هنوز
پر حرفی می کرد و او دلش می خواست زودتر غذایش را تمام کند و برود.نازنین گفت:
ممکنه ازتون یه چیزي بخوام؟
سر بلند کرد،نازنین نگاهش را به وحید دوخته بود.وحید قاشقش را در بشقاب گذاشت و گفت:
خواهش می کنم.
می خواستم اگه ممکنه آقا سعید هم ناراحت نمی شن اجازه بدین من وپري از حیاط پشتی استفاده کنیم.
وحید زیر چشمی به او که با بی خیالی قاشق را دردهان می گذاشت نگاه کرد.مانده بود چه بگوید و گفت:
وا..
منتظر ماند تا سعید چیزي بگوید ولی سعید بی تفاوت نشسته بود گفت:
از نظر من ایرادي نداره اگه سعید هم راضی باشه.
سعید لقمه اش را بلعید لیوان نوشابه اش را برداشت و سر کشید نگاه ها به او خیره شده بود با خونسردي گفت:
اگر براي ما مزاحمت ایجا نشه،فکر نمی کنم موردي داشته باشه.
پري سر به زیر انداخت و نازنین گفت:
سعی امون رو می کنیم.
در ضمن وقتی من تو حیاط هستم...
نازنین به میان حرفش دوید و گفت:
مزاحمتون نمی شیم.
بله،ممنون.
نازنین لبخندي به پري زد و گفت:
خاله،ممکنه بعد از شام بریم حیاط پشتی؟
نگاه به طرف سعید چرخاند و گفت:
اگر از نظر شما ایرادي نداشته باشه.
نه ایرادي نداره،چون من دارم میرم بیرون.
وحید متعجبانه نگاهش کرد.آقاي مجد پرسید:
کجا؟
سعید بلند شد و گفت:
یه سري کارهاي عقب افتاده دارم،معذرت می خوام.
و از وحید پرسید:
سوئیچ رو ماشینه؟
وحید هم ایستاد و گفت:
منم می آم.
سعید چهره درهم کشید و گفت:
احتیاج به کمک ندارم.
و وحید را که ناباورانه نگاهش می کرد بر جاي گذاشت و رفت.آقاي مجد می خواست دهان باز کند که همسرش با
اشاره به دخترها،مانع او شد.پري غمگین و سر به زیر با غذایش بازي می کرد.نازنین زیر گوش او گفت:
به سعید اهمیت نده،من و تو این چند روز خوب شناختمش همیشه همین طوریه،به خاطر هیچ کس نیست.
می دونم.
بریم حیاط پشتی؟
شما سیر شدید؟
بریم،برات توضیح می دم.
هر چی شما بگین.
ممنونم،دست شما درد نکنه.
خانم مجد گفت:
دست عزیز خانم درد نکنه،شما سیر شدید؟
بله،اگه اجازه بدید ما بریم تو حیاط قدم بزنیم.
...آخه.
آقاي مجد گفت:
می تونید برید.
نازنین دست پري را گرفت و او را به دنبال خود بیرون برد.سعید اتومبیل را بیرون پارك کرده بود و در حیاط را می بست.نازنین نفس عمیقی کشید و گفت:
خوشحالم که تو اینجایی.
پري لبخندي تصنعی زد و سر به زیر انداخت.در بزرگ حیاط بسته شد و نازنین سبکبال قدم به حیاط گذاشت و ]گفت:تا سعید برنگشته بریم حیاط پشتی رو نشونت بدم.
و پري را به دنبال خود کشید.انرژي مضاعفی درخود احساس می کرد و به هر سو می خرامید.دلش می خواست حرف بزند،شعر بخواند و دور خودش بچرخد.از راه باریکی گذشتند و به حیاط پشتی که زیر نور چراغ بزرگی می درخشید رسیدند.
نازنین با هیجان گفت:اینم جاي دنج دوقلو هاي کوچیک و بزرگ.
پري به زحمت لبخندي زد.دست او را کشید و به کنار نیمکت برد و گفت:
از وقتی که وحید اینجا رو نشونم داده یه دل نه صد دل عاشقش شدم.جاي خیلی خوبیه.
بله،خیلی.
نازنین نگاهش کرد.پري گرفته و ناراحت به نظر می رسید.پرسید:
چیزي شده؟
پري لبخندي ساختگی زد و گفت:
نه.
احساس می کنم ناراحتی.
سر به زیر انداخت و محجوبانه جواب داد:
این طور نیست.
نازنین خندید و گفت:
به خاطر سعید؟
رنگ پري پرید.دستپاچه جواب داد:
نه،این چه حرفیه؟!
نازنین به نیمکت تکیه داد و گفت:
می دونی باید با اون چه جوري رفتار کرد.مثل خودش به حرفاش گوش کن ولی بهش اهمیت نده.
پري که تا حدودي آسوده شده بود گفت:
بله،همین طوره.
می دونی پري،من مستقل بار اومدم.مادم همیشه می گفت تو انعطاف پذیري زیادي داري و به راحتی می تونی خورت رو با هر شرایطی وفق بدي.می گفت،تو می تونی یک دقیقه بخندي و یک دقیقه بعد گریه کنی و یک دقیقه بعد از اون دوباره بخندي.نه اینکه بی قید بار اومده باشم،یاد گرفتم در مقابل شرایط زمونه نرمش داشته باشم و با همین شیوه تونستم هم مشکلاتم رو حل کنم وهم دوستاي زیادي واسه خودم پیدا کنم.من تو این دو،سه روزه سعی کردم،با سعید هم همون رفتار رو داشته باشم،اما اون انگار با خودشم قهره،یه حصار دور خودش کشیده و به هیچ کس اجازه نمی ده از اون حصار رد بشه.
پري به آرامی جواب داد:
به جز برادرش.
آره به جز برادرش،وحید.
و هر کسی که بخواد بین اونا فاصله بندازه،از سر راه بر می داره.
موضوع اینجاست که اون فکر می کنه همه آدماي دنیا اومدن بین اون و برادرش فاصله بندازن.
آقا سعید اخلاقیات خاص خودش رو داره.
خداي من اون اصلا اخلاق هم داره!
نازنین خندید و گفت:
اون رو ول کن،تو قبلا اینجا رو دیده بودي؟
پري نگاهی به اطراف انداخت و جواب داد:
اگه راستش رو بگم،آره.چند باري یواشکی اومدم اینجا.
از دست این دو تا برادر،همه چیزاي خوب دنیا رو واسه خودشون می خوان.
یه دفعه هم آقا وحید،همین جا مچم رو گرفت.
واي خداي من!بهت چی گفت؟
خندید و گفت،عزیز دنبالت می گرده.
فقط همین؟
گفت بهش می گم اینجایی،من معذرت خواستم و بدو بدو رفتم.
عجیبه!
اونا با هم خیلی فرق دارن.
فرق دارن؟
آقا وحید خیلی مهربون و آقاست.
خب.
اون با همه شون فرق داره.
از سعید واسه ام بگو؟
آقا سعید!
پري سر به زیر انداخت و گفت:
چی بگم؟
هر چی،نمی دونم،از اخلاقش،عادتاش،حتما عزیز خانم یه چیزایی بهت گفته.
آقا سعیدم...آقاست.
خب؟
نمی دونم،من زیاد نمی شناسمش،همیشه از دور دیدمش،وقتی از سر کار می اومد با سر و صدا می رفت تو اتاقش.
چه جور سر و صدایی؟داد و بیداد؟
نه،اگه آقاي مجد نبود اون با خنده و هیاهو می اومد خونه،اگه پدرش بود،ساکت می اومد و می رفت تو اتاقش.عزیز
می گفت،زیاد جلوي چشم پسرا نباشم.می گفت...سکوت کرد.نازنین هیجان زده پرسید:
چی می گفت؟
بریم نازنین خانم،عزیزم کمک می خواد.
بهم بگو پري،چقدر باید بهت بگم.راستش فضولیه،ولی فکر می کنم بیرون بودن ما بهتره،از چشماي آقاي مجد
معلوم بود،می خواست با وحید دعوا کنه.اگه من سر میز می موندم بد می شد.
پري با تعجب نگاهش می کرد.نازنین که متوجه نگاه خیره او شده بود خندید و گفت:
من از چشماش فهمیدم.
پري خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:
شما خیلی با هوشید!
اینا مربوط به هوش نیست دختر جان،واضح بود.
من اصلا نفهمیدم.
نازنین خندیددو گفت:
خوشحالم که تو پیش منی.
پري خجالت زده تر از پیش به نظر می رسید.نازنین باز گفت:
بیچاره وحید که باید تاوان کاراي برادرش رو پس بده.اونم برادري مثل سعید.
پري به آرامی گفت:
سعید خیلی آقاست.
و نازنین صداي او را نشنید.
***
صبح که از خواب بیدار شد،سر حال و قبراق بود.تا پاسی از شب گذشته،بیرون بود و اندیشیده بود.عمدا از خانه بیرون رفته بود تا بهتر بتواند فکرش را جمع کند.در یک فضاي سبز،روي چمن ها بود و تصمیم گرفته بود،از فردا سعیدهمیشگی باشد.سعید چند روز پیش انگار اصلا این سه روز در زندگی او نبوده.لحظه ها به همان سرعتی که می آمدند،می رفتند و فراموش می شدند.انگار هیچ اتفاق نیفتاده است.
با خود کلنجار رفته بود و به این نتیجه رسیده بود،وجود پري و نازنین را در خانه نادیده بگیرد و امیدوار باشد.به
محض رفتن نازنین از خانه اشان،وحید او را به فراموشی می سپارد.می خواست سعید همیشگی باشد و برایش مهم
نبود،جمع چهار نفره خانه اشان اعضاي جدیدي پیدا کرده،انگار آنها نبودند.می خواست وانمود کند،آنها را نمی
بیند.روي دیوار کوبید و از تخت پایین پرید.وحید که جوابش را داد،خنده روي لب هایش دوید.به سرعت در را باز
کرد و فریاد کشید:
وحید،بدو دیر شد.
و صداي قهقهه اش در سالن پیچید.وحید در را باز کرد و متعجب به او خیره شده بود.سعید چرخی زد و گفت:
هنوز که خوابی رئیس آینده.
مادرش به صداي فریاد او به سالن آمد و گفت:
هیس!
سلام،به گل ترین مادر دنیا.
مادر به اتاق نازنین اشاره کرد و گفت:
یواش تر،خوابه.
سعید صدایش را پایین آورد و گفت:
اطاعت می شه بانو.
و به طرف دستشویی رفت.انرژي زیادي در خود احساس می کرد.خانم مجد به وحید نگاه کرد.وحید شانه بالا انداخت و در حالیکه به شدت متعجب بود،به اتاقش رفت تا براي رفتن به سر کار آماده شود.
سر میز صبحانه،سعید با ولع خاصی نان و کره و مربا می خورد.حتی آقاي مجد هم با تعجب به او نگاه می کرد.چایش
را سر کشید و گفت:
زودتر آقاي محترم.
وحید هم چایش را سر کشید و گفت:
کی پشت فرمون می شینه.
سعید خندید و گفت:
هر کی زودتر به ماشین برسه.
و شروع به دویدن کرد.وحید گفت:
تو زرنگی کردي.
و به دنبال او دوید.خانم مجد که راضی و خوشحال به نظر می رسید،گفت:
نگاشون کن،هنوز بچه ان.
امروز حالش خوبه.
خانم مجد لبخندي زد و گفت:
تونست با مسئله کنار بیاد،شده سعید همیشگی.
بچه اس،باید بزرگ بشه.
به موقعش خیلی هم بزرگه.
بزرگ؟مضحکه.
خانم مجد به زحمت خود را کنترل کرد تا پاسخی به همسرش ندهد.آقاي مجد ایستاد و گفت:
من که چشمم آب نمی خوره این دو تا چیزي بشن.
و بی آنکه منتظر پاسخ همسرش باشد به راه افتاد.عزیز خانم از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
رفتن خانم؟
بله،لطفا میز رو جمع کن.
شما که هنوز صبحونه نخوردي.
من میل ندارم.
بازم آقا حرفی زد و شما رو ناراحت کرد؟
خانم مجد سر به زیر انداخت و لبخند کمرنگی روي لبانش نشست.جواب داد:
نه!
عزیز خانم همان طور که مشغول تمیز کردن میز بود گفت:
آقا سعید،مثل هر روز بود.آدم سر از کارش در نمی آره.
سعید...
خودش هم نمی توانست سر از کار سعید در بیاورد.یک روز خوب و فردا آن قدر بدخلق بود که نمی توانست تحملش کنی.یک روز مهربان و روز دیگر حتی براي شام خوردن از اتاقش بیرون نمی آمد.عزیز خانم گفت:
خانم جون می گم یه سر کتاب واسه اش باز کنید.
عزیز خانم!خواهش می کنم.
خانم جون به خدا حسود تو دنیا زیاده،شاید دعایی اش کرده باشن.شاید چیز خورش کردن وگرنه من که تا حالا یه
همچین چیزي رو ندیدم.
سعید به باباش کشیده.
عزیز خانم که گوشی براي شنیدن پیدا کرده بود روي صندلی نشست و به آرامی گفت:
خانم جون به حرف من گوش کنید،من خودم می رم براتش دعا می گیرم.یه دعانویس می شناسم دستش
شفاست.نفسش حقه.
خانم مجد چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
بسه دیگه،این حرفا مزخرفه.
مزخرف کجاست خانم،عروس دختر دایی مادر من بچه دار نمی شد پیش هزار تا دکتر رفته بود،همه جوابش کرده
بودن،فقط یه دفعه رفت پیش این دعانویسه،الان سه تا بچه قد و نیم قد دورش ریخته،وقت سر خاروندن نداره.
خانم مجد نگاهش کرد.بلند شد و گفت:
من می رم استراحت کنم،دخترا که بیدار شدن صدام کن.
سعید از آیینه نگاه کرد و گفت:
دارن می ان.
تو جنون داري پسر.
ولم کن سر صبحی،به حالش فکر کن.
وحید از آیینه بغل به عقب نگاه کرد و گفت:
اونا بچه ان.
مزه اش به همینه.
که دو تا بچه رو بذاري سر کار؟
به این که آدم بشن و از این به بعد کنار خیابون منتظر تاکسی مرسی وانیستن.
وحید گفت:
آماده؟
دست دختر که به طرف دستگیره رفت.وحید گفت:
حالا.
سعید روي پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد.دست دختر در هوا معلق مانده بود.وحید گفت:
بهتون تبریک می گم.
سعید می خندید.بوق زد و گفت:
خداحافظ کوچولو.
وحید نگاهش می کرد.سنگینی نگاه برادرش را احساس کرد.به طرفش چرخید و گفت:
چرا این جوري نگاه می کنی؟
دارم فکر می کنم حتما آدرس جایی رو که دیشب رفته بودي ازت بگیرم.می بینم که حالت رو حسابی جا اورده.
سعید خندید و با شیطنت گفت:
اونجا دیگه سریه.
هی،جاي سري،دیگه حسابی کنجکاو شدم.
آ...آ...امکان نداره.
سعید حریص ترم نکن.من و تو که چیزي رو از هم پنهون نمی کنیم.
تو باید تو تمام سوراخ سنبه هاي زندگی من سرك بکشی دیگه.
پس یه برادر خوب به چه درد می خوره.
سواي از شوخی،جاي خاصی نرفتم.رفتم که فکر کنم و می بینی که نتایج سودمندي هم داشته.
تو دیوونه اي!
چاکر آقام هستم.
وحید دستی به سر سعید کشید وگفت:
داداش کوچولوي من.
سعید خودش را عقب کشید و گفت:
موهام خراب شد.
وحید به قهقهه خندید و سعید را هم به خنده انداخت.پرسید:
امروز تو شرکتی یا بیرون.
فکر کنم بیرون.مامور خرید شرکت آرین اومده،می برمش انبار نمونه جنسارو ببینه.تو چیکاره اي؟
چند تا پرونده هست که باید بهشون برسم.بابا داره یه کارایی می کنه.
چه خبر؟
وحید متفکرانه به روبه رو خیره شده بود گفت:
منم سر در نمی آرم.این روزا عجیب و غریب رفتار می کنه.اون روز رفتم تو اتاقش،داشت با یکی صحبت می کرد تا من رفتم تو گفت؛بعدا باهاتون تماس می گیرم.
این کجاش عجیبه؟
اینجاش که معذرت خواهی کرد و بعد داشت انگلیسی حرف می زد.
سعید متعجبانه گفت:
معذرت خواهی می کرد.
سر در نمی آرم داره چیکار می کنه.
ته و توش رو واسه ات در می آرم.
جون سعید آرتیست بازیت گل نکنه.
نه بابا حواسم هست.
کاش بهت نمی گفتم.
بالاخره که سر در می آوردم...
سر به سرش نذار،اگه بخواد خودش بهمون می گه.
اي بابا،تو چته؟
وحید سر به زیر انداخت و گفت:
نمی خوام پیش نازنین آبروریزي راه بندازه.
سعید لحظه اي اندیشید و جواب داد:
باشه،می ذارم واسه بعد.
به شرکت رسیده بودند.سعید چهره درهم کشیده بود.وحید از گوشه چشم نگاهش کرد و ماشین را نگاه داشت.وحید
دستش را بین موهاي او فرو کرد و موهاي روغن خورده اش را به هم ریخت،سعید خودش را به شدت عقب
کشید.وحید در را باز کرد و بیرون پرید و با هیجان گفت:
آیینه بدم خدمتتون؟
می کشمت وحید.
وحید قهقهه زنان فرار کرد.سعید به سرعت پیاده شد،درها را قفل کرد و به دنبال وحید دوید.جلوي در شرکت،وحید ایستاد.سینه صاف کرد و متین قدم به داخل شرکت گذاشت.سعید هیاهو کنان خود را به او رساند.نگهبان شرکت به وحید سلام کرد.وحید همان طور که جواب او را می داد به سعید اشاره کرد حرکتی نکند و در حالی که به زحمت مانع خندیدنش می شد گفت:
آقاي مجد،موهاتون به هم ریخته.
پشت به سعید کرد که چشم هایش را براي او درشت کرده بود و موهایش را صاف می کرد و لبخند زنان به طرف
اتاقش رفت.سعید هم پشت سر او به راه افتاد،خودش را به او رساند و گفت:
یعنی این شرکت تعطیل نمی شه؟!
من امروز اضافه کاري می مونم.
شبم که خونه نمی آي؟!
وحید به خونسردي جواب داد:
امشب کارام زیاده،فکر می کنم شبم بمونم که کارام رو حتما تموم کنم.
به آستانه در اتاقش رسیده بود.صداي سلامی در گوششان پیچید.پریسا پشت میز خانم صبوحی ایستاده بود.وحید به
گرمی با او سلام و احوالپرسی کرد و ورودش را تبریک گفت.سعید هم جواب سلامش را داد و به سنگینی پرسید:
پوریا خان چطوره؟
پریسا چهره درهم کشید و به همان سنگینی جواب داد:
خوبن.
سلام برسونید.
وحید چشمکی به سعید زد و به اتاقش رفت.سعید تقریبا فریاد کشید:
از دست من نمی تونی فرار کنی.
به طرف اتاق وحید رفت و به پریسا گفت:
خانم هیچ کس رو به اتاق راه ندین.
پشت در ایستاد و رو به پریسا گفت:
در ضمن هر صدایی هم شنیدي به روي خودتون نیارید،احتمالا وحیده که کمک می خواد،ولی چیز خاصی نیست.
صداي خنده وحید از داخل اتاق می آمد.سعید با گفتن؛ ((وحید می کشمت)) وارد اتاق شد و پریسا را متعجب بر جا
گذاشت.پریسا روي صندلی اش نشست.صداي هیاهوي دو برادر از داخل اتاق می آمد زیر لب گفت:
این پسره حتما دیوونه اس.گاهی وقتا با یه من عسلم نمی شه خوردش،گاهی وقتا...
وحید به قهقهه می خندید و براي نجات خود دست و پا می زد سعید موهاي او را با دو دست به هم ریخت.
از اتاق که بیرون آمد.چشمانش از شدت خوشی می درخشید.کنار در ایستاد و پرسید:
بعداز ظهر؟
وحید که موهایش را شانه می کشید به طرف او چرخید و گفت:
درخدمتم قربان.
سعید لبخندي از سر پیروزي زد و گفت:
پایین منتظرتم.
وحید دستی برایش تکان داد و سعید در را بست.پریسا ایستاد.روبروي میز ایستاد و گفت:
براتون آرزوي موفقیت می کنم.
ممنون.
بعد از در بیرون رفت و پریسا را متعجب و متفکر بر جاي گذاشت.
***
سکوت تلخ سالن با صداي قاشق و چنگالهایی که به زحمت می خواستند صدا نکنن شکسته می شد.آقاي مجد چهره
درهم کشیده بود و قاشق غذا را به دهان گذاشت.سعید با ولع می خورد و وحید بیشتر با غذایش بازي می کرد تا آن را بخورد.پري قاشق چنگال به دست به بشقاب غذا خیره مانده بود.به زحمت می توانست قاشق به دهان بگذارد و یا لقمه اي را ببلعد.نازنین هراز چند گاهی به رویش لبخند می زد و او به سختی پاسخ لبخند او را می داد.بلند شد و باگفتن جمله:
دست شما درد نکنه.
آهنگ رفتن کرد.نازنین گفت:
چند لحظه صبر کن منم می آم.
آقاي مجد به جاي پري جواب داد:
شما چند لحظه بمونید کارتون دارم.
نگاه ها به طرف آقاي مجد که بالاي میز نشسته بود خیره ماند پري گفت:
با اجازه.
نازنین می خواست دهان باز کند که آقاي مجد گفت:
شما بفرمایید.
پري با قدم هایی بلند در حالی که به شدت احساس سرخوردگی می کرد به طرف آشپزخانه رفت.نازنین رفتن او را دنبال کرد و دست از غذا کشید.چهره اقاي مجد کمی بازتر شد.خانم مجد گفت:
بخورعزیزم.
ممنون سیر شدم.
خانم مجد اخمی به همسرش کرد.وحید و سعید به هم نگاه کردند و سعید لقمه اش را به سختی فرو داد.آقاي مجد با
لحن مهربانی گفت:
بهتره بخوري،نمی خوام وقتی پدر و مادرت اومدن با یه دختر لاغر روبرو بشن.
سیر شدم،ممنون.
ایستاد آقاي مجد گفت:
بشینم دخترم کارت داشتم.
نازنین نشست.وحید قاشق و چنگالش را در بشقاب گذاشت و سعید کمی نوشابه خورد تا به فرو دادن لقمه اش کمک
کند.خانم مجد گفت:
بهتره شروع نکنید آقا.
اجازه بدید خانم،فکر می کنم نازنین بدونه بهتره.
نازنین سر به زیر انداخت و محجوبانه به او گوش سپرد.آقاي مجد ادامه داد:
ببین دخترم ما تو این خونه مقرراتی داریم و از همون مقررات پیروي می کنیم.شما تا روزي که اینجا هستی باید از
مقررات خونه ما پیروي کنی،به هر حال تو در این مدت عضوي از خانواده ما به حساب می آي.
اگر کار اشتباهی کردم،معذرت می خوام.
اگرم کاري کردي به خاطر این بوده که خبر نداشتی و این عیبی نداره.
اگر خاله بهم تذکر می دادن حتما انجامش نمی دادم.
خانم مجد با لحن دلداري دهنده اي گفت:
نه عزیزم،منظور آقاي مجد این نبود.
آقاي مجد گفت:
حالا من برات توضیح می دم.
بله.
وحید سر به زیر انداخت و سعید با سالادي که در بشقابش ریخته بود بازي می کرد.نازنین دلش می خواست گریه
کند.دلش می خواست الان خانه خودشان بود و به طرف اتاق خودش می دوید و روي تخت خودش گریه می کرد.می اندیشید؛ ((کاش امروز مامان که زنگ زده بود بهش می گفتم می خوام برم خونه،خونه خودمون،اهمیتی هم نمی دم که باید تنها بمونم.از تاریکی شبم نمی ترسم.کاش بهش می گفتم.فردا زنگ بزنه شیراز،چون من دیگه نمی تونم تو این خونه بمونم.فردا،فردا که بهم زنگ زدن بهشون می گم،می خوام برم خونه.من حاضر نیستم به خاطر هیچ کس جلوي همه تحقیر بشم...واقعا کاري کردم و خودم خبر ندارم؟یا کارام اون قدر زشت بوده که جلوي این دو تا باید بهم تذکربدن تا واسه ام درس عبرت بشه((.آقاي مجد سینه اي صاف کرد و گفت:
من باید همون دیروز به شما تذکر می دادم،این کوتاهی از ما بوده.
آرزو می کرد آقاي مجد زودتر حرفش را بزند و او بایستد و با گفتن (( معذرت می خوام))به اتاقشبرود.تصمیمش راگرفته بود.او فردا به شیراز باز می گشت.آقاي مجد ادامه داد:
ما توي این خونه با پیشخدمت سر یه میز نمی شینیم.من همون دیشب که شما از پري خواستی سر میز بشینه می
خواستم به شما بگم،اما با خودم فکر کردم همین یک شبه و تکرار نمی شه.شب که شما با پري تو یه اتاق خوابیدي به
خانم گفتم امروز با شما صحبت کنه و بهت بگه براي شما دختر خانم،و متشخصی هستی شایسته نیست که با یک
دختر جنوب شهري سر یک میز بشینی و تو یک اتاق بخوابی.تو باید با خانم هاي مثل خودت نشست و برخاست کنی
تا براي ورود به جامعه بتونی ازشون چیزاي بیشتري یاد بگیري.
نازنین احساس کرد بخار از سرش بلند می شود.باورش نمی شد این کلمات را از دهان آقاي مجد می شنود.تعریف او را از پدرش زیاد شنیده بود.با پدرش در دانشکده درس خوانده بود و او براي پدرش که مردي از خانواده ايمتوسط بود،بهترین دوست شده بود.افکار بزرگ و آزاد اندیشانه او،براي پدرش ستودنی بود و او را به عنوان مردي رها از قید و بند ظواهر اشرافی می شناخت.آقاي مجد ادامه داد:
امشب که دوباره پري سر این میز نشست فهمیدم که خانم به شما تذکر لازمه رو نداده،صلاح دونستم من بهت بگم.
نازنین ایستاد و گفت:
متاسفم عمو من طوري تربیت شدم که واسه آدما،نه به حسب ظاهرشون که با توجه به صفاتشون ارزش قائل می
شم.اگر کاري برخلاف اصول این خونه انجام دادم معذرت می خوام.متاسفم که نمی تونم اون جوریکه شما دلتون میخواد باشم.چون من ترجیح می دم براي ورود به اجتماع با کسایی که توي یه اجتماع واقعی گشتن حشر و نشر داشته باشم تا آدمایی که تو یه اجتماع ماشینی بزرگ شدن و نفس کشیدن.اگر وجود پري شما رو ناراحت می کنه،می گم عزیز خانم بفرستتش خونه اشون،چون من حاضر نیستم به خاطر من،شخصیت یه آدم دیگه لگدمال بشه،معذرت می خوام.
و به سرعت به اتاقش رفت.آقاي مجد سرخ شده بود.وحید هاج و واج مانده بود و سعید که در دل صداقت و شجاعت نازنین را می ستود،به سختی جلوي لبخندش را گرفته بود.آقاي مجد غرید:
درست تربیت نشده.
سعید گفت:
به نظر من که مستقل بار اومده.
کسی نظر جنابعالی رو نخواست.
سعید لبخندي موذیانه زد و گفت:
آدماي شجاع که از حقشون دفاع می کنن قابل تحسینن.
آقاي مجد به تندي نگاهش کرد و گفت:
همین الان می ري تو اتاقت.
سعید ایستاد و گفت:
بله قربان.
و به طرف اتاقش به راه افتاد و همان طور که می رفت گفت:
کاش همه بچه هاشونو این جوري بار می آوردن. به اتاقش رفت.وحید نگاهی به صورت گرفته پدرش انداخت و از
سر میز بلند شد و آرام به طرف اتاق سعید رفت.ضربه کوچکی به در زد و پیش از آن که جوابی بشنود،در را باز کرد و خودش را به داخل اتاق انداخت.سعید گفت:
حداقل یه یاا..بگو.
با ناراحتی گفت:
دیدي چه جوري با بابا حرف زد؟
خیلی ازش خوشم اومد،تا به حال هیچ کی نتونسته بود جواب بابا رو این جوري بده.
سعید،می فهمی اون چی کار کرد؟
کاري که من بارها دلم خواسته انجام بدم و نتونستم.
بر لبه تخت نشست و گفت:
تو نمی فهمی چی شده.
چی شده؟
اگه بابا باهاش لج بیفته،کار من ساخته اس.
لج که افتاده،اما کار تو واسه چی؟
سر به زیر انداخت و گفت:
گفتم که من دو...
سعید متفکرانه به او نگاه کرد و براي اولین بار بی آنکه در این مورد،احساس کینه و حسادتی داشته باشد گفت:
فکر اینجاش رو نکرده بودم.
وحید که از لحن او یکه خورده بود نگاهش کرد.سعید روي صندلی جابه جا شد و گفت:
بابا دیگه عمرا باهاش خوب نمی شه.
تو نگرانی؟
هان!
سعید به خود آمده بود و از این که وحید او را غافلگیر کرده بود به شدت از دست خودش ناراحت بود.لبخندي
تصنعی زد و در حالی که پشت سرش را می خاراند گفت:
آره،فکر کنم.
به خاطر من؟
دیگه روت رو زیاد نکن.
هی،داداش کوچولوي خودمی.
هی،داداش بزرگه خود خودمی.
بر منکرش لعنت.
بابا رو بگو.
تو می گی چیکار کنم؟
هنوز که چیزي معلوم نیست،تا فردا صبح صبر می کنیم اگه هنوز حالش خراب بود یه فکري واسه اش می کنیم.
چه جوري؟
آقا جان،شما که بیست و هفت سال صبر کردید،اینم روش.مثل این که خیلی از دست من ناراحتی که به این سرعت
می خواي فرار کنی؟
حرفاي مسخره نزن سعید.
سعید به صندلی تکیه داد وگفت:
فکرشم نمی کردم تو اتاق من بشینیم و در مورد ازدواج تو حرف بزنیم.
ازدواج من؟
ازدواج تو،دختر مورد علاقه ات،در مورد دور شدن تو،من خیال می کردم هیچ زنی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه.
بازم مزخرف بافیات شروع شد.
اما حالا تو اتاق من نشستیم و در مورد دختر مورد علاقه تو و راه هاي راضی کردن بابا حرف می زنیم.اونم کی؟من؟
واسه همین اخلاقته که دوستت دارم.هیچی تو دلت پیدا نمی شه.
از بس که دلم خره.
سعید!
خندید و گفت:
ولش کن بابا،ولی پسر عجب اعجوبه ایه این بشر،کاسه کوزه بابائه رو شکست.خیلی خوشم اومد.
لحظه اي اندیشید و گفت:
این حرکات شجاعانه اش یه دست مریزاد داره.
دیوونه شدي؟
من نمی تونم،تو بهش بگو جمعه ببریمش کوه؟
کوه؟
اي بابا،تو امشب چته،کوه،کوه.
و با دو دست شکل یک قله را نشان داد.وحید لبخند زنان نگاهش می کرد و سعید برنامه سه روز بعد را بی توجه به
وحید و نظر نازنین،براي رفتن به کوه چید.