صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 82

موضوع: خيال يك نگاه

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتادو يكم

    يك هفته گذشت او خودش را در خانه حبس كرده بود غمگين بود و مدام مي گريست راه چاره اي نداشت اما اخر چگونه اين خانه را بفروشد و در جاي ديگري منزل خريداري كند چگونه
    غروب جمعه بود فرهاد رو به فرزانه كرد و گفت
    - دوست داري بريم پيش فروزان
    فرزانه چشمان پر اشتياق را به او دوخت
    - يعني تو مي خواي منو..
    - اره اگه دوست داشت هباشي تو رو مي برم اونو ببيني
    - واي خدا جون فهراد الهي قربونت برم تو خيلي خوبي.
    - هيس من كه هنوز تو رو نبردم چرا داد مي زني
    فرزانه ريز خنديد و گفت
    - آخه هيجان زده شدم تو در طي اين چند ساله حداقل به فروزان سر زدي و اونو ديدي اما من
    - ببين بابا گويا تا حدودي فهميده كه من از حال وروز فروزان بي خبر نيستم اعتراضي هم نكرده تازه يه بار از من پرسيد حالش چطوره چهار سال از اون زمان مي گذره ديگه اون روزهاي تلخ و ناراحت كننده فراموش شده اند حالا ديگه داغش وجود همه رو نمي سوزونه اما با اين حال بابا هنوز تمايلي به ديدن فروزان نداره اما من تصميم دارم تورو ببرم اونو ببيني
    - فرهاد خيلي ممنونم
    - خيلي خب برو حاضر شو تابريم
    - باشه همين الان
    و خنديد فرهاد تصميم گرفته بود فرزانه را به ديدن خواهرش ببرد اسفنديار خوب مي دانست كه ان ها كجا مي خواهند بروند اعتراضي نكرد و مانع ان دو نشد خودش نيز اكنون فهميده بود كه چقدر تند رفته فهميده بود نبايد فروزان را تنها مي گذاشته و ان طور بي رحمانه رهايش مي كرده نبايد اما هنوز امادگي روبرو شدن با او را نداشت
    فرهاد و فرزانه شاداب بودند خود را به خانه فروزان رساندند فرزانه بو مي كشيد و حسرت سال ها پيش را مي خورد فهراد گفت
    - تو رو به خدا فقط گريه نكن فروزان بيچاره به حد كافي در اين چند سال گريه كرده
    - سعي مي كنم خودم رو كنترل كنم
    پشت در خانه ايستادند و زنگ را فشردند فروزان كه تازه صورتش را اب زده بود با تعجب رفت و در را باز كرد واي از ديدن كسي كه پشت در بود نزديك بود قالب تهي كند
    - فرزانه؟
    - فروزان
    دو خواهر همديگر را در اغوش كشيدند چنان محكم يك ديگر را بغل گرفته بودند كه گويي دستي مي خواهد ان دو را از هم جدا كند كه ان ها اين چنين به يك ديگر چسبيده اند
    سر بر شانه يك ديگر گذاشته بودند و هاي هاي مي گريستند به ياد پدر به ياد مادر به ياد روزهاي خوشي كه با هم داشتند به ياد اين چند سال به ياد همه چيز گريستند
    سوزناك و جانگداز فرهاد در حالي كه اشك نگاهش را تر كرده بود با صدايي بغض الود كه سعي مي كرد شوخي در ان هويدا باشد گفت
    - بابا دست برداريد چيه اشك منو هم در اورديد
    فروزان سرش را بلند كرد به قد و بالاي فرزانه نگاه كرد قد بلند شده بود مثل فروزان زيبا شده بود خيلي تغييرك رده بود
    - فرزانه عزيزم.... اه
    نمي توانستند حرف بزننند فقط دوست داشتند عقده اين چند سال را كه از ديدن هم محروم بودند را خالي كنند فقط دوست داشتند به چهره يكديگر زل بزنند و با چشم با هم صحبت كنند وقتي نشستند فهراد گفت
    - پس سوزان كجاست؟
    فرزانه گفت
    - اره اون كجاست فهراد ان قدر از خوشگليش گفته دهنم اب افتاده
    فروزان خنديد و گفت:
    - تواتاقش داره بازي مي كنه
    - اتاقش
    - اتاق خودم اتاق هاي ديگه مثل هميشه دست نخورده اند
    - برو بيارش دوست دارم ببينمش
    فروزان بلند شد و رفت سوزان را اورد سوزان با تعجب به ان دو نگاه مي كرد فرهاد را مي شناخت به خاطر همين زود دويد بغلش و خنديد
    - سلام
    - صداي ناز و خواستني بود فهراد كه عاشقش بود
    - سلام شيرين تر از عسل خدا جون تو چقدر نازي
    و محكم لپ هاي او را بوسيد فرزانه با دهاني باز به او نگاه مي كرد
    واي خداجون چقدر خوشگله
    او را در اغوش گرفت سوزان عريبي مي كرد. فروزان گفت
    - اين خاله فرزانه اس سلام كن دوستت داره
    سوزان با شيريني سلام داد فرزانه ذوق زده گفت
    - سلام عزيز دلم خداجون...فروزان....
    فروزان لبخند بر لبانش نشسته بود از ديدن خواهرش چنان خوشحال شده بود كه اندازه نداشت
    - كاش فرناز رو هم مي اورديد
    - فرناز نمي دونست ما مي اييم يعني هيچ كس نمي دونست
    - خيلي خوب كرديد اومديد فرزانه دلم خيلي برات تنگ شده بود
    - من هم همين طور
    - راستي فروزان جان يه خبري هم داريم كه فقط مي خواهيم به خودت بگيم
    - چه خبر ي؟
    فرزانه به فرهاد نگاه كرد و او اشاره به دستش كرد فرزانه گفت
    - آهان
    - اهان يعني يادت رفته بود؟
    - خير فرهاد خان راستش فروزان جان من و فرهاد...
    - من و فرزانه نامزد هستيم و قراره عروسي كنيم
    - چي قراره عروسي كنيد كي چرا حالا مي گيد
    - دوست داشتم خودم زماني كه فرزانه رو به اين جا اوردم موضوع رو بهت بگه
    - خيلي خوشحالم خيلي حالا كي عروسي مي كنيد
    - بهار يعني دو ماه ديگه دوست دارم وقتي عروس شدم سفره عقدم رو در اين خونه پهن كنند
    فروزان غمگين شد او بايد اين خانه را مي فروخت و مي رفت در ثاني به ياد خودش هم افتاده بود خودش نيز هميشه دوست داشت روزي عروس شود اما از عروش شدن خواهرش خيلي خوشحال بود حداقل فرزانه خوشبخت مي شد.
    - فروزان نظرت چيه كه سفره عقدم رو اين جا پهن كنيم؟
    - خوبه اما....
    قطرات اشك از چشمانش جاري شد فرهاد با تعجب پرسيد
    - چي شده؟
    پس از لحظاتي فروزان ماجراي رجب را تعريف كرد از اول تا يك هفته پيش را
    فرهاد خيلي عصباني شده بود فروزان در پايان گفت
    - من بايد اين خونه رو بذارم و برم
    - چي داري مي گي اصلا به ديگران چه ربطي داره
    - اونا همسايه اند خب نگران فرزندانشون هستند
    فرزانه با عصبانيت گفت
    - مگه تو قراره بچه هاي اونا رو قتل عام كني كه نگرون هستند چه حرف ها
    - حق دارند تحمل كردن دختري مثل من اونم در همسايگي سخته
    - نگرون نباش فري خودم كارها رو درست مي كنم دو روزه اين خونه را مي فروشم و در جاي ديگري برات خونه مي خرم اصلا نگرون نباش
    فرهاد ادامه داد
    - با بابا صحبت مي كنم قرار بود سند به اسم تو باشه خود بابام داد به تو
    - خيلي خب هر كاري مي كني زودتر ديگه دارم ديوونه مي شم يه هفته اس تو خونه ام بي كارم
    - غصه نخور فري جونم خدا كارها رو درست مي كنه
    گريه سر داد
    - گريه نكن فرزانه جون من بايد بسوزم و بسازم چاره اي ندارم خدا اين طور خواسته
    - خدا نخواسته اين تقدير لعنتي يه كه نمي ذاره تو راحت باشي به هر حال هر چي كه هست دوست ندارم خواهرم رو كه بعد از چند سال به ديدنم اومده ناراحت كنم
    فرزانه اه كشيد و فروزان با ناراحتي گفت
    - اه نكش تو بايد خوشحال باشي تا دو ماه ديگه عروس مي شي
    - فرهاد و فرزانه ساعتي ديگر ان جا ماندند و بعد رفتند با رفتن ان ها فروزان گريه كرد از همان لحظه دلش تنگ شد براي خواهرش ...خنده هاش
    فرهاد زود دست به كار شد با پدرش موضوع را در ميان گذاشت و اسفنديار هم پذيرفت خانه براي فروش گذاشته شد و بعد از دو هفته مشتري امد فروزان دوست داشت زودتر از ان محل برود فقط به خاطر اين كه راحت شود و اين قدر در مقابل ديدگان همسايگان معذب نباشد.
    فرهاد خيلي ود ترتيب معامله و فروش را داد وقرار شد تا يك ماه ديگر خانه تخليه شود حالا نوبت يافتن خانه اي مناسب براي فروزان رسيد پس از جستجوهاي بسيار فرهاد مطلع شد كه خويشاوند يكي از دوستانش در حال فروزش خانه اش كه در يك مجتمع و تقريبا در ناحيه شمال شهر است فرهاد همراه فروزان به ان خانه رفتند و ان را پسنديدند خانه خوبي بود كوچك بود اما براي فروزان كافي بود.
    فرهاد با سرعت كار خريد خانه را انجام داد و چون خانه تخليه شده بود به خاطر همين فرزوان خيلي زود اسباب اثاثيه اش را جمع و جور كرد و به ان خانه رفت
    با خانه دوران بچگي و جواني اش خداحافظي كرد وداع اي كلبه عشق وداع اي خانه اي كه تمام دوران خوش زندگي ام را در تو گدراندم دوران خوشي با پدر و مادرم را .... وداع...
    تمام كارها در طي يك ماه و نيم انجام شد حالا فروزان در خانه جديدش مستقر شده بود خانه بوي غريبي مي داد با ان خانه انس نداشت ان خ انه... در وديوارش با گريه ها و ضجه هاي فروزان اشنايي نداشت ان خانه فروزان را نمي شناخت فروزان ناراحت بود از اين كه از خانه دوران خوشي ها و غم داري هايش جدا شده بود
    ناراحت وا فسرده به در و ديوار خا نه جديد نگاه مي كرد و غصه دار گريه مي كرد براي سوزان فرق نداشت كجا باشد او بچه بود فروزان بي كار بود ناراحت بود از اين كه بي كار بايد خانه نشين باشد
    اين ماه نامه اي كه پر بود از پول به خانه شهروز برگشت خورده بود او تعجب مي كرد.
    پس از جستجوهايش فهميد فروزان ا ان خ انه نقل مكان كرده و رفته است اين موضوع خيلي ناراحتش كرد وقتي اين خبر را به سهراب داد او به شدت ناراحت شد و از شهروز خوات فروزان را پيدا كند
    شهروز خيلي جستجو كرد اما به نتيجه اي نرسيد بالاخره پس از فكرهاي بسيار فهميد كه بهتر است به مهد برود و ان جا وقتي كه فروزان براي بردن دخترش مي ايد او را تعقيب كند اما پس از چند روز انتظار كشيدن خبري از فروزان نشد و تلاش او بي نتيجه ماند نمي دانست بايد چه جوابي به سهراب بدهد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتادو دوم

    دو روز به عروسي فرزانه و فرهاد مانده بود ان دو براي فروزان كارت اورده بودند اما فروزان نگران بود نمي دانست چه كار كند برود يا نرود عمو خوشحال بود حس مي كرد مي تواند روز عروسي فروزان را ببيند فريدون اعتصاب كرده بود اگر فروزان شركت مي كرد او در عروسي حاضر نمي شد عجب اوضاعي شده بود مهناز با ناراحتي مي گفت پسر كوچكم ازدواج كرده در حالي كه پسر بزرگم هنوز مانده غصه مي خورد. فرناز خوشحال بود حداقل پس از چند سال ناراحتي يك روز فرا رسيده بود كه مي توانستند خوشحال باشند در ثاني خوشحال تر از اين كه فكر ميك رد فروزان را در ان روز خواهد ديد
    فرزانه هم بسيار خوشحال بود اما جاي خالي پدر و مادرش را حسابي حس مي كرد فرهاد كه سر از پا نمي شناخت چنان ذوق زده بود كه همه فكر مي كردند تا روز عروسي يك بلايي سر خودش مي اورد اما خوشحال بود هم او و هم فرزانه حالا يك روز به عروسي مانده بود فرزانه همراه فرهاد به منزل فروزان امده بودند
    - فروزان چرا ناراحتي غم رو تو چشات حس مي كنم
    - اما من ناراحت نيستم خيلي هم خوشحالم
    - فري جان فرزانه به يه چيزي گير بده ديگه ول كن نيست.
    فرزان خنديد و فرزانه گفت:
    - هنوز عورسي نكرده شروع كردي به ايراد گرفتن از من
    - بابا من غلط مي كنم از شما ايراد بگيرم عزيزم.
    - خيلي هم بيشتر!!
    - فروزان خنديد
    - - شما دو تا خيلي به هم مياين اميدوارم خوشبخت بشيد
    ان دو تشكر كردند كلي شوخي كردند و خنديدند فروزان گفت
    - فردا عروسي شماست از اين كه خواهرم عروسي مي كنه خيلي خوشحالم
    - تو در عروسي شركت مي كني مگه نه تو مراسم هاي ديگه كه نبودي
    - عزيزم حتي اگه شركت نكنم بدون كه قلبم كنارته
    - يعني مي خواي بگي تو عروسي شركت نمي كني تو بايد شركت كني بايد
    - لطفا اين كلمه را جلوي من نگيد از بايد گفتن و بايد شنيدن بيزارم
    فرزانه گفت
    - فرهاد منظوري نداشت اما من دوست دارم تو بياي من كه جز تو كسي رو ندارم
    - معلومه كه داري تو همه چيز و همه كس را داري چه من باشم چه نباشم فرقي نمي كنه عروسي برپا مي شه و من خوشحال از اين كه تو خوشحال هستي
    - اگه تو نباشي من شاد نيستم هرگز
    - فرزانه تو نبايد ناراحت بشي تا حالا نديده بودم عروس يه روز مونده به جشن گريه كنه
    - من بايد گريه كنم نه پدر دارم و نه مادر مثل بچه يتيم ها هستم تو عروسي احساس غريبي مي كنم. درسته كه همه رو مي شناسم اما ... هر دختري ارزو داره شب عروسيش پدر و مادرش كنارش باشند. موقع خداحافظي در اغوش پدرش جا بگيره و سر رو شونه اون بذاره و اشك بريزه نصايح مادرش رو بشنوه و نگاه پر مهرش رو نظاره كند من اون دو تا رو ندارم پس تو بايد باشي تو
    - فرزانه عزيزم من نمي توانم اشك هاي تو رو ببينم دركم كن اخه چطوري در عروسي تو شركت كنم با چه رويي چرا دركم نمي كني؟
    - فروزان من دوستت دارم تو خواهرمي جاي مادر و پدر رو پر ميك ني
    - جاي اونا رو عمو و زن عمو برات پر مي كنند ديگه نمي خوام بشنوم هرگز بس كن تو عروسي مي كني عروسي مي كني و من هم از ازدواج تو شاد خواهم شد
    فرزانه با ناراحتي پرسيد
    - يعني اين حرف اخرته
    - چرا شما دو نفر دعوا مي كنيد بچه وحشت كرده
    - ببين فرهاد فرزانه رو بردار ببر عروسيتون رو هم پيشاپيش تبريك مي گم
    - همين ؟ تبريك مي گي؟ تو فروزان....
    - فرزانه گريه نكن من نمي خوام ناراحتت كنم
    - اما تو من رو ناراحت مي كني ناراحت مي كني
    - اه... من حرفي براي گفتن ندارم اگه تو هم منو درك كني مي فهمي كه شركت نكنم بهتره خيلي بهتره
    فرزانه بلند شد
    - خيلي خب مي رم يتيم تر از اين چيزي كه هستم ازدواج مي كنم تو .. باشه دركت مي كنم شركت نكن اما بدون به فكرت هستم به فكرت هستم
    فروزان بلند شد و او را در اغوش فشرد
    - اميدوارم خوشبخت بشي خوشبخت
    سر از شانه او برداشت و به اتاقي ديگر رفت پس از لحظاتي با دو كادو برگشت
    - مي خوام كادوي عروسيتون رو حالا بدم
    فرزانه گريه مي كرد فرهاد غمگين بود و سوزان با ناراحتي به ان ها نگاه مي كرد
    - دوستت دارم خوشحال ببينمت خواهش مي كنم اشكهات رو پاك كن
    فروزان به خاطر او اشك هايش را پاك كرد و هديه را گرفت گونه اش را بوسيد و گفت
    - ممنونم تو بهترين خواهري هستي كه دارم و خواهم داشت
    فروزان لبخندي به روي او زد و بعد كادوي ديگر را به فرهاد داد
    - فرهاد اميدوارم خوشبخت بشيد يادت باشه كه خواهرم رو اذيت نكني ها
    فرهاد لبخدي زد و گفت
    - نوكرشم هستم
    صدايش بغض الود بود
    - نوكرش نباش براش اقا باش مرد باش خوشبختش كن مي خوام خوشبختي خواهرم رو به چشم ببينم نذار هيچ وقت اشك نگاهش رو تر بكنه فرهاد پدر و مادرمون تو اسمون هستند ما رو مي بينند نمي خوام روحشون ناراحت بشه فرزانه خيلي خوشبخته كه پسر خوبي مثل تو همسرش مي شه تو لياقت اونو داري و اونم شايسته توئه هر دو... اميدوارم خوشبخت بشيد
    - فروزان تو.... نمي تونم چيزي بگم.... فقط ككم.مك
    فروزان سرش را تكان داد وبعد گفت
    - حالا بتهره برين مي دونم خيلي كارها داريد تا انجام بديد عروس خانم شب زود خواب كه فردا خواستي بري ارايشگاه سرحال باشي
    فرزانه به روي او لبخند زد و دوباره در اغوش او جاي گرفت گونه يك ديگر را بوسيدند و بعد رفتند
    فروزان با رفتن ان ها گريه كرد خواهرش يتيم تر از ان چيزي كه بود سر سفره عقد مي نشست و بله را مي گفت
    عروسي برگزار شد فروزان شركت نكرد در مجلس شادي بود و در خانه فروزان اشك و زاري وماتم بود با ان كه در جشن نبود اما خواهرش را تجسم مي كرد كه چقدر در لباس سپيد عروسي زيبا تر شده است پدر و مادشان هميشه ارزو داشتند روزي عروسي دخترانشان را ببينند اما حيف اجل مهلت نداد و هر دو را برد هر دو را برد
    فرزانه با ان كه مي دانست فروزان نمي ايد اما با اين حال چشمانش مدام منتظر به در دوخته شده بود فرهاد مي دانست كه او نگران است و چشم انتظار . اما نمي توانست كاري انجام دهد خودش هم ناراحت بود صدايش زد
    - فرزانه
    - بله
    - امشب شب عروسي ماست من و تو قدم به دنياي جديدي مي ذاريم
    - دنيايي پر از ...
    - شادي و عادت مطمئن باش.
    - فرهاد مي ترسم نمي دونم اينده چي مي شه نمي دونم
    - من خوشبختت مي كنم اجازه نمي دم هيچ وقت غم سايه اش رو بالاي سرت پهن كنه
    - مي دونم تو مرد زندگي هستي مرد من فرهاد تو تنها تكيه گاهم هستي هيچ وقت تنهام نذار فروزان تونست ا تنهايي بسازه اما من هرگز نمي تونم
    - به شرفم . ... به عشقم به خدايي كه مي پرستي كنارت مي مونم تو وجودمي تركت كنم؟!! هرگز. مگه ادم مي تونه بدون روحش زنده باشه ؟ فرزانه به علامت نفي سرش را تكان داد.
    - پس بدون تو روحمي و من بي تو چيزي نيستم
    - فرهاد مي خوام صادقانه يه چيزي بهت بگم
    - مشتاق شنيدنم
    فرزانه لبخندي عاشقانه نثارش كرد و گفت
    - دوستت دارم
    قلب فرهاد مالامال از عشق بود با اشتياق و عشق وافرش بوسه اي بر پيشاني او نهاد و گفت
    - من هم دوستت دارم براي هميشه با تمام وجود با تمام عشقم از صميم قلب
    عروسي گذشت عمو از نديدن فروزان ناراحت شد همه مي پنداشتند كه در عروسي فروزان را خواهند ديد اما او نيامد و همه را در چشم انتظاري باقي گذاشت براي فريدون كه گويي فرقي نداشت
    فرهاد و فرزانه حالا به خانه مشترك خود رفته بودند حالا فرهاد در يك شركت به عنوان كارمند مشغول به كار بود خرج زندگيش را در مي اورد فرزانه نيز با عشق به او و زندگي شيريني كه ساخته بودند نگاه مي كرد ان دو بعد از چند روز به ديدن فروزان رفتند او از ديدن انها بسيار شاد شد باز هم پيوندشان را تبريك گفت و باز هم عذرخواهي كرد كه به عروسي نرفته است فرزانه مي خواست خواهرش را درك كند مي خواست با او همدردي كند به خاطر همين با لبخند به او گفت ناراحت نشده است گفت فكر مي كرده كه به عروسي بيايد اما از نيامدنش نيز ناراحتي به دل نگرفت
    فروزان از بزرگواري و مهرباني او شاد شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتادو سوم

    روزها مي گذشت فروزان از بي كاري خسته شده بود به تازگي باز هم از پولهايي كه ماه هاي قبل به دستش رسيده بود استفاده مي كرد از وقتي خانه اش را عوض كرده بود ديگر از ان نامه ها به دستش نرسيده بود هر چند كه برايش فرقي نمي كرد حس مي كرد كه ديگر بايد واقعا باور كند كه سهراب بر نمي گردد مي انديشيد انتظارش بيهوده است شايد طاووس راست مي گفت و او فقط مي خواسته خوش باشد. اما نمي توانست باور كند اما نيامدن سهراب نشانه چه بود بله سهراب رفته بود و ديگر باز نمي گشت سهراب رفته بود و تمام روياهاي زيباي فروزان را نابود كرده بود سهراب رفته بود و روزگار را به كام فروزان تلخ كرده بود
    هنوز ان قلب طلايي را داشت هنوز دور گردنش بود. هنوز عكس زيباي سهراب در ان مي درخشيد. هنوز نگاه سهراب در ان قلب در چشم هاي فروزان دوخته شده بود
    هنوز هم وقتي ان قلب را باز مي كرد بوي خوش سهراب بوي عشق مهر بوي دوست داشتن و بدون...بوي كلام عشق. مشامش را نوازش مي داد با عكس او سخن ها مي گفت و كلي درددل مي كرد. او در اين طرف با عكس سهراب با يادگار او رازها مي گفت. و در ان سو... در مغرب سهراب بود كه با عكس چشم نواز فروزان خود را سرگرم مي ساخت با ديدن عكس او گويي خودش را واقعا مقابلش حس مي كرد اشك مي ريخت و دردل مي كرد هاي هاي عقده هاي دلش را خالي مي كرد هنوز عشق سوزان فروزان در وجودش گرم گرم بود در طي اين چند سال هرگز سردي جدايي نتوانست حتي ذره اي در گرمي عشق ان دو نفوذ پيدا كند
    سهراب هنوز اميدوار بود اما فروزان شايد بايد سهراب را فراموش مي كرد شايد بايد تمام ان روزهاي شيرين و به ياد ماندني را از ياد برد... در طي اين چند سال فروزان با عشق سهراب زندگي مي كرد و طاقت اورد اما حالا گويي ديگر كاسه صبرش لبريز شده بود ديگر نمي توانست تحمل كند دوري تا به كي غم فراق تا چه زمان تا به كي فرياد عشق را سر بدهيم و عشق بي جواب ما را به حال خود رها كند تا به كي؟!
    - بي كارم فرزانه دارم از بي كاري ديوونه مي شم
    - خب مي گي بايد چي كار كرد
    - اگه مي دونستم كه خيلي خوب بود اما
    - اميدوار باش
    - تا به كي
    - فروزان چرا مدام غصه مي خوري
    - شايد خدا منو افريده براي همين كار من خيلي بدبختم
    - نه خواهر خوبم ماشاالله دكتري داري مثل دسته گل نازتر از گل هاي ياس
    - فرزانه اگه اون نبود من تا به حال صد تا كفن پوسونده بودم بدون اون غصه مي مردم
    - اخه با بيخودي غصه خوردن كه كاري درست نمي شه
    - اه فقط غصه؟ من درد مي كشم زجر مي كشم
    - تو زندگي رو به كام خودت تلخ كردي
    - شايد زندگي براي من جز تلخي چيز ديگه اي رو همراه نداشته
    - تو بايد به روي زندگي لبخند بزني تا اونم به روي تو بخنده
    - زندگي فقط ياد گرفته براي من اخماش رو توهم بكنه زجرم بده از زندگي كه جز غم و غصه هيچي نداره بيزارم
    - فري به اطرافت نگاه كن مي بيني كه زندگي براي تو هم خوشي هايي رو افريده
    - زندگي تقدير سرنوشت اه..... از همه بيزارم پدرم مرد گفتيد سرنوشتش همين بوده مادرم مرد گفتند تقدير اين طور خواسته غصه خوردم رنج كشيدم بدبخت شدم گفتند زندگي همينه بايد سوخت و ساخت بايد بسوزي و لب باز كني كه اعتراضي كني چون اگه اعتراض كني زندگي يا تقدير و سرنوشت با يه اردنگي از صفحه پر رمز و راز همين زندگي به بيرون پرتت مي كنه
    فرزانه از ديدن غصه خوردن او عمگين شد. اما كاري از دستش ساخته نبود تا بتواند كمي از رنج هاي او بكاهد:
    - فري هنوز ياد اون روزها هستي روزهايي كه ...سهراب بود!
    فروزان اهي پر سوز كشيد گويي منتظر بيرون فرستادن اين اه پر درد بود
    سهراب ...فرزانه من....
    دوستش داشتي گناه نبود. خدا خودش دوست داشتن رو در نهاد ادم ها قرار داد
    اما دوست داشتن ما با همه فرق داشت فكر مي كنم هيچ كسي مثل من عاشق نبوده فكر مي كنم هيچ كس مثل من به يه پسر علاقه مند نشده من ديوونه بودم ديوونه عشق سهراب اون... نمي دونم دوستم داشت يا نه اما دلم خوشه كه با حرفاش حداقل مي گفت دوستم داره اما
    هنوز هم دوستش داري؟
    - نمي دونم ... نمي دونم
    - مي دوني صداي قلبت رو مي شنوي قلبت مي تپه به خاطر اين كه زنده باشي به خاطر اين كه زندگي كني و اميدوار باشي. فروزان زندگي فقط سهراب نيست زندگي فقط عشق نيست فري به اون توكل كن هيچ كس خدا نمي شه
    فروزان مي گريست در حالي كه به سخنان پر معني فرزانه گوش مي داد سخناني شنيدني راست مي گفت
    تو بايد يك كاري پيدا كني با كار كردن سرت گرم مي شه اميدوار باش مثل اين كه تو همه چيز رو فراموش كردي تو مي توني از دانشت استفاده كني زبان.
    فروزان مي گريست در حالي كه به سخنان پر معني فرزانه گوش مي داد سخناني شنيدني راست مي گفت
    - تو بايد يك كاري پيدا كني با كار كردن سرت گرم مي شه اميدوار باش مثل اين كه تو همه چيز رو فراموش كردي تو مي توني از دانشت استفاده كني زبان
    فروزان به او نگاه كرد و او ادامه داد
    - اره تو مي توني يه كار خوب و بي دغدغه پيدا كني
    - چطوري؟
    - اين همه اگهي استخدام و كارمندي هست تو روزنامه ها امتيازات كافي رو هم كه داري
    - يعني مي شه؟
    - معلومه كه مي شه اميدوار باش و به خدا توكل كن
    چند روزي بود كه او در روزنامه ها به دنبال كار مناسبي مي گشت زحمت بسياري داشت به خيلي جاها تلفن كرد اما همه مدرك تحصيلي هم مي خواستند اين بزرگترين مشكل بود داشت نا اميد مي شد كه بالاخره يك شركت به او گفت كه بايد مستقيما براي مصاحبه به ان جا برود شاد شد و سوزان را به فرزانه سپرد و به ان جا رفت ترسان قدم به درون شركتي بزرگ گذاشت با راهنمايي مسول ان جا به طبقه مربوط رفت نفسي كشيد و با توكل به خدا در اتاقي را زد و بعد وارد شد مردي پشت ميزش نشسته بود با ديدن او سلام كرد و گفت داخل شود
    فروزان داخل شد و به فرمان مرد روي صندلي نشست گفت براي كار امده و قبلا تلفن كرده ان مرد راجع به اين كه در چه سطوحي امادگي دارد از او سوال كرد فروزان نيز جواب داد كار تايپ را به خوبي مي داند و با زبان انگليسي اشنايي كامل دارد وقتي نوبت به مدرك تحصيلي رسيد قلبش به شدت تپيد گفت تا چه كلاسي درس خونده و مرد گفت نمي توانند او را بپذيرند قلب او دو پاره شد از ان مرد خواهش كرد كهع او را بپذيرند گفت مشكلات بسياري دارد اشك ريخت التماس كرد اگر اين كار را هم از دست مي داد و قبولش نمي كردند واقعا نابود مي شد مرد به راستي دلش به حال فروزان سوخت در نظرش حيف بود صورت قشنگ او را اشك بپوشاند بنابراين گفت
    - ما مي تونيم اجازه بديم به مدت يه هفته به طور ازمايشي كار كنيد اگه موفقيت اميز بود استخدامتون مي كنيم
    فروزان كه جرقه اميدي در قلبش به وجود امده بود گفت
    - باشه قبوله من يه هفته ازمايشي كار مي كنم قول مي دم كه كارم رو به خوبي انجام بدم
    - خيلي خب از فردا راس ساعت 8 بايد سركارتون باشيد در ضمن به اتاق بغلي بريد و فرم هاي لازم رو برداريد بهتره متذكر شم كه كار مشكليه منشي مدير عامل بودن راحت نيست
    - قول مي دم كارم رو خوب انجا بدم
    با خوشحالي هبا تاق بغلي رفت و فرم ها را پر كرد جلوي سوال مجرد يا متاهل نوشت مجرد.
    از فردا بايد كارش را شروع مي كرد خوشحال بود اين موضوع را با فرزانه در ميان گذاشت و او خيلي خوشحال شد گفت .كه خدا خودش بقيه كارها را درست مي كند فرزانه خواست او سوزان را پيش او ببرد اما فروزان تصميم گرفت سوزان را مهد بگذارد
    كار در ان شركت بزرگ جندان مشكل نبود فروزان ابتدا مي ترسيد اما تصميم گرفت بر خودش مسلط باشد و كارش را انجام دهد به خدا توكل كرده بود خدا هم كمكش كرد و تنهايش نگذاشت بعد از يك هفته كار كردن او را پذيرفتند چنان خوشحال شده بود كه حد نداشت جعبه اي شريني خريد و به منزل فرزانه رفت او نيز خيلي خوشحال شد حالا ديگر كارها درست شده بود حالا ديگر فروزان كاري داشت و مي توانست از طريق ان خرج زندگيش را در اورد سوزان را صبح ها به مهد مي برد و بعد از ظهرها به دنبالش مي رفت و با هم به خانه بر مي گشتند
    در يكي از همين روزها بود كه شهروز باز هم به خيابان مهد امده بود با ديدن فروزان گويي عشق خود را ديده بود خيلي خوشحال شد از اين كه مي توانست اين بار خبر خوشي را به سهراب بدهد با تعقيب فروزان توانست ادرس خانه جديد او را پيدا كند حالا پول هاي عقب افتاده را نيز همراه پول اين ماه در پاكت گذاشت و به ادرس فروزان فرستاد فقط چند كلمه نوشت
    ببخش كه چند وقتي تو را گم كردم اما حال از اين كه دوباره يافتمت خوشحالم خيلي خوشحال
    فروزان از ديدن ان نامه و پولها فهميد شخص گمنام دوباره او را پيدا كرده و ماهيانه ها را مي فرستد خيلي دلش مي خواست موضوع را با فرهاد و فرزانه در ميان بگذارد اما پشيمان شد مي انديشيد كه شاد ان ها گمان كنند فروزان وابسته سهراب است و يا ... دلش نمي خواست كسي چيزي بفهمد مايل بود همه فكر كنند او سهراب را فراموش كرده است در صورتي كه سهراب در وجودش در قلبش زنده بود
    سهراب براي او جام عشقي بود كه او با نوشيدنش سيراب مي شد اما اين سال ها جدايي بنيه اش را ضعيف كرده بود و ديگر توان دوري را نداشت شب ها با ياد عشق جانگدازش گريه مي كرد و روزها نيز با ياد او مشغول به كار بود چنين فكرهايي چنيني نا اميدي هايي بود كه وجودش را از درون نابود مي كرد درد فراق سهراب براي او چون سوهاني بود كه روحش را مي ساييد و نابودش مي كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتادو چهارم

    در ا» سوي مغرب پسري غمگين به فكر بود و به او مي انديشيد به فرشته اي كه گرماي محبت را در وجود او ايجاد كرد و عشق را در جاي جاي وجودش باقي گذاشت ..... آه چطور مي توانستم قريب به شش سال از ديدنش محروم بمانم چطور مي توانستم دوري او را تحمل كنم ايا اين بود تمام علاقه ام ايا اين بود جواب تمام محبت هايي كه او فروزان به من كرده ايا بايد بدين گونه تنهايش مي گذاشتم و فقط به يادش اشك مي ريختم اشتباه كردم بايد برگردم بايد به كنارش بازگردم و نويد عشق را در گوشش زمزمه كنم تصميم خودش را گرفته بود مي خواست اكنون كه در ايران بهار است او نيز برگردد ان جا باشد با فروزان البته اگر فروزان او را مي پذيرفت
    - مادر من مي خوام برگردم ايران
    - ايران؟ مگه در ايران چي پخش مي كنند؟
    - حلوا مي خوام برم حلواي مرگم رو بخورم
    - خيلي خب حالا من يه حرفي زدم تو شروع نكن حالا بگوببينم چي مي خواي؟
    - هيچي مي خوام برگردم به وطنم
    - خوبه اگه بخواي ما هم مي اييم تا همراهيت كنيم
    - لازم نيست قصد دارم تنها برم
    - مي شه بپرسم كه چرا مي خواي برگردي ايرون
    - دلم براي كشورم تنگ شده دوست دارم برگردم
    - فقط براي كشورت؟
    - دست برداريد فكرم ي كنيد هنوز به فروزان فكر مي كنم سالهاست كه فراموشش كردم
    مجبور بود دروغ بگويد زيرا در غير اين صورت نمي توانست و ان ها مانع مي شدند
    - خوبه مي بينم كه عاقل شدي اما عزيزم چند وقته مي ري و برمي گردي؟معلوم نيست شايد براي هميشه بخوام اونجا بمونم
    - چي داري مي گي؟ ما براي هميشه اين جا موندگار شديم
    - شما شديد اما من نه من خاك وطنم رو هرگز با اين جا عوض نمي كنم
    - خل شدي همين جا يه دختر خوب مي گيري و زندگي مي كني
    - دختر خوب اين جا ارزاني خودتون اگه روزي ازدواج كنم همسر ايراني مي گيرم
    - خب اين جا هم دختر ايروني زياده
    - نه اين جايي ها رو دوست ندارم مي خوام همسرم فقط تو خاك كشورم قدم برداشته باشه نه در اين جا مي فهميد مادر؟
    - من كه نفهميدم تو ادم شدي يا نه با پدرت هم صحبت كن
    - شما به اون مي گيد چون من كارام رو جور كرده ام
    - چي بدون اجازه مادرت؟
    - اوه اوه تو رو به خدا يواش تر خواهش مي كنم چنين اسم مقدسي رو روي خودتون نذاريد چون لياقت مادري رو نداشتيد و نداريد و نخواهيد داشت اين حرف ها رو براي كسي بزنيد كه شما رو نشناسه
    سلطنت سرش را به زير افكند دو قطره اشك روي گونه هايش روان شدند
    - اشك تمساح ريختن فايده اي نداره شما بايد تقاص گناهاني رو كه كرديد بديد گناه اين كه دل ادم ها رو شكستيد دل ادم ها رو ... اه ... من بر مي گردم . حتي اگه شما هم جلوي من رو بگيريد باز بر مي گردم جاي من اينجا نيست دلم قلبم تو ايرونه وقتي پنج سال پيش من رو سوار بر هواپيما كرديد و به اين جا اورديد اونا رو روي خاك ايران جا گذاشتم. با ان كه هرگز محبتي خالصانه به من نكرديد اما با اين حال مي خوام بگم به عنوان كسي كه منو به دنيا اورديد دوستتون دارم چون ... درسته كه محبتي از شما نديدم اما با اين حال مادرم بودي دوستت دارم مي رم و ديگه بر نمي گردم تو همين جا بمون و من رو فراموش كن براي هميشه
    سهراب پشت به او كرد و خواست برود كه سلطنت با چهره اي خيس از اشك صدايش زد
    - سهراب ... پسرم!.و... من...من.... باشه تو راست مي گي براي تو مادر خوبي نبودم خب من ... اما باور كن هميشه مي خواستم كه تو راحت و بي دغدغه زندگي كني فكر مي كردم راضي هستي اما حالا مي بينم كه اشتباه كردم من مانع برگشتن تو نمي شم برو اما بذار براي اين كه خوشحال باشم براي اين كه حس كنم پسري دارم تو رو بغل كنم
    چشمان سهراب پر شده بود از اشك شاد شده بود مادرش پي به اشتباهاتش برده بود اغوش باز مادر را مي ديد كه برايش گشوده شده بود اخ كه چقدر منتظر چنين لحظه اي بود دويد و با شوق خودش را در اغوش او جاي داد اغوش مادر سر بر شانه اش گذاشت و گريه كرد.
    سهراب در اغوش مادرش بود بعد از ان روي هم را بوسيدند و سهراب رفت مي خواست به فرودگاه برود دلش براي ديدن معشوقه بي همتايش بال بال مي زد از مادرش خداحافظي كرد و رفت
    اشك هاي سلطنت كه چون سيلي روان جاري بودند بدرقه راه سهراب شدند
    سهراب به ايران باز گشت درست يك هفته پس از تصادف فروزان
    يك هفته قبل فريدون فروزان را در حالي كه خونين بر كف خيابان افتاده بود به بيمارستان رساند در بيمارستان فورا او را به اتاق عمل انتقال دادند جراحات بسياري برداشته بود سرش اسيب جدي ديده بود فريدون چنان در راهروي بيمارستان مي گريست كه همه به حالش دل مي سوزاندند فكر ميكردند ان زن همسرش هست
    در خانه عمو همه دل نگران بودند از فريدون و فروزان خبري نبود قرار بود ان دو ان جا باشند تا موقع سال تحويل همه دور هم جمع بشوند دل فرزانه مثل سير و سركه مي جوشيد زن عمو حسابي دست و پايش را گم كرده بود سوزان نيز هواي مادرش را كرده بود و مدام بهانه مي گرفت
    فرهاد گفت
    - چطوره من برم خونه فروزان ببينم چي شده
    - تلفن كه كرديم كسي گوشي رو بر نمي داره
    - اخه پس چه كار كنيم ببينيد ساعت چنده
    - خدايا نگرونم فرهاد يه كاري بكن
    - اخه مي گي چي كار كنم كجا دنبالش بگردم.
    همه نگرون بودند وحشت و اضطراب در نگاه همگي ان ها اشكار بود
    - فريدون پسر عاقليه حتمااگه اتفاقي افتاده باشه زنگ مي زنه
    - خدايا اميدمون به توئه
    صداي زنگ تلفن همه ان ها را به وحشت انداخت هيچ يك به سمت گوشي نرفتند ترس به دل همه ان ها چنگ انداخته بود در اخر فرهاد بود كه سريع رفت و گوشي را برداشت
    - الو
    - فرهاد...فرهاد
    - فريدون تويي كجايي پسر داريم از نگروني ديوونه مي شيم
    - فرهاد من.. تو ...بيمارستان هستم
    - بيمارستان چي شده فريدون... كدوم بيمارستان؟
    - فروزان فرهاد...فروزان....
    - فروزان چي؟فروزان چي؟
    - فروزان....
    - كدوم بيمارستان....
    - بيمارستان.....
    - ما الان مي اييم
    گوشي را گذاشت عمو پرسيد:
    - چي شده فرهاد بيمارستان چرا؟
    - نمي دونم فريدون گنگ حرف مي زد من بايد برم
    - واي نه من هم مي يام فرهاد
    - نه فرزانه تو بمون
    - خواهر منه بايد بيام من بايد بيام
    فرهاد پذيرفت چنان هول كرده بودند كه حد نداشت همگي سوار بر ماشين شدند و به سرعت به سمت بيمارستان حركت كردند همه وارد شدند خانواده اي با چشم نگران به اين سو و ان سو مي نگريستند از مسول بخش پرسشهايي كردند و به طبقه ديگر رفتند فريدون را در راهرو ديدند و به سرعت به طرفش رفتند فريدون مي ناليد فرزانه وحشت زده پرسيد
    0 فريدون.... فريدون... فروزان ...فروزان چي شده؟
    فريدون چي شده بابا حرف بزن
    اه فروزان...
    تو رو خدا چه بلايي سر خواهرم اومده تو رو به خدا جواب بده
    تو اتاق عمله ساعت هاست كه اونجاست
    چرا تصادف كرديد؟
    من نه تو اتوبان بوديم از غروبي كه رفتم دنبالش حالش خوب نبود گريه مي كرد نمي دونم چي شده بود بعدا سوار شديم حرف زديم ناراحت بود خيلي داغون بود وسط اتوبان گفتن نگهدارم...نه نه. خودم نگه داشتم پياده شديم اون داد مي زد ازادي مي خواست ازادي....
    ضجه مي زد و تعريف مي كرد ديگران هم با اشك و اندوه گوش مي دادند
    - يه دعفه رفت وسط اتوبان بدو بدو بعد يه ماشين اه...
    - حالا تو اتاق عمل؟ خوب مي شه
    - نمي دونم... نمي دونم... اه خدايا دارم ديوونه مي شم چرا چرا اين كارو كرد
    پرستاري امد و گفت
    - چرا اين همه ادم اين جا اومدند چرا اين همه سر و صدا راه انداخته ايد
    - خانم تو رو به خدا بذاريد اين جا بمونيم دخترمون...
    - اگه مي خواهيد اين جا باشيد بايد ساكت بمونيد ساكت
    - باشه خانم قول مي ديم
    - اين بچه رو كي اين جا اورده ببين چطور گريه مي كنه
    فرناز او را در اغوش گرفت و خواست ارامش كند
    - خانم ساكت مي شه اجازه بدين بمونه
    پرستار چيزي نگفت و رفت پس از ساعتي در اتاق عمل باز شد
    قلب ها به شدت مي زد خدايا دكتر چه خواهد گفت او با لباسي سبز بدني خسته از اتاق عمل خارج شد همه به طرف او رفتند
    - دكتر چي شده ؟
    - دكتر سالم مي مونه
    - دكتر دستم به دامنت حالش خوب مي شه؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتادو پنجم

    - دكتر سالم مي مونه
    - دكتر دستم به دامنت حالش خوب مي شه؟
    - آروم باشيد ما هر كاري از دستمون بر مي امد انجام داديم بقيه اش با خداست ضربه شديدي به سرش وارد اومده ضربه مغزي. فعلا تو كماست . شما فقط بايد به درگاه خداوند دعا كنيد كه اون به هوش بياد ديگه كاري از ما ساخته نيست كمك با خداست
    دكتر اين جملات را گفت و رفت چشمان گريان ان ها مات مانده بود
    جسم فروزان را كه چون مرده اي به روي تختي چرخدار بود به بخش مراقبت هاي ويژه انتقال داده اند ان ها فقط توانسته بودند از پشت شيشه لحظاتي او را ببينند و حالا فقط بايد دعا مي كردند فقط دعا
    سوزان مادرش را مي خواست و گريه مي كرد پرستاري وسايل فروزان را اورد و به ان ها داد فرزانه ان ها را گرفت در ميان ان ها گردنبند قلب مانند زيبايي مي درخشيد اين گردنبند براي فرناز اشنا بود درست چند سال پيش فروزان ان را به او نشان داده بود تا عكس سهراب را ببيند. فرزانه و ديگران با تعجب به ان نگاه مي كردند فرزانه دكمه كوچكي را فشار داد و قلب باز شد دو عكس زيبا در دو طرف قلب مي درخشيد و عكس سهراب در يك طرف قلب قرار داشت
    فريدون قلب را از فرزانه گرفته و به ان خيره شد فقط به سهراب نگاه كرد به همان كسي كه توانست فروزان زيبايش را از او بگيرد به كسي كه فروزان براي بازگشتش سال ها انتظار كشيد
    - همش تقصير اونه اون فروزان رو نابود كرد.
    - فروزان سال ها به انتظارش نشست اما اون نيومد
    فرناز در حالي كه به نقطه اي نا معلوم نگاه مي كرد گفت
    - من مي دونم مي دونم كه فروزان هنوز هم سهراب رو دوست داره
    فريدون فرياد زد
    - نه دوستش نداره همون لعنتي بود كه فروزان رو بدبخت كرد
    - فريدون اين طوري حرف نزن فروزان عاشق بود عاشق سهراب
    فرناز با ناراحتي پرسيد
    - به نظرتون اگه فروزان به هوش نياد چي مي شه
    - نه اون به هوش مي ياد مطمئنم
    - نه نه اون.. اون خيلي نا اميده چنان فرياد ازادي و پرواز سر داده بود كه فكر مي كنم ... واي اگه واقعا پرواز كنه بره؟؟؟؟ آه.....
    - فروزان قلبش همين جاست پرواز نمي كنه اون...
    - بايد سهراب رو پيدا كنيم بايد پيداش كنيم
    فرهاد و ديگران با تعجب به فريدون نگاه مي كردند
    بايد پيداش كنيم شايد اون بتونه كمك كنه و شايد...
    اما چطوري ما اصلا از اون خبري نداريم
    هر طوري كه شده بايد اونو پيدا كنيم به هر قيمتي
    حتي اگه اونم بياد چيزي درست نمي شه
    چرا چرا. درست مي شه اگه صداي قلب هاشون نزديك هم باشه ..
    چشمان اشك الودش را به ديگران دوخت و گفت
    - منم عاشق بودم مي دونم كه درد عشق خانمان سوزه حس مي كنم مي فهمم فروزان چي مي كشه...
    - يعني تو مي گي سهراب رو پيدا كنيم؟
    - اره خيلي زود نبايد زمان از دست بره فروزان بايد زنده بمونه
    يك هفته بود كه ان ها به دنبال خبري از سهراب مي گشتند اما اخر چگونه مي خواستند او را پيدا كنند سهرابي كه 5 سال بود از ايران رفته بود
    در طي اين يك هفته ايده مي خواست به ديدن فروزان برود اما هر چه به خانه او تلفن مي زد كسي جواب نمي داد به خاطر همين تصميم گرفت به منزل عمويش برود قبلا ادرس را به خاطر تصادف با فريدون گرفته بود تصميم گرفت به ان جا برود وقتي خود را معرفي كرد فرزانه با گريه گفت كه خواهرش گفته كه او دوستي پيدا كرده كه علاقه اش به راستي دوستانه است ايده كه گيج شده بود از ان ها احوال فروزان را پرسيد و ان ها گفتند بر اثر سانحه در كماست و به هوش امدنش دست خداست ايدا چنان غمگين شد كه حد نداشت در خانه خودشان موضوع را با علي در ميان گذاشت نزديك بود او همان جا سكته كند از ترس از ناراحتي و غم
    ايدا تصميم گرفت تمام ماجراي زندگي فروزان را براي علي تعريف كند فرزانه به ايدا گفته بود كه فروزان عاشق كسي به نام سهراب بوده و حالا دنبال اوست يعني قضيه زندگي فروزان را به طور مختصر براي او شرح داده بود و حالا ايدا تمام موضوعات و رازهاي كشف نشده اش را يافته بود رازهاي زندگي فروزان را
    همه را براي علي تعريف كرد گفت كه بايد قوي باشد گفت كه بايد كمك كنيم سهراب را پيدا كنيم تا فروزان را نجات دهيم بايد فروزان را نجات مي دادند علي چنان دل شكسته شده بود كه فقط گريه مي كرد اما حاضر بود براي نجات فروزان حتي جانش را نيز فدا كند بنابراين دست از گريه كردن برداشت و شروع به جست و جو كرد
    شهروز از ديدن سهراب كه به ايران بازگشته بود بسيار خوشحال بود براي استقبال از او به فرودگاه امده بود سهراب با چشماني پر از اشك به خاك وطنش نگاه مي كرد بو مي كشيد دوست داشت ريه هايش را پر كند از هواي غبار الود تهران هواي تهران با ان كه غبار الود بود اما با اين حال براي سهراب چون اكسيژني خالص مي ماند عاشق ايران بود چون وطنش بود چون عشق شكوفه هايش را در همين كشور در قلب سهراب كاشته بود و ايران نشينش كرده بود
    به ايران برگشته بود با هزار اميد و ارزو با هزاران خيال در روياهاي شيرين
    با ديدن شهروز او را در اغوش گرفت و بوسيد اولين چيزي كه از او پرسيد اين بود
    - فروزان چطوره؟
    - خوبه نگرون نباش
    شهروز براي تحويل سال نو مثل سال هاي پيش هديه نوروزي را بري خانه فروزان فرستاده بود نمي دانست كه او در ان جا نيست كه او به جاي بودن در خانه روي تخت بيمارستان در حال پرواز است در حال پريدن....
    سهراب به خانه شهروز رفت مي خواست سوالات زيادي را درباره فروزان بپرسد
    - خب شهروز برام از فروزان بگو
    شهروز لبخند زنان گفت
    - پسر جون تو كه مي خواي بري فروزان رو ببيني پس ديگه گفتن من براي چيه؟
    - مي خوام درباره اش بدونم پنج سال بيشتره كه اونو نديدم اول مي خوام درباره اش بشنوم و بعد با امادگي كامل به ديدارش بروم
    - باشه خب از خودشم بگم كه خوبه يعني من مي بينم كه خوبه
    - دلم خيلي براش تنگ شده واي شهروز دارم سكته مي كنم هنوز باورم نمي شه كه تو ايرونم هنوز باورم نمي شه كه ديگه فاصله اي بين ما نيست واي خدايا شكرت
    - راستي نمي خواي درباره يكي ديگه بشنوي؟
    - كي؟
    - دخترت
    - دخترم؟
    نگاهش پر از اشك شد
    - آه شهروز هميشه از بي اعتنايي پدر و مادرم رنج مي كشيدم اون وقت خودم... خودم...
    - مهم نيست گذشته ها گذشته حالا فقط بايد به روزهاي خوب و قشنگي فكر كني كه با فروزان خواهي داشت
    - در طي اين يه هفته اونو ديدي
    - نه باور كن اون قدر سرم شلوغه كه حساب نداره
    - پاشو بريم
    - كجا هنوز نرسيده بذار چند روز بگذره تو هم كمي اونو از دور ببيني هيجاناتت فروكش مي كنه و بعد با امادگي كامل براي ديدنش مي ري
    - واي چي داري مي گي هيجان هاي من هرگز فروكش نمي كنه هرگز
    - مي فهمم عاشقي دلتنگي اما بايد صبر داشته باشي
    - پنج سال صبر كردم كافيه ديگه طاقت ندارم
    - امروز رو استراحت كن فردا مي ريم كه اونو ببينيم
    - شهرو به نظرت منو قبول مي كنه
    - چي داري مي گي؟ معلومه قبول مي كنه مي دوني چقدر خواستگار داره؟
    - اون موقع ها خيلي خواستگار داشت ولي همه رو رها كرد و منو خواست.
    - چرا سعي نكردي و نخواستي در طي اين سال ها باهاش تماس برقرار كني و صحبت كني؟
    - نمي دونم واقعا نمي دونم شايد خنگ بودم اه اما اون جدايي ناگهاني
    سهراب سرش را به زير انداخت شهروز با مهرباني گفت
     پاشو برو استراحت كن مي دونم خسته اي
    سهراب بلند شد و به اتاقي كه شهروز در اختيارش گذاشته بود رفت ارام و قرار نداشت اما بايد تا فردا صبر مي كرد
    ** **
    - بي فايده است يه فته است همين طور جستجو مي كنيم اين همه تحقيق... آه ....
    - سهراب رو نمي تونيم پيدا كنيم
    - يه هفته است فروزان تو كما فرو رفته بايد يه كاري كرد اون به هوش نمي ياد
    - اروم باش فريدون اروم باش خدا كمكمون مي كنه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتادو ششم

    سهراب به همراه شهروز به در خانه فروزان رفتند خانه او عوض شده بود سهراب مي دانست و حالا با ديدن ان خانه اشك مي ريخت شهروز گفت بايد ارام باشد و با لبخند با او رو به رو شود اما سهراب هر چه مي كرد نمي شد هر چه زنگ خانه را زدند كسي جواب نداد
    - نيست
    - حالا چه كار كنيم يعني كجاست؟
    - شايد خونه عموش باشه بيا بريم اون جا
    - مگه بلدي؟
    - اره بيا بريم
    سوار ماشين شدند و به ان جا رفتند خانه عمويش نيز عوض شده بود
    پياده شدند سهراب در مقابل دري كه شهروز نشانش داد رفت و ايستاد گنگ به همه جا نگاه مي كرد حالت غريبي به او دست داده بود در خانه عمو هم همه به بيمارستان رفته بودند جز فريدون و سوزان دخترك مدام بي قراري مي كرد و فقط نيز فريدون ارام مي شد
    - خب عزيزم قول مي دي وقتي رفتيم بيمارستان گريه نكني؟
    - اره اما من بايد مامانم رو ببينم
    - مي بيني عزيزم اميدوارم...خب ديگه بيا بريم
    ناراحت و عمگين بود در خانه را باز كردند و ناگهان از ديدن شخصي كه پشت در ايستاده بود نزديك بود قالب تهي كند واي خداي بزرگ يعني خودش بود يعني خودش با پاي خودش امده بود خدايا
    سهراب هعم از ديدن او تعجب كرد هر دو فقط به هم نگاه ميك ردند دو رقيب دو عاشق دو نفري كه...
    تو....؟؟؟/
    سهراب با حلتي گمگ گفت
    - من... سلام...!
    - سهراب ....
    صدايش گويي از ته چاه در مي امد با ديدن او گويي مي خواست تمام عقده هايش را خالي كند گويي مي خواست همان لحظه با دو دستش او را خفه كند
    تو فريدوني درسته؟
    اره و تو سهراب خوب مي شناسمت
    نه تو منو نمي شناسي تو نمي دوني من كي ام نمي دوني
    شهروز ايستاده بود و با تعجب نگاه مي كرد
    من برگشتم اما نه براي اين كه تو با من تسويه حساب كني
    پس براي چي برگشتي لابد به خاطر فروزان درسته؟ چرا؟چرا؟دوباره برگشتي خواستي دوباره نابودش كني تو كه نابودش كردي حتما حالا اومدي استخوان هاش رو هم بخوري و بري اره؟
    - منظورت چيه؟
    - منظورم رو خوب درك مي كني تو باعث نابودي فروزان شدي
    سهراب با ناراحتي گفت
    - چي داري مي گي من و فروزان عاشق هم بوديم
    - كدوم عشق همش دروغ بود تو يه نامردي يه نامردي كه يه ذره شرف تو رگهاش وجود نداره يه ذره معرفت و بي شعور حاليش نمي شه
    - مي دونم درست مي گي اما من به ميل خودم نرفتم
    - جدا؟جالبه!! بيا اين هم ثمره اش رو بگير ثمره عشقي كه از اون دم مي زدي سوزان را كه با تعجب به ان مرد زيبا روي خيره شده بود به طرف او هل داد نگاه سهراب به چهره زيبا و معصومانه او گره خورد بغض راه گلويش را مسدود كرده بود خدايا چي دارم مي بينم خدايا... يعني اين دختر منه
    - روي زمين مقابل او زانو زد دستانش را در دو طرف دخترك گرفت سوزان فقط به او خيره شده بود حس مي كرد وجود ان مرد برايش اشناست حس مي كرد حس مي كرد گرماي عميقي در وجودش چنگ انداخته اشك در چشم هاي سهراب جمع شده بود
    - - د ...د ...دخترم دختر قشنگم و....من... اه!
    - او را در اغوش فشرد سوزان در اغوش او جاي گرفته بود حالت گنگي به او دست داده بود اين مرد چه كسي است ؟ چرا اين طور با مهرباني مرا در اغوش گرفته و گريه مي كند او كيست
    شهروز در حاليك ه اشك مي ريخت به ان صحنه نگاه مي كرد چشمان فريدون نيز اشك باران شده بود از ديدن سهراب خوشحال نبود اما از اين كه مي ديد پدر واقعي سوزان برگشته است خوشحال بود از اين كه ميديد عشق فروزان برگشته خوشحال بود سهراب صورت كوچك و زيباي سوزان را نگاه مي كرد
    - عزيزم..قشنگم عروسكم.
    فريدون نيز روي زمين زانو زد
    - سوزان...
    - سوزان به فريدون خيره شد ادامه داد
    - - هميشه دوست داشتي بابا داشته باشي.يادته
    سوزان سرش را تكان داد او گفت
    - حالا خوب نگاه كن ببين تو هم...تو هم...بابا داري اون باباي توئه خيلي دوستت داره همون طور كه تو دوستش داري هميشه منتظر بودي تا باباي تو هم بياد حالا ببين حالا به بابات نگاه كن
    - در وجود دختر كوچك چنان غوغايي به پا شده بود كه تمام بدنش را داغ كرد
    - يعني يعني اين باباي منه همون كه دوست داشتم بياد اونو ببينم؟يعني از سفري كه مامان گفته بود برگشته يعني من هم بابا دارم از حالا مي تونم صدا بزنم بابا؟
    دوباره با ارامي زمزمه كرد
    - بابا...بابا...
    ون اگهان با هيجان فرياد زد
    - بابا................
    - خود را در اغوش او انداخت سهراب عاشقانه او را در اغوش مي فشرد و نوازش مي كرد
    - دختركم...من باباي توام...من
    - گريه مي كرد به راستي او بابا بود و اين چقدر شيرين بود چقدر وجودش با شنيدن چنين كلمه اي گرم مي شد اه حس پدري چقدر زيباست چقدر عاشقانه است دوست داشت فقط به او نگاه كند به فريدون نگاه كرد
    - - متشكرم فريدون متشكرم
    فريدون سرش را تكان داد و ناگهان گويي به ياد فروزان افتاد
    - نبايد وقت رو هدر داد سهراب بلند شد فروزان تو بيمارستانه
    برق از سر سهراب جهيد بيمارستان
    - چرا؟ چه بلايي سرش اومده
    - تو راه مي گم زود باش بايد بريم
    شهروز هم دست و پايش را گم كرد همگي سوار ماشين او شدند در راه فريدون در حالي كه اشك مي ريخت موضوع تصادف فروزان را براي سهراب گفت و اضافه كرد كه او يك هفته است بي هوش است و انها يك هفته است مدام به دنبال او مي گردند اما او را پيدا نمي كنند گفت كه فروزان از سوز فراق او دارد مي ميرد
    سهراب گريه مي كرد و سوزان را در اغوش داشت او نيز همچنان از وجود پدرش هيجان زده بود و گويي مسائل ديگر را فراموش كرده بود
    به بيمارستان رسيدند در ان جا همه از ديدار ناگهاني سهراب تعجب كردند البته عمو و مهناز تا به حال سهراب را نديده بودند جز عكسش كه در قلب طلايي بود اما حالا واي خدايا گويا همه مي خواستند حمله كنند و او را نابود كنند سوزان با خوشحالي جلو امد و گفت
    - ببينيد اين باباي منه باباي من حالا منم بابا دارم عمو اسفندي مي بيني من بابا دارم خاله فرزانه بابام رو ببين عمو فرهاد باباي منو ببين
    - گريه مي كرد و با شوق از همه مي خواست كه به بابايش ن گاه كنند ديگران نيز با ناراحتي گريه مي كردند فريدون سهراب را به طرف ديگر برد سهراب توانست از پشت شيشه فروزان را ببيند اما با ديدند او قلبش گويي از جاكنده شد اخ كه چقدر براي ديدن او لحظه شماري كرده بود اما حالا بايد او را در روي تخت بيمارستان مثل يك مرده مي ديد گويي از پشت شيشه مي خواست راهي باز كند و خودش را به او برساند به فروزانش به عشقش به ملكه قلبش
    - آخ فروزانم عزيز دلم چرا اين طوري بيجان بر روي تخت افتاده اي و به من نگاه نمي كني به مني كه پس از سال ها بازگشته ام تا تو را ببينم به من مني كه براي ديدنت سال ها رنج دوري را تحمل كردم به اين اميد كه روزي بازگردم و تو را سالم و شاد ببينم اه اما هماكنون چي مي بينم تو را كه بي جان افتاده اي و من فقط اجازه دارم از پشت اين شيشه به تو نگاه كنم فكر مي كردم تمام موانع را شكسته ام و براي رسدن به تو ديگر مشكلي نيست اما چرا هم اكنون بايد چنين چيزي را ببينم چرا؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حالا سهراب برگشته بود او نيز به همراه ديگران در بيمارستان بود اما باز خبري از بهبود فروزان نبود چند روزي مي گذشت سهراب ان قدر گريه كرده بود كه ديگر نمي توانست چشم هايش را باز كند سوزان به تنها پناهگاهش نگاه مي كرد و اشك مي ريخت اگر مادرش را از دست مي داد ان وقت چه كار بايد مي كرد
    دكتر با ناراحتي به نزد ان ها امد سرش را به زير انداخت و پس از لحظاتي گفت
    - من...من بايد به شما بگم كه بيمارتون ممكنه ببينيد من مي خوام واضح صحبت كنم من حس مي كنم اين بيمار به خواب عميقي فرو رفته كه بيداري در اون وجود نداره اون به مرگ مغزي دچار شده است . بهتره كه دستگاه ها را خاموش كنيم. متاسفم چاره ديگه اي نيست
    چشمان همه از اشك پر شده بود سهراب با التماس به دكتر نگاه مي كرد
    - نه اقاي دكتر اون به هوش مي ياد من مي دونم بايد به هوش بياد باز هم صبر كنيد
    - ببينيد اون اگه به هوش اومدني بود تا حالا بايد چنين اتفاقي مي افتاد
    - نه .... نه ... اون به هوش مي ياد خواهش مي كنم دست نگه داريد دكتر اجازه بدين ببينمش اجازه بدين با اون صحبت كنم
    دكتر به او نگاه كرد او ادامه داد
    - خواهش مي كنم دكتر اجازه بديد....من... بايد باهاش حرف بزنم دكتر تمنا مي كنم كه چنين اجازه اي رو به من بدين
    دكتر سرش را به زير انداخت
    - باشه من مانع نمي شم
    - من هم مي خوام مامانم رو ببينم من هم مي خوام با اون حرف بزنم
    - اصلا درست نيست يه بچه وارد اتاق بشه نه درست نيست
    سهراب به دخترك زيبايش خيره شد
    دكتر بذاريد اونم بياد ما...ما... مي تونيم...
    اجازه بدين دكتر اجازه بدين
    دكتر نمي توانست مخالفت كند به همين خاطر قبول كرد حالا در بيمارستان خيلي ها بودند عمو زن عمو فرناز فرزانه فرهاد فريدون ايدا علي ارمغان شهروز بهرام و خانواده اش كه به تهران امده بودند همه نگران بودند ارمغان به سهراب نگاه مي كرد و حسرت مي خورد فروزان شايسته چنين مردي بود
    سهراب و سوزان لباس هاي مخصوص پوشيدند چشمان سوزان پر از اشك بود چشمان سهراب نيز پر از اشك بود
    - بابا جون...مامانم .... من اونو سالم مي خوام
    سهراب در حالي كه بغض كرده بود گفت
    - غصه نخور شيرينم.مامان...مامان...
    نمي توانست چيزي بگويد يعني بغضي كه گلويش را مي فشرد اجازه صحبت را به او نمي داد همه با چشم هاي نگران و اشك بار به سهراب نگاه مي كردند گويا فكر مي كردند زندگي فروزان فقط به دست سهراب بر مي گردد جز او كسي نمي تواند او را از ان بيهوشي لعنتي خارج كند اما توكلشان بر خدا هم بود و دعا مي كردند
    سهراب و سوزان وارد اتاقي شدند كه فروزان ان جا بود ديگران همگي پشت شيشه بودند نگاه مي كردند دل هايشان پر تب و تاب بود سهراب نگاهش را به صورت او دوخته بد و گويي كسي يا چيزي جز او را نمي ديد روي صندلي كنار تخت نشست سوزان را هم روي صندلي ديگري نشاند ساكت ساكت بود بعد از لحظاتي سهراب ماسك روي صورتش را كنار زد و در حالي كه اشك از چشمانش جاري بود لب باز كرد و با صدايي لرزان او را صدا زد
    - فروزان...فروزان... صدام رو مي شنوي ؟ مي دونم مي دونم كه خوابي ... اما... اما من مي خوام باهات حرف بزنم مي خوام بگم كه من برگشتم من نامردم اره اما با تمام نامردي هم دوستت دارم مي خوام بگم تو تمام اين سال ها به تو فكر ميك ردم به تو و رزوهاي قشنگي كه با هم داشتيم تو تمام اين سال ها حتي لحظه اي تو رو از ياد نبردم مدام صدات مي زدم به اسمون نگاه مي كردم و به تو فكر ميك ردم حرفهام ره به ماه مي گفتم حس مي كردم شب ها چهره نازت تو صورت ماهه اخه تو ماهم بودي و من شب تاريك نگاهت فروزان به اون روزها فكر كن به من فكر كن به دخترمون فكر كن مي دوني من ... من .... باورم نمي شه كه پدر شدم باورم نمي شه كه كودكي منو بابا صدا كند اخ فروزانم الهي بميرم كه تو تمام اين سال ها با غم تنهايي ساختي و دم نزدي اما من هم غصه خوردم داشتم نابود مي شدم فقط ياد تو مانع از نابوديم شد اگه مي خواستم خودم رو از صحنه روزگار محو كنم خيلي فرصت ها گير اوردم اما وقتي به ياد تو مي افتادم مرگ رو فراموش مي كردم مي دونستم اين جا منتظرم هستي پس نبايد مي ذاشتم كه تا اخر عمر چشم انتظار بموني نبايد مي ذاشتم رنج بكشي تو هم به من فكر مي كردي به سهراب كسي كه گذاشت و رفت اما به خدا به عشقمون قسم من نرفتم فروزان تور وبه خدا به حرف هام گوش بده تو رو خدا چشمات رو باز كن به من بگو كه دوستم داري بگو كه هنوز هم هنوز هم من رو عشق خودت صدا مي زني فروزان من بي تو مي ميرم هميشه به اين اميد كه زنده اي و به من فكر ميك ني زندگي مي كردم اما نذار حالا تا اخر عمر به خاطر نبودنت نابود شم فروزان تنها اميدم تويي مگه قرار نبود فروزان قشنگ من باقي بموني مگه قرار نبود پس چرا زدي زير قولت مگه نمي گفتي سهراب فقط به خاطر تو مي خندم پس چرا چرا حالا كه من اين جا هستم به روي من نمي خندي چرا نگاهم نمي كني ؟ اخه بي وفا حرفي بزن مگه رسم عشق و عاشقي اينه مگه بايد يكي بذاره و بره و يكي ديگه بمونه تو كه با معرفتي حاليته عشق يعني چي؟ تو عزيزمي وجودمي قربون نگاه نازت دلم تنگه فروزان .چشمات رو باز كن دلم هواي نگاهت رو كرده گوشم منتظر شنيدن صداي توئه. شمام تو رو مي خوان فروزان وجودم داره تو رو صدا مي زنه فروزان مي شنوي؟ مي شنوي؟ دلم پر شده از غم تو كه ناراحتي من رو نمي خواستي يادته با هم چه روزهايي داشتيم يادته چه عهد و پيمان هايي بستيم يادته چه قول و قرارهايي با هم گذاشتيم. يادته تا اخر قول داديم وفادار باقي بمونيم.اخه بي وفا تو كه نمي خواي تنهام بذاري و بري تو تونستي غم دوري رو تحمل كني اما به خدا قسم من نمي تونم به جون دخترمون نمي تونم ببين ببين چطور نگاهت مي كنه به چشم هاي اشك الودش نگ اه كن. فروزان تو رو به خدا چشمات رو باز كن ببين به من نگاه كن من دوستت دارم بند بند جودم هنوز تو رو فرياد مي زنه اخه لعنتي چرا به حرف هام گوش نمي دي؟
    - سرگذاشت روي دست او و ناله كرد
    - سوزان كه گيه مي كرد دست هاي كوچكش را گذاشت روي صورت فروزان و بغض الود گفت
    - - مامان...ماماني ....من اومدم اين جا پيش تو نمي ذاشتند تا حالا بيام اما حالا با بابام اومدم ماماني نگاه كن من هم حالا بابا دارم يادته مي گفتي بابام رفته سفر حالا برگشته ماماني مگه تو منتظرش نبودي من هم منتظرش بودم حالا چشمات رو باز كن ماماني ماماني تو رو خدا مامان يادته تا صدات مي كردم مي گفتي جونم چرا حالا كه صدات مي كنم جوابم رو نمي دي مگه تو دوستم نداري پس چرا حالا ديگه دوستم نداري ماماني بابا اومده من ديگه بابا دارم به همه نشونش دادم تو هم پاشو نگاهش كن ماماني چشمات رو باز كن.
    - صورت خيس شده از اشكش را روي سينه فروزان گذاشت و گريه كرد
    - - ماماني مگه نگفتي گريه نكنم چرا حالا نمي گي مگه نمي گفتي مي خواي منو خوشحال ببيني مگه نمي گفتي كه من نبايد گريه كنم پس چرا حالا ديگه نمي گي . ماماني چرا نگاهم نمي كني مگه با من قهري. باشه بوست مي كنم. هميشه وقتي با من قهر مي كردي نه نه..تو تا حالا با من قهر نكردي.... من هميشه كه با تو قهر ميك ردم تو منو بوسم مي كردي و اشتي ميك رديم حالا هم من مي خوام تو رو ببوسم شايد با من اشتي كني
    - سوزان لبهاي غنچه اش را روي گونه فروزان گذاشت و بوسيد بعد چشمانش را به صورتش دوخت
    - - ماماني پس چرا نگاهم نمي كني باز هم بوست كنم؟ باشه الان باز هم بوست مي كنم
    - طرف ديگر گونه او را بوسيد باز نگاه كرد اما فروزان بي حركت بود
    - - ماماني حالا چي كار كنم بابا جون چرا مامانم جوابم رو نمي ده مثل اين كه خيلي با من قهره نه؟
    - آخ الهي بميرم
    سهراب غمگين به او نگاه كرد
    - فروزان عزيزم خانمم چي بگم تا با من و دخترم اشتي كني چي بگم؟ تو كه مهربون بودي حالا اين طوري ميذ اري سوزي كوچولومون گريه كنه و باز هم هيچ كاري نمي كني واي عزيزترينم حرفي بزن نگاهت رو به نگاهمون پيوند بزن تا اميد زندگي در وجودمون شكوفا بشه
    فروزان در حال پرواز بود بالهايش را گشوده بود و بالا رفته بود تار سپيدي كه روحش را به جسمش پيوند زده بود در حال جدا شدن بود كه صداي او را شنيد صداي سهراب را
    خواست برگردد اما گفت
    - نه حتما توهمات حتما باز هم خياله سهراب رفته و ديگه بر نمي گرده نه ديگه باور نمي كنم بايد برم هميشه منتظر پرواز بودم هميشه منتظر رسيدن اين لحظه بودم حالا نبايد با شنيدن يه صداي خيالي اين لحظه رو از دست بدم نه بايد برم بايد برم
    - فورزان مي شنوي؟
    دست فروزان را گذاشت روي قلبش
    - قلبم داره مي تپه اما اگه تو جشمات رو باز نكني از تپش مي ايسته اگه نگاهم نكني اگه براي هميشه با من قهر بموني وجودم از حركت مي ايسته تو اين رو مي خواي ؟ فروزان فروزان دارم صدات مي زنم دارم به تو مي گم دوستت دارم بذار اين چند سال جدايي رو جبران كنم
    لبخند غم الود زد و ادامه داد
    - مي دوني بعد كه حالت خوب شد چي كار مي كنيم اول با هم عروسي مي كنيم تو در لباس سپيد و پر از تور عورسي محشر مي شي تاجي از گلهاي ياس برات سفارش مي دم مي خوام زيباترين عروس دنيا بشي سوزان هم لباس عروس مي پوشه دوتايي شاهزاده هاي قلب من مي شيد بعد با هم مي ريم سفر يك سفر سه نفري واي فروزان خيلي خوش مي گذره هر جا كه تو بخواي مي ريم هر جا كه تو بگي
    فروزان تو هم حتما الان داري اون رو روي مجسم مي كني اره تو زيباترين عروس دنيا مي شي پري دريايي مي شي مي دوني از اين كه اين عروس مال من مي شه خيلي خوشحالم البته تو مال من هستي ها يه وقتي فكر نكني مي توني راحت من رو بذاري وبري من و سوزان دست هاي تو رو مي گيريم و اون وقت سه نفري به اسمون خوشبختي پرواز مي كنيم مي ريم به او ج مي رسيم فروزان خيلي زيباست دوباره با هم پا مي ذاريم تو پارك عاشقا سوزان سوزان ثمر عشق ما دو تاست سوزان نشانگر عشق بزرگ و پاك ماست عشق ما دو نفر براي هميشه جاويدان مي مونه فروزان چشمات رو باز كن از تو خواهش مي كنم مي فهمي ؟؟؟/
    پس از لحظاتي سهراب بلند شد نه فروزان بيدار نخواهد شد
    -با شه عزيز دلم بخواب اروم باش نمي خوام ارامشت رو بر هم بزنم من مي رم باشه من هم مي رم يه گوشه سرم رو مي ذارم براي هميشه مي خوابم مثل تو اون وقت سوزان نه پدر داره نه مادر تو همين رو مي خواي؟ درسته باشه جواب نده من بايد تاوان پس بدم اما بدون تو اشتباهي مي كني من به ميل خودم نرفتم اما به ميل خودم برگشتم اونم فقط به خاطر تو اما حالا مي بينم تو ديگه من رو نمي خوايي تو مي خواهي نابود شوم باشه ويرونم ... ويرونه تر مي شم و بعد....
    فروزان مي شنيد صداي او را خودش بود سهرابش بود چقدر اواي صدايش نزديك بود شايد چونه روح از بدنش جدا مي شد چنين خيلاي مي كرد اما سخنان سهراب او كه سهراب را مقصر نمي داند او كه سهراب را دوست مي دارد اري بايد به او بگويد اما.....
    - خداحافط فروزانم.......
    برگشت و ناگهان سوزان كه گريه مي كرد گفت
    - بابا ...بابا... داره....
    - سهراب به كنار او رفت و بغلش كرد اما سوزان كه چشم از روي فروزان بر نمي داشت باز گفت
    - - بابا نگاه كن... بابا جون...
    - عزيزم مامان خوابه ديگه بيدار نمي شه بايد بريم تا اون راحت بخوابه
    - نگاه كن داره تكون مي خوره داره تكون مي خوره
    سهراب نگاه كرد فروزان هنوز هم بي حرت بود اما سوزان حركت دست هاي او را ديده بود
    - تو خيالاتي شدي عزيزم
    - بابا نگاه كن بابا!!!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتادو هشتم
    سهراب نگاه كرد فروزان هنوز هم بي حرت بود اما سوزان حركت دست هاي او را ديده بود
    - تو خيالاتي شدي عزيزم
    - بابا نگاه كن بابا!!!!!
    سهراب دوباره نگاه كرد اما اين بار ... آه اري . سوزان راست مي گفت فروزان انگشتانش را تكان مي داد سهراب دخترك را گوشه تخت نشاند و سرش را نزديك صورت فروزان برد
    - فروزان عزيزم چشمات رو باز كن من هستم سهراب.
    پلكهايش مي لرزيد گويي كوشش مي كرد تا چشم بگشايد دكتر به همراه پرستاري آن جا بودند. چهره هايشان اشك باران شدهبود به سرعت جلو رفتند.
    - دكتر . دكتر . داره پلك مي زنه
    فروزان چشمانش را باز و بسته مي كرد ارام ارام سهراب را مي ديد اما باور نمي كرد سهراب در حالي كه اشك صورتش را .پوشانده بود با لبخند به او نگاه مي كرد سوزان نيز به او نگاه مي كرد فروزان در حالي كه چشمانش باز بود مستقيم به سهراب نگاه مي كرد
    دكتر با خوشحالي گفت
    - اين يك معجزه است
    ديگران هم از پشت شيشه نظاره گر اين صحنه بودند و اشك شوق مي ريختند فروزان دستش را بلند كرد مي خواست سهراب را حس كند مي خواست باور كند كه او واقعي است دستش را به صورت خيس او كشيد سهراب با خوشحالي دو دست او را گرفت و روي قلبش نهاد
    - خدايا شكرت
    - - نه...نه... سهراب
    - آره اعزيز دلم من هستم سهراب برگشتم پيش تو
    - آه سهرابم... سهرابم....
    حالا چشم هاي او نيز از اشك پر شد ديگر نيازي به وجود دستگاه نبود فروزان به هوش امده بود سالم و راحت نفس مي كشيد با لبخند به سهراب نگاه مي كرد او هيجان زده گفت
    - عزيزم ... خيلي خوشحالم كردي با نگاه كردنت.. با...
    - سهراب...تو..... باورت كنم؟
    - اره باور كن من هستم خود خودم برگشتم كنار تو
    - صدات رو شنيدم فكر كردم خياله داشتم مي رفتم بالهام گشوده بود اما.....
    - فرياد عشق فرمان داد كه بايستي صبر كني
    - اره واي سهراب ... چقدر خوشحالم
    - مي فهمم مي فهمم
    فر.زتم بخ طرف ديگر نگاه كرد به سوزان كه گريه مي كرد
    - آه عزيزم دخترم
    - مامان
    - فكر كردم ديگه با من اشتي نمي كني كه ديگه دوستم نداري ترسيدم ماماني مامان خوبم
    - كي اين حرف رو زده من هميشه دوستت دارم هميشه دوستت دارم به سهراب نگاه كرد
    - - سهراب اين
    - مي دونم
    - مامان من هم بابا دارم نگاه كن بابا بالاخره از سفر برگشت ببين چه خشگله...
    و به سهراب نگاه كرد نگاه هر دو پر بود از شور از عشق اياي روزهاي خوش باز هم فرا رسيد . اياي مي شد باز با لبخند و اميد به زندگي نگاه كرد و شكوفه هاي عشق را در ان ديد
    فروزان از بي هوشي كه همه مي پنداشتند ابدي است به هوش امد با چشم باز كردنش گويي دنيايي پر از شادي و صفا و عشق را به وجود اورد حالا ديگر چشم ها اگر تر مي شدند به خاطر غصه نبود بلكه از شوق بود دل فروزان به خاطر وجود سهراب پر از عشق و شور و اشتياق شده بود ان قدر مسرور و شاد بود كه توصيفش ممكن نبود
    فروزان را مثل بيماران ديگر در بخش بستري كردند او دوست داشت از بيمارستان خارج شود. دوست داشت فقط با سهراب باشد با وجود او گويي همه چيز را فراموش كرده بود اين چند سال جدايي ...ناراحتي ها...رنج ها... وجود فريدون و ارمغان...
    روزهاي ملاقات سهراب قبل از همه ان جا بود و اخر از همه خارج مي شد و مي رفت مدام با فروزان در حال نجوا كردن بودند.
    سهراب؟
    جونم
    تو اين چند سال خيلي سختي كشيدم فكر مي كردم تو برگردي اما...
    مي دونم عزيزم مي فهمم چي مي گي من راستش مثل زنداني ها بودم نه پاسورتي نه مدركي حتي شناسنامه ام رو مادرم پنهان كرده بود مدام مي خواستم با تو تماس بگيرم اما نشد پس از چند سال بالاخره تونستم مداركم را پيدا كنم و با پيدا كردن اونا فوري دست به كار شدم بايد كارهام رو درست مي كردم و بر مي گشتم ديگر نمي تونستم تحمل كنم روزي كه مي خواستم به ايران برگردم تازه به مادرم گفتم و بعد اومدم
    آه سهراب خيلي لحظات تنهايي سخت بود .
    خيلي بي تو بودم وجودم رو سوزاند
    - اما از حالا به بعد ديگه با هم هستيم از حالا به بعد دوباره سرود عشق تو قلبهامون زمزمه مي شه و مرغ عشق دلمون چهچه عشق رو سر مي ده
    - سهراب هنوز هم باورم نمي شه كه برگشتي
    - چه كار كنم تا باور كني شيرينم
    فروزان تنها لبخندي از شوق بر لب اورد
    فروزان را مرخص كردند و به خانه اوردند البته خانه عمو هر چند كه او خيلي مايل بود به خانه خودش برود اما نتوانست در مقابل خواسته عمو جواب منفي بدهد
    حالا مهناز بيشتر از هر زماني نگران فريدون بود حالا دوباره سهراب برگشته بود پسرش مدتي بود كه دوباره همان فريدون شاداب شده بود اما اكنون اگر دوباره صربه بخورد خيلي نگران بود خيلي
    در اين روزها دل همه پر اشوب بود دل فروزان به خاطر برگشت سهراب دل سهراب به خاطر عشق فروزان دل فرناز به خاطر امدن پدر و مادر بهرام دل بهرام به خاطر عشق و علاقه فرناز دل ايدا در تب و تاب رسيدن به فريدون و دل فريدون....
    فروزان در اتاق دراز كشيده بود بايد استراحت مي كرد هنوز كاملا خوب نشده بود اما دلتنگ سهراب بود حال كه ديگر در خانه عمو بود سهراب نمي توانست براي ديدنش بيايد صدايي او را به خود اورد
    - ببين چه راحت گرفته خوابيده همه رو نصف عمر كرده و حالا خودش راحت دراز كشيده
    - نگاهش به فرهاد افتاد
    - چيه باز كه اخمات تو هم رفته برم دو كيلو خنده برات بيارم؟ مي گن تازگي ها ارزون شده ها
    - براي خودت بخري بهتره داره بابا مي شه ولي يه ذره عقل تو سرش نيست
    فرزانه كه هم زمان با جمله فروزان وارد اتاق شد خنديد و گفت
    - اخ كه راست گفتي داره بابا مي شه اما هنوز دست از اين لودگي بر نمي داره
    - بله دارم بابا مي شم
    - منظورت چيه
    - منظورم اينه كه تو اين چند وقته جز اشك چيزي به خورد بچم ندادي حالا خوبه كه من مدام كار مي كنم تا تو مدام بخوري وبچه ام تپل شود . اون وقت تو فقط بهش اشك مي دي نمي خوام
    فروزان و فرزانه زدند زير خنده
    - واقعا كه هنوز بي عقلي فرهاد
    - بهتره به جاي خنده برم نيم كيلو عقل بخرم
    فرناز و مهناز در حالي كه سوپ و خوراكي در دستانشان بود وارد شدند.
    فرهاد مادر مي خواي عقل بخري مثل اين كه واقعا عقلت رو از دست دادي
    دوباره همگي خنديدند مهناز گفت
    - خيلي خب حالا بريد بيرون فروزان بايد استراحت كنه
    آن ها همگي در حالي كه مي خنديدند بيرون رفتند و مهناز كنار فروزان نشست
    - بيا سوپ بخور عزيزم
    - ممنون زن عمو حسابي تو زحمت افتاديد
    - چه زحمتي عزيزم تو هم مثل دختر خودم هستي
    - متاسفم به خاطر من نفهميديد كه عيد امسال چطور اومد و رفت
    - نه عزيزم فكرش رو نكن چيزي كه زياده از اين عيدهاست كه هر سال مي ياد و مي ره
    - فريدون كجاست زن عمو تو اين چند وقت كه اومدم خونه نديدمش
    مهناز ناراحت شد و گفت
    - نمي دونم تو اين چند وقته خيلي تو خودش اصلا ديگه...
    - زن عمو مي خوام باهاش صحبت كنم
    - راجع به چي؟
    - راجع به خودش راجع به خودم راجع به خيلي مسائل
    - منظورت چيه؟
    - نگرون نباشيد زن عمو من فريدون رو خوشحال به شما تحويل مي دم غصه نخوريد.
    زن عمو لبخندي پر اندوه زد و از اتاق خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتادو نهم
    فروزان به او فكر مي كرد به فريدون كه خوب مي دانست ناراحتي اش به خاطر چيست اما براي خودش هم برگشتن سهراب مهم بود اين همه سال انتظار كشيده بود تا او باز گردد و اكنون كه برگشته نبايد اتفاقي بيفتد كه دوباره فاصله بينشان ايجاد شود مي خواست فريدون را قانع كند
    فريدون در طي اين مدت مدام در فكر بود او از اين كه دوباره فروزان چشم به دنيا گشوده بود خرسند بود اما خودش نيز در عجب بود كه چرا ديگر مثل سابق نمي خواهد فروزان را بدست بياورد گويي باور داشت كه فروزان به راستي متعلق به سهراب است اما از اين تعجب مي كرد كه چرا هر دفعه در بيمارستان نگاهش به نگاه ان دختر نه چندان غريبه مي افتد اين چنين قلبش به لرزه در مي ايد و وجودش را منقلب مي كند
    نگاه پر احساس او را مي ديد و هم چنين تپش قلب و بي قراري دل خودش را حس مي كرد به او علاقه مند شده بود بي ان كه خودش متوجه باشد و بفهمد در طي اين مدت مدام با خود در جدال بود . شايد سعي مي كرد ان عشق گذشته را نسبت به فروزان از وجود خود بيرون كند وقتي درست مي انديشيد به سخنان فروزان ايمان مي اورد كه به راستي ان دو چون خواهر و برادر بودند و افكار بزرگتر ها كه از زمان كودكي با ان بزرگ شده بودند بر ان ها تاثير گذاشته بود و باعث به وجود امدن اين احساسات و مشكلات شده بود حس مي كرد فروزان را تنها به عنوان يك دختر عمو و خواهر دوست دارد. مخصوصا با وجود ايدا بيشتر به اين نتيجه رسيده بود
    وقتي شب مثل شب هاي گذشته دير وقت به منزل امد مهناز با نگراني پرسيد:
    - كجا بودي فريدون؟
    - تو خيابونا كجا رو دارم برم؟
    - تو اخر منو دق مرگ مي كني
    فريدون خواست به اتاقش برود كه زن عمو گفت فروزان مي خواهد با او صحبت كند و فريدون با تعجب به طرف اتاق دختر عمو رفت. فروزان نيز منتظر او بود با شنيدن صداي در اتاق گفت
    - بيا تو
    - سلام
    - سلام دير كردي بيا بشين
    در را بست و روي صندلي نشست قيافه در همي داشت
    كجا بودي
    تو خيابونا پي ولگردي فكر مي كردم به خودم و زندگيم
    فريدون مي خوام باهات صحبت كنم گوش مي كني؟
    اره مي شنوم
    تو از چي ناراحتي فريدون چند روزه پكري
    فريدون با خونسردي گفت
    - من ناراحت نيستم خيلي هم خوشحالم
    - فقط خواهش مي كنم با من رو راست باش خب؟
    فريدون سرش را به زير انداخت پس از لحظاتي گفت:
    - ناراحت نيستم باور كن
    - پس چرا تو اين چند روز اين طوري شدي تو خودتي؟
    - مي خواي واقعيت را بدوني؟
    - اره به خاطر همين دارم باهات صحبت مي كنم
    - مي دوني فروزان تا قبل از تصادف تو مدام به خودم مي گفتم ديگه فروزان مال خودمه. كه دوستش داشتم از سهراب بيزار بودم هميشه و همه وقت. فكر مي كردم باعث و باني نابودي تو و زندگيت اون بوده. وقتي اون تصادف پيش اومد داشتم ديوونه مي شدم اگه تو مي مردي من هم مي مردم نمي دونم چرا تو اون لحظات فكر كردم تنها كسي كه مي تونه تو رو از مرگ نجات بده اونه. نمي دونم اما اين فكر كه پيداش كنيم چنان در وجودم قوي بود كه مصمم شدم به هر طريق كه شده پيداش كنم. اما... اما يك هفته ديوانه وار جست و جو كرديم خبري از سهراب نبود اخه ما كه چيزي از اون نمي دونستيم . تنها خبرمون اين بود كه اون خارج از كشوره اه. اون باعث خراب شدن نزدگيم شده بود نابودم كرده بود. اما....اما...اون روز وقتي در خونه رو باز كردم و اونو ديدم نزديك بود سكته كنم. فروزان يك هفته دنبالش بوديم و اثري نيافتيم. در عوض ناگهان خودش جلوي ما سبز شد . اه نمي دونستم چه كار كنم يك دفعه گويي به ياد عقده هام افتادم مي خواستم خاليشون كنم سرش داد زدم اما بعد ياد تو افتادم بايد اونو به بيمار ستان مي اوردم. اما با وجود اون هم تو به هوش نيومدي. پس از چند روز دكتر مي گفت بايد دستگاه ها رو خاموش كنيم و اميدي به زندگي تو نيست سهراب نزديك بود ديوانه بشه با اجازه دكتر خودش و سوزان اومدن كنارت ما از پشت شيشه تماشا مي كرديم اون با تو حرف زد گريه كرد ... تو بي هوش بودي. با خودم گفتم من اشتباه كردم سهراب هم نمي تونه تو رو بيدار كنه... اما... اما وقتي ديدم با صداي وجودت بيدار شد حس كردم.... حس كردم ديگه روح در بدن ندارم شما دو نفر عاشق بوديد عشقتون واقعي بود تو و اون به هم تعلق داريد تو بايد مال اون باشي و اون مال تو شما دو نفر هم پيوند خورديد پيوندي ابدي تو اين چند روزه فكر ميك ردم بايد تو و دوست داشتنت رو به دست فراموشي مي پسردم فروزان...حالا مي خوام صادقانه بگم كه تو فقط به سهراب تعلق داري فقط به اون حالا حس مي كنم به سهراب علاقه مندم حس مي كنم دوستش دارم هم براي تو و هم براي اون ارزوي خوشبختي مي كنم
    فروزان در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود با صدايي لرزان گفت:
    - فريدون تو خيلي خوبي خيلي مهربوني به خاطر علاقه ات ممنونم مي خوام بدوني هميشه مثل يه برادر دوستت دارم و خواهم داشت براي من برادر باش.
    - نوكرتم هر چي تو بگي
    - فريدون شاد باش به خاطر من مادرت خونواده ات ازدواج كن
    - امادگي ندارم
    - اين حرف درست نيست تو امادگي داري همت نداري
    - مثلا با كي عروسي كنم
    - تا حالا نگاه پر از شور و عشق كسي رو نسبت به خودت حس نكردي؟ در اين مدت؟
    فريدون به فكر فرو رفت در اين چند وقت فقط...فقط وجود همان دختر باعث شده بود فكرش مشغول شود اما نمي خواست بروز دهد كه خودش مي داند: گفت:
    - راستش نمي دونم اما...
    - بگو مي دونم كه مي دوني تو انساني حس داري احساس مي كني كه يكي دوستت داره
    - كي؟
    - خودت بگو
    - نمي دونم مي خوام تو بگي
    - ايدا
    - خيلي راحت و ساده اين اسم را بيان كرد فريدون سرش را به زير انداخت بله همون دختر بود كه حس مي كرد به طريقي فكرش را مشغول كرده و در طي اين مدت به او انديشيده بود
    - فريدون اون دختر خيلي خوب و مهربونيه . تو با اون خوشبخت مي شي
    - من
    - فريدون دوستت داره تو هم حتما دوستش داري مگه نه؟ فريدون باور كن جز اون كسي نمي تونه تو رو خوشبخت كنه فريدون؟!
    فريدون با لبخند به او نگاه كرد
    - به شرطي كه خودت برام استين بالا بزني
    فروزان با ناباوري به او خيره شد و ناگهان فرياد كشيد و گفت:
    - تو قبول كردي. خدايا شكرت
    مهناز و ديگران كه با حالت نگران در پذيرايي نشسته بودند با شنيدن صداي فروزان وحشت زده در اتاق را باز كردند فروزان شادي مي كرد و فريدون مي خنديد
    فريدون از اين كه با دختري چون ايدا ازدواج مي كرد اصلا ناراحت نبود او دختر خوبي بود
    فروزان پريد بغل زن عمو و گفت
    - زن عمو جون تبريك مي گم بايد براي گل پسرت استين بالا بزني
    زن عمو كه ناباورانه به او نگاه مي كرد گفت
    - منظورت چيه چي شده؟
    - فريدون مي خواد زن بگيره ما بايد كمكش كنيم نمي شه كه پسر خجالتي خودمون رو تنها بفرستيم خواستگاري
    مهناز در حالي كه اشك شوق در چشمانش جمع شده بود رو به فريدون كرد وپرسيد
    - اره پسرم؟ فروزان راست مي گه؟ مي خواي ازدواج كني ؟ يعني من به ارزوم مي رسم؟ عروسي تو رو مي بينم؟
    فريدون چشمان اشك الودش را به مادرش دوخت و با لبخندي گفت:
    - البته با اجازه شما و پدر
    مهناز او را در اغوش گرفت اسفنديار نيز خوشحال شده بود فكر ميك رد هرگز عروسي پسر بزگرش را نخواهد ديد همه خوشحال بودند سوزان كه از خواب پريده بود پرسيد
    - چي شده؟ بابام اومده دنبالم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتادم
    بهرام با پدر و مادرش صحبت كرده بود ان ها نيز فرناز را بسيار پسنديده بودند تصميم گرفتند قرار ملاقاتي با خانواده او بگذارند و به خانه شان بروند وقتي كه فرهاد فهميد بهرام به فرناز علاقه مند است و به خواستگاريش مي ايد چنان شاد شد كه حد نداشت حالا ديگر بهرام نيز جز خانواده اش به حساب مي امد
    عمو و زن عمو با اين ازدواج موفق بودند فرناز هم از خدا مي خواست حالا مانده بود مهناز و اسفنديار كه براي فريدون به خواستگاري بروند فروزان نيز همراه ان ها مي رفت
    ايدا وقتي فهميد قرار است فريدون به خواستگاريش برود نزديك بود از شادي غش كند. علي كه پي به علاقه خواهرش برده بود مدام سر به سرش مي گذاشت خودش به خاطر اين كه نتوانسته بود مالك فروزان شود ناراحت بود اما وقتي فكرش را مي كرد ميديد كه فروزان با سهراب خوشبخت تر است. از صميم قلب براي ان دو دعا مي كرد كه زندگي خوبي داشته باشد. كارها به سرعت درست مي شدند خانواده ايدا نيز بسيار خانواده فريدون را پسنديده بودند و با وصلت ان ها موافقت كردند
    آيدا زماني كه مي خواست با فريدون صحبت كند واقعا هول كرده بود او مي دانست كه فريدون قبلا عاشق فروزان بوده اما حالا از اين كه مي ديد فريدون به او علاقه مند است خوشحال بود از اين كه قرار بود مرد زندگيش پسري به خوبي فريدون باشد خدا را شكر مي كرد
    فريدون نيز از اين كه مي ديد ايدا دختر پاك و مهرباني است از انتخاب خودش و فروزان خوشحال بود ايدا همان دختري بود كه مي توانست با او خوشبخت باشد و خوشبخت زندگي كند
    در طرف ديگر فرناز و بهرام بودند كه با موفقت خانواده هايشان و علاقه خودشان با يكديگر با دلي پر شور و قلبي سرشار از عشق و علاقه مي خواستند ازدواج كنند.
    روزهاي خوب و خوشي بود فقط شادي و محبت طنين انداز فضا شده بود فروزان حالا فقط به سهراب مي انديشيد ايا ان دو نيز مي توانستند با هم ازدواج كنند.؟!!
    شنبه بود فروزان ديگر به سر كارش باز نگشته بود يعني از كار كردن معاف شده بود مي خواست به شركت برود و وسايلش را جمع كند و با دوستانش خداحافظي كند
    - خب زن عمو من دارم مي رم
    - صبر مي كردي فريدون مي اومد تو رو مي برذد
    - فريدون خان كه ديگه با نامزدشون هستند فرناز هم كه با نامزدش خوش فرهاد هم كه رفته سر كار و فرانه چند روزه اين جا جا خوش كرده تازه من هم ديگه بايد برگردم خونه الان هم برم شركت چند تا كار كوچك و عقب افتاده ام رو انجام بدم
    - سوزان رو هم بردي؟
    - اون حاضر و اماده رفته بيرون ايستاده و منتظره خب خداحافظ
    فروزان بيرون امد و سوزي را نديد به دور و اطراف نظر اندخت و نگران شد كمي قدم زد و به اطراف نگريست ترسيد در طرف ديگر سوزان همراه سهراب در ماشين پنهان شده بودند و نگراني فروزان را تماشا مي كدند سوزان ريز مي خنديد و سهراب را هم به خنده مي ا نداخت
    پياده شدند و سهراب گفت
    - فروزان ما اين جا هستيم
    فروزان برگشت و با ديدن او چهره اش به خنده باز شد دويد و مقابل او ايستاد هنوز نگاهشان پر از شور و اشتياق بود. گويي هر چه به هم نگاه مي كردند باز سير نمي شدند
    - ترسيدم
    - به خاطر چي؟
    - سوزان .فكر كردم گم شده
    سهراب لبخند زنان گفت
    - خوشگل بابا وقتي با من باشه كه گم نمي شه
    - ماماني داشتيم از تو ماشين به تو نگاه مي كرديم. ترسيده بودي ....
    و خنديد
    - اي شيطون بلاي من حالا ديگه به من مي خندي
    او را بوسيد و سهراب پرسيد
    - كجا مي ري؟
    - مي خوام برم شركتي كه كار مي كردم بايد وسايلم رو جمع كنم
    - من مي رسونمت
    سوار ماشين شدند و او حركت كرد
    - دلم برات تنگ شدهبود اين جا موندي؟‌به خدا دلم بي قراره
    - مي فهمم ام اديگه بر مي گردم خوننه خودم
    - فروزان...
    - بله
    - مي خواستم يه چيزي بگم اما
    - اما چي ؟ بگو مي خوام بشنوم
    - بذار اول كارت تموم بشه بعد مي گم
    - باشه هر طور كه دوست داري
    وقتي به شركت رسيدند فروزان تنها رفت همه از ديدن دوباره او خوشحال شده بودند به طبقه مربوط به خودش رفت و ان حا با ديدن سونا و ثريا در كنار هم بيشتر خوشحال شد ان دو نيز با ديدن او نزديك بود بال در بياورند بلند شدند و با شادي او را در اغوش كشيدند
    - كجا بودي دختر قرار بود عيد با هم باشيم چي شد تازه اين همه كه دير كردي
    فروزان خنديد
    - ما اينيم ديگه
    ثريا با خنده پرسيد
    - خوبه مثل اين كه تو اين چند وقت خيلي بهت خوش گذشته
    - شايد راستش من اومدم براي خداحافظي
    ان دو با هم پرسيدند؟
    - چي؟ خداحافظي؟
    سر و صداي ان دو باعث شد كه ارمغان از اتاق خارج شود با ديدن فروزان قلبش از جا كنده شد هنوز نتوانسته بود علاقه اش را نسبت به او فراموش كند
    سلام اقاي ارمغان.
    سلام چه عجب خانم
    اومدم وسايلم رو جمع كنم
    اه بله...خب...
    ديگر چيزي نگفت و به اتاقش رفت ثريا با تعجب گفت
    - مگه اون مي دونه كه تئ مي خواي بري اصلا براي چي؟
    - ديگه نمي خوام كار كنم كار كردن براي من ممنوع شده اقاي ارمغان هم مي دونه
    ثريا خنديد
    - نكنه...نكنه با ارمغان...
    - نه بابا شما هم كه فقط منتظريد شايعه پراكني كنيد فعلا بايد وسايلم را جمع كنم
    فروزان مشغول شد و ان دو با تعجب به او نگاه كردند.
    ارمغان در اتاقش سر به روي ميز نهاده بود و به فكر فرو رفته بود
    من برم با اقاي رئيس خداحافظي كنم
    و خنديد
    -فروزان قراره عروس بشي
    اگه شدم كارت شما دو نفر رو اول مي فرستم
    خنديد و در زد وارد شد ارمغان را سر به روي ميز ارام و بي حركت ديد خوب مي دانست كه او ناراحت است گفت
    - اقاي ارمغان
    او كه متوجه ورود او نشده بود با شنيدن صدايش سرش را بلند كرد و با عذر خواهي گفت
    - آه متاسفم متوجه نشدم كه شما اومديد خب بفرماييد
    - ممنونم راستم مي خواستم با شما خداحافظي كنم
    - بله
    - اما ما با هم فاميل شديم درسته اقاي ارمغان
    - بله فاميل هستيم
    - شما ناراحتيد؟
    - از چي
    - نمي دونم حس مي كنم ناراحت هستيد
    - خب هر كسي يه منشي خوب رو از دست بده ناراحت مي شه
    - در عوض شايد يه منشي جديد بايد كه دل شما رو ببره
    ارمغان نيز خنديد
    - البته منشي كه عاشق كسي نباشه
    - بله اما..اقاي ارمغان هر بدي از من ديديد حلال كنيد مي دونيد فكر مي كنم بايد اين رو به شما بگم راستش من خودم فهميده بودم اما... مي دونيد شايد ادم بغضي وقتي ها مجبور بشه از چيزي يا كسي كه دوستش داره دل بكند. من براي شما ارزوي خوشبختي مي كنم باور كنيد هر دختري با شما ازدواج كنه خوشبخت مي شه جدي مي گم
    - خانم... بذار راحت حرف بزنم فروزان. من فكر مي كردم عشق يا عاشق شدن خيلي ساده است اما با ديدن عشق بين شما و سهراب خان فهميدم براي عاشق شدن بايد خيلي تلاش كرد بايد عاشق واقعي بود من فكر مي كردم حتما بايد شما رو بدست بيارم البته عذر مي خوام كه اين طوري حرف مي زنم اما مي خوام بگم از حالا شما رو مثل خواهر خودم دوست دارم
    و لبخند پر مهري زد فروزان با خوشحالي گفت:
    - ممنونم شما اقا... شما انسان فهميده اي هستيد اميدوارم هر چه زودتر دختر مورد علاقه تون رو پيدا كنيد و با اون پيوند ببنديد پيوند عشق
    ارمغان با شوخي گفت
    - اول كه بايد شيريني عروسي شما رو نوش جان كنيم
    فروزان سرش را به زير انداخت وبعد گفت
    - خب ديگه من بايد برم خدانگهدار
    - خداحافظ موفق باشيد
    فروزان نيز براي او ارزوي موفقيت كرد و رفت از سونا و ثريا هم خداحافظي كرد سهراب و سوزان در ماشين منتظ بودند
    - واي عزيزم چرا اين قدر دير كردي؟
    - متاسفم دوستان نذاشتند نفس راحتي بكشم
    - حالت كه خوبه؟
    - مگه مي شه با وجود تو حالم بد باشه
    - اخ كه هنوز هم شيريني
    فورزان عاشقانه به او نگاه كرد و پرسيد:
    - راستي سهراب از ...از...طاووس چه خبر؟
    سهراب به او نگاه كرد :
    - اسم اونو نيار كه حالم به هم مي خوره اونجا ديدمش ابي رهاش كرده اونم رفته جز گروه دخترهاي فاسد اون جا
    - اون به من گفت كه تو فراموش كردي و رفتي. گفت دوستم نداشتي
    - من تازه فهميدم كه اون چه جونوري بود عزيزم گذشته ها رو فراموش كن به روزهاي قشنگي كه خواهيم داشت فكر كن
    پس از مدتي سهراب ماشين را متوقف كرد. و هر سه نفري پياده شدند.
    - واي سهراب اين جا
    - اره اوردمت پارك عاشقا تو اين چند سال به اين جا نيومدي
    - بي تو نتونستم حس كردم اگه وارد بشم و تو همراهم نباشي گناه بزرگي كردم
    - اما حالا با هم وارد مي شيم همراه دختر قشنگمون..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/