ديدم نگار خود را می گشـت گـرد خانه
بـرداشـتـه ربـابـی مـيـزد يـکـی تـرانـه
بـا زخمه چـو آتش ميزد ترانه ای خوش
مسـت و خراب و دلکش از باده شـبانه
در پـرده عـراقـی مـیـزد بـنـام سـاقـی
مقصـود باده بودش سـاقـی بـُدش بهانه
سـاقـی ماهروئی در دسـت او سـبوئی
از گـوشـه ای در آمـد بـنـهـاد در مـيـانـه
پُـر کـرد جـام اوّل زان بـاده مُـشـعّـل
از آب هـيـچ ديـدی کـاتـش زنـد زبـانـه
بـر کـف نـهـاد آنـرا از بـهـر عـاشـقـانـرا
آنـگـه بـکـرد سـجـده بـوسـيـد آسـتـانـه
بسـتـد نـگـار از وی اندر کشـيد آن می
شد شعله ها از آن می بر روی و سر دوانه
می ديد حسن خود را می گفت نيک و بد را
نی بود و نـی بيايد چـون مـن در ايـن زمـانـه
شـمـس الحـق جهانم مـعـشـوق عاشـقانم
هر دم بود به پيشـم جـان و روان روانه