده بود.ادامه داد:
    -من هفته دیگه از ایران می رم.
    رنگ پری پرید،ایستاد.سعید هم روبرویش ایستاد و گفت:
    -و می خوام تو هم با من بیای.
    پری لحظاتی گیج و منگ نگاهش کرد.سعید لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
    -بهم اعتماد کن.
    -متاسفم سعید.
    -من فکر همه چیز رو کردم.تمام حسابامم کردم.
    -این امکان نداره.
    سعید بی توجه به او ادامه داد:
    -فقط مونده بلیط،یکی یا دو تا،تو همینش مونده بودم.
    -تو فکر کردی بچه بازیه؟
    -از اینم ساده تره.
    -من و تو...
    -نه پری،ما این جوری بهتره.
    -باید از اول می فهمیدم تمام حرفات یه بازی بود.
    -به زن توی آیینه فکر کن.
    پری به چشمانش خیره شد و گفت:
    -زن تو آیینه...
    سعید لبخند زد و گفت:
    -دروغ نمی گه.
    -سعید عاقل باش.
    -من هر وقت اراده کردم،هر چی که خواستم به دست آوردم.چیزی تو دنیا نمونده که بخوام و واسه ام آماده نشده باشه.حالا هم همین طوره.
    -من هر چیزی نیستم.
    -واسه همینم هست که من بیشتر اصرار دارم.
    -سعید،این دیگه بازی نیست،متاسفم.
    -صبرکن پری،یه لحظه به حرفام گوش کن و اگر نخواستی برو.
    پری سر به زیر ایستاد.سعید گفت:
    -تو بهتر از من می دونی اگه من بخوام با پدرم مبارزه کنم،راه درازی در پیش دارم.اون راضی می شه،یعنی مجبوره که راضی بشه.ولی راضی شدنش واسه من قیمت داره.می دونم می خوای بگی پدرمه و من باید به حرفاش گوش بدم،اما من نمی تونم به حرفاش گوش بدم.واسه این که اون یه زورگوی خودخواهه.
    روبروی پری ایستاد و گفت:
    -به خاطر عزیز خانمم که شده نمی خوام رو در روش وایستم.می خوام تو عمل انجام شده قرارش بدم.
    -تو یه بچه پولداری،این منم که بعد از این ماجرا تو عمل انجام شده قرار می گیرم.
    سعید با حالتی برافروخته گفت:
    -تو در مورد من چی فکر می کنی.یعنی من این قدر کثیفم؟
    پری دستپاچه گفت:
    -من منظورم این نبود،من...
    سعید چهره درهم کشید و گفت:
    -باشه،هر جور میلته،من می خواستم عقد کنیم و از ایران بریم.محضرشم دیده بودم.وقتی که از اروپا برمی گشتیم اون نمی تونست حرفی بزنه.چون دیگه کار از کار گذشته بود.اصلا شاید یه بچه هم داشتیم.حالا برو...برو پری.
    پری آستین کتش را چسبید.سعید سربرگرداند.پری به آرامی گفت:
    -من می ترسم.
    -اگه می ترسی برو.
    پری سر به زیر انداخت.سعید روبرویش ایستاده بود.نزدیک او و آستین کتش را چسبیده بود.چه روزها که او را از پشت پنجره نگاه کرده بود.لباس هایش را اتو کرده بود و بوییده بود.چه شب ها که با یاد او به رختخواب رفته بود و تا صبح با خود کلنجار رفته بود و صبح درحالی که هنوز قلبش آکنده از مهر او بود،از رختخواب بیرون آمده بود و حالا سعید روبرویش ایستاده بود و به نوه خدمتکارشان پیشنهاد ازدواج می داد.او باید به سعید اطمینان می کرد تا به سوی خوشبختی برود.سعید گفت:
    -فکر می کردم می تونم زندگیم رو خودم بسازم.
    دستش را عقب کشید و آستینش از بین انگشتان پری بیرون آمد.پشت به او کرد.تمام روزهای تلخ انتظار و خودخواهی های سعید درمقابل چشمان پری جان گرفت.چقدر تلاش کرده بود تا به این روز برسد و حالا پشت به این روز می کرد.گوشه کت را چسبید و گفت:
    -من وتو،نه،ما،ما می سازیمش.
    و در ذهن گفت؛ ((آره،من و تو،با هم می سازیمش.برام مهم نیست چی می شه.من می خوام از این چیزی که هست،نهایت استفاده رو برم.)) سعید به طرفش چرخید.پری لبخندی زد و گفت:
    -هر چی تو بگی.
    سعید خندید.به نازنین و وحید نگاه کرد و گفت:
    -اگه بابام بفهمه دیوونه می شه.
    پری محجوبانه سر به زیر انداخت.سعید گفت:
    -قول می دی به نازنین چیزی نگی؟
    -ولی...
    -پیش از رفتن بهشون می گیم.نمی خوام کسی چیزی بدونه.
    پری چشم برهم گذاشت و گفت:
    -هر چی تو بگی.
    نازنین به طرفشان رفت و گفت:
    -چی به هم می گین یواشکی.
    سعید خندید و با خوشحالی گفت:
    -این یه رازه.
    -خدای من،راز،چقدرم سریع رشد می کنه.
    -عصر تکنولوژیه زن داداش.
    -تو شیطونم بودی و ما نمی دونستیم.
    وحید لبخند مهربانی به روی پری زد و گفت:
    -سعید که اذیتتون نمی کنه؟
    و پری محجوبانه جواب داد:
    -نه.
    -باید بپرسی پری که من رو اذیت نمی کنه.
    نازنین گفت:
    -تو خوب بلدی از حق خودت دفاع کنی.
    -تو این قدر زبون دراز بودی و...ما می دونستیم.
    هر چهار نفر به خنده افتادند.وحید نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    -بهتره بریم.
    پری گفت:
    -من دیگه می رم خونه.
    نازنین گفت:
    -با ما نمی آی؟
    -نه باید برم خونه.
    -ولی...
    وحید تعارف کرد:
    -به ما افتخار بدین.
    و سعید سر به زیر انداخت.پری جواب داد:
    -دلم می خواد بیشتر پیشتون باشم ولی مطمئنا توی جمع خانوادگیتون حرفایی هست که حضور من در اون جا صورت خوشی نداره.باشه واسه بعد.
    نازنین گفت:
    -ولی چیزی نیست...
    سعید که بیشتر نگران عکس العمل پدرش بود گفت:
    -هر جور راحت تری.بیا بریم می رسونمت.
    -خودم می رم.
    -دیگه نشد ها،بیا بریم.
    نازنین گفت:
    -قلدر بازی ام بلده.
    سعید تشر زد:
    -بریم.
    درکنار هم به راه افتادند.نازنین بلند بلند حرف می زد و همه را به خنده می انداخت.سعید زیر گوش پری گفت:
    -فردا صبح می آم دنبالت،شناسنامه ات رو هم بیار.ساعت هشت و نیم،سر کوچه اتون.
    پری نگاهش کرد و با خود گفت؛ ((خدایا خودم رو سپردم دست تو.))
    فصل چهاردهم
    برای رفتن آماده بود.حتی اصرار های نازنین هم نتوانسته بود او را منصرف کند.سراز پا نمی شناخت و برای رفتن بی تاب بود.چند روزی بود که زندگی اش رنگ دیگری به خود گرفته بود.همه چیز طلایی بود.آن قدر شیطنت می کرد که همه را شیفته خود کرده بود.حتی آقای مجد هم که رضایت داده بود او به ایتالیا برود پشیمان شده بود.خانم مجد خودش را با کارهای مربوط به جشن نامزدی وحید سرگرم کرده بود،اما دلش از رفتن سعید گرفته بود.سعی می کرد خود را به کار مشغول کند،تا فکر رفتن او این قدر عذابش ندهد.وحید سردرگم بود بین او و نازنین.سعید لبخندی زد و گفت:
    -از گریه پشت سرم متنفرم.
    خانم مجد اشک هایش را پاک کرد و گفت:
    -فرودگاه که نیایم گریه هم که نکنیم.
    -مادرمن،من خیلی زود بر می گردم قول می دم.
    نازنین گفت:
    -فقط یادت باشه واسه نامزدی ما نموندی.
    -انشاءا.. واسه عروسیتون می آم.
    وحید با چهره ای درهم و غمزده گفت:
    -واسه نامزدی هستی و نمی مونی،واسه عروسی بر می گردی؟
    -خندید و گفت:
    -از همین جا قول می دم که واسه عروسیتون بیام.
    به ساعتش نگاه کرد.باید می رفت،پری منتظرش بود.گفت:
    -خب،من دیگه باید برم.
    آقای مجد دستی به موهای کم پشتش کشید و گفت:
    -مواظب خودت باش.
    آقای محبیان او را از زیر قرآن رد کرد.وحید پشت فرمان نشست و نازنین هم سوار شد.سعید برای آخرین بار،مادرش را در آغوش کشید و گفت:
    -منتظر نوه های خوشگل باش.
    خانم مجد که متوجه منظور او نشده بود و فکر می کرد،منظور او وحید است،لبخند تلخی زد و گفت:
    -جات حسابی خالیه!
    گونه مادرش را بوسید و از در بیرون رفت.برای آخرین بار به خانه نگاه کرد و سوار شد.وحید حرکت کرد.چهره درهم داشت.دلش می خواست با همه دعوا کند و اگر نازنین نبود داد و بیداد راه می انداخت.سعید زیرچشمی نگاهش کرد و گفت:
    -عصبانی هستی؟
    -آره.
    -متاسفم.
    -تاسف تو فایده ای واسه من نداره.
    نازنین گفت:
    -وحید!سعید داره می ره.درست نیست این جوری باهاش حرف بزنی.
    سعید خندید و به آرامی گفت:
    -تو اول شروع کردی.
    وحید به تندی نگاهش کرد.سعید با بی تفاوتی سر برگرداند.وحید گفت:
    -ولی من،مثل تو...
    سعید به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    -من دارم می رم.نذار هر وقت یادت افتادم یاد یه وحید بداخلاق غر غرو بیفتم.می شه عجله کنی؟
    وحید گفت:
    -حداقل به پری فکر می کردی.
    سعید به رو به رو خیره شد و گفت:
    -بهش فکر کردم،خیلی زیاد.
    -واسه همینم هست که داری می ری.
    -نصف رفتنم به خاطر اونه.
    نازنین گفت:
    -تو خودت شروع کردی.
    خندید و گفت:
    -هی وحید،من الان این حرف رو به تو گفتم.
    وحید غرید:
    -من فکر کردم تو آدم شدی.
    سعید حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
    -شدم.
    -معلومه!
    به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    -زودتر وحید.
    نازنین گفت:
    -به پروازت می رسی.
    -آره داداش عزیزم،تا چند ساعت دیگه از دست ما خلاص می شی.
    -موضوع این نیست،پری تو فرودگاه منتظرمه.
    نازنین با تعجب گفت:
    -پری؟!
    وحید گفت:
    -اون بیچاره رو چرا کشیدی فرودگاه؟
    -یه چیزی هست که باید بهت بگم.
    وحید نگاهش کرد.سعید گفت:
    -من دارم با پری از ایران می رم.
    -تو چی گفتی؟
    وحید اتومبیل را کنار کشید.سعید گفت:
    -ما عقد کردیم و حالا داریم با هم از ایران می ریم.
    -تو چیکار کردی؟
    نازنین با تعجب گفت:
    -عقد کردین؟
    -آره عقد کردیم.
    -سعید تو...تو...
    -چاره دیگه ای نداشتیم.
    -اگه بابا بفهمه!
    -ما تو ایتالیا هستیم.پیش بابا نیستیم که اون چیزی بفهمه.
    نازنین با لبخند گفت:
    -بهتون تبریک می گم.
    -ممنون.
    -نازنین،خواهش می کنم.
    -به نظر من که ایرادی نداره.
    -متشکرم نازنین.
    -ولی تو...
    -این زندگی منه،من مختارم و می بینی که سرنوشتم رو خودم ساختم.
    -تو...
    نازنین گفت:
    -وحید یادت باشه به من چه قولی دادی.
    -ولی این موضوع...
    -تو بهم قول دادی.
    وحید روی فرمان کوبید و راه افتاد.تا رسیدن به فرودگاه هر سه نفر ساکت بودند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هرکس در افکار خود غرق بود و به چیزی می اندیشید.وحید چهره درهم داشت و با عصبانیت رانندگی می کرد.سعید به رو به رو خیره شده بود و برای آینده نقشه می کشید و نازنین به ماجراهایی که در این چند ماهه اتفاق افتاده بود می اندیشید.به فرودگاه که رسیدند،سعید گفت:
    -زحمتتون دادم.
    نازنین گفت:
    -می آیم تو،می خوام پری رو ببینم.
    -و پیش از آنکه وحید عکس العملی نشان بدهد،از اتومبیل پیاده شد.سعید نگاهی به برادرش کرد و بی آنکه حرفی بزند پیاده شد.وحید روی فرمان کوبید و پیاده شد و دنبال سعید و نازنین به طرف سالن فرودگاه رفت.نازنین گفت:
    -باهاش کجا قرار داشتی؟
    سعید گفت:
    -اوناهاش،اونجاس.
    پری که انتظار دیدن نازنین را نداشت خجالت زده به طرفشان رفت.نازنین او را در آغوش کشید و گفت:
    -باید بهم می گفتی.
    -من خواستم بگم،ولی...
    سعید گفت:
    -من ازش خواستم چیزی نگه.
    -از بس که بدجنسی!
    پری خودش را از آغوش نازنین بیرون کشید و به وحید سلام کرد.وحید به سنگینی جواب سلامش را داد.سعید گفت:
    -بهتره عجله کنیم.باید پیش از پرواز کارامون جور شده باشه.
    نازنین نگاهی به وحید کرد و گفت:
    -دلم می خواد تو کارا کمکتون کنم.
    چمدان سعید را برداشت و گفت:
    -پری کمک می خوای؟
    و اشاره کرد به دنبال او برود.پری هم چمدانش را برداشت و گفت:
    -ممنون می شم.
    و به همراه نازنین از دو برادر دور شدند.سعید گفت:
    -خب داداشی!
    سعید کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
    -خیلی اذیتت کردم،همیشه.
    وحید عکس العملی نشان نداد.سعید او را در آغوش کشید و گفت:
    -خیلی دوستت دارم داداشی.
    وحید دستانش را به دور کمر او حلقه کرد و او را محکم به خود فشرد و گفت:
    -زود برگرد سعید دلم برات تنگ می شه.
    بلندگو اعلام کرد مسافرین پرواز دویست و هشتاد و نه،به مقصد رم،برای انجام امور گمرکی به سالن پرواز بروند.سعید خودش را از آغوش بردارش بیرون کشید و گفت:
    -خیلی دوستت دارم.
    -بهتره عجله کنی نمی خوای که از پرواز جا بمونی.
    دوشادوش هم به راه افتادند.تا چند ساعت دیگر زندگی برای هر دوی آنها مسیری جدا از یکدیگر رقم می زد.دستان یکدیگر را محکم در دست می فشردند و می رفتند تا سرنوشتشان را خودشان رقم بزنند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    >>>> پایان <<<<

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/