به میز تکیه داده بود و به آسمان سیاه شب خیره شده بود.اینجا اتاق سعید بود.هوایی که سعید در آن نفس می کشید،میزی که سعید به آن تکیه داشت.تختی که سعید بر روی آن می خوابید و پنجره ای که سعید از دریچه آن به آسمان خیره می شد.تنها مکانی در این خانه که آرزوی آمدنش را داشت و حالا دراین اتاق سه در چهار سفید رنگ ایستاده بود.دو صندلی چوبی،یک ضبط صوت کوچک،یک تابلوی زیبا از یک ساحل شنی و یک تخت چوبی،تمام دارایی های این اتاق بود.او اینجا ایستاده بود و در هوایی نفس می کشید که سعید سال ها و سال ها نفس کشیده بود و تمام ذراتش را یک بار از تن خود عبور داده بود.دست هایش را درهم گره کرد.چقدر مردی را که روی تخت خوابیده بود را دوست می داشت.حالا که اینجا بود به فاصله ها فکر می کرد،به تفاوت و به آتش کشیده بود و سعید،حتی از آن خبر نداشت.
آرزو می کرد کاش او به جای نازنین بود و سعید جای برادرش و آن روز،او می توانست حلم خوشبختی واقعی را بچشد.خوشحال بود که اینجاست.تمام شب گذشته به اینجا فکر کرده بود.برایش دیوار به دیوار بودن با سعید،غنیمتی بود و از روزی که به خانه خود بازگشته بود،بی تاب برگشتن به این خانه بود.سه هفته در کنار مردی که با تمام وجود دوستش می داشت زندگی کردن،هر چند که حتی نگاهش هم نمی کرد،برایش آنقدر لذت بخش بود که سردی رفتار او هم نتوانسته بود،دلسردش کند.
امروز دیگر طاقت از کف داده بود،مادربزرگ را بهانه کرده بود و برای نفس کشیدن در هوایی که با نفس های سعید معطر شده بود به این خانه آمده بود.عادت کرده بود اگر خانم خانه نباشد،در اتاق سعید را امتحان کند و همیشه با در بسته برخورد می کرد.امروز که دستگیره را گرفته بود و در باز شده بود،تعجب کرده بود و با توجه به آنکه مادربزرگش گفته بود سعید به شرکت رفته است،خوشنود شده بود که او فراموش کرده در را ببندد و در را باز کرده بود و بعد...
از تصور اینکه اگر او امروز به خانه نمی آمد چه بر سر سعید می آمد قلبش فشرده می شد.و حالا او اینجا بود و تمام روز از کنار سعید تکان نخورده بود،سعید ناله ای کرد،به طرف او ربگشت.سعید چشم باز کرد.احساس سبکی بیشتری می کرد.هنوز پره های بینی اش می سوخت.اما بهتر از صبح بود.چشمش به صورت آرام پری خورد.پری پرسید:
-حالتون خوبه؟
-ساعت چنده؟
پری به ساعتش نگاه کرد و جواب داد:
-چیزی به یازده نمونده.
-عزیز خانم کجاست؟
-خسته بود،رفت خوابید.
-شما چرا نرفتین بخوابین؟
-من خوابم نمی آد.
-سرفه کرد.پری گفت:
-حتما خیلی گشنه اید،الان براتون غذا می آرم.
سعید خودش را روی تخت بالا کشید.پری همان طور که به طرف در می رفت گفت:
-سوپ رو واسه اتون گرم نگه داشتم.سعید با حالتی متفکر به دستان خود خیره شد.ذهنش پر بود از علامت سوال،علامت تعجب و...با افکارش مبارزه می کرد و سعی می کرد آنچه را آرام آرام در مغزش ریشه می دوانید از ذهن بیرون کند.پری سینی به دست به اتاق بازگشت و بر لبه تخت نشست.سعید گفت:
-زحمتتون دادم.
و صدایش پر از مهربانی بود.پشت پری لرزید.سر به زیر انداخت و جواب داد:
-نه آقا،وظیفه امه.
سعید به یاد آورد خودش به پری گفته بود؛ ((نگفتن کلمه آقا،در مورد وحید صدق می کنه اما منو که خواستی صدا کنی،می گی آقا)) از حرفی که زده بود پشیمان شده بود و خجالت می کشید پری قاشق پر از سوپ را به طرفش گرفت.سعید نگاه مهربانش را به صورت پری دوخت و گفت:
-ازتون ممنونم.
در آهنگ صدایش چیزی گوشنواز به پرواز درآمده بود.پری به سختی و با لکنت جواب داد:
-خواهش میکنم.
نگاهش را به زیر انداخته بود،اما سنگینی نگاه سعید را احساس می کرد.سعید سوپ را خورد و گفت:
-خوشمزه اس.
دلش می خواست سینی را روی زمین بگذارد و از اتاق بیرون برود.چیزی در وجودش می شکست،فرو می ریخت و او را هم با خود به قهقرا می کشانید.نگاه مشتاق سعید،آن لحن گرم و پویا،بند دلش را پاره می کرد و او را به سرزمین رویاها می برد.
قاشق دیگری را به طرف سعید گرفت و قاشق های بعدی را و سعید آرام و بی صدا غذایش را می خورد و از خودش می پرسید؛ ((آیا واقعا سه هفته با این موجود استثنایی زیر یک سقف زندگی کرده است؟))
غذایش که تمام شد،پری که به دنبال بهانه ای برای فرار بود،بلند شد.سعید گفت:
-دست شما درد نکنه.
-خواهش می کنم.
دلش می خواست آن سوپ تمام شدنی نبود و او هنوز می توانست روبروی پری بنشیند و به صورت مهربان او چشم بدوزد.پری که از اتاق بیرون رفت،ستون فقراتش تیر کشی.به خود نهیب زد؛ ((تو تا یکی دو هفته دیگه می ری اروپا،اون وقت مثل بچه ها زل زدی به این دختره که چی بشه؟)) روی تختش دراز کشید و سعی کرد به افکارش سر و سامانی بدهد و عاقلانه تر فکر کند.پری به اتاق برگشت و گفت:
-به چیز دیگه ای احتیاج ندارین؟
بی آنکه نگاه کند جواب داد:
-نه،ممنون،می تونید برید استراحت کنید.
پری که رفتار گرم و محبت آمیز لحظات قبل سعید،نور امیدی در قلبش روشن کرده بود،به سختی یکه خورد.کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-می رم آقا.
سعید به تابلوی روی دیوار خیره شد و سعی کرد،افکارش را پیرامون سفر و کارهایی که باید انجام بدهد متمرکز کند.
پری پیش از آنکه پا از در بیرون بگذارد،برگشت و به سعید نگاه کرد.سعید بر تابلوی روی دیوار ثابت مانده بود.به آرامی گفت:
-شب بخیر.
بی اختیار گفت:
-تو چند سالته؟
-بله؟
-ولش کن،شب بخیر.
پری کمی مردد نگاهش کرد و گفت:
-نوزده سال.
سعید نگاهش کرد.خودش هم نمی دانست چش شده و چرا با این که با تمام قوا سعی می کند،نمی تواند از فکر دختری که او را محو و تار و از پشت پرده ای از هذیان و تب صبح دیده بود،رها شود گفت:
-هنوز بچه ای.
و به خودش لعنت فرستاد که چرا این قدر تلخ زبان است،پری محجوبانه گفت:
-بله آقا،حق با شماست.
سعید روی تخت نشست و نگاهش کرد.پری با نگرانی گفت:
-پتو رو بکشید روتون،حالتون بدتر می شه.
-نگران منی؟
پری که به طرفش می رفت تا پتویش را مرتب کند،بر جا خشکش زد.سر به زیر انداخت.احساس کرد بخار از سرش بلند می شود و به سختی نفس می کشد.سعید لبخندی زد و گفت:
-می دونی به چی فکر می کنم؟
-نه آقا.
-دخترای ایتالیایی هم به اندازه دخترای ایرانی مهربون هستن.