قسمت هفتادو يكم
يك هفته گذشت او خودش را در خانه حبس كرده بود غمگين بود و مدام مي گريست راه چاره اي نداشت اما اخر چگونه اين خانه را بفروشد و در جاي ديگري منزل خريداري كند چگونه
غروب جمعه بود فرهاد رو به فرزانه كرد و گفت
- دوست داري بريم پيش فروزان
فرزانه چشمان پر اشتياق را به او دوخت
- يعني تو مي خواي منو..
- اره اگه دوست داشت هباشي تو رو مي برم اونو ببيني
- واي خدا جون فهراد الهي قربونت برم تو خيلي خوبي.
- هيس من كه هنوز تو رو نبردم چرا داد مي زني
فرزانه ريز خنديد و گفت
- آخه هيجان زده شدم تو در طي اين چند ساله حداقل به فروزان سر زدي و اونو ديدي اما من
- ببين بابا گويا تا حدودي فهميده كه من از حال وروز فروزان بي خبر نيستم اعتراضي هم نكرده تازه يه بار از من پرسيد حالش چطوره چهار سال از اون زمان مي گذره ديگه اون روزهاي تلخ و ناراحت كننده فراموش شده اند حالا ديگه داغش وجود همه رو نمي سوزونه اما با اين حال بابا هنوز تمايلي به ديدن فروزان نداره اما من تصميم دارم تورو ببرم اونو ببيني
- فرهاد خيلي ممنونم
- خيلي خب برو حاضر شو تابريم
- باشه همين الان
و خنديد فرهاد تصميم گرفته بود فرزانه را به ديدن خواهرش ببرد اسفنديار خوب مي دانست كه ان ها كجا مي خواهند بروند اعتراضي نكرد و مانع ان دو نشد خودش نيز اكنون فهميده بود كه چقدر تند رفته فهميده بود نبايد فروزان را تنها مي گذاشته و ان طور بي رحمانه رهايش مي كرده نبايد اما هنوز امادگي روبرو شدن با او را نداشت
فرهاد و فرزانه شاداب بودند خود را به خانه فروزان رساندند فرزانه بو مي كشيد و حسرت سال ها پيش را مي خورد فهراد گفت
- تو رو به خدا فقط گريه نكن فروزان بيچاره به حد كافي در اين چند سال گريه كرده
- سعي مي كنم خودم رو كنترل كنم
پشت در خانه ايستادند و زنگ را فشردند فروزان كه تازه صورتش را اب زده بود با تعجب رفت و در را باز كرد واي از ديدن كسي كه پشت در بود نزديك بود قالب تهي كند
- فرزانه؟
- فروزان
دو خواهر همديگر را در اغوش كشيدند چنان محكم يك ديگر را بغل گرفته بودند كه گويي دستي مي خواهد ان دو را از هم جدا كند كه ان ها اين چنين به يك ديگر چسبيده اند
سر بر شانه يك ديگر گذاشته بودند و هاي هاي مي گريستند به ياد پدر به ياد مادر به ياد روزهاي خوشي كه با هم داشتند به ياد اين چند سال به ياد همه چيز گريستند
سوزناك و جانگداز فرهاد در حالي كه اشك نگاهش را تر كرده بود با صدايي بغض الود كه سعي مي كرد شوخي در ان هويدا باشد گفت
- بابا دست برداريد چيه اشك منو هم در اورديد
فروزان سرش را بلند كرد به قد و بالاي فرزانه نگاه كرد قد بلند شده بود مثل فروزان زيبا شده بود خيلي تغييرك رده بود
- فرزانه عزيزم.... اه
نمي توانستند حرف بزننند فقط دوست داشتند عقده اين چند سال را كه از ديدن هم محروم بودند را خالي كنند فقط دوست داشتند به چهره يكديگر زل بزنند و با چشم با هم صحبت كنند وقتي نشستند فهراد گفت
- پس سوزان كجاست؟
فرزانه گفت
- اره اون كجاست فهراد ان قدر از خوشگليش گفته دهنم اب افتاده
فروزان خنديد و گفت:
- تواتاقش داره بازي مي كنه
- اتاقش
- اتاق خودم اتاق هاي ديگه مثل هميشه دست نخورده اند
- برو بيارش دوست دارم ببينمش
فروزان بلند شد و رفت سوزان را اورد سوزان با تعجب به ان دو نگاه مي كرد فرهاد را مي شناخت به خاطر همين زود دويد بغلش و خنديد
- سلام
- صداي ناز و خواستني بود فهراد كه عاشقش بود
- سلام شيرين تر از عسل خدا جون تو چقدر نازي
و محكم لپ هاي او را بوسيد فرزانه با دهاني باز به او نگاه مي كرد
واي خداجون چقدر خوشگله
او را در اغوش گرفت سوزان عريبي مي كرد. فروزان گفت
- اين خاله فرزانه اس سلام كن دوستت داره
سوزان با شيريني سلام داد فرزانه ذوق زده گفت
- سلام عزيز دلم خداجون...فروزان....
فروزان لبخند بر لبانش نشسته بود از ديدن خواهرش چنان خوشحال شده بود كه اندازه نداشت
- كاش فرناز رو هم مي اورديد
- فرناز نمي دونست ما مي اييم يعني هيچ كس نمي دونست
- خيلي خوب كرديد اومديد فرزانه دلم خيلي برات تنگ شده بود
- من هم همين طور
- راستي فروزان جان يه خبري هم داريم كه فقط مي خواهيم به خودت بگيم
- چه خبر ي؟
فرزانه به فرهاد نگاه كرد و او اشاره به دستش كرد فرزانه گفت
- آهان
- اهان يعني يادت رفته بود؟
- خير فرهاد خان راستش فروزان جان من و فرهاد...
- من و فرزانه نامزد هستيم و قراره عروسي كنيم
- چي قراره عروسي كنيد كي چرا حالا مي گيد
- دوست داشتم خودم زماني كه فرزانه رو به اين جا اوردم موضوع رو بهت بگه
- خيلي خوشحالم خيلي حالا كي عروسي مي كنيد
- بهار يعني دو ماه ديگه دوست دارم وقتي عروس شدم سفره عقدم رو در اين خونه پهن كنند
فروزان غمگين شد او بايد اين خانه را مي فروخت و مي رفت در ثاني به ياد خودش هم افتاده بود خودش نيز هميشه دوست داشت روزي عروس شود اما از عروش شدن خواهرش خيلي خوشحال بود حداقل فرزانه خوشبخت مي شد.
- فروزان نظرت چيه كه سفره عقدم رو اين جا پهن كنيم؟
- خوبه اما....
قطرات اشك از چشمانش جاري شد فرهاد با تعجب پرسيد
- چي شده؟
پس از لحظاتي فروزان ماجراي رجب را تعريف كرد از اول تا يك هفته پيش را
فرهاد خيلي عصباني شده بود فروزان در پايان گفت
- من بايد اين خونه رو بذارم و برم
- چي داري مي گي اصلا به ديگران چه ربطي داره
- اونا همسايه اند خب نگران فرزندانشون هستند
فرزانه با عصبانيت گفت
- مگه تو قراره بچه هاي اونا رو قتل عام كني كه نگرون هستند چه حرف ها
- حق دارند تحمل كردن دختري مثل من اونم در همسايگي سخته
- نگرون نباش فري خودم كارها رو درست مي كنم دو روزه اين خونه را مي فروشم و در جاي ديگري برات خونه مي خرم اصلا نگرون نباش
فرهاد ادامه داد
- با بابا صحبت مي كنم قرار بود سند به اسم تو باشه خود بابام داد به تو
- خيلي خب هر كاري مي كني زودتر ديگه دارم ديوونه مي شم يه هفته اس تو خونه ام بي كارم
- غصه نخور فري جونم خدا كارها رو درست مي كنه
گريه سر داد
- گريه نكن فرزانه جون من بايد بسوزم و بسازم چاره اي ندارم خدا اين طور خواسته
- خدا نخواسته اين تقدير لعنتي يه كه نمي ذاره تو راحت باشي به هر حال هر چي كه هست دوست ندارم خواهرم رو كه بعد از چند سال به ديدنم اومده ناراحت كنم
فرزانه اه كشيد و فروزان با ناراحتي گفت
- اه نكش تو بايد خوشحال باشي تا دو ماه ديگه عروس مي شي
- فرهاد و فرزانه ساعتي ديگر ان جا ماندند و بعد رفتند با رفتن ان ها فروزان گريه كرد از همان لحظه دلش تنگ شد براي خواهرش ...خنده هاش
فرهاد زود دست به كار شد با پدرش موضوع را در ميان گذاشت و اسفنديار هم پذيرفت خانه براي فروش گذاشته شد و بعد از دو هفته مشتري امد فروزان دوست داشت زودتر از ان محل برود فقط به خاطر اين كه راحت شود و اين قدر در مقابل ديدگان همسايگان معذب نباشد.
فرهاد خيلي ود ترتيب معامله و فروش را داد وقرار شد تا يك ماه ديگر خانه تخليه شود حالا نوبت يافتن خانه اي مناسب براي فروزان رسيد پس از جستجوهاي بسيار فرهاد مطلع شد كه خويشاوند يكي از دوستانش در حال فروزش خانه اش كه در يك مجتمع و تقريبا در ناحيه شمال شهر است فرهاد همراه فروزان به ان خانه رفتند و ان را پسنديدند خانه خوبي بود كوچك بود اما براي فروزان كافي بود.
فرهاد با سرعت كار خريد خانه را انجام داد و چون خانه تخليه شده بود به خاطر همين فرزوان خيلي زود اسباب اثاثيه اش را جمع و جور كرد و به ان خانه رفت
با خانه دوران بچگي و جواني اش خداحافظي كرد وداع اي كلبه عشق وداع اي خانه اي كه تمام دوران خوش زندگي ام را در تو گدراندم دوران خوشي با پدر و مادرم را .... وداع...
تمام كارها در طي يك ماه و نيم انجام شد حالا فروزان در خانه جديدش مستقر شده بود خانه بوي غريبي مي داد با ان خانه انس نداشت ان خ انه... در وديوارش با گريه ها و ضجه هاي فروزان اشنايي نداشت ان خانه فروزان را نمي شناخت فروزان ناراحت بود از اين كه از خانه دوران خوشي ها و غم داري هايش جدا شده بود
ناراحت وا فسرده به در و ديوار خا نه جديد نگاه مي كرد و غصه دار گريه مي كرد براي سوزان فرق نداشت كجا باشد او بچه بود فروزان بي كار بود ناراحت بود از اين كه بي كار بايد خانه نشين باشد
اين ماه نامه اي كه پر بود از پول به خانه شهروز برگشت خورده بود او تعجب مي كرد.
پس از جستجوهايش فهميد فروزان ا ان خ انه نقل مكان كرده و رفته است اين موضوع خيلي ناراحتش كرد وقتي اين خبر را به سهراب داد او به شدت ناراحت شد و از شهروز خوات فروزان را پيدا كند
شهروز خيلي جستجو كرد اما به نتيجه اي نرسيد بالاخره پس از فكرهاي بسيار فهميد كه بهتر است به مهد برود و ان جا وقتي كه فروزان براي بردن دخترش مي ايد او را تعقيب كند اما پس از چند روز انتظار كشيدن خبري از فروزان نشد و تلاش او بي نتيجه ماند نمي دانست بايد چه جوابي به سهراب بدهد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)