قسمت پنجاه و يكم
- مامان با من كاري نداريد؟ دارم مي رم كلاس
- نه مامان جون اموزشگاه تعطيل شد زود برگرد خونه شايد عمو اينا بيان
- براي چي؟
- وا خب مي يان مهموني مگه ايرادي داره؟
- نه نه من رفتم خداحافظ
- مواظب خودت باش خداحافظ
فروزان از خانه خارج شد قصد داشت به اموزشگاه برود ارام ارام قدم ميزد و حواسش به اطراف نبود صداي بوق ممتد اتومبيلي باعث شد سرش را بلند كند و به خيابان نگاه كند سهراب را ديد و خوشحال شد به طرفش رفت او نيز پياده شد چنان خوشحال و هيجان زده بود كه مي خواست بال در بياورد او نزديك شد فروزان با خنده پرسيد:
- چي شده؟ چرا اين قدر خوشحالي؟
- اولا سلام ثانيا خوشحاليم دليل داره بپر بالا تا برات بگم
فروزان با خوشحالي سوار شد و سهراب به سرعت حركت كرد
خب عزيزم بگو ببينم چي شده
يه خبر خيلي خوب راجع به تو با پدر و مادرم صحبت كردم گفتم كه مي خوام با تو ازدواج كنم
چي شد؟
قبول كردند
واقعا؟
اره فعلا قراره بيان با خونواده ات اشنا بشند
واي سهراب باورم نمي شه خوابم يا بيدار
سهراب با خنده گفت:
- بيداري عزيزم بيدار
واقعا باورش نمي شد يعني ديگر رسيدن به سهراب راحت بود يعني حالا ديگر مي توانست با هم عروسي كنند يعني كارها خوب پيش مي رفت؟
مي خواي بري اموزشگاه؟
حالا ديگه نه اين قدر خوشحالم كه فكر نكنم رفتن يا نرفتنم فرقي به حالم داشته باشه
- پس بريم خوشگذراني
- كجا؟
- پارك عاشقا
سهراب عاشقانه به او نگاه كرد و به طرف ان محل رويايي و زيبا حركت كردند
خوشحال و خندان در پارك بودند دختران و پسران زيادي در ان جا بودند همه انها مثل دو دلداده بودند
فروزان و سهراب نيز دست در دست هم قدم مي زدند صحبت مي كردند از عشق از دوست داشتن از محبت از پيوند
اگه با هم عروسي كرديم كجا زندگي مي كنيم؟
معلومه عروسكم تو يه خونه
خب اين خونه كجاست؟
با كمك هم يه جايي رو پيدا مي كنيم و زندگي مي كنيم خيلي راحت
- به نظرت من و تو خوشبخت مي شيم؟
- معلومه عزيزم من و تو در دنيا مثل دو ستاره مي درخشيم مثل دو فرشته خوشبحت
فروزان خنديد از ته ته دل با تمام وجود به چهره زيباي سهراب نگاه كرد دوست داشتني تر شده بود. ارام زمزمه كرد
- با تو خوشبخت ترينم با تو اي بهترينم با تو اي ارام جانم لحظه لحظه هاي عمرم رو به يادت سپري مي كنم
سهراب سر او را بلند كرد و به چشمهايش خيره شد
- حرف هات ارامم مي كنه باعث مي شه خالي از غم بشم
- سهراب تو خيلي مهربوني
- اما نه به مهربوني تو عزيزم
- راسيت كي مي يايد خونه ما
- فردا خوبه؟
- به نظرت خيلي زود نيست من به پدر و مادرم نگم؟
- فعلا تو نمي خواد حرفي بزني ما بي خبر مي ياييم خوبه؟
فروزان خنديد و گفت
- اره اما من مي ترسم
- نه ترس نه اگه مي خواي موفق بشيم بايد دلي مثل دل شير داشته باشي
- سهراب وقتش نشده بريم؟
- هنوز كمي وقت داريم مگه عجله داري
- نه مامانم گفت زود برم خونه شايد خونواده عموم بيان
- فروزان فريدون رو چه كار كردي؟
- هنوز هيچي اما تو كه با خونواده ات بياي من هم نامزدي رو به هم مي زنم.
- به نظرت بعد چي مي شه قبول مي كنند تو با من ازدواج كني؟
- البته حتما اجازه مي دن
بعد از لحظاتي فروزان بلند شد و سهراب نيز همراه او بلند شد
پس تو فردا غروب منتظر من و خونواده ام باش
مي دوني اگه همه چيز جور شه ما كي عروسي مي كنيم؟
نه كي؟
بهار اول بهار خيلي عالي مي شه سهراب
سهراب نيز هيجان زده گفت
- رويايي مي شه بهار فصل زيبايي ها وقتيه كه همه چيز و همه جا تغيير مي كنه و زيباتر مي شه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)