صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 82

موضوع: خيال يك نگاه

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت شصت و يكم

    - - نه نه من اين راه رو قبول ندارم سهراب تو رو به خدا من نمي تونم دوري از تو را تحمل كنم نه نمي تونم به جدايي فكر كنم راه دوم چيه ؟ سهراب سرش را به زير انداخت دقايقي گذشت و دوباره به او نگاه كرد:
    - - راه دوم اينه كه ... ما دو نفر مخفيانه با هم عروسي كنيم
    چشمان فروزان برقي زد:
    - مخفيانه عروسي نه وحشتناكه نه نه!
    سهراب دستانش را دو طرف صورت فروزان گفت:
    - - ببين عزيزم اگه من و تو با هم عروسي كنيم بعد پدر و مادرمون هم مجبور مي شند قبول كنند و ما رو به عنوان زن و شوهر بپذيرند
    - اما من مي ترسم مي دوني بعدا اگه بابام بفهمه چي مي شه؟!
    سهراب با ناراحتي گفت:
    - تو رو به خدا از حالا اين طوري حرف نزن اعصابم رو به هم نريز . فروزان سكوت كرد نمي دانست چه كار بايد بكند نه نمي دانست
    - ببين فروزان بهتره فكرات رو بكني من كه ديگه عقلم به جايي قد نمي ده تو هم فكر كن
    - نظر تو چيه؟
    - جدايي براي من سخته اما اگه تو قبول نكني ... منظورم راه دومه... مجبوريم جدا بشيم
    صدايش را غم فرا گرفته بود و قلبش به شدت مي تپيد
    سهراب اگه اگه قرار باشه مخفيانه عروسي كنيم كي بايد اين كار رو بكنيم
    سهراب به او نگاه كرد قلبش بيشتر تپيد:
    - هر وقتي تو بگي .... تو بخواي!
    فروزان سرش را به زير انداخت:
    - به من فرصد بده بايد درباره اش فكر كنم
    - باشه عزيزم فكر كن
    ***
    چند روز بود كه فروزان در خودش بود نه با كسي حرف مي زد و نه كاري انجام مي داد فقط فكر مي كرد اما فايده اي نداشت به نتيجه اي نمي رسيد در اين چند روز هم از سهراب خواست به دنبالش نيايد. مي خواست راحت فكر كند وقتي موضوع را با طاووس در ميان گذاشت او به راحتي گفت
    - اگه جاي تو بودم قبول مي كردم مخفيانه با سهراب ازدواج مي كردم فروزان مي ديد كه افكار طاووس خيلي منحرف است خودش هم فكرش به جايي نمي رسيد بعد از مدت ها فكر كردن به اين نتيجه رسيد كه جز راه دوم راه ديگري نيست بايد با سهراب ازدواج مي كرد هر چند كه مي ترسيد اما با اين جال قبول كرد
    مثلا امده بود كه به اموزشگاه برود اما با سهراب قرار داشت او نيز با اضطراب امده بود نمي دانست فروزان پس از يك هفته فكر به چه نتيجه اي رسيده است فكر مي كرد فروزان مي خواهد راه اول را بپذيرد وقتي هر دو يك ديگر را ديدند به سوي هم رفتند يك هفته از ديدن هم محروم بودند و حالا دوباره نگاه شان در هم گره خورده بود
    فروزان به ارامي گفت:
    - دلم براي تن شده بود
    - دل من بيشتر بي تابت شده بودم
    - فكرهام رو كردم
    و بعد به سهراب نگاه كرد و با نگراني پرسيد:
    - خب
    فروزان لبخندي زد و خواست سر به سر او بگذارد
    - سهراب من متاسفم
    - متاسف؟؟؟
    به ارامي جواب داد
    - من راه اول رو بيشتر پسنديدم
    چشمان سهراب پر ا اشك شد قلبش تكه تكه شد از همين مي ترسيد فروزان دقيقا به او خيره شده بود و از ديدن چنين حالاتي قلبش به لرزه در مي امد دريافت كه عشق سهراب واقعي است خنديد و گگفت
    - نترس پسر باهات ازدواج مي كنم
    سهراب با تعجب به او نگاه كرد
    - تو كه
    - شوخي كردم مي خواستم ببينم چي كار مي كني خب حالا خوشحالي
    حالا سهراب مي خنديد هيچان زده پرسيد
    - يعني.... يعني....
    - آره من قبول كردم
    - واي فروزان خيلي خيلي خوشحالم
    - مي دونستم خوشحال مي شي به اين نتيجه رسيدم كه يا مرگ رو انتخاب كنم يا بودن با تو رو تو براي من عزيزتريني حاضرم تا پاي مر گ با تو بنشينم
    - ممنونم فروزان ممنونم تو بهترين هديه دنيا رو به من دادي
    هر دو خوشحال شدند بودند فروزان گفت
    - اما من تصميم هاي ديگه هم دارم
    - چه تصميمي
    - مي خوام برم اموزشگاه كتاب هاي اين دو ترمي رو كه نرفتم مي گيرم و حسابي مي خونم بايد ديپلم زبان رو حتما بگيرم بعد هم امتحانات مدرسه رو بگذرونم بعد از اون....
    سرش را به زير انداخت سهراب هيجان زده جمله اش را كامل كرد:
    - با هم ازدواج مي كنيم اره؟
    فروزان خنديد بعد از اين كه حرف هايش را با سهراب گفت به اموزشگاه رفت و به مسئول ان جا توضيح داد كه برايش مشكلاتي پيش امده بود كه نمي تونسته به اموزشگاه بيايد بعد از خواهش هاي بسيار مسئولان پذيرفتند كه او خودش كتاب هاي دو ترم عقب افتاده را مرور كند و بعد بايد امتحان بدهد هر چند قبول شدن فروزان شك داشتند اما فروزان تصميم گرفته بود اين درس ها را تمام كندو بعد ... بعد با خوشحالي كامل با سهرابش ازدواج كند از دوستانش نيز كمك گرفت . حالا با اشتياق بيشري درس ها را مي خوا ند پدر و مادرش نيز از ديدن او كه دوباره اين چنين درس مي خواند خوشحال شده بودن دفكر مي كردند شايد فروزان دوباره همان دختر مهربان قبل شده است اما نمي دانستند كه اين مسائل فقط تلاشي براي به انتها رساندن نگراني هاي فروزان است نمي دانستند كه بعد از اين چگونه زندگيشان از هم خواهد پاشيد نمي دانستند.....
    امحانات پايان سال مدرسه اش شروع شده بود از طرفي هم زبان ميخ واند بعد از اين كه تمام درس هاي اين دو ترم را ياد گرفت به اموزشگاه رفت و امتحان داد با ذهني قوي و كوشا امده بود تا امتحان بدهد و قبول شود وقتي به همه سوال ها جواب داد برگه را به مسئول امتحان داد و گفت:
    - من حتما قبول مي شوم
    او نيز لبخندي زد و گفت
    - اميدوارم
    حالا ديگر تمام تلاشش را گذاشته بود براي درس هاي مدرسه طاووس از اين همه پشتكار او تعجب كرده بود و مدام سعي مي كرد او را از درس خواندن بياندازد اما نمي دانست كه فروزان تصميم قطعي گرفته و مي خواهد تا اخر راه برود
    در واقع طاووس يك دوست نبود زالويي بود كه خود را به جان افراد سالم و خوب مي انداخت و خون ان ها را مي مكيد اما با حربه دوستي مي خواست افرادي مثل فروزان را به دام بكشد و نابود كند هر چد كه اين دفعه مي ديد فروزان را به دام بكشد و نابود كند هر چند كه اين دفعه مي ديد فروزان با سهراب صميمي شده است ولي خوب مي دانست به زودي براي ان ها مشكلاتي پيش خواهد اورد و از اين جريان خوشحال بود
    امتحانات اخر ترم را با موفقيت پشت سر گذاشت در اين روزها سهراب مشوق اصلي او بود
    او همراه سهراب امده بود تا جواب امتحاناتش را از اموزشگاه بگيرد فروزان با اضطراب پرسيد:
    - تو فكر مي كني من قبول مي شم؟
    - نگران نباش عزيزم حتي اگه قبول هم نشدي ناراحت نباش توسعي خودت رو كردي
    به خداتوكل كرد و به دفتر مدسه وارد شد استادش نيز ان جا بود با رويي گشاده از او استقبال كردند زماني كه به فروزان گفتند با نمره عالي قبول شده است او از خوشحالي مي خنديد در دلش هزاران بار خدا را شكر مي كرد از ان ها تشكر كرد و از مدرسه بيرون امد به طرف سهراب ررفت و فرياد زد:
    - قبول شدم قبول شدم
    سهراب خيلي خوشحال شد پدر و مادر فروزان هم خوشحال شند امتحانات مدرسه را نيز با موفقيت پشت سر نهاده بود طاووس گفت
    - آخر سال خوب درسخون شده بودي
    فروزان لبخندي زد و گفت
    - آخه مي خواستم درست و حسابي قبول شم مي دوني طاووس من فكر هام رو كرردم مي خوام با سهراب عروسي كنم
    - تو كه از اول چنين تصميمي داشتي
    - اره اما اول فكر مي كردم پدرم و مادرم قبول مي كنند نشد و تصميم گرفتم مخفيانه عروسي كنيم
    - خوب فكرهات رو كردي
    - اره ديگه شك ندارم من حتما باهاش ازدواج مي كنم منتظرم جواب امتحانات رو بگيرم بعد از اون من و سهراب مي رسيم محضر و عقد مي كنيم
    - مي خواهيد بريد محضر ديوونه شدهي؟
    - پس چي؟
    - همين طوري عروسي كنيد شما دو تا نامزديد خب بريد با هم باشيد
    - ديوونه شدي من هرگز اين طوري .... واي نه
    - ما قراره بريم محضر كه رسما زن و شوهر بشيم
    فروزان به فكر فرو رفت طاووس مدام با سخناني كه مثل مته به مغز فروزان وارد مي كرد باعث شده بود او خام شود باعث شده بود فروزان به سخنان او ايمان بياورد و بگويد كه جز طاووس شخص ديگري درست نمي گويد جز طاووس شخص ديگري صلاحش را نمي خواهد در حالي كه طاووس از اين همه پاكي و نجابت فروزان در عذاب بود و مي خواست او را به ورطه فساد و ناپاكي سوق دهد فكرش را نيز نمي كرد اين دو تا اين حد شيفتته يك ديگر بشوند اما با اين حال هنوز هم در ذهنش افكار شيطاني لانه كرده بود
    يك ماه از تابستان مي گذشت اما هيچ اتفاق خاصي نيفتاده بود فروزان مدام دلتنگ سهراب بود و در فراقش ذوب مي شد براي رسيدن او حاضر بود جان فدا كند سهراب نيز در تب و تاب بود دلش مي خواست زودتر به فروزان برسد روزگار اجازه نمي داد ان ها به ميل خود رفتار كنند در ذهنشان چز به پيوند و رسيدن به هم به چيز ديگري نمي انديشيدند جز پيوند خوردن و به نهايت رساندن عشقشان به هيچ چيز ديگر بها نمي دادند به هيچ .................

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت شست و دوم

    -فروزان ، قراره غروب بريم خونه عمو بهتره حاضر بشي .
    - واي مامان شما كه مي دونيد من خونه اونا نمي يام
    - زشته دختر ... مي دوني چند وقته اون جا نمي ياي ؟ خجالت بكش
    - مامان من حوصله نگاه هاي زن عمو و حرف هاي پرطعنه اش رو ندارم در ثاني خوشم نمي ياد جلوي عمو بشينم و از زور خجالت سرم رو بچسبونم به زمين كه يه وقتي چشمم تو چشاش نيفته
    - تقصير خودته مي خواستي اين كار رو نكني
    - كدوم كار دوست نداشتم با فريدون عروسي كنم از اون بدم مي امد
    - واقعا كه قباحت داره به هر حال غروب بايد بريم شب هم مي مونيم چون صبح زود مي خوايم بريم باغ دوست عموت.
    - خوش بگذره من مي خوام بمونم خونه و كتاب هاي سال بعد رو مرور كنم پس ارامشم رو به هم نزنيد
    - خودت مي دوني و بابات عصر به اون توضيح بده
    فروزان اهميتي نداد و به كار خودش ادامه داد كتابهاي سال سوم را از دختر همسايه گرفته بود و مي خواست به اصطلاح مرور كند هر چند همه بهانه بود دوست نداشت ديگر درس بخواند وقتي او با سهراب بود ديگر درس خواندن برايش ارزشي نداشت
    هنگام غروب رستم از سر كار به خانه بازگشت ابتدا يك چاي نوشيد و از ان ها خواست كه اماده شوند شهره گفتا اماده اند نگاهش به فروزان افتاد رستم با مهرباني گفت
    - فروزان جان بابا تو هم ديگه بلند شو وقت براي درس خوندن زياده
    - نه بابا اتفاقا وقت كمه در ثاني من نمي يام خونه عمو خودتون بريد
    رستم با تعجب پرسيد:
    - براي چه؟ تازه قراره فردا هم بريم باغ دوست عموت
    - بابا جون خودتون كه مي دونيد چرا من نمي يام
    - مدتها گذشت تو هم خيلي وقته نيومدي خونه عمو زشته پاشو باباجون
    - من نمي يام چرا مي خواهيد بي خودي اعصابم رو به هم بريزيد من اگه بيام خيلي عذاب مي كشم حوصله ندارم نگاه هاي عمو رو تحمل كنم در ثاني ديگه نمي خوام فريدون رو ببينم
    - پس با اين احوال ما هم نريم بهتره
    - واي بابا جون چه حرف ها مي زنيد اگه شما نريد عمو ناراحت مي شه تو رو خدا فكر من رو نكنيد اين كتاب ها رو مي خونم شايد تابستون رفتم امتحان دادم و قبول شدم
    - رستم سكوت كرد بعد گفت:
    - - ما كه نمي تونيم تو رو تنها بذاريم شب مي ترسي
    - نه نمي ترسم من ديگه بزرگ شدم نگرون من نباشيد تو رو به خدا بريد و خوش باشيد فردا هم تا غروب بريد باغ و بعد بياييد براي من تعريف كنيد تا فردا غروب من اين كتاب رو تموم مي كنم
    رستم به شهره نگاه كرد و او نيز چيزي نگفت
    - پس اگه ما بريم ناراحت نمي شي؟
    - نه اصلا بريد خوش بگذره
    آن ها نيز با شك و ترديد اماده شدند فروزان با لبخندي بر لب ايستاده بود مي خواست بدرقه شان كند
    شهره پرسيد:
    - مطمئني نمي ياي
    فروزان با سر تاييد كرد شهره او را بوسيد و گفت مراقب خودش باشد و بعد انها رفتند نيز بعد از رفتن ان ها به اتاقش امد و روي تختش دراز كشيد خوشحال بود كه به خانه عمو نرفته است خوب مي دانست اگه به ان جا مي رفت بايد با فريدون رو در رو مي شد و ان وقت دوباره نگاه هاي پر سوز او را مشاهده مي كرد ساعتي گذشته بود مي خواست عصرانه بخورد كه صدايزنگ تلفن را شنيد و گوشي را برداشت مادرش بود گفت عمو ناراحت شده است كه او نرفته گر چه عمو اصلا اهميت نمي داد زيرا خيلي از رفتارهاي فروزان مي رنجيد شهره به او گفت مراقب خودش باشد و ان ها فردا غروب خواهند برگشت وقتي مكالمه تمام شد خواست به اشپزخانه برود كه دوباره صداي زنگ تلفن او را نگه داشت فكر كرد شايد مادرش دوباره تلفن كرده است اما وقتي گوشي را برداشت فهميد سهراب است
    - سهراب چقدر خوشحالم كه صدات رو مي شنوم
    - من هم همين طور مثل اين كه تنهايي چه كار مي كردي؟
    - مامان اينا رفتند خونه عموم من هم تنهام مي خواستم عصرونه بخورم
    - تو چرا نرفتي ؟
    - خودت خوب مي دوني كه چرا نرفتم تو كجايي؟
    - خونه تنهام پدرم و مادرم رفتند خونه دوستشون و فردا شب برمي گردند
    فروزان دوست داشت او را دعوت كند اما مي ترسيد بعد ترس را كنار گذاشت و گفت
    - دوست داري بياي با من عصرونه بخوري؟
    سهراب هيجان زده پرسيد
    - راهم مي دي؟
    - البته خونه خودتونه بفرماييد
    - پس منتظرم باش الان مي يام فعلا خداحافظ
    فروزان گوشي را گذاشت و فريادي از خوشحالي كشيد و خانه را اماده كرد و لباس زيبايي پوشيد موهايش را اطرافش باز گذاشت. پس از ساعتي صداي زنگ خانه قلب فروزان را لرزاند با هيجان به طرف در رفت و در يك لحظه ان را باز كرد سهراب با شاخه اي گل سرخ همراه لبخندي زيبا و دوست داشتني پشت در ايستاده بود فروزان دستخوش هيجانات شده بود سهراب وارد شد شاخه گل را به سوي او گرفت گونه هاي فروزان چون گل سرخ شده بود شاخه گل را گرفت و هر دو عاشقانه به هم نگاه كردند
    - سهراب دوست داري اتاقم رو ببيني؟
    سهراب مشتاقانه سرش را تكان داد و فروزان او را به اتاقش برد ديدن خانه ان ها براي سهراب هيجان انگيز بود از ديدن خانه كوچكي با اين وسايل جزئي و كم قيمت شگفت زده شده بود از بويي كه از در و ديوار خانه به مشام مي رسيد لذت مي برد
    - واي فروزان اين جا از صد تا قصر پر از تجملات قشنگ تره خونه تون خيلي زيباست حس مي كنم عاشقش شدم
    - اما فكر نكنم خونه ما به پاي خونه شما برسه
    - اه نه عزيزم خونه شما با صفاست باعث خفگي نمي شه
    فروزان از حرف هاي او تعجب مي كرد اما نمي خواست احساسات قشنگ او را خراب كند بنابراين تنها لبخندي زد و چيزي نگفت سهراب همه جاي خانه را ديد با اشتياق نگاه مي كرد و فروزان را نيز خوشحال كرده بود بعد در اتاق فروزان نشست و گفت
    - اتاق تو كوچيكه اما با صفاست
    - عزيزم تو طوري صحبت مي كني كه انگاري از زندگيت راضي نيستي
    بلند شد تا براي او شربت بياورد وقتي به اتاق بازگشت ديد او عكس روي ميزش را در دست گرفته و نگاه مي كند سهراب با لبخند به او نگاه كرد ليوان شربت را برداشت:
    كد بانو بودي و خبر نداشتم
    هر دو نشستند بعد از لحظاتي فروزان پرسيد
    - سهراب تو از پدر و مادرت راضي نيستي؟
    - چرا اين فكر رو كردي
    - همين طوري به خدا قصد ناراحت كردنت رو نداشتم
    - عزيزم من هيچ وقت از دست تو ناراحت نمي شم تو درست فهميدي مي دوني من محبت پدر و مادر رو درست و حسابي حس نكردم نمي دونم مهر و صفاي مادري يعني چه از وقتي چشم باز كردم و تونستم تشخيص بدم اطرافم چي مي گذره مادرم رو غرق لوازم ارايش ديدم و پدرم رو هم در حال دست و پا زدن روي كوه اسكناساش هيچ وقت در اغوش مادرم قرار نگرفتم از بوي بچه حالش به هم مي خورد به خاطر همين هرگز من رو در كودكي در اغوش نگرفت هميشه در حسرت يك ذره محبت از طرف ان ها بودم اه به خاطر همين وقتي برگ شدم از هر چي زن مثل مادرم بيزار بودم. مي دوني چرا ؟ هميشه دنبال يه چيز ناب بودم مي خواستم كسي باشه كه من رو درك كنه محبت رو خالصانه به من هديه بده دخترهايي كه سر راهم سبز مي شدند همه با يك من ارايش و قيافه هاي مضحك بودند تو رو پيدا كردم هميشه از طاووس ممنونم كه ما رو به هم رسوند وقتي براي اولين بار ديدمت مدام پيش خودم فكر ميكردم كه من رو قبول مي كني يا نه خوشحالم كه حالا فقط به من تعلق داري فقط به من
    فروزان نگاه پر از اشكش را به او دوخت از اين كه ناراحتي سهرابش را مي ديد غمگين شده بود دلش مي خواست هر كاري براي او انجام بدهد دوست داشت كمبود محبتي را كه او هميشه در زندگيش حس كرده جبران كند بلند شد و كنار سهراب كه به نقطه اي زل زده بود نشست:
    - -سهراب به گذشته ها فكر نكن به اينده بينديش من بهت قول مي دم هموني باشم كه هميشه مي خواستي قول مي دم برات تك باشم
    سهراب چشم هاي خيس شده از اشكش را به او دوخت با صدايي بغض الود گفت
    - عزيزم تو حالا هم براي من ناب تريني تو بهترين موجودي هستي كه حس مي كنم خداي بزرگ و مهربان افريده و به من هديه كرده
    فروزان سرش را به زير انداخت و اشك هايش جاري شد سهراب به او خيره شد
    - چي شده شيرينم چرا گريه مي كني من حرف بدي زدم؟
    فروزان سرش را تكان داد
    - پس چي اشكات به خاطر چيه؟
    - بهخ خاطر تو اه سهراب تو اين همه رنج رو تحمل كردي و دم نزدي
    سهراب ناباورانه به او نگاه كرد
    - عزيزم تو به خاطر من به خاطر ناراحتي هاي من اشك مي ريزي؟ الهي قربونت برم من تو چقدر مهربوني
    اشك هايش را پاك كرد و با لبخند نگاهش كرد
    -دوست داري بريم بيرون گردش كنيم؟
    هر چي تو بگي
    سهراب خنديد و گفت
    - هر چي قلب هامون بگه اون شرطه
    فوزان با خوشحالي حاضر شد و بعد با هم از خانه خارج شدند دور شهر مي گشتند و مي خنديدند از ته دل با تمام وجود سهراب حس مي كرد ا وجود فروزان تمام دنيا را در اغوش گرفته است و كمبودي ندارد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت شست و سوم

    دو ماه از روز رويايي كه فروزان با سهراب گذرانده بود مي گذشت كم و بيش سهراب را ملاقات كرده بود به شدت برايش دلتنگي مي كرد. در فراق او شبها اشك مي ريخت و غصه ها مي خورد سهراب نيز براي او بي تاب بود اما هيچ كدام راه چاره اي جز تحمل نداشتند اين روزها حال فروزان اصلا خوب نبود مدام غش مي كرد حالت تهوع مي گرفت حالتي به او دست داده بود كه برايش تازگي داشت هر چه غذا مي خورد بالا مي اورد احساس مي كرد در درونش جوششي به وجود امده كه معلوم نيست دليلش چيست؟!
    رستم و شهره بسيار نگران بودند فكر ميك ردند شايد گرمازده يا مسموم شده باشد قرار شد يك روز رستم زود رستم زود به خانه بيايد و او را دكتر ببرند فروزان بيشتر از همه مي ترسيد مدام مي انديشيد شايد به خاطر ارتباطي بوده كه با سهراب داشته مي انديشيد شايد هر زني ازدواج مي كند ابتدا دچار چنين حالاتي مي شود!
    غروب روز شنبه بود رستم زود امده بود فروزان و شهره حاضر شدند و همراه او به دكتر رفتند فروزان لرزان به دنبال ان ها مي رفت به مطب دكتري در نزديكي منزلشان رفتند مي ترسيد وحشت كرده بود وقتي نوبت ان ها شد به داخل اتاق رفتند وقتي دكتر حال او را پرسيد رستم همه چيز را توضيح داد دكتر پس از معاينه برايش ازمايش نوشت
    - خانم دكتر حال دخترم خوب مي شه
    - توكل كنيد به خدا فعلا اين ازمايشات رو انجام بديد بعد كه جابش اومد مشخص مي شه بيماري چيه
    فروزان بلند شد و قرار شد فردا صبح به بيمارستاني براي انجام ازمايش بروند .
    وقتي به خانه رسيدند يك راست به اتاقش رفت مي ترسيد خودش هم فهميده بود كه يك خبرهايي شده است فهميده بود در وجودش واكنش هايي به وجود امده است .خيلي وحشت كرده بود حالا فردا بايد مي رفت ازمايش مي داد پروردگارا !!!!!
    صبح زود رستم همراه شهره و فروزان به بيمارستان رفتند در اتوبوس كه بودند فروزان را ترسي شديد فرا گرفته بود. دستانش يخ كرده بود و وجودش به لرزه افتاده بود شهره حالش را پرسيد فروزان با حالت لرز گفت طوري نيست در بيمارستان به قسمت ازمايشگاه رفتند و پس از انجام ازمايشات قرار شد فردا براي گرفتن جواب بيايند.
    حال فروزان بيشتر مي ترسيد از گرفتن جواب ازمايش وحشت داشت مي ترسيد رسوا شود.
    از فردا مي ترسيد وحشت داشت وحشت.....
    خانم دكتر چشم به جواب ازمايش دوخته بو دفروزان با چشمان مضطرب به او نگاه مي كرد رستم پرسيد
    - خانم جواب چطوره ؟
    دكتر به ان ها نگاه كر د و بعد از لحظاتي سكوت گفت
    - من ...ببخشيد دختر شما ازدواج كرده ؟
    - خير چطور خانم دكتر؟
    دل فروزان مثل سير وسركه مي جوشيد گويي لال شده باشد چشم هايش از شدت ترس گشاد شده بود
    - چي شده خانم دكتر تو رو به خدا بگيد چي شده حال دخترمون خوبه؟
    - جواب ازمايش نشون مي ده كه دختر شما بارداره!!!
    همه وحشت زده پرسيدند
    - بارداره؟ بارداره؟!!!
    - اين امكان نداره خانم اشتباه شده
    - دختر من پاك پاكه هنوز ازدواج نكرده
    - لطفا ارامش خودتون رو حفظ كنيد هنوز كه چيزي معلوم نيست خواهش مي كنم اروم باشيد
    - خانم خواهش مي كنم يه بار ديگه جواب ازمايش رو بررسي كنيد شايد شايد شما اشتباه كرده باشيد
    دكتر از ديدن اين واكنش ناگهاني ان ها ناراحت شد واقعا چنين مسئله اي براي ان ها قابل قبول نبود براي ارامش خاطر ان ها گفت
    - بله شايد اشتباه شده باشه من يه ازمايش ديگه براي شما مي نويسم حتما اين يكي اشتباهه
    به فروزان كه مثل بيد مي لرزيد نگاه كرد
    - ناراحت نباش عزيزم دوباره كه ازمايش دادي همه چيز معلوم مي شه خب شما مي تونيد تشريف ببريد بفرماييد ازمايش كه داديد جواب رو بياريد من ببينم
    - بله خانم دكتر ممنونم
    شهره واقعا نزديك بود پس بيفتد رستم در را باز كرد و پس از تشكر از دكتر همراه زن و دخترش خارج شد تا به خانه برسند هر سه سكوت كرده بودند فروزان كه نزديك بود از حال برود واي خدايا يعني درسته ؟ يعني من من حامله ام؟ واي نه وحشتناكه وحشتناك نمي تونم باور كنم . واقعا برايش غير قابل قبول بود باور كردني نبود يعني او صاحب بچه مي شود در صورتي كه خودش هنوز بچه است در صورتي كه ازدواج نكرده است پروردگارا اگر دوباره ازمايش دادند و باز هم جواب بود چه ؟ خدايا كمك كن
    وقتي به خانه رسيدند او خودش را در اتاقش حبس كرد دلش شور مي زد
    رستم در اتاق نشسته بود و از درون خروشان بود وحشت كرده بود او نيز به فروزان اعتماد داشت مي دانست دختري نيست كه ابروي خانواده اش را ببرد واي نه نه فروزان چنين دختري نيست در ثاني او به خانوادهش فكر مي كرد اخر مگر مي شود جواب ازمايش اشتباه باشد چطور امكان دارد . فروزان من دختر پاك و خوبي است در ثاني او هميشه در خانه و كنار ما بوده چطور ممكن است شبي را بيرون از منزل گذرانه باشه نه نه.....
    هزاران فكر به ذهنش مي رسيد و باعث مي شد نگران شود شهره پرسيد:
    - رستم چاي بيارم
    گويي نشنيد شهره كنارش نشست و تكرار كرد:
    - رستم گفتم چاي بيارم؟
    باز هم نشنيد اين بار شهره دست بر شانه او نهاد و تكانش داد حالا رستم به او نگاه كرد
    - چيه؟
    - گفتم ...رستم چرا تو فكري؟
    - نمي دونم اعصابم به هم ريخته من به فروزان اعتماد دارم
    شهره با ناراحتي گفت:
    - ما هر دو به اون اطمينان داريم.
    فرزانه از اتاقي ديگر بيرون امد و با نگراني به ان ها نگاه كرد شهره به او گفت به اتاق خودش برود و او رفت
    شهره دوباره به رستم نگاه كرد:
    - ديدي كه دكتر گفت حتما اشتباه شده
    دل او نيز چون سير و سركه مي جوشيد خودش نيز ترسيده بود و مدام فكر مي كرد اگر واقعيت داشته باشد چه كار كنند رستم با اضطراب گفت:
    - شهره چطور ممكنه كه جواب ازمايش اشتباه باشه اميدوارم اشتباه باشد اگر درست باشد يعني حكم بي ابرويي ما يعني خدايا
    - رستم تو رو به خدا حرص نخور براي قلبت ضرر داره
    شهره با نگراني بلند شد به اتاق فروزان امد و ديد او خود را روي تختش جمع و جور كرده و زانوي غم بغل كرده است در فكر بود/
    فروزان سرش را بلند كرده بود و با وحشت به مادرش نگاه كرد شهره در را بست و كنار او نشست دستش را روي دست او گذاشت
    - واي چرا اين قدر يخ كردي؟
    نگاه وحشت زده اش را به او دوخت مي لرزيد و از ترس به خود مي پيچيد شهره از ديدن حالات او متعجب شد به ارامي پرسيد:
    - فري چي شده چرا مي لرزي؟
    - ما مان مي ... مي ... ترسم
    - چرا فري؟
    چشمانش را به او دوخت با چشم از او سوال ميكرد
    - چرا مي ترسي مگه به خودت اطمينان نداري؟
    سوال شهره او را بيشتر ترساند
    - فري تو رو به خدا به من بگو ... توكه...توكه...
    - تورو به خدا اگه چيزي هست به من بگو....
    شهره بلند شد و از اتاق خارج شد
    رستم به او نگاه كرد به ارامي گفت
    - هيچي نمي گه. رستم اميدوار باشيم جواب ازمايش اشتباه بوده باشه خودت رو ازار نده
    - خدا كنه اشتباه بوده باشه خدا كنه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت شست و چهارم

    صدايش همراه بغضي بود كه در گلويش گير كرده بود چنان ناراحت و عصبي بود كه نمي توانست بر اعصابش مسلط باشد يعني حالا چه بايد مي كرد با بي ابرويي به وجود امده چگونه زندگي كند چگونه!!!
    رستم بدون هيچ حرفي از مطب خارج شد تلو تلو خوران مثل افراد مست در خيابان راه مي رفت حس مي كرد تمام افراد حاضر در خيابان به او زل زده اند و به ريشش مي خندند واي پروردگارا يك عمر با ابرو زندگي كردم و اكنون بعد از اين همه سال چگونه مي توانم چنين ننگي رو تحمل كنم چطور در ميون مردم سر بلند كنم
    تصميم گرفت هر چه سريعتر به خانه برود و فروزان را ببيند چنان عصباني بود كه اندازه نداشت ... فروزان طبق معمول اين چند روزه در اتاقش بود و با كسي حرف نمي زد شهره داشت غذا اماده مي كرد صداي زنگ خانه باعث شد برود در را باز كند اما از ديدن شخصي كه پشت در بود نزديك بود فرياد بكشد
    - واي رستم... تو چرا اين طوري شدي چرا رنگت پريده
    - اون كجاست
    - كي رستم ؟ چي شده؟
    - اون دختره كجاست كجاست؟
    مي غريد تا به حال كسي نديده بود او صدايش را بلند كند هميشه پر مهر و صفا بود مهربان بود اما در اين لحظات
    رستم مثل ديوانگان به داخل خانه هجوم اورد فرزانه وحشت زده بلند شد و به ديوار تكيه داد از ديدن پدرش با چنين خروشي وحشت كرد شهره عصبي و ترسان مدام مي پرسيد چي شده ؟ رستم به طرف اتاق فروزان رفت در يك ان در را باز كرد و چنان محكم ان را هل داد كه با شدت به ديوار اصابت كرد و صداي وحشتناكي به وجود اورد فروزان وحشت زده بلند شد و به رستم نگاه كرد چقدر وحشتناك شده بود رستم به طرف او رفت و با دو دست دست هاي او را گرفت و بلندش كرد
    نعره كشيد
    -صداي سيلي هاي محكمي كه به صورت فروزان مي زد فضاي خانه را پر كرده بود شهره در حالي كه ارام اشك مي ريخت به طرف رستم رفت تا او را ارام كند اما رستم وحشي شده بود
    - تو رو خدا رستم بگو چي شده چرا اين طوري ميكني چرا دخترت رو مي زني
    اون دختر من نيست من اگه پدر باغيرتي بودم نمي گذاشتم دختره بي حيا با پسر مردم بپره
    و ضربات مشت و لگد بود كه به سوي فروزان حواله مي شد
    - يك عمر با سر بلندي زندگي كردم كسي نتونست به من و زندگيم چپ نگاه كنه اون وقت حالا اين دختره بي ابرو تمام حيثيت من رو نابود كرده
    فروزان گريه مي كرد ضربات مشت و لگد پدر امانش را بريده بود شهره نيز گريه مي كرد مدام مي خواست فروزان را از ضربات پي در پي رستم در امان نگه دارد رستم كه اين گونه ديد ناگهان به طرف شهره حمله ور شد و او را به سوي ديگر انداخت
    - داري از اين چشم سفيد دفاع مي كني؟ تو اونو تربيت كردي تو مقصري تو بودي كه مراقب دخترت نبودي تو اگه دست دخترت رو محكم مي چسبيدي اون جرات نمي كرد چنين غلطي كند
    و حالا شهره را كتك مي زد همسر مهربانش را كه سال ها با او زندگي كرده بود سال ها بر دردهايش مرحمي بوده و با بود و نبودش ساخته بود
    فروزان به شدت گريه مي كرد و ديگر نمي توانست تحمل كند فرزانه در درگاه ايستاده و به شدت گريه مي كرد شهره نيز در حالي كه گريه مي كرد ناباورانه به فروزان نگاه مي كرد عجب بدبختي بزري عجب بدبختي بزرگي واي.......
    رستم نعره مي كشيد فريادهايش فضاي خانه را پر كرده بود براي اولين بار بود كه در اين خانه چنين دعوايي رخ داده بود صداها چنان بالا بود كه همسايه ها پي برده بودند كه خبري شده است اما هيچ يك نمي توانست قدم جلو بگذارند و بپرسند چي شده است نمي خواستند در دعواي خانوادگي ان ها دخالت كند اما واقعا تعجب كرده بودند تا به حال چنين اتفاقي در خانه رستم نيفتاده بود تا به حال دعوايي نشده بود اما حالا
    يك هفته از ان روز وحشتناك مي گذشت در طي اين هفته رستم به اندازه ده سال پير شده بود و از شهره جز پوست و استخوان چيزي باقي نمانده بود حالا ديگر تقريبا همسايه ها چيزهايي فهميده بودند خانواده عمو نيز از جريان مطلع شده بودند اسفنديار چنان عصباني بود كه حد نداشت فروزان يك فصل كتك حسابي هم از او خورد
    اسفنديار وقتي چشمش به رستم مي افتاد كه اين چنيني بي حركت مي نشست و در غم خود فرو مي رفت به شدت غمگين مي شد فريدون وقتي از اين خبر مطلع شد چنان ناراحت شد كه تمام بدنش به درد افتاده بود باور نمي كرد... نه فكر ميك رد ان ها با او شوخي مي كنند اما وقتي فهميد واقعا دارد نزديك بود ديوانه شود.
    در طي اين همه مدت سهراب مدام سعي مي كرد با فروزان تماس بگيرد مي خواست با او صحبت كند تا جريان را بفهمد بداند كه موضوع چيست پدر و مادر او كه ترسيده بودند به فكر افتادند كه همراه سهراب براي مدتي به خارج از كشور بروند تا اب از اسياب بيفتد مدام به او تشر مي زدند. اردشير نيز از موقعيت كاري خويش مي ترسيد كه مبادا بين شركا و دوستانش اين ابروريزي پخش شود گويي همه جا عزا بود عزا
    شهره مدام در گوشه اي مي نشست و گريه مي كرد باور كردن چنين بدبختي بزرگي برايش سخت و دشوار بود حتي فكرش را هم نمي كرد كه روزي به خاطر بي ابرويي دخترش خودش را در خانه حبس كند نگران رستم بود او با ناراحتي قلبي كه داشت با اين همه غصه خوردن واي اگر رستم از دست مي رفت او چه كار مي كرد به راستي اوضاع خيلي بدي شده بود خيلي بد
    يكي از روزهاي پر سوز پاييزي بود رستم روي صندلي پاركي نشسته و به نقطه اي نامعلوم چشم دوخته بود در حالي كه چشمانش از اشك مي سوخت در وجودش اه بسيار پر دردي خانه كرده بود. وجودش را به درد اورده بود اسحسا مي كرد نفس كشيدن برايش دشوار شده است اما اهميت نمي داد قلبش شكسته بود و دلش پر بود از غم غصه دردي جانكاه وجودش اتش گرفته بود و زبانش ياراي اين را نداشت تا فرياد بزند و بگويد
    - كمكم كنيد
    قلبش ابتدا به شدت مي تپيد اما اكنون ارام و ارام تر
    كساني كه از ان طر ف پارك مي گذشتند مردي را مي ديدند كه بي حركت در حالي كه نگاهش بر نقطه اي نامعلوم دوخته شده بي حركت مات و ارام نشسته است اسمان فرياد مي كشيد و ناله سر مي داد باد شكوه مي كرد و بي تاب به اين سو و ان سو مي دويد درختان چنگ بر سر مي كشيدند و گيس از سر مي كندند و بر زمين مي ريختند كلاغ ها قار قار كنان شكوه و ناله سر داده بودند اسمان گريه مي كرد گريه اي پر درد با سوزي جانگداز نعره هايش قلب انسان را مي لرزاند و اشك هايش بر زمين جاري بود
    مردي اشنا به ان سو امد بالاخره او را پيدا كرده بود تنها بي حركت گريان
    دست بر شانه او نهاد
    - داداش .....رستم ... چرا اين جا نشستي بارون مي ياد پاشو بريم خونه سرما مي خوري
    - برادر بي حركت بود ارام بود گردشي در نگاهش خوانده نمي شد اسفنديار بيشتر او را تكان داد
    - رستم بلند شو داداش ...رستم
    اما رستم مرده بود ارام بي صدا در ارامشي ابدي فرو رفته بود ارامشي كه مدتها انتظارش را مي كشيد حالا ديگر نعره هاي اسفنديار همراه با نعره هاي اسمان در هم پيچيده بود و فضا را پر كرده بود حالا ديگر اشك هاي اسمان با اشك هاي اسفنديار در هم اميخته و روان بودند
    - داداش رستم ...رستم
    با درد او را در اغوش كشيد و ناليد
    - اخ برادر........
    فروزان در اتاقش نشسته بود و اشك از چشمانش سرازير بود شهره چشم انتظار در اتاق راه مي رفت و منتظر امدن خان عمو بود خيلي دير كرده بود فرزانه نيز گوشه اي بي صدا كز كرده بود ناگهان در به شدت كوبيده شد شهره وحشت زده ان را باز كرد يا خداي بزرگ چي دارم مي بينم اسفنديار در حالي كه خيس شده بود رستم را بغل داشت اشك از چشمانش جاري بود داخل شد و جسم رستم را ارام بر زمين نهاد شهره در حالي كه با چشماني وحشت زده به ان ها نگاه مي كرد هراسان گفت
    - چي شده؟
    - رستم ....رستم
    اما وجوابي نشنيد با چشم هاي گريان و ترسان به اسفنديار خيره شد
    - چي شده چه بلايي سرش اومده چرا جوابم رو نمي ده چرا؟؟؟؟
    اسفنديار ناليد و شانه هايش از شدت درد و گريستن لرزيد شهره چنگ در صورتش كشيد و فرياد زد
    - نه نه نه نه...رستم بلند شو رستم تورو به خدا بلند شو تو كه نمي خواي ما رو تنها بذاري رستم.....
    فرياد جانكاه مادر باعث شد فروزا ن از اتاق خارج شود جلو رفت
    ارام ارام به جسم پدر خيره شد
    - بابا....
    به مادرش نگاه كرد
    - مامان....
    - مرد بابات مرد ... تو ديگه بابا نداري بابات... واي خدا!!!!!
    فرزانه جلو دويد و به چهره پدرش نگاه كرد
    - بابا چرا ساكتي؟ چرا ديگه گريه نمي كني بابا... چرا ديگه ناله نمي كني بابا؟ چرا بابا؟ چرا............
    فروزان فرياد كشيد
    - بابام...باباي خوبم...بيدار شو بابا...بيدار شو......
    صداي گريه و ناله از خانه ان ها شنيده مي شد همسايه ها يك به يك بيرون امده و به صحنه نگاه مي كردند و مي گريستند
    - واي بابا....با...با....
    همه با خبر شدند همه فهميدند . شهره مي ناليد و دخترانش پا به پاي او مي گريستند. فروزان چنان مي ناليد كه اندازه نداشت
    باعث و باني مرگ رستم كسي جز فروزان نبود رستم از غصه او دق كرد و مرد از غصه فروزان

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت شست و پنجم

    شب هفتم نيز گذشت هفت روز بود رستم به اسمان ها پرواز كرده بود و روي زمين عزاداران برايش مي گريستند عمو و خانواده اش ان جا بودند فريدون هرگز قدم به خانه ان ها نگذاشت او نيز در خانه خودشان در چهارديواري اتاقش خودش را حبس كرده بود از طرفي براي عمو گريه مي كرد و از طرفي براي خودش همه مي گريستند
    روزها گذشتند روزهاي پر از درد پر از رنج شهره از غم از دست رفتند همسر بيمار شده بود طاقت اين همه رنج كشيدن را نداشت . از يك طرف غصه فروزان ديوانه اش كرده بود و از طرفي غم از دست رفتن رستم
    چه زود رفت اصلا چرا رفت انگار همين ديروز بود كه در خانه ان گوشه اتاق نشسته بود و با وجود محفل خانواده را گرم مي كرد اما حالا نبود رفته بود براي هميشه
    از سهراب خبري نبود خانواده اش تمام كارها را جور كردند و سهراب را به زور با خود به خارج از كشور برده بودند بدون اين كه فروزان بفهمد بدون اين كه خبري به او بدهد
    اما سهراب هر چه سعي كرد نشد خبري از فروزان داشت مجبور شد همراه خانواده اش برود وقتي سوار هواپيما شد اشك چشمانش را پر كرده بود و پاهايش به زحمت ياريش مي كردند زماني كه هواپيما از خاك ايران خارج شد او قلب و دلش را جا گذاشت نه روي خاك بلكه پيش فروزان كنار عشقي كه برايش يك دنيا ارزش داشت اشك هايش يك به يك جاري مي شدند و وجودش پر غوغا بود
    پر از درد... درد دوري از ديار...درد فراق
    - فروزان زود باش بيا حال مامان خوب نيست
    فرزانه بود كه سراسيمه به دنبال او امده بود او نيز با حالت ترس از اتاق بيرون امد شهره روي زمين افتاده و به سختي نفس مي كشيد فروزان كنارش نشست
    -0 مامان چي شده ؟ مامان ...... فرزانه زنگ بزن به عمو زنگ بزن اورژانس
    فرزانه در حالي كه گريه مي كرد گفت
    - من نمي تونم...نمي تونم
    - فروزان به سرف تلفن رفت و شماره اورژانس را گرفت حال مادرش و خيم بود واي از دطت دادن مادرش ديگر تحمل ناپذير بود
    مدتي گذشت تا اين كه امبولانس امد فروزان گريه مي كرد و التماس كنان از ان ها كمك مي خواست
    ان ها شهره را به سرعت به بيمارستان منتقل كردند فروزان و فرزانه نيز با چشم هاي گريان همراه ان ها به بيمارستان رفتن در راهرو ايستاده بودند
    - دختراي من اين قدر گريه نكنيد چيزي نشده
    - مادر خانم مادرم چطوره
    پرستار با مهرباني گفت:
    - نگرون نباشيد خطر بر طرف شده دكتر دارند تشريف مي يارند
    فروزان با ديدن دكتر به طرفش دويد
    - اقاي دكتر تو رو به خدا بگين حال مادرم چطوره خوب مي شه؟
    - نگرون نباشيد خطر بر طرف شده حال مادرتون خوب مي شه فقط يه سكته .....
    - سكته كرده؟
    فرزانه جلو امد و خودش را به فروزان چسباند
    - ابجي بگو مامان كجاست؟
    فروزان او را نوازش كرد
    - نترس عزيم حال مامان خوبه نترس
    - پدرتون كجاست چرا تنها هستيد
    فروزان به او نگاه كرد و ناگهان در حالي كه گريه مي كرد گفت
    - اون مرده يك ماهه مرده اون ما رو تنها گذاشت بابام بابام و فرزانه را در اغوش فشرد دو خواهر شانه به شانه هم مي گريستند پرستارهايي كه ان جا بودند تحت تاثير قرار گرفته بودند و اشك مي ريختند دكتر با ناراحتي به ان ها نگاه مي كرد در حالي كه نزديك بود اشك هايش روان شود از ان جا دور شد ان دو چنان سوزناك گريه مي كردند كه دل همگان را به درد مي اوردند دو پرستار ان ها را از روي زمين بلند كردند و به اتاقي بردند و سعي كردند ارامشان كنند
    - اسفنديار هم از موضوع مطلع شد و به بيمارستان رفت از ديدن حال زار دو دختر ناراحت شد مخارج بيمارستان را حساب كرد و بعد از چند روز شهره را به منزل اوردند
    - مهناز به خانه ان ها امد تا از شهره مراقبت كند فروزان فقط مي گريست خود و خوراكش اشك و زاري بود
    مهناز كنار شهره نشسته بود شهره قطرات اشك را از گونه اش زدود و گفت
    - مهناز جون حس مي كنم عمرم داره به سر مي رسه
    - واي چه حرف ها مي زني عزيزم اميدوار باش تو بايد به فكر دخترات باشي
    - مهناز جون نگرون فروزانم داره از دست مي ره ديگه نمي بينمش مدام تو اتاقش خودش رو زنداني كرده دخترم خيلي غصه مي خوره مي دونم خطا كرده مي دونم اما اما دلم براش مي سوزه اون .... ما بايد مي ذاشتيم با اون پسر ازدواج بكنه رستم يك بار اومد و گفت پسره تنهايي با اون صحبت كرده رستم مي گفت پسر خوبي يه مي گفت اگه پدر و مادرش اون طور نبودند اجازه مي دادم با فروزان ازدواج بكنه اما اما ديدي كه چه خاكي به سرمون شد تقصير خودمونه نبايد سخت مي گرفتيم نمي دونستيم قراره چنين بلايي سرمون بيايد نمي دونستيم و گريست
    - ديگه گذشته تو نبايد حرص و غصه بخوري شهره جان
    - فروزان ديگه دختر شادابم نيست مهناز جون مي دونم دل خوشي از اون نداري اما تورو به خدا قسم مي دم بعد از مرگم تنهاش نذار مراقبش باشيد ما كسي رو نداريم اونو مثل دختر خودت بدون
    - نگرون نباش من به تو قول مي دم به شرطي كه اين قدر عصه نخوري ان شا الله صد و بيست سال زنده باشي
    - زنده باشم كه بدبختي هام رو تماشا كنم

    **
    ابجي چرا بابا ما رو تنها گذاشت ؟چرا بابا مرد
    شب بود و فرزانه در كنار فروزان ارام دراز كشيده و مي گريست فروزان نيز اشك مي ريخت
    - مي دوني عزيزم همه ادم ها بايد يه روزي بميرند دير يا زود داره اما
    - چرا حالا بابا مرد دلم براش تنگ شده فري تو هم دلت براي بابا تنگ شده
    فروزان فرزانه را به اغوش خود چسباند و گريست
    - اره عزيزم من هم دلم براي بابا خيلي تنگ شده خيلي زياد مي دوني من باعث شدم هيچ وقت خودم رو نمي بخشم هيچ وقت
    - چرا مگه تو بابا رو كشتي؟
    فروزان اهي كشيد و فرزانه گفت
    - فروزان تو چه كار كرده بودي كه بابا اين قدر ناراحت بود
    - نمي دونم نمي دونم
    - من ناراحتم اگه مامان هم بميره من دق مي كنم
    - اين چه حرفيه خواهر خوبم مامان زنده اس نمي ميره اون تنها پناه ماست
    - پس چرا حالش بد شد؟ چرا؟
    - از غصه ما بايد دعا كنيم حال مامان خوب خوب بشه بي اون من و باز به گريه افتاد
    ماه ها به سرعت مي گذشتند فصل ها نيز گذران امده و مي رفتند پاييز به پايان رسيد و فروزان ديگر به مدرسه نمي رفت يعني نمي توانست برود زمستان از راه رسيد با تمام سوز و سرمايش حالا بعد از مدت ها كمي ارام شده بود دلش مي خواست با سهراب صحبت كند مي خواست ببيند او كجاست چرا تنهايش گذاشته
    هر قدر به خانه ان ها زنگ مي زد خبري نبود و كسي جواب نمي داد تصميم گرفت با طاووس صحبت كند تلفن كرد و سايي گوشي را برداشت پس از شناخت فروزان طاووس را صدا زد
    طاووس كه ديگر به فكر خودش بود و حس مي كرد پيروز ميدان است با لبخندي شيطاني گوشي را گرفت او خوب مي دانست كه سهراب از ايران خارج شده است اما سهراب قبل از رفتن با طاووس صحبت كرده بود و از او خواسته بود كه به فروزان بگويد مجبور شده برود و بر مي گردد و فروزان را تنها نمي گذارد خيلي حرف ها زده بود و طاووس تنها در دل خنديده بود خنديده بود!!!!
    بالا خره به ان چه مي خواست رسيده بود غرور خرد شده سهراب و ننگ بي ابرويي فروزان
    - الو
    - سلام طاووس فروزانم
    - ا لام دوست قديمي چه عجب ياد من افتادي
    - طاووس بيچاره شدم
    - چطور
    و خنده تمسخر اميزي كرد
    - من.....
    و او موذيانه و نيشدار گفت
    - اهان خبر دارم
    سهراب بهت گفت؟
    اره
    فروزان با اضطراب پرسيد
    - از اون خبر داري؟ هر چي زنگ مي زنم خونه شون كسي جواب نمي ده
    - سهراب رفته خارج
    - چي ؟ رفته خارج؟
    - اره الان دوسه ماهي مي شه چطور به تو نگفته كه داره مي ره . همون بهتر كه رفت
    - چي داري مي گي طاووس ؟
    - هنوز هم انگار عق نداري اون ادم نبود
    - اما تو مي گفتي اون تكه تو بودي كه اونو به من معرفغي كردي تو بودي كه زير گوشم ورد مي خوندي با سهراب عروسي كنم حالا مي زني زيرش؟ حالا مي گي اون ادم نيست ؟ فراموشش
    - كنم؟
    - آهاي يواش تر پرده گوشم پاره شد اصلا به من چه ربطي داره من اونو به تو معرفي كردم درست اما تو عقل داشتي مي خواستي خام نشي
    - -من و سهراب همديگر رو دوست داشتيم عاشق هم بوديم
    طاوو با لحني تمسخر اميز گفت
    - كدوم عشق دختر؟ تو كه به عشق اعتقادي نداشتي چي شد كه طرفدار پر و پاقرص عشق شدي؟
    - طاووس تو.....
    - اره من يه ادم كثيف و موذي هستم همين رو مي خواستي بگي درسته؟ خيلي خب پس بذار منم حرف هاي خودم رو بهت بزنم بذار به تو نشون بدم كه كي هستم ببين دختر خانم من هميشه سهراب را دوست داشتم اما اون به خاطر غرور بي جاش هيچ وقت به دوستي من پاسخ نداد مي خواستم از اون انتقام بگيرم تا اين كه تو رو ديدم همون كسي بودي كه سهراب هميشه مي خواست من دوست تو نبودم و نيستم و نخواهم بود من هرگز دوست نداشتم با يه دختر امل دوست باشم. خوب مي دونستم چي كار كنم تا پوزه سهراب خان رو به خاك بمالم و همين كار رو هم كردم و خيلي هم خوشحالم هر چند كه شما دو نفرخ يلي به هم علاقمند شديد اما براي من مهم رسيدن به خواسته هاي خودم بود حالا اون رفته
    مكثي كرد و ادامه داد
    - هر چند نه به خواسته خودش بلكه به اجبار پدر و مادرش چون واقعا دوستت داشت برات متاسفم تو خيلي ساده اي كه گول ادم ها رو مي خوري به نظر تو هم خوب اند در صورتي كه ممكنه بعضي ها گرگ هايي باشند در لباس ادميزاد از من به تو نصيحت كه با هر كسي دوست نشي
    خنده زشتي كرد
    - تو يك حيواني .. حيون پست كه خون ادم ها رو مي مكه
    - اره اره من رواني ام يه حيوون در ثاني من و عشقم ابي مي ريم خارج .
    فروزان جيغ كشيد:
    - كثافت ، تو يك احمقي احمق....
    و گوشي را گذاشت
    وحشتناك بود نزديك بود ديوانه شود زندگيش تباه شده بود به خاطر هيچ و پوچ زندگيش را باخته بود به خاطر يك مشت چرنديات واي خدايا خدايا
    - فروزان چي شده دخترم چرا اين قدر گريه مي كني؟
    - مامان مامان مي دوني من خيلي بدبختم مي دوني
    شهره دست بر سر او كشيد
    - نه عزيزم چنين فكري نكن تو اشتباه كردي
    - اشتباهم باعث مرگ بابا شد باعث سياه بختي خودم شد
    - شهره گريست و فروزان زمزمه كرد
    - - فكر مي كردم دنيا برام زيبا شده فكر مي كردم عاشقم واي مادر عاشقي گناه بود و من نمي دونستم عاشقي جرم بود و خبر نداشتم واي مادر واي مادر.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت شست و ششم

    بهار از راه رسيد اما بهار امسال پر بود از غم غصه و ناراحتي سفره هفت سين چيده نشد عمو خواست ان ها را به منزلش ببرد اما شهره خواهش كرده بود كه بگذارد ان ها تنها باشند خوب مي دانست فروزانش غصه مي خورد و فرزانه اش رنج مي كشد خودش هم ديگر تواني نداشت. يك روز از عيد گذشته بود شب بود فروزان دردي را در وجودش حس مي كرد درد هر لحظه بيشتر مي شد گوشه لحاف را به دندان گرفته بود تا فرياد نزند اما مي ديد نمي تواند اين درد بيشتر از ان بود كه فكرش را مي كرد داشت از درون نابودش مي كرد زجر مي كشيد دانه هاي درشت عرق روي پيشاني اش نشسته بود بدنش مي لرزيد نه ديگر نمي توانست تحمل كند ناگهان فرياد زد
    - مامان
    شهره بيدار بود سراسيمه برخاست و وارد اتاق شد خدا را شكر ان شب در را قفل نكرده بود شهره از ديدن چهره او وحشت زده شد و او را در اغوش كشيد:
    - چي شده فروزانم
    - مامان....مامان...
    جيغ مي كشيد
    شهره سراسيمه برخاست و به اورژانس تلفن كرد كسي را نداشت كمكش كند فرزانه خواب الود به خواهرش كه درد به خود مي پيچيد نگريست .
    آمبولانس امد شهره فرزانه را به همسايه سپرد و خود همراه فروزان به بيمارستان رفت حال او خيلي بد بود. خيلي.....
    در بيمارستان سريع او را به اتاق عمل بردند شهره با چشمان گريان بردن او را مشاهده كرد در دل خدا خدا مي كرد فروزان زنده و سالم بماند
    ساعت ها گذشت بالاخره در اتاق عمل باز شد و دكتر بيرون امد شهره با نگراني به طرف او رفت
    - دكتر چي شد دخترم؟
    - نگران نباشيد هر دو سالم هستند
    - آه متشكرم
    - در ضمن شما حالا يه نوه خيلي ناز و خوشگلي داريد تبريك مي گم
    - قلب شهره تكه تكه شد. نوه؟ كدام نوه؟
    - فروزان را پس از ساعتي به بخش منتقل كردند شهره بالاي سر او ايستاده بود نزديك هاي صبح بود چشم هايش به خاطر گريه بسيار پف آلود بود ساعت 8 صبح فروزان به ارامي چشم هايش را باز كرد مادرش را ديد مادر....
    شهره به او نگاه كرد:
    - عزيزم .و.... دخترم
    آشك دوباره از چشمانش فرو چكيد فروزان نيز گريه مي كرد در طي ان ساعات شهره رغبت نكرده بود برود ان نوزراد را ببيند به چه اميدي؟
    آن نوزاد مال ان ها نبود نمي خواست باور كند كه ان بچه فرزند دخترش است پرستارها از رفتار ان ها تعجب مي كردند از رفتار ان ها . سراغ شوهر فروزان را گرفتند او نيز به ناچار گفت رفته ماموريت!
    - نوزاد را به اتاق و كنار مادرش اوردند
    - بيا ببين چه خوشگله اي رو به دنيا اوردي؟
    فروزان از ديدن پرستاري كه نوزاد را در اغوش داشت وحشت كرد خود را كنار كشيد پرستار خنديد و خواست نوزاد را در اغوش او جاي دهد كه فروزان جيغ كشيد:
    - نه اون رو ببريد ببرش كنار مي ترسم ببرش كنار
    پرستار با تعجب به او خيره شد
    - اين بچه توئه دوست نداري ببينيش؟
    - نه نه ! نمي خوام ببرش ازش متنفرم متنفر
    پرستار تعجب كرد نمي دانست چه كار بايد بكند با ناراحتي نوزاد را به اتاق مخصوص كودكان برگرداند
    فروزان به شدت گريه مي كرد
    - مادر مادر من مي ترسم......
    شهره هم كه به شدت مي گريست او را در اغوش كشيد:
    - نترس عزيزم نترس بايد به خدا توكل كنيم به خدا توكل كنيم.
    بعد از گذشت يك روز فروزان را به خانه بازگرداندند نوزاد را نيز كه دختري بسيار زيبا و دوست داشتني بود همراه خود اوردند در تمام اين مدت شهره بود كه با خون دل او را به اغوش مي گرفت و از او مراقبت مي كرد فروزان از ديدن او مي ترسيد اما فرزانه با وجود ان بچه كمي شاد شده بود مي نشست و به چره او زل مي زد فروزان خودش را در اتاقش حبس كرده بود و مي گريست شهره مي ديد كه او ذره ذره اب مي شود تصميم گرفت خودش از اين نوزاد مراقبت كند
    فروزان مدام گريه مي كرد صد بار مي گفت:
    - خدايا غلط كردم غلط كردم
    اما چه فايده...... چه فايده؟!!؟ عمو و ديگران از به دنيا امدن بچه مطلع شدند اما هيچ يك به خانه ان ها نيامدند اخر چرا بايد مي رفتند؟ چرا؟؟؟؟
    صداي گريه نوزاد وقتي در خانه پخش مي شد گريه فروزان شدت مي گرفت حس مي كرد در حال ديوانه شدن است شهره سعي مي كرد بچه را با شير خشك سير كند اما او نمي خورد
    نا ارامي مي كرد ناله مي كرد اغوش مادرش را مي خواست شهره ديگر نمي توانست تحمل كند دلش كباب مي شد
    - تورو خدا بيا به اين بچه شير بده
    - كي ؟ من؟!!!
    - آره بچه داره تلف مي شه تورو مي خواد الان يه هفته است كه اين بچه بي قرذاري مي كنه به زور بهش شير خشك مي دم نمي خوره تورو به خدا بيا ارامش كن.
    فروزان با ناراحتي گفت :
    - ازش بدم مي ياد بدم مي ياد اون بود كه باعث مرگ بابام شد باعث بدبختيم شد ازش متنفرم نمي خوامش
    - چي مي گي دختر ديوونه شدي تقصير اين طفل معصوم چيه ؟
    - اره من ديوونه ام اگه ديوونه نبودم لگذ به بخت خودم نمي زدم از اين بچه هم متنفرم اون موجب بدبختي منه
    - فروزان اتش به حونم نزن بيش از حد سوختم تو ديگه نكن بيشتر از اين نكن
    شهره اشك ريزان از اتاق بيرون رفت فروزان نيز غمگين به نقطه مقابلش چشم دوخت مادرش راست مي گفت.فرزانه وارد اتاق شد و به او نگاه كرد
    - ابجي – بهش شير بده
    - مي ترسم مي ترسم
    - خيلي نازه خيلي زياد
    - نه اون ناز نيست اون خيلي بده
    - نه نه خيلي خوبه مي رم كه بيامرش اين جا
    فرزانه رفت و نوزاد را در اغوش گرفت و به كنار فروزان امد نوزاد را نزديك خواهرش برد اما او خود را كنار كشيد و با وحشت به نوزاد خيره شد
    - ببين چه نازه
    كودك با ديدن چره فروزان ارام گرفته بود به او خيره شده بود فروزان ارام ارام سر جايش نشست به او خير هشد واي به راستي شبيه سهراب بود رنگ چشمان ابي او كه گويي همان چشمان سهراب بود
    بيا بگيرش
    فروزان اغوش گشود نوزاد را در اغوشش گرفت كوچك بود شيرين بود فروزان هنوز مي ترسيد فرزانه لبخندي زد و گفت
    - انگار فهميده تو مادرش هستي
    فروزان به او نگاه كرد و چيزي نگفت
    - من مي رم بيرون خيلي گرسته است
    و رف تو در را هم بست فروزان به او نگاه كرد كودك انگشتش را در دهان گذاشته بود و مي مكيد چشمانش به روي صورت فروزان ثابت بود اشك ها دانه به دانه از گونه هايش مي چكيد
    - در حال شير دادن به اون بود كه گفت:
    - فكر نكني من مادرت هستم ها نه من فقط به تو غذا مي دم من مادر تو نيستم مادر هيچ كس نيستم نه نه نيستم....
    گريه مي كرد اشك مي ريخت برايش باور چنين موضوعي سخت و دشوار بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت شست و هفتم

    يك ماه از به دنيا آمدن نوزاد مي گذشت در طي اين يك ماه فروزان تنها به او شير مي داد همين و بس تمام كارهاي ديگر را شهره انجام مي داد با خون دل اشك ريزان كهنه هاي بچه را مي شست لباس هايي را كه خريده بود به تن او مي كرد و مرتبش مي نمود در طي اين يك ماه واقعا او اب شد يك تكه پوست و استخوان بود از چشمانش ان قدر اشك ريخته بود كه ديگر تار شده بود حس مي كرد مي خواهد كور شود در يكي از همين روزها بود . نوزاد كوچك كه حتي نامي نداشت روي پاهاي شهره به خواب رفته بود شهره نيز مات به بچه نگاه مي كرد به ياد رستم افتاده بود به ياد روزهاي خوش زندگيشان اكنون مدتها بود كه ديگر روي خوشي را نديده بودند حس مي كرد ديگر نمي تواند نزدگي كند حس مي كرد لحظه مرگش فرا رسيده نگران دخترانش بود صدا در گلويش خفه شده بود چشمانش به نوزاد بود كه بي حركت ماند فرزانه از اتاقي ديگر امد نوزاد را بوسي د ولبخند زد به مادرش نگاه كرد و خنديد
    مامان خيلي نازه چه خوبه كه اين بچه تو خونه ماست مامان
    بلند صدا زد
    - مامان
    اما شهره حركتي نكرد دقيقا مثل زماني بود كه رستم مرد و اسفنديار هر چه صدا زد او كركتي نكرد فرزانه وحشت زده فروزان را صدا زد او نيز به طرف او امد شهره را تكان داد
    - مامان.... مامان
    نه او حركتي نمي كرد فروزان فرياد زد
    - مامان
    گوشش را روي قلب او گذاشت نه نمي زد نمي زد قلبش نمي زد
    ناگهان فرياد كشيد
    - مادرم مادرم چه زود چه ناگهاني چه غم انگيز....
    قلب دو دختر چون شيشه اي شكسته فرو ريخت
    - مادر يعني حالا مادرم ما رو تنها گذاشت؟
    صداي فريادهاي دو دختر در فضاي خانه طنين انداخته بود نوزاد با وحشت گريه مي كرد همسايه ها با وحشت در خانه را مي زدند فرزانه اشك ريزان در را باز كرد
    - مادرم... مادرم مرد...مادرم مرد
    همسايه ها به داخل امدند فروزان زار مي زد فرياد مي زد
    - مادر.... مادرم... عزيزترينم تو ديگه چرا تو ديگه چرا تنهامون گذاشتي درد بي پدري كم بود كه خواستي تو هم بري؟ يتيم شدنمان كافي نبود؟
    - ميتا خانم در حاليك ه گريه مي كرد نوزاد را از روي پاهاي مرده برداشت تا او را ارام كند فرزانه جيغ مي كشيد و فروزان ناله مي كرد بدبختي بزرگكي بود پدر مرد و به دنبالش مادر نيز ا ز دست رفت . اوضاع بدي شده بود بالاخره يك نفر از همسايگان به اورژانس تلفن كرد اما فايده نداشت شهره مرده بود ادم مرده كه بيمارستان بردن نمي خواست امبولانس امد دو نفر به خانه امدند و بعد از معاينه دقيق گفتند مرده است و جسد را به پزشكي قانوني انتقال دادند فرزانه بالاجبار زنگ زد خانه عمو وقتي زن عمو گوشي را برداشت او ناليد
    - زن عمو مادرم ... مادرم مرد
    آن ها نيز وحشت زده با رعت خود را به خانه ان ها رساندند عمو با ديدن جمعيت همسايه ها با ديدن حال زار دو دختر فهميد كه واقعيت دارد فهميد مصيبت ديگري به سراغشان امده است
    **
    شهره هم دار فاني را وداع گفت خيلي راحت اما با اندوه و درد مرد او مادري دلسوز و مهربان بود شوهرش را كه از دست داد رنج هاي بسيار كشيد ا ز اين كه زير بار منت عمو باشد ناراحت بود عمو هم اجازه نداده بود كه او به سر كار برود و گفت كه خودش خرج ان ها را مي دهد تا ان روز طاقت اورده بود اما وجود ان بچه وجود دخترش كه رنج مي كشيد ازارش مي داد نتوانست ديگر نتوانست طاقت بياورد و بسازد مرد مادر هم رفت
    پزشكي قانوني مرگ او را طبيعي اعلام كرد هر چند كه گفتند او فشارهاي عصبي زيادي را تحمل شده است فرزانه كه از گريه بسيار بي حال شده بود در بيمارستان بستري شد فروزان مدام از حال مي رفت نوزاد نيز پيش مينا خانم بود بنده خدا خواسته بود كمكي كند همه ان ها خوب مي دانستند كه اين بچه به خاطر فروزان به وجود امده است اما هيچ كس عشق او را باور نداشت هيچ كس
    شهره را دفن كردند در حالي كه فرزانه در بيمارستان تحت مراقبت بود و فروزان در بالاي سرش مي گريست چشمانش از سوزش اشك مي سوخت بغض راه گلويش را بسته بود صدايي از او در نمي امد فقط ارام مي گريست مادرش را در مقابل چشمانش زير خروارها خاك مدفون كردند و او حركتي نمي كرد در اخر همه رفتند اما او نشسته بود و به خاك نگاه مي كرد عمو ايستاده بود مهناز و فريدون و فرهاد و فرناز هم بودند
    عمو دوست نداشت ديگر او را به اغوش بكشد دوست نداشت دست نوازش بر سرش بكشد باعث باني مرگ برادر و همسر برادرش را فقط فروزان مي دانست او برادرش را خيلي دوست مي داشت اما فروزان باعث نابودي او شده بود
    مهناز كه به شهره قول داده بود فروزان را تنها نگذارد با چشم هاي گريان جلو امد و خواست او را بلند كند كه اسفنديار با ناراحتي گفت
    - مهناز بلند شو بريم زود باش
    مهناز با تعجب به اسفنديار نگاه كرد
    - پس فروزان چي؟
    - اون خودش پا داره تو نمي خواد بلندش كني
    فروزان در حالي كه مي لرزيد بلند شد و چشم هاي اشك الودش را به او دوخت به عمو
    مي خواست حرفي بزند اما چيزي نگفت و ارام از كنار ان ها گذشت
    - اما اسفنديار اون الان داغداره
    - به جهنم ديگه نمي خوام ببينمش
    فريدون در حالي كه مي گريست به پدرش خيره شده بود
    - چيه تو هم براي اون نگروني؟
    فريدون چيزي نگفت و از ان جا گريست
    فرهاد گفت
    - شماها چرا اين طوري مي كنيد بابا گناه داره فروزان تنهاست
    اسفنديار با خشم گفت
    - راه بيفتيد خيلي كار داريم شما نمي خواد نگرون اون باشيد
    اسفنديار به همراه ديگران به بيمارستان رفت تا فرزانه را بياورند
    فروزان هم گريان و لرزان به خانه بازگشت خبري از بچه نداشت و نمي خواست هم داشته باشد عمو فرزانه را به منزل خودشان برد به هيچ كس هم اجازه نداد كه به منزل برادرش براي ديدن فروزان برود فرزانه غمگين و اشك ريزان گفت
    - عمو مامانم كو مي خوام ببينمش
    مهناز او را در اغوش كشيد
    -= گريه نكن عزيزم تو بايد قوي باشي
    به خواهرش انديشيد حالا تنها بازمانده خانواده اش فروزان بود او را مي خواست ا؛وش خواهرش را بيشتر دوست مي داشت
    - فروزان كجاست ؟ مي خوام ببنمش
    - او خونه تونه
    - منم مي خوام برم خونه خودمون من خواهرم رو مي خوام
    مهناز نگاهش را به اسفنديار دوخت اكنون حال فرزانه خوب نبود و او نمي خواست ناراحتش كند
    - نترس عموجون تو فعلا اين جا مي موني
    - نه نه من مي خوام برم خونه خودمون
    بدنش تب دارش را به سختي تكان داد و از روي تخت بلند شد مهناز او را گرفت
    - چه كار مي كني بخواب حال تو خوب نيست
    - مي خوام برم خونه مون پيش خواهرم
    هق هق گريه اش شدت گرفت
    اسفنديار كه ديد او زيادي اصرار مي كند تصميمي گرفت او را ب خانه پدريش ببرد اما براي اخرين بار
    - خيلي خب پاشو بريم مهناز تو هم بيا
    مهناز با تعجب اما با خوشحالي و با سرعت فرزانه را حاضر كرد فرهاد هم كه مشكوك شده بود همراه ان ها حاضر شد بعد از اين كه اعلام امادگي كردند سوار اتومبيل شدند و به طرف خانه برادر حركت كردند وقتي رسيدند فرزانه گويي به معبد ارزوها رسيده بود به كمك مهناز پياده شد و چهار نفري وارد اپارتمان شدند
    فروزان تك و تنها نشسته بود لباس هاي مادر را بو مي كشيد و گريه مي كرد حال بدي داشت خيلي بد صداي زنگ خانه او را به خود اورد بلند شد و در را باز كرد با تعجب عمو و زن عمو فرزانه و فرهاد را ديد چند روزي بود كه فرزانه را نديده بود فرزانه با ديدن خواهر با خوشحالي خودش را در اغوش او افكند و گريست فروزان هم محكم او را در اغوش فشرد و ناله كرد
    - عزيزم خواهر خوبم دلم برات تنگ شده بود
    - منم دلم براي تو تنگ شده بود فروزان جونم خواهر جونم
    - گريه مي كرد ديگران نيز امدند مهناز اشك مي ريخت فرهاد سر به زيرا نداخته بود و با ناراحتي گريه مي كرد ولي اسفنديار در حاليك ه ناراحت و عصبي نيز به نظر مي رسيد پس از لحظاتي سينه صاف كرد
    - - حتما مي دوني كه من ديگه قيم شما به حسا مي يام من تصميم گرفته ام فرزانه رو ببرم پيش خودمون تو هم مجبوري فراموشش كني چون هرگز اونو نخواهي ديد لطفي هم كه مي تونم در حق تو كنم اينه كه اين خونه رو به نامت بزنم
    مهناز با تعجب به او نگاه كرد
    - اسفنديار
    - ساكت من دارم صحبت مي كنم شماها ساكت باشيد
    فروزان هم وحشت زده به او نگاه مي كرد دهان فرهاد از بي رحمي پدرش باز مانده بود
    - تا به حال ساكت بودم و بهت حرفي نمي زدم اما امروز اين رو مي خوام بگم كه حس مي كنم ازت متنفرم هرگز تو رو نمي بخشم توباعث و باني مرگ برادرم هستي هم مرگ اون و هم مرگ اون زن بيچاره كه به اتش تو سوخت بهتره براي اخرين بار خواهرت را ببيني و ازش خداحافظي كني
    فروزان ناليد
    - عموجون
    - من ديگهخ عموي تو نيستم
    د هان فروزان باز مانده بود فرزانه خودش را به او چسباند و وحشت زده به اسفنديار خيره شد مهناز با عصبانيت گفت
    - تو خيلي بي رحمي اين كارها چيه كه مي كني
    - چيه مي خوام دختر برادرم رو خودم بزرگ كنم پدرش مي شم
    - پس اين دختر چي مي شه
    خوش ندارم يه ادم فاسد دور و بر فاميل ميون خونواده من بپلكه اون خودش حتما دوست داشت به اين روز بيفته پس تو لطفا براش دلسوزي نكن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت شست و هشتم

    فروزان لب باز كرد
    - فرزانه خواهر منه شما نمي تونيد ما رو از هم جدا كنيد
    - خواهر تو بود يه زماني . از حالا ديگه نيست فرزانه وسايلت رو جمع كن تو ديگه با ما زندگي مي كني جاي تو اين جا نيست!
    - اون خواهرمه دوستش دارم تنها كسي يه كه برام مونده
    - اونم از دست مي دي تا برات درس عبرتي بشه من نمي تونم اجازه بدم كه اون پيش تو دختره ... لعنت بر شيطون فرزانه بلند شو
    - من مي خوام پيش خواهرم بمونم مي خوام تو خونه خودمون باشم من با شما نمي يام
    - بلند شو دختر و گرنه به زور مي برمت
    - اسفنديار تو چت شده ؟ چرا اين طوري مي كني؟
    - تو بلند شو وسايل اونو جمع كن مهناز ! كاري به اين كارها نداشته باش
    - شما نمي تونيد خواهرم رو از من جدا كنيد چرا مي خوايد اذيتم كنيد؟ اين طوري جاي خالي پدرم رو پر مي كنيد؟ اين طوري روح برادرتون رو مي خوايد اروم كنيد؟
    - تو خفه شو با من حرف نزن تو بودي كه اونو دق مرگ كردي تو دختره فاسد و خرابكار اون ثمره گناهت كجاست؟ برو اون براي تو هم پدر و مادر و هم خواهر و فاميل مي شه به ما هم احتياجي نداري
    وحشي شده بود با بي رحمي هر چه تمام تر حرف مي زد و توجهي به حال زار فروزان نمي كرد فرزانه خود را به خواهرش چسبانده بود و مي گريست:
    - نذار منو ببره فري نذار من تو رو مي خوام...
    اسفنديار بلند شد قصد جدا كردن فرزانه را از او داشت اما فرزانه به فروزان چسبيده بود و او نيز فرزانه را محكم در اغوش گرفته بود
    - رهاش كن تو لياقت خواهر داشتن رو نداري
    - فكر كرديد چون عموي ما هستيد مي تونيد هر كاري دلتون خواست بكنيد؟!
    اسفنديار به شدت سيلي محكمي به صورت فروزان زد صداي ضربه او باعث شد همه سكوت كنند حتي فرزانه كه با وحشت به اسفنديار نگاه مي كرد گونه و دهان فروزان به گز گز افتاد سر شد دست گذاشت روي صورتش داغ شده بود
    خون گرمي از گوشه گوشه لبانش جاري بود چشمانش را به او دوخت پوزخندي زد و گفت:
    - خوبه ... خوبه.... پدرم هميشه فكر ميك رد شما مي تونيد جاي خاليش رو پر كنيد ما هم همين فكر رو مي كرديم اما حالا مي فهمم شما بي رحم ترين موجودي هستيد كه خدا افريده
    اسفنديار سيلي ديگري به صورتش زد فرزانه جيغ كشيد و مهناز فرياد زد
    - بس كن تو حق نداري اونو كتك بزني حق نداري
    فرهاد در حالي كه مي گريست جلو رفت
    - بابا چرا ... چرا اين كار و مي كنيد به چه حقي
    اسفنديار با عصبانيت فرزانه را بلند كرد و گفت:
    - بريم
    فرزانه در حالي كه جيغ مي زد تلاش مي كرد با دست و پا زدن خود را از اغوش عمو رها كند فروزان اشك ريزان تلاش مي كرد او را بگيرد اسفنديار فرياد زد
    - اگه جلو بياي به خدا كبابت مي كنم برو عقب برو عقب ... مهناز فرهاد بريد بيرون
    ان دو با ترس از خانه خارج شدند و اسفنديار نيز خارج شد و در را بست فروزان پشت در ايستاد و ناليد صداي اسفنديار را در راه پله ها مي شنيد:
    - فكر كرده مي ذارم اين دختر رو مثل خودش خراب بكند دختر بي شعور بي حيا!!!
    فروزان تنهاي تنها ماند گريان و نالان به شدت مي گريست.
    ***
    دو رو بود كه عمو فرزانه را برده بود مينا خانم تصميم گرفت نوزاد را به دست فروزان بسپارد به خاطر همين امد و زنگ خانه ان ها را فشار داد فروزان با چشماني گريان رفت و در را گشود مينا خانم از ديدن حال زار او دلش كباب شد گفت
    - عزيزم ...من اين كوچولو رو اوردم خيلي بي تابي مي كنه بگيرش
    فروزان كودك را در اغوش گرفت و خواست در را ببندد كه مينا خانم گفت:
    - عزيزم هر كاري داشتي به من بگو هر كاري بتونم برات انجام مي دم
    - ممنون
    و در حالي كه دوباره اشك هايش سرازير شده بود در را بست نوزاد را روي زمين نهاد و صداي گريه او به هوا رفت فروزان به او خيره شد كودك بي قرار گريه مي كرد و او فقط نگاهش مي كرد
    - گريه كن گريه كن تو هم داغدار باش داغدار!
    فروزان نشست و گريه كرد صداي ناله هاي او با گريه كودك در اميخته بود ناله هايي زجر اور .و.. نمي خواست او را در اغوش كشد كودك ان قدر گريه كرد تا به خواب فرو رفت حالا خانه در سكوت فرو رفته بود فروزان رفت گوشه اتاق نشست و به ديوار تكيه داد سر به زانوانش نهاد و چشم بر هم نهاد خواب مادر را ديد همراه پدر بود با هم مي خنديدند در يك باغ سر سبز بودند ناگهان سايه اي سياه وارد باغ شد با ورود او باغ به جهنمي وحشتناك مبدل شد حالا ديگر پدر و مادر نمي خنديدند گريه مي كردند وحشت زده به اطراف نگاه مي كردند مي دويدند و ان سايه به دنبالشان مي دويد
    ناگهان از خواب پريد ساعت 8 شب بود خانه سوت و كور و تاريك بود باز دلش گرفت ناگهان به طرف كودك دويد فكر كرد نكند او هم مرده باشد. از روي زمين بلندش كرد و نگاهش كرد ناگهان كودك چشم باز كرد و شروع به گريه كردن كرد. فروزان همان طور خيره به او نگاه مي كرد بعد از لحظاتي بلند شد و همراه نوزاد به اتاق ش رفت روي تختش نشست چراغ را روشن كرده بود به چهره نوزادي كه گريه مي كرد خيره شده بود حس مي كرد گرسنه اش است . ناخوداگاه پيراهنش را بالا زد و به او شير داد نوزاد حريصانه سينه او را به دهان گرفت و مكيد حالا ديگر ساكت شده بود فروزان حس كرد او خيست است قنداقش را كنار زد و ناگهان نوزاد را روي تخت رها كرد او نيز شروع به گريه كرد واي نه . كهنه هايش كثيف بود و بو مي داد او هرگز به كهنه هاي او دست نزده بود طاقت شيندن گريه هايش را نيز نداشت بلندش كرد و او را به حمام برد با انزجار و ناراحتي كهنه هاي او را باز كرد و كناري انداخت بعد شروع كرد به شستن نوزاد مي گريست:
    - خدايا چه كار كنم؟!
    **
    چند وقتي بود كه عمو به فكر عوض كردن خانه اش افتاده بود مي خواست از ان محل برود خيلي زود و سريع دست به كار شد و در محل ديگري خانه خريد.فرزانه واقعا فكر مي كرد هرگز خواهرش را نخواهد ديد
    كهنه ها روي هم انباشته شده بودند فروزان حالش به هم مي خورد به ان ها دست بزند اما مي ديد ديگر كهنه تميزي باقي نمانده است بايد كاري مي كرد . نوزاد خوابيده بود و او در حمام ايستاده بود و به كهنه ها نگاه مي كرد اشك ها از چشم هايش سرازير شدند لگني را پر از اب كرد و نشست و در حالي كه در دل خون گريه مي كرد كهنه ها را يك به يك شست زار مي زد و مي شست هيچ وقت دستانش را به چنين چيزهايي نزده بود اما حالا محبور بود....
    بدتر از همه گريه هاي شبانه نوزاد بود فروزان پس از مدتي ناراحتي به خواب مي رفت و ناگهان با صداي ناله ها و گريه هاي نوزان از خواب مي پريد . يا گرسنه بود يا كهنه اش را خيس كرده بود فروزان ديگر تحمل نداشت خوراكي هاي خانه تمام شده بود ديگر چيزي نبود خودش مي ترسيد از خانه خارج شود از پولهايي هم كه در خانه پس انداز شده بود خيلي كم باقي مانده بود نمي دانست چه كار كند از عمو و فرزانه هم خبري نداشت عمو به هيچ كس اجازه نمي داد كه به ديدن فروزان برود فرزانه نيز مدتي حال خرابي داشت اما بعد كه حس كرد مجبور است از ديدن خواهرش محروم باشد در خلوت گريه مي كرد
    منا خانم گاهي در خانه فروزان را مي زد مي پرسيد كاري دارد يا نه مي ديد همه او را فراموش كرده اند و او تنهاي تنها با نوزادي بلاتكليف مانده است
    فروزان ته مانده پول ها را به او سپرد تا برايش مواد غذايي بخرد او نيز خودش مقدري پول روي پول فروزان نهاد و مواد غذايي براي او خريداري كرد فروزان از او بسيار تشكر كرد و گريه كرد.
    سهراب در خارج از كشور مثل زنداني ها بود كه راه فرار نداشت پدر و مادرش او را مدام مي پاييدند مي ترسيدند او به ايران باز گردد پاسپورتش در دست والدينش بود و نمي توانست كاري كند به شدت نگران فروزان بود يك سال و اندي بود كه از او بي خبر بود در طي اين مدت چنان شكسته شده بود كه حد نداشت والدينش تصميم گرفتند براي هميشه در خارج ماندگار شود . به خاطر همين توسط وكيلشان در ايران تمام اموالشان را فوختند و تمامي پول ان ها به خارج حواله شد. سهراب مي پنداشت ديگر هرگز نمي تواند فروزان را ببيند مدام مي خواست از تلفن استفاده كند و با فروزان تماس برقرار كند اما مردي كه شب و روز او را مي پاييد مانع از اين كار مي شد.
    يكي از اين روزها در يك مهماني همراه خانواده اش به اجبار شكرت كرده بود توانست يكي از دوستانش را بيابد نام او شهروز فاضل بود او به گونه اي خود را مديون سهراب مي دانست زيرا در زمان دانشگاه رفتن براي او مشكلي جدي پيش امد كه سهراب هب دادش رسيد و كمكش كرد تا به دانشگاه برود زماني هم كه پدر او بر اثر سانحه فوت شد سهراب بسيار به او لطف كرد با ديدن سهراب در ان شب خوشحال شد سهراب نيز كه گويي فرشته نجاتي يافته باشد يك ديگر را در اغوش كشيدند
    - سهراب كجايي پسر
    - تو كجايي شهروز مدتهاست كه نديدمت اين جا چه كار مي كني؟
    - يك كار تحقيقي داشتم به خاطر همين مجبور شدم بيام به زودي هم بر مي گردم ايران تو اين جا چه كار مي كني؟
    - دست رو دلم نذار كه خونه دارم ديوونه مي شم
    - چي شده سهراب ؟
    سهراب كه خود را درمانده تر از ان مي دانست كه كاري بكند ماجراي عشقش با فروزان را براي او تعريف كرد در پايان گريست و گفت كه دلش براي او تنگ شده است و نمي تواند به كنارش بازگردد شهروز كه ناراحت شده بود گفت
    - هر كاري از دستم بر بياد برات انجام مي دم
    - شهروز تنها خبري كه دارم اينه كه پدرش مرده چند وقت پيش ابي گفت مي شناسيش كه؟
    - آره مي شناسم
    - مي خوام وقتي برگشتي ايران از حال وروز اون خبردار بشي ببين در چه وضعي يه بعد به من خبر بده خودم رو مسئول مي دونم يك حساب بانگي هم جدا در تهران باز كن هر ماع من مبلغي رو در اون مي ريزم تو هم از حساب برداشت كن و با پست براي فروزان بفرست مي دونم تنهاست مادرش هم كه نمي تونه سر كار بره يعني من نمي تونم قبول كنم تو رو خدا خبر بده كه چي شد و به چه نتايجي رسيدي
    - حتما سهراب جون غصه نخور خودم نوكرتم به خدا جونم رو بخواي حاضرم تقديم كنم
    - قربونت برم تو فقط مراقب فروزان باش نگرونم
    - سه روز ديگه بر مي گردم ايران نگران نباش كارها درست مي شه من ان قدر به تو مديون هستم كه...
    - حرفش رو هم نزن من كاري برات انجام ندادم كه تو مديونم باشي
    - خيلي با معرفتي غصه نخور
    - منتظرت هستم شهروز منتظرم
    شهروز به ايرا ن بازگشت پس از اين كه به منزلش رفت تصميم گرفت از فرداي ان روز به قولي كه به سهراب داده بود عمل كند
    روز بعد به آدرسي كه در دست داشت مراجعه كرد دورا دور خانه را زير نظر گرفته و بعد شروع به پرس و جو كرد در طي يك هفته تمام از زندگي ان دختر سر در اورد به شدت متاثر شده بود در نامه اي طولاني تمام چيزهايي را كه فهميده بود براي سهراب نوشت و فرستاد نوشت كه ان دختر پدر و مادرش را از دست داده است و تنهاي تنها بي يار و ياور نزدگي مي كند نوشته بود كه او صاحتب فرزندي شده است كه معلوم مي شود فرزند خود سهراب است تمام فاميل او را ترك كرده اند و او كسي را ندارد تنها ... غريب ... بي يار و ياور
    وقتي سهراب در ان سوي مغرب نامه ار مي خواند به شدت گريه مي كرد فهميده بود كه فروزان بود كه فروزان عزيزش در تنهايي و ناراحتي غوطه ور است و كسي را ندارد كه به فريادش برسد خوب مي دانست كه او گناه كار است يعني خودش را مقصر مي داست با خود مي گفت اگر به فروزان اصرار نمي كردم ان اتفاق نمي افتاد اين وضع ناراحت كنده پي نمي امد به سرعت به شماره حسابي كه شهروز نوشته بود پول زياد واريز كرد اما از شهروز خواست كه نام و نشاني نه از او و نه كسي ديگر ننويسد. مي خواست بي ن ام و نشان باشد خودش هم نمي دانست چرا اين كار را مي كند شايد به خاطر عذاب وجدان شايد چون نمي خواست فروزان با فهميدن اين موضوع كه پول را او مي فرستد بيشتر عذاب بكشد حس مي كرد فروزان از او بيزا است بيزار تنها يك نوشته كوتاه را فرستاد.....
    ********
    فروزان تنها در خانه نشسته بود حالا ديگر سه چهار ماهي از مرگ مادر مي گذشت
    مي دانست كسي را ندارد كه با او تماس بگيرد بنابراين تلفن را از پريز كشيده بود هنوز اسمي براي دختر زيبايش انتخاب نكرده بود حالا ديگر با او انس گرفته بود مي ديد تنها كسي را كه دارد اوست اما با اين حال هنوز او را دوست نداشت هنوز هم او را دليل اصلي مرگ مادرش مي دانست مرگ پدر و خراب شدن زندگيشان خورد و خوراك چنداني نداشت مي گفت اگر زياد بخوم غذاها و مواد غذايي تمام مي شود و پولي ندارم دوباره خريد كنم هر چند كه زياد هم گرسنه نمي شد ان قدر غصه مي خورد كه ديگر سير شده بود نيازي به خوردن غذا نداشت
    صداي زنگ خانه مي امد بلند شد و به ارامي در را باز كرد مردي ناشناس را ديد و ترسيد
    - سالم خانم ببخشيد نامه سفارشي داريد .
    - كي ؟ من؟
    پستجي پرسيد
    - شما خانم فروزان مشفق هستيد؟
    - بله اما...
    - اين نامه براي شماست لطفا اين جا رو امضا كنيد
    فروزان با تعجب نامه را گرفت و محل مورد نظر را امضا كرد بعد كه وارد خانه شد پشت پاكت را نگاه كرد نام فرستنده اي وجود نداشت با تعجب نامه را باز كرد و ناگهان مقدار زيادي اسكناس درشت از ان بيرون ريخت نزديك بود پس بيفتد روي زمين نشست ميان اسكناس ها كاغذ سفيدي را برداشت با ديدن ان خط نزديك بود قلبش بايستد خط سهراب بود نامه اي بسيار كوتاهي كه امضا نداشت اين همان نوشته اي بود كه سهراب فرستاده بود اما نمي دانست كه فروزان خطش را مي شناسد
    سلام
    فروزان عزيز من را دوست خود بدان من اشنايي هستم كه جايگاه تو در قلبم هميشه محفوض خواهد ماند اين وجه نقدي است كه هر ماه به دست تو خواهد رسيد بدان كسي را كه زمان دوستي مي داشتي هميشه به يادت خواهد بود و ت ورا فراموش نمي كند بدان هميشه برايش عزيز باقي خواهي ماند خود را در برابر شما مسئول مي دانم
    از طرف اشنايي بي ن ام و نشان
    خط اشنا بود اما نوشته ها بيانگر چيزي ديگري بودند فروزان در حالي كه گريه مي كرد زمزمه كرد
    - سهراب ... تو نوشتي مي دونم ... مي دونم اما چرا بي نام و نشان؟ چرا سهراب؟ چرا تنهام گذاشتي و رفتي چرا؟
    گريه مي كرد نمي دانست چه كسي پول را برايش فرستاده است دلش چيزي ديگر مي گفت و محتويات نامه چيز ديگري
    پس از ساعتي فروزان به خود نهيب زد كه گريستن بي فايده است به خود گفت سهراب رفته و هرگز باز نخواهد گشت هرگز اما اين پول ها را چه كسي برايش فرستاده ؟
    براي او مجهول بود نمي خواست از ان پول ها خرج كند اما مجبور بود
    تصميم گرفت براي خودش كاري دست و پا كند اين گونه ماندن كه فايده نداشت براي اين كار از مينا خانم كمك گرفت او هم گفت بعدا خبرش را مي دهد فروزان اميدوار بود كه كاري پيدا كند تا بتواند خرج خود را در اورد پس از يك هفته به او خبر داد كه يك توليدي كارگر مي پذيرد و او مي تواند براي كار به ان جا مراجعه كند فروزان با خوشحالي از او تشكر كرد از او خواهش كرد دختر كوچك را زماني كه نيست نگهدارد او نيز پذيرفت فروزان به ادرس توليدي رفت يك كارگاه لباس بود بايد براي كار بسته بندي مي رفت
    با صاحب ان جا صحبت كرد و بالاخره پذيرفتند كه ان جا كار كند بايد صبح مي رفت و ساعت 3 بعداز ظهر باز مي گشت در طي ان ساعات هم مينا خانم قبول كرده بود از بچه مراقبت كند
    مدتي بود كه كارش را شروع كرده بود سخت بود اما بايد تحمل مي كرد مجبور بود براي امرار معاش پول در بياورد دلش نمي خواست زياد از ان پول ها كه شخص ناشناس برايش مي فرستاد استفاده كند براي اولين بار كه حقوق گرفت اشك از چشمانش سرازير شد خوشحال شده بود اما از درون پر غصه بود فكرش را هم نمي كرد كه روزي خودش كار كند و از دست رنج خودش امرار معاش كند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت شست و نهم

    روز تعطيل بود و تنها در خانه نشسته بود دختر كوچو.لو حالا ديگر چهار دست و پا اين طرف و ان طرف مي رفت اما زود ولو مي شد. فروزان به او نگاه مي كرد ناراحت مي شد گريه مي كرد
    - آخه چرا بايد زندگيم اين طوري مي شد چرا بايد به خاطر يه اشتباه اين طور تقاص پس بدم چرا؟
    بايد فكري به حال او مي كرد ديگر نمي توانست او را كنار مينا خانم بگذارد معلوم بود به تازگي ناراحت است زيرا مي ديد كه با بي ميلي دخترك را قبول مي كند نمي دانست چه كار بكند
    صداي در خانه شنيده شد با تعجب بلند شد و در را باز كرد نزديك بود از شادي جيغ بكشد
    فرهاد بد تنها سلام داد
    - سلام واي خداجون چه عجب.
    اشك از جشمانش سرازير شد فرهاد وارد شد و در را بست امد و نشست كودك با ديدن يك غريبه با تعجب به او نگا مي كرد فرهاد به او نگاه كرد كودك ان قدر شيرين و خواستني بود كه بر دلش نشست . به رويش لبخند زد و كودك نيز پس از لحظاتي به كنار او رفت.
    - خدا جون چقدر نازه فروزان
    فروزان مشتاقانه پرسيد:
    - فرزانه چطوره؟
    - دلتنگي مي كنه مدرسه هم نمي ره حالش خوب نيست تو رو مي خواد اما ..... تو چطوري ؟ راتش برات پول اوردم تو اين چند وقت چه كردي؟
    - يه كار پيدا كردم تو يه توليدي بد نيست تو چطور شد اومدي
    - نگرونت بودم مي خواستم حداقل تو رو ببينم و به فرزانه بگم كه خوبي
    - دلم براش تنگ شده خيلي زياد
    - اسمش چيه فروزان؟ اين خانم خوشگله
    - نمي دونم
    - نمي دوني يعني براش اسم انتخاب نكردي
    - نه حوصله ندارم
    - چي داري مي گي اون يه اسم نياز داره پس چي صداش مي كني؟
    - هيچي من صداش نمي زنم
    - خداي من تو ديوونه اي بيا يه اسم براش انتخاب كن
    - برام دردسره نمي تونم كار كنم
    - چرا ؟
    - تا حالا همسايه نگهش مي داشت و من مي رفتم سر كار اون هم حالا ديگه قبول نمي كنه
    فرهاد لحظاتي فكر كرد و بعد گفت:
    - يكي از دوستانم اشناش در يه مهد كودك مديره مي توني اينو اون جا بذاري
    - اما شناسنامه...
    - من خدم درستش مي كنم با دوستم صحبت مي كنم
    - اگه درست بشه خيلي ممنونت مي شم
    - نگرون نباش بهت خبر مي دم خب ديگه بايد برم
    - خوب كردي اومدي ديگه داشت دلم مي پوسيد به فرزانه سلام برسون
    فرهاد خواست پول را به او بدهد اما هر چه كرد فروزان نپذيرفت در اخر فرهاد خداحافظي كرد و رفت . فروزان از اين كه او به ديدنش امده بود خوشحال شده بود . پس از مدت ها بالاخره يكي به يادش افتاده بود كودك به طرف او امد و خنديد فروزان نگاهش را به او دوخت و بغلش كرد
    - بايد يك اسم برات انتخاب كنم . آه....
    نشست و كلي فكر كرد دوست داشت اسمي را انتخاب كند كه به زندگيش بخورد دلش مي خواست اسم او را طوري انتخاب كند كه به عشقش شباهت داشته باشد.
    فكر...فكر...فكر... و بالاخره يافت
    - سوزان.
    آره همين بود سوزان باعث سوختن زندگيش شده بود اما با اين حال او را از تنهايي هم خارج كرده بود اولش با س شروع مي شد و حالتش مثل فروزان بود به روي كودك خنديد و گفت
    - سوزان از امروز اسم تو همينه سوزان
    كودك با ديدن خنده او خنديد
    بعد از دو سه روز فرهاد با دوستش صحبت كرده بود و او نيز با فاميلش كه مدير مهد بود صحبت كرده بود موافقت شد كه بي شناسنامه بچه را قبول كنند وقتي فهراد اين خبر را به فروزان داد او را خيلي خوشحال كرد رو ز بعد به همراه فرهاد و دوستش به ان مهد رفتند و فروزان توانست سوزان را در ان جا بگذارد و با خيال راحت به كارش بپردازد
    فرهاد از شنيدن نام سوزان خيلي خوشحال شده بود مي گفت فري هنوز هم خوش سليقه هستي و اسم قشنگي انتخاب كرد اما فروزان به ظاهر مي خنديد برايش مهم نبود كه ديگران چه9 مي گويند. به حال و روز خودش فكر ميكرد و در دل گريه مي كرد
    حالا ديگر شب ها كلي براي سوزان حر مي زد مثلا قصه مي گفت . در حالي كه عقده هايش را خالي مي كرد .
    سوزان دندان درر اورد سوزان راه رفت سوزان زبان باز كرد اولين كلمه اي كه گفت اين بود
    - ما....مان...
    واي فروزان چنان از شنيدن اين كلمه لرزيد و يخ كرد كه حد نداشت حس خيلي قشنگي در وجودش شروع به خروشيدن كرده بود حس قشنگي كه وجودش را گرم كرد حسي كه باعث شد فكر كند در وجودش چقدر اين بچه را دوست دارد با شنيدن چنين كلمه اي از زبان او چنان محكم او را در اغوش كشيد و كونه هايش را بوسيد كه كودك مي خنديد خنده هايش خيلي شيرين بود
    فروزان حالا بود كه باور مي كرد مادر شده است حالا بود كه حس مي كرد داراي فرزند است حالا بود كه حس مادري و مسئوليت مادري را باور كرده بو دو اين حس در وجودش به خروش امده بود حس زيباي مادري
    - مامان....
    سوزان يك ساله شد سوزان دو ساله شد سوزان سه ساله شد سه سال...!!!!!
    فروزان وقتي به تقويم نگاه كرد مشاهده كرد كه سه سال گذشته سه سال شد كه سوزان به دنيا امده است و چهار سال است كه پدرو مادرش را از دست داده بود و در زندگي پخته تر شده بود
    خيلي با تجربه تر از چهار سال پيش ديگر صورتش ان شادابي و طراوت را نداشت شب ها گريه مي كرد و روزها سخت كار مي كرد در خانه هم فقط به سوزان رسيدگي مي كرد زندگي را بدون او ديگر هيج مي دانست حالا همدم و همراز خود را سوزان مي دانست
    دخترك شيرين زباني كه باعث ارامشش شده بود با حركاتش با خنده هايش... نگاه زيبايش موهايش طلايي بود اما كم كم به رنگ موهاي فروزان مي شد خرمايي روشن خيلي خوشگل بود خيلي فروزا نبيشتر به اينده فكر ميك رد وغصه مي خورد اين كه چه پيش خواهد امد اين كه بالا خره چه خواهد شد در محل كارش كشي نمي دانست او بچه دارد همه فك ر مي كردند او مجرد است . اما بالا خره فهميدند
    به تازگي صاحب كارش عوض شده بود يك مرد گنده بد قيافه دو تا زن داشت و بي نهايت بچه .
    به تازگي مدام فروزا ن ا زير نظر مي گرفت .قدم چلو گذاشت يكي از زناني كه در توليدي كار مي كرد صدا زد و گفت كه با فروزان بگويد كه خواستگارش است ان زن تعجب كرد اما پذيرفت.
    وقت ناهار بود فروزان خسته و دل مرده گوشه اي نشست نان و پنيري را كه با خود اورده بود از ميان دستمال بيرون اورد و مشغول خوردن شد.
    شمسي همان زن واسطه كنارش رفت
    - چطوري
    - ممنون
    با كسي طرح دوستي نمي ريخت به كسي محل نمي داد دوستي كردن با طاووس او را بددل كرده بود باعث شده بود اعتمادش را نسبت به همه از دست بدهد در طي اين چند سال در تنهايي خودش غوطه ور بود و با كسي رابطه برقرار نمي كرد هر چند كه ديگران خيلي تمايل به دوستي با او نشان مي دادند اما فروزان همه را رد مي كرد از دوستي و دوست بودن بيزار بود زيرا همه را دشمن به حساب مي اورد همه را
    - باز كه تنها نشستي ناهار مي خوري
    - اين طوري راحتم تو هم اگر كاري نداري بهتره تنهام بذاري
    - خيلي خب راستش راستش رجب منو ...يعني....
    - رجب؟
    - صاحب كار
    - اهان خب كه چي؟
    - به من گفته بهت بگم خاطر خوات شده خواستگارت
    - كي؟؟؟؟؟
    - رجب ديگه گفته مي خواهد بيايد خواستگاري
    - غلط كرده مرتيكه عوضي فكر كرده كيه جاي بابا بزگرمه اون وقت تو رو فرستاده كه چي
    - حالا چرا عصبي مي شي ؟ اما بگم كه اون خرپوله ها
    - تو يكي ديگه خفه شو از همه شما حالم به هم مي خوره پاشو برو راحتم بذار
    - بپا نخوري زمين چنان هوار مي كشه كه انگاري كيه! دختر قرتي
    - برو گم شو عوضي
    شمسي رفت فروزان چنان عصباني شده بود كه حد نداشت از خشم زياد نان و پنير را تكه تكه كرد و گوشه اي انداخت
    ان رو و ان ماجرا گذشت رجب از شنيدن حفهاي شمسي خنديد و گفت
    - با خودم را مي ياد اين چك سفيد رو ببر بده بگو هر چي مي خواد بنويسه
    - اقا بهتره خودتون ببريد بديد حوصله فحش ها و حرفاش رو ندارم
    - اهاي زنك حرف دهنت رو بفهم
    - ايش من مي رم خود داني
    دو روز بعد بود فروزان كار مي كرد شمسي كنارش امد
    - كارت دارم
    - برو پي كارت من با تو كارين دارم
    - هر جا اين طوري حرف بزني دو روزه بيرونت مي كنند
    - به تو مربوط نيست برو راحتم بذار
    - رحب برات زير لفظي فرستاده
    فروزان به او نگاه كرد و او با خنده گفت
    - چك سفيد داده هر چي عشقته بنويس
    فروران فرياد كشيد:
    - عوضي برو گمشو زنيكه بي شعول دلال شدي؟
    - ببين دختر جون رجب تو رو خواسته كسي رو هم كه بخواد ول كن نيست تا گيرشنياره راحت نمي شه از من گفتن.
    - رجب غلط كرده رجب كدوم خري هست كه جرات كرده
    فريادي شنيد
    - رجب منم!!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتادم

    برگشت و او را پشت سرش ديد هيكل زمخت و گنده اش مثل ساختماني در مقابل اندام ظريف و طناز فروزان بود
    - چي شده بفرماييد من كاري كرده ام؟
    - نه سركار خانم مثل اين كه از ما دلخوري
    - اقا رجب من اين جا كار مي كنم اگه كار نكنم پول نمي گيرم پس راحتم بذاريد
    - من كه زير لفظي فرستادم . چك سفيد
    - مي خواي منو با چك سفيد بخري نه خير اقا يواش تر مي ترسم بخوري زمين
    رجب خنديد
    - خوبه زبون درازي مي كني بيا دفتر كارت دارم
    و رفت فروزان همان طور ايستاده بود شمسي گفت:
    - همين رو مي خواستي كه خودش بياد و احضارت كنه؟
    تو يكي لطفا ديگه حرف اضافه نزن
    عصباني شده بود به طرف دفتر رفت نمي ترسيد نه از اين مردك نمي ترسيد در زد و وارد شد رجب پشت ميزش نشسته بود نيش خندي گوشه لبانش بود با دست به فروزان اشاره كرد بنشيند اما فروزان ايستاد و حركتي نمي كرد پرسيد
    - با من كاري داشتيد؟
    - بنشين
    - راحتم شما امرتون رو بفرماييد
    - بهتره بنشيني و خونسرد به حرفهام گوش بدي
    - من ايستاده باشم بهتر حرفهاتون رو درك مي كنم
    او خنده زشتي كرد
    - خيلي خب ديدي كه شمسي چي ازت خواست؟
    - نه نديدم و نفهميدم
    - خب من شير فهمت مي كنم
    پس از لحظه اي سكوت گفت
    - من از تو خوشم مي ياد دروغ نمي گم عاشقت شدم
    فروزان داشت از حرص منفجر مي شد
    - من ... شمسي رو فرستادم تا اين موضوع رو به تو بگه خب به تو گفت؟
    فروزان با خشم به او نگاه كرد او مي خواست از زبان خود فروزان حرف بيرون بكشد با عصبانيت جواب داد
    - من از حرف هاي شمسي چيزي نفهميدم خب حالا شما امرتون رو بفرماييد من كار دارم
    - خيلي دارم تحملت مي كنم بهتره قبول كني كه با من عروسي كني
    - ببينيد اقا بهتره به شما بگم كه خيلي نفهم هستيد سه ساله دارم اين جا كار مي كنم خيلي راحت اون وقت شما اومديد و براي من رجز مي خونيد
    - خيلي خب پس مي خواي بگي قبول نمي كني نه؟
    - شما جاي پدر من هستيد شرم داره چنين در خواستي از من بكنيد
    - اما من خودم رو پدر تو حس نمي كنم به نظر خودم مرد جووني هستم
    - هه شايد به نظر خودتون
    - ببين دختر من همه چيز رو درباره تو مي دونم . بهتره بدوني اكه چنين موضوعي اين جا پخش بشه تو ديگه نمي توني اين جا بموني همه به يه چشم ديگه اي نگاهت مي كنند مي فهمي كه؟
    فروزان عصبي اما با ترس به او نگاه كرد رجب كه حس كرد او ديگر زبانش كوتاه شده گفت
    - ميبينم رنگت تغيير كرد فكرهات رو بكن من تو رو مي خوام
    - هر غلطي كه دلت مي خواد بكن براي من مهم نيست
    - يعني نمي ترسي؟
    - همه بفهمند اصلا عالم و ادم رو خبردار كن نمي ترسم از هيچ چيز
    - خوبه شيردل شدي بيشتر ازت خوشم اومد
    - ببين مرتيكه فكر نكن كه با بچه طرفي من خيلي حاليمه پس حرف مفت نزن و براي من نقشه نكش من از امروز ديگه اين جا كار نمي كنم بهتره حسابام رو تسويه كني و خلاص
    رجب خنده زشتي كرد و گفت
    - خلاص به همين سادگي نه جونم فكر نكن ساده از دستت مي دم فكر نكن زود كوتاه مي يام
    - گفتم حسابم رو تسويه كن ديگه نمي خوام قيافه مضحكت رو تحمل كنم
    - دختر جون زبونت خيلي تند و تيزه بذار قيچيش كنم
    - بهتره زبون خودت رو قيچي كني كه حرف اضافه از اون زده نشه
    - برو اخر ساعت بيا براي تسويه حساب اما از اين جام بري باز دنبالتم
    - غلط كردي همين حالا حسابام رو بده همين حالا
    رجب مي خواست اعصاب روزان را به هم بريزد پوزخندي زد و گفت
    - داد نزن خوبيت نداره از حالا ابروت بره
    ناگهان فروزان فرياد كشيد
    - مرتيكه عوضي دارم مي گم حرف مفت نزن برام روضه مي خوني؟‌شمس كه پشت در گوش ايستاده بود وارد شد و گفت
    - - اقا اين رو اوردم
    چك سفيد را اورده بود زنيكه موذي شمسي نگاهش را به فروزان دوخت و چك را روي ميز گذاشت رجب گفت
    - همه خاطرخواه اين هستند كه من با اونا عروسي كنم تو برام ناز مي كني؟
    - خب برو تمام كساني رو كه دوستت دارند بگير به من هم كاري نداشته باش
    - مثل اين كه الان عصباني هستي بيا به جاي حساب اخرت سه برابر پول مي نويسم .
    فروزان عصباني چك را از زير دست او كشيد
    - مزد دستم رو مي گيرم فكر كردي ارث بابات رو مي بخشي برخاست برود كه رجب گفت:
    - - راحتت نمي ذارم دنبالتم
    فروزان توجهي نكرد و رفت خيلي عصباني شده بود تمام وجودش مي لرزيد يخ كرده بود رجب از كجا فهميده بود كه او داراي فرزندي است كه.....
    واي نه تازه تادش كمي ارام مي گرفت اما سخنان رجب... اتش به جانش انداخته بود حالا ديگر نمي توانست. نه واقعا نمي توانست اين جا كار كند وسايلش را جمع كرد و به خانه رفت حوصله نداشت به دنبال سوزان برود نه حس مي كرد در حال انفجاره از خشم عصبانيت واي خدايا عجب روزگاري شده
    ساعتي گذشت چشمانش گريان و دلش پر خون بود ناراحت بود اما با ديدن ساعت باز به ياد سوزان افتاده بود اهي كشيد به دور و اطراف خانه نگاه كرد باز ديد جاي خالي پدرو مادر افتاد ياد جاي خاليخ واهرش چهار سال بود كه از او خبري نداشت شماره جديد خانه عمو را از فرهاد گرفته بود تلفن مي كرد شايد فرزانه گوشي را بردارد اما او نبود گاهي اوقات فريدون جواب مي داد فروزان با شنيدن صداي او از پشت خط گريه اش مي گرفت خوب مي دانست كه چطور فريدون را داغون كرد كه چطور زندگي را به كام او تلخ كرد خيلي خوب مي دانست حس مي كرد فريدون از او بيزار است بيزار
    فريدون نيز در طي اين سال ها تصميم گرفته بود تمام ان روزها ان عشق ها و همه چيز را از ياد ببرد اخر براي چه به چه اميدي بايد به ان روزها مي انديشيد. بايد فراموششان مي كرد تا ارامش يابد هر چند كه ارامشي وجود نداشت .او تصميم گرفته بود كه هرگز او را نبخشد هرگز....
    فروزان به مهد رفت و سوزان را به خانه اورد دخترك با ديدن مادرش چنان ذوق مي كرد كه حد نداشت چنان زيبا و شيرين زبان بود كه همه عاشقش شده بودند همه .....فروزان دوستش داشت مي ديد اكنون كه همه فراموشش كرده اند يكي هست كه به او دل خوش كند سوزان ياد اور تمام خاطرات تلخ شيرين زندگي بود ياد اور عشق ياد اور سوختن تباه شدن نيست شدن سهرابش رفته بود اما هيچ وقت رفتن او را باور نكرد همان طور كه مرگ پدر و مادر را باور نداشت اما رفتن سهراب با مرگ ان ها خيلي فرق داشت سهراب زنده بود اما رفته بود فروزان به زنده بودن او قانع بود هنوز ديوانه وار دوستش داشت با ان كه سال ها بود از رفتن او مي گذشت اما فروزان هر ثانيه و هر لحظه حس مي كرد سهراب هنوز در ايران است در وطن همين جا
    مدتها بود دلش براي پارك هميشه عاشق تنگ شده بود پاركي كه براي فروزان و سهراب معبد عشق بود...تجلي زيبايي ها بود
    چند باري از ان جا رد شده بود اما هرگز داخل نشد نه حس مي كرد بي سهراب در ان جا قدم گذاشتن حرام است گناه است اما سهراب ... او نبود نمي دانست بايد اميدوار باشد كه او برمي گردد يا نه نمي دانست....
    در محله غوغا به پا شده بود رجب همراه چند تن از زنان توليدي در كوچه اي كه خانه فروزان ان جا بود جمع شده بودند سخنان بيهوده مي گفتند همسايه ها و بسياري از افراد محل جمع شده بودند رجب با صداي كلفت و زشتش مي گفت:
    - اين دختره تو توليدي من يه كارهايي كرده بعد هم زده به چاك و ديگه نمي ياد من بهش فرصت جبران دادم اما دختره..
    فروزان از گوشه پنجره همه را ديد و شنيد داشت منفجر مي شد مي لرزيد واي خدايا
    سخنان رجب يك مشت ارجيف بيهوده چيز ديگري نبود فروزان ديگر نتوانست تحمل كند به سرعت از خانه خارج شد و به كوچه امد .
    پسرهاي محله مدت ها بود كه ديگر با فروزان صحبت نمي كردند ديگر دنبالش راه نمي افتادند خيلي از ان ها ازدواج كرده بودند و صاحب زن و زندگي بودند اما هنوز افشين و چند نفر ديگر بودند كه پايشان جلو نمي رفت زن بگيرند هنوز فروزان را دوست داشتند مي دانستند كه او چه كرده است اما اكنون ديگر تقريبا فراموش كرده بودند فروزان بچه محلشان بود برايش ارزش قايل بودند از سخنان بيهوده رجب عصباني شده بودند فروزان كه امد زبان او هم بند امد
    فروزان چنان عصباني بود و از شدت خشم مي لرزيد كه حد نداشت قدم هاي لرزانش را كه به سوي رجب بر مي داشت وحشتناك بود رجب را چون ديو سياهي مي ديد كه با پوزه اش را به خاك مي ماليد مقابل او رسيد قد رجب مثل نردبان دراز و هيكلش گرد و قلنبه بود چقدر فروزان از ديدن او بيزار بود ناگهان دستش را بالا برد و چنان سيلي به صورت رجب زد كه صدايش تا هفت محل ان طف تر پيچيد اهالي با تعجب به او نگاه مي كردند با خشم غريد
    - اين مرتيكه دروغ مي گه دروغ مي گه اين يه حيوونه يه رواني يه شماها نبايد باور كنيد اره اره من يه غلطي كردم اما تاوانش رو چند ساله دارم پس مي دم. اين مرتيكه من صاحب ندارم. اگه همه تركم كردند اما خدا رو دارم خدا رو دارم او بنده اش رو در هيچ شرايطي تنها نمي گذاره
    بهتره از خشم خدا بترسي تو يه حيووني بزن به چاك برو گمشو .
    فرياد مي زد و اشك مي ريخت . رجب خفه شده بود حالا افشين عصباني به او نگاه مي كرد و گفت:
    - مگه با تو نبود عوضي بزن به چاك
    - به تو ربطي نداره بشين سر جات بچه
    - افشين تو كار نداشته باش مادر مرتيكه مثل بشكه مي مونه مي ترسم تو رو بزنه بيفتي ديگه بلند نشي
    رجب هم نيشخندي زد و گفت
    - اره بچه مادرت درست مي گه تو بهتره بزني به چاك
    افشين با عصبانيت به دوستانش نگاه كرد:
    - مجيد شهرام حسين يارو خيلي زبون درازي مي كنه
    - بايد دهنش رو ببنديم
    چهار نفري مقابل رجب رفتند افشين رو به فروزان كرد و گفت:
    - تو برو كنار بايست نمي ذاريم اذيتت كنه مرتيكه عوضي
    - مرتيكه مثل اين كه چند وقته كه مشت مالت ندادن مي خواي درستت كنم؟
    رجب ترسيده بود خنده اي كرد و گفت:
    - خودم مي تونم احتياجي به شما نيست
    - پس بزن به چا ك و ديگه اين طرف ها پيدات نشه
    - به شما چه ربطي داره
    - بچه ها مثل اين كه يارو نفهمه بياييد حاليش كنيم دنيا دست كيه
    در ان لحظه چهار نفري به رجب حمله كردند اهالي هم مايل نبودند به كمك رجب بروند مي ديدند كتك خوردن حقش است همه ان چهار نفر را تشويق مي كردن دبيشتر او را كتك بزننند رجب واقعا اه و ناله افتاده بود زناني كه با خودش اورده بود مدام جيغ مي زدند و واي واي مي كردند اهالي وقتي ديدند اوضاع خيلي بد شده تصميم گرفتند ان ها را از هم جدا كنند قيافه رجب ديدني بود نعره كشيد:
    - حسابتون رو مي رسم
    - نكنه باز هم كتك مي خواي مردك
    رجب عصباني بلند شد دمش را گذاشت رو كولش و فرار كرد
    چهار نفر زدند زير خنده فروزان در حالي كه گريه مي كرد گفت
    - متاسفم متاسفم
    - متاسفي؟‌بهتره ديگه در اين محل نباشي ما نمي خواهيم هر روز شاهد چنين اوضاعي باشيم
    اين را اهالي گفتند پسر ها با تعجب ايستاده بودند فروزان با ناراحتي گفت
    - اما ... اما...
    - بهتره زودتر خونه ات رو بفروشي و بري اين طوري بهتره
    فروزان گريه كرد و به طرف اپارتمان دويد وقتي از راه پله ها بالا مي رفت صداي گريه اش در فضاي پله ها پيچيده بود وارد خانه كه شد در را به شدت كوبيد و روي زمين افتاد ضجه مي زد زاري مي كرد سوزان كه خوابيده بود با شنيدن صداي او بيدار شد امد و مادرش را ناراحت و گريان مي ديد مقابل فروزان نشست و به چهره اش زل زده بود فروزان مي گريست و توجهي به او نداشت حس مي كرد رو به نابودي است سوزان بغض كرد و لحظاتي بعد با صداي بلند شروع به گريه كردن كرد حالا صداي گريه هر دو كه طنين انداز فضاي خانه شده بود غم انگيز بود فروزان نالان دخترك را در اغوش فشرد و بوسه بر سرش زد
    - عزيز دلم ... دختركم....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/