فصل دوم

طرف اون،اصلا مگه من به معذرت خواهی اون از خود راضی محتاجم که تو به جاي اون معذرت خواهی می
کنی.
پس موضوع چیه؟
پریسا چپ چپ به پوریا نگاه کرد و با حالت قهر آمیزي گفت:
بهتره برگردي پیش دوستات.
و به سرعتش افزود.پوریا دستش را چسبید و گفت:
معذرت می خوام،دیگه تکرار نمی شه.
پریسا به زحمت بغضش را فرو خورد و گفت:
پسره از خود راضی،فکر می کنه کیه؟
به سعید اهمیت نده.
پریسا سر به زیر انداخت و گفت:
بره به جهنم!
پوریا لبخندي از سر پیروزي زد و در کنار پریسا به راه افتاد.پریسا گفت:
ازش متنفرم.
سعید به همه زن ها حساسیت داره.
منو نخندون پوریا،غلط کرده.
باور کن!اون فکر می کنه تمام زناي دنیا ساخته شدن فقط واسه این که اون بهشون زخم زبون بزنه،باورت می شه
توي شرکت چون نمی تونست با کارمنداي زن کنار بیاد،کاراي گمرك و ترخیص کالا و خلاصه کارایی رو که با زنا سر
و کار نداشته باشه به عهده اش گذاشتن.
من نمی رم تو شرکت اونا کار کنم.
تو که با سعید کاري نداري،تو می خواي بشی منشی وحید.وحید تومنی صد هزار تومن با سعید فرق داره.
اونا جونشون به جون هم بسته است.
پوریا خندید و گفت:
دوقلو هاي کوچیک و بزرگ!اما این طور نیست.وحید اصلا خود خواه نیست،سعیدم خوبه،فقط به...
و به پریسا نگاه کرد.پریسا گفت:
امیدوارم یه روز عاشق بشه،عاشق یه زن و اون وقت من بهش می خندم.
پوریا به آرامی گفت:
فکر نکنم اون روز رو ببینی.
پریسا پرسید:
چیزي گفتی؟
گفتم انشاءا..اونا رو ول کن،از خودت بگو.
چی بگم،بابام می گه پس کی عروسی می کنید؟
پوریا چهره اي متفکر به خود گرفت و گفت:
به محض این که وضعیت کارمون تثبیت بشه.
کی وضعیت کارمون تثبیت می شه پوریا؟
پوریا نگاهش کرد.پریسا نگاه پرسشگرش را به دهان او دوخته بود.گفت:
من از بدترین مرداي دنیام که منتظرم زنم بره سر کار و بعد عروسی کنیم.
من خودم دلم می خواد برم سرکار.
متاسفم پریسا.
مسخره بازي در نیار،من منظورم این نبود.
تو مستحق بهترین زندگی ها هستی.
من دوست دارم برم سر کار،مطمئن باش.زورکی که این کار رو نمی کنم.
می دونم تو چقدر از اون شرکت و صاحباش بدت می آد.
من خودم راضی هستم،اگه یک کلمه دیگه در این مورد صحبت کنی می ذارم می رم.قبول؟!
ولی...
پوریا!
پوریا دست پریسا را بالا آورد و بر پشت دستش بوسه زد.پریسا لبخند محبت آمیزي زد و گفت:
ما با هم خوشبختیم مگه نه؟
من با تو خوشبختم پریسا،با تو.
پریسا،صورت گلگونش را به زیر انداخت.
***
سعید قاشقش را در ظرف خالی بستنی رها کرد و گفت:
زودتر بخور بریم.
نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد:
الان دیگه سر و کله شازده خانم پیدا می شه.
وحید لبخندي از روي شیطنت زد و گفت:
ولش کن بچه رو،اونم دل داره.
نمی دونی چقدر حرص آدم رو در می آره.
وحید قاشقش را در ظرف بستنی گذاشت و در حالی که لبخند می زد گفت:
مخصوصا وقتی به آدم زل می زنه.
وچشمانش را چپ کرد.سعید خندید و گفت:
پاشو تا نیومده.
بذار یه کم بخندیم.
پاشو پسر خوب.
از روي صندلی بلند شد و در همان لحظه در کافی شاپ باز شد و دختري کوتاه قد،با صورتی گرد و چشمانی آبی رنگ
وارد کافی شاپ شد.وحید شانه بالا انداخت و گفت:
فرار غیرممکنه.
دختر با نگاه سرتاسر سالن را کاوید.سعید غر زد:
جون وحید بلند شو.
وحید که چشمانش از خوشی می درخشید ابروهایش را به نشانه ((نه)) بالا کشید.سعید دوباره غرید:
جون سعید،جون من!
وحید لبخندزنان ابروهایش را بالا انداخت.دختر،لبخند به لب به طرف آنها به راه افتاد.وحید گفت:
دیده تمون داداشی.
سعید،روي صندلی افتاد و گفت:
تلافی می کنم،داداشی!
دختر کنار میز آنها ایستاد.روسري اش را مرتب کرد و گفت:
سلام.
سعید روبرگرداند و وحید به مهربانی جواب سلامش را داد.دختر بی توجه به رفتار سعید گفت:
حالتون خوبه سعید خان؟
سعید بی آن که نگاهش کند،جواب داد:
مرحمت عالی زیاد.
وحید نگاهی به سعید کرد و نگاهی به دختر و گفت:
بفرمایید خواهش می کنم.
دختر صندلی را عقب کشید.سعید از روي صندلی بلند شد و گفت:
بیرون منتظرتم.
دختر نگاهی به دستش که به صندلی چشبیده بود و آن را عقب می کشید،کرد و گفت:
من مزاحمتون نمی شم،میز خالی هست.
وحید گفت:
مزاحمتی نیست.
نگاهی به سعید کرد و ادامه داد:
امروز چه لنز قشنگی گذاشتی.
و پوزخندش را به زحمت فرو خورد.سعید گفت:
با اجازه.
و به راه افتاد.دختر سر به زیر انداخت و گفت:
من هر کاري می کنم سعید از من خوشش نمی آد.
وحید از روي صندلی بلند شد و گفت:
من از طرف سعید معذرت می خوام منا خانم.سعید یه کم به خاطر کاراي شرکت عصبیه،کنترل رفتارش رو نداره.
منا،نگاهش را به موزائیک هاي کف کافی شاپ دوخت و گفت:
من ناامید نمی شم.
وحید به زحمت لبخندش را فرو خورد و گفت:
من باهاش حرف می زنم.
و به سرعت از کنار منا گذاشت و لبخند به لب،به طرف در به راه افتاد.یک نفر گفت:
دوقلوها دارن می رن؟
به طرف صدا برگشت.دختر جوانی،نگاه مشتاقش را به او دوخته بود.سري برایش تکان داد و با قدم هایی بلند از در
کافی شاپ بیرون رفت.به طرف اتومبیلشان گردن کشید.سعید پشت فرمان منتظرش بود.دست هایش را در جیب
شلوارش فرو کرد و به طرف اتومبیل رفت.در را باز کرد و کنار سعید نشست.سعید سرش را از روي فرمان بلند کرد
و به وحید خیره شده.چند ثانیه اي به هم زل زدند و ناگهان هر دو با صداي بلند به خنده افتادند.وحید گفت:
لنزش رو دیدي؟به خاطر تو گذاشته بودها!
سعید،اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد و زیر لب غر غر کرد:
بره گم شه.
وحید که هنوز می خندید صداي او را شنید.نفس عمیقی کشید و به زحمت سعی کرد خنده اش را فرو بخورد.سعید
پرسید:
خب حالا کجا بریم؟
پنج تا دختر و کنف کنیم بعد بریم خونه،قبول؟
سعید از آیینه نگاهی به عقب کرد و گفت:
قبول!
وحید گفت:
اینم اولیش،چراغ بزن و ترمز کن.
سعید خندید و گفت:
اطاعت می شه قربان.
چراغ زد و کمی جلوتر ایستاد.وحید از آیینه بغل به عقب نگاه کرد و گفت:
آماده باش بهت که گفتم راه بیفت.