از کجا؟
-نمی دونم،احساسم بهم می گه...
لب های وحید به نیشخند باز شد.سعید به تندی و دلخوری نگاهش کرد و گفت:
-چیه؟به چی می خندی؟
-معذرت می خوام.
-نه،بگو.چی به نظرت خنده داره؟
-این که تو هم احساس داری.
لب های سعید به خنده باز شد.گفت:
-مسخره!
-داشتی می گفتی،از احساست.
-خودتو لوس نکن.
وحید حالت متفکری به خود گرفت و گفت:
-بهتره بیشتر فکر کنی.
-می دونی که از فکر کردن بیخود متنفرم.
-رو راست باشیم؟
-رو راست باشیم!
-تو داری از ایران می ری،درسته؟
-آره.
-شاید همه اش به یک ماهه نرسه،پس چرا می خوای با زندگی دختر مردم بازی کنی؟
-من...من؟
-تو عاشق شدنت هم مثل عاشق نشدنات خودخواهانه اس.
سعید سر به زیر انداخت.وحید گفت:
-با احساس و آبروی اون دختر بازی نکن.
نگاه خیره اش را به روبرو دوخت و گفت:
-می دونی که بابا هیچ وقت راضی نمی شه اونو تو خونواده بپذیره.بنابراین فکر مطرح کردنش تو خونه رو از سرت بیرون کن.اون نوه کلفت ماست.حتی اشاره کردن به پری باعث می شه مادربزرگشم کارش رو از دست بده و من مطمئنم تو آدمی نیستی که راضی به این کار باشی.
-این چه ربطی به...
-سعید این دیگه بچه بازی نیست،اصلا بازی نیست.یه کم عاقل باش.به خاطر خدا دست از افکار بچه گونه بردار.نازنین یه بار بهم گفت،برو تو آیینه و به خودت نگاه کن.گفت؛ببین آدم تو آیینه چی بهت می گه.من کاری رو که اون بهم گفته بود،انجام دادم.می دونی آدم تو آیینه چی بهم گفت؟گفت هر چی دلت می گه عین حقیقته و من رفتم دنبال دلم،چون دلم داشت بهم راست می گفت.حالا همون نصیحت رو به تو می کنم.برو تو آیینه به خودت نگاه کن و ببین آدم تو آیینه بهت چی می گه و همون کار رو انجام بده.
سعید آرام و متفکر به حرف های برادرش گوش می داد.وحید ادامه داد:
-به خاطر خودت،با احساس و آینده مردم بازی نکن.
فرمان را محکم چسبید.لحظاتی سکوت در اتومبیل حکمفرما بود وحید گفت:
-بهتره بریم خونه.
فرمان را چرخاند.چرخ های اتومبیل از جا کنده شد و وحید راه خانه را در پیش گرفت.
نیاز داشت با خودش خلوت کند.باید روبروی آیینه می نشست و می دید آدم درون آیینه چه می گوید.
***
کنار عزیز خانم نشست و گفت:
-خسته نباشی عزیز خانم.
عزیز خانم سرش را از روی لباسی که دکمه اش را سفت می کرد بلند کرد و گفت:
-تو هم خسته نباشی پسرم.
لبخند تصنعی زد و گفت:
-داری خیاطی می کنی؟
عزیز خانم با تعجب نگاهش کرد و جواب داد:
-آره،دکمه هاش شل شده.
عزیز خانم دوباره روی لباسی که در دست داشت خم شد.سعید به خود نهیب زد؛ ((بپرس دیگه،معطل چی هستی؟)) و گفت:
-خسته می شی عزیز خانم.
عزیز خانم نگاهش کرد و با تردید گفت:
-نه،نمی شم.
به خودش تشر زد؛ ((بپرس دیگه))و پرسید:
-پری خانم چطورن؟
-خوبه.
-اون روز اون شب حسابی زحمتش دادم.
-وظیفه اش بود آقا.
-نه،البته که این طور نیست.به من لطف کرد.
-نه آقا،وظیفه اش رو انجام داد.
-دلم می خواد ازش تشکر کنم،کی می آد اینجا؟
-نیازی به تشکر نیست،اون کنیز شماست.
-عزیز خانم دیگه این جوری در مورد پری حرف نزنید.گفتید کی می آد؟
-نمیدونم آقا از وقتی که از اینجا رفته،ازش بی خبرم.
سعید کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-می شه شماره تلفنش رو بهم بدین؟
و به عزیز خانم خیره شد.آماده هر عکس العملی بود حتی شنیدن جواب منفی و خود را برای اصرار بیشتر آماده کرده بود.عزیز خانم گفت:
-تو کاسه چینی هاست.می دونی کجاست؟
-پیداش می کنم.
-پری روی کاغذا نوشتش.برو خودت بردارش،دوباره بذارش سرجاش.
چشمان سعید از شادی برق می زد.به زحمت خود را کنترل کرد تا فریاد نکشد.گفت:
-ممنون،باشه.
و به سرعت از کنار عزیز خانم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و عزیز خانم بی خیال دوباره روی لباس خم شد.سعید تمام قفسه ها را گشت و کاغذ را پیدا کرد.شماره را به حافظه موبایلش سپرد و کاغذ را دوباره در قفسه گذاشت.به اتاقش رفت و شماره را گرفت و منتظر شد.چند بار بوق خورد و صدایی در گوشی پیچید:
-بله؟
-سلام خانم.
-سلام،بفرمایید.
-مجد هستم،سعید مجد!
-آقای مجد؟!بله،حالتون خوبه آقا،اتفاقی افتاده؟
-نه خانم.
-برای عزیز اتفاقی افتاده؟
-نه خانم ایشون خوب هستن.
به خودش فشار آورد و گفت:
-من،با پری خانم کار داشتم.
زن با تعجب گفت:
-پری؟
-بله،می خواستم بابت زحماتشون ازشون تشکر کنم.
-زحمات؟
-بله خانم هستن؟
-رفته کلاس کامپیوتر.
-می تونید آدرس کلاسش رو بهم بدید؟
-آدرس کلاسش رو؟
خودش هم نمی توانست باور کند باسماجت به دنبال دختری می گردد تا به او بگوید مرد درون آیینه چه گفته و از او بخواهد که روبروی آیینه بنشیند و از زن درون آیینه بپرسد،آره یا نه.زن با دودلی گفت:
-یادداشت کنید آقای مجد.
-بله بفرمایید.
زن با صدایی مردد و حالتی از شک،آدرس را می گفت و سعید یادداشت می کرد.سعید گفت:
-خیلی به من لطف کردید.
-ببخشید آقای مجد،شما مطمئنید که حال عزیز خانم خوبه؟
-مطمئن باشید خانم،همین الان می گم بهتون زنگ بزنه،شما هم مطمئن بشید.با بنده امری نیست؟
زن با تریدی گفت:
-نه،عرضی نیست.
-خداحافظ.
ارتباط را قطع کرد و روبروی آیینه ایستاد.لبخندی به مرد درون آیینه زد وگفت:
-عجله کن مرد تو آیینه،ممکنه کلاسش تعطیل بشه.
به سرعت از اتاقش بیرون آمد و همان طور که به طرف در می رفت گفت:
-عزیز خانم یه زنگ خونه پسرت بزن.
و منتظر جواب نماند و به سرعت از در بیرون رفت.
تمام طول راه به حرف هایی که می خواست بزند،فکر کرده و خود را آماده کرده بود تا هر حرفی شنید،جوابی برایش داشته باشد.
از لحظه ای که روبروی در کلاس کامپیوتر پری ایستاده بود،هزار بار به خودش گفته بود؛ ((مطمئنی))و با ایمانی قلبی به خودش جواب داده بود؛ ((هر چه بادا باد،من مطمئنم.من سعیدم و سعید هر کاری که می کنه حتما بهش ایمان داره)) نگاهش به در بود که حس شیرین انتظار را تجربه می کرد.اولین باری که احساس می کرد،قلبش از روی عشق می تپد و چشمانش قامتی را التماس می کنند که پری وار از پله ها سرازیر شود و او احساس کند،هر قدم بر روی قلب او فرود می آید.
انبوهی از دختران از در آموزشگاه بیرون می آمدند.نگاهش را در جستجوی پری،در میان دختران یک لباس،تیزتر کرد.در میان آنها نبود و سعید احساس کرد قلبش به سختی فشرده می شود.فرمان را محکم با دو دست چسبید و گفت:
-حتما دیر رسیدم.شب بهش زنگ می زنم.
برای آخرین بار به طرف در چرخید و دیدش که به آرامی از پله ها پایین می آمد.با چهره ای درهم و متفکر،در حالی که کلاسورش را محکم به سینه چسبانده بود.سعید احساس کرد قلبش به زودی از جا کنده خواهد شد.از ماشین پیاده شد و صدا زد:
-پری...پری خانم.
پری با تعجب به طرف او چرخید و گفت:
-شما هستین؟
به طرفش رفت و روبرویش ایستاد و در حالی که لبخند به لب داشت گفت:
-خوشحالم که پیداتون کردم.
-شما اینجا چیکار می کنید؟
-باید می دیدمتون.
پری احساس کرد رنگش پریده،در خودش مچاله شد و گفت:
-بهتره برین،اینجا کلاس منه.
-اومدم دنبال شما.
-متاسفم آقای مجد.
سر به زیر انداخت.دخترانی که از آموزشگاه بیرون می آمدند،با تعجب نگاهشان می کردند و در حالی که در گوش هم پچ پچ می کردند،می گذشتند.سعید گفت:
-بهتره بریم،همه دارن نگامون می کنن.
-من خودم می رم.
-باید باهات حرف بزنم.
قلب پری به شدت می تپید.نفسش به شماره افتاده بود و پاهایش سنگین شده بود.به سختی جواب داد:
-من هیچ حرفی با شما ندارم.
و سربرگرداند.سعید با تحکم گفت:
-تو اجازه نداری قبل از گوش دادن به حرف های من بری.
پری لحظه ای ایستاد و بی آنکه نگاهش کند گفت:
-متاسفم آقا.
-بهتره بری سوار ماشین بشی.می رسونمت.
-خودم می رم.
-گفتم برو سوار شو،همین الان.
پری نگاهش کرد.سعید برافروخته و عصبی به نظر می رسید.
-برو سوار شو.
پری سر به زیر انداخت و به طرف ماشین رفت.سعید هم پشت سر او راه افتاد.
سوار شدند و در میان نگاه های ناباور همه،سعید به راه افتاد.از گوشه چشم به پری که سر به زیر نشسته بود،نگاه کرد.چهره اش از هم باز شد و با لحنی مهربان گفت:
-معذرت می خوام،نباید سرت داد می کشیدم.
دو قطره اشک روی گونه های پری سرخورد.سعید گفت:
-تقصیر خودت بود.سر دخترای حرف گوش نکن باید داد کشید.
شانه های پری شروع به لرزیدن کرد.سعید گفت:
-تو داری گریه می کنی؟
کنار کشید و پارک کرد.به طرف پری چرخید و گفت:
-من که معذرت خواهی کردم.
-واسه...اون...نیست...آقا.
-پس واسه چیه؟
-چیزی...نیست...آقا.
-ما سر کلاس نیستیم.منم آقای معلم نیستم.می شه این قدر بهم نگی آقا؟
پری سر تکان داد.سعید گفت:
-حالا بسه،نمی خوام گریه کنی.
شانه های پری می لرزید.سعید گفت:
-بسه دیگه.
و پری همچنان گریه می کرد.با تحکم گفت:
-می گم بسه پری.
گریه پری شدت گرفت.سعید،صاف نشست و به روبرو خیره شد و گفت:
-خب هر وقت گریه ات تموم شد بهم بگو.
چند دقیقه ای گذشت.پری به زحمت خود را کنترل کرد و ساکت شد.سعید از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت:
-تموم شد؟
پری با صدایی خیس از گریه گفت:
-معذرت می خوام.
سعید به راه افتاد و گفت:
-اومده بودم باهات حرف بزنم.
ومنتظر شد تا پری چیزی بگوید.پری احساس کرد حالت تهوع دارد،به سختی مانع عق زدن خودش شد.سعید که او را ساکت دید گفت:
-شاید به نظرت احمقانه برسه،اما من...
به پری نگاه کرد و گفت:
-می شه باهم بریم تو یه فضای سبز؟اون جوری راحت ترم.
پری سرش را به نشانه تایید حرف او تکان داد.سعید لبخندی زد و گفت:
-ممنون.
و روی پدال گاز فشرد.
تا رسیدن به فضای سبز هر دو ساکت بودند.فضای سبز دنجی پیدا کردند.سعید توقف کرد و گفت:
-می شه بریم تو پارک؟
پری بی آنکه به پارک نگاه کند،دستگیره را گرفت و در را باز کرد و پیاده شد.سعید لحظه ای نگاهش کرد و پیاده شد.پری کنار ماشین منتظرش بود.دلش مثل سیرو سرکه می جوشید و فکرش کار نمی کرد.سعید به کنارش آمد و گفت:
-بریم.
و شانه به شانه هم به راه افتادند.سعید از گوشه چشم نگاهش کرد.کلاسورش را محکم در دست می فشرد.رنگش پریده بود و دستانش می لرزید.پرسید:
-ناراحتی؟
پری سر به زیر انداخت و جواب داد:
-نه،خوبم.
-ممنون که قبول کردی اومدی...بشینیم؟
روی نیمکتی نشستند.سعید سری به اطراف چرخاند و گفت:
-چقدر خلوته!مگه نه؟
-بله آقا.
-البته این جوری بهترم هست.
خندید و به طرف پری که ساکت نشسته بود،چرخید.خنده روی لب هایش ماسید.حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
-بهتره شروع کنم.فکر می کنم مادرت منتظرت باشه،درسته؟
-بله آقا.
-می شه یه خواهشی ازت بکنم.
پری نگاهش کرد.سعید،با چهره ای مصمم گفت:
-دیگه به من نگو آقا.
و پری خجالت زده سر به زیر انداخت.سعید گفت:
-حتما فهمیدی واسه چی اومدم دنبالت.
ساکت شد تا پری حرفی بزند و او چیزی نگفت،تا سعید ادامه بدهد.سعید گفت:
-از حاشیه رفتن متنفرم.ایراد من اینه که خیلی رک هستم.واسه همینم بریم سر اصل مطلب.
به پری نگاه کرد و گفت:
-تو نظرت در مورد من چیه؟
پری ناباورانه نگاهش کرد و گفت:
-بله؟
سعید خندید و گفت:
-مثل اینکه این دیگه خیلی صریح بود...راستش پری!...
نگاهش کرد و گفت:
-پری خانم!...