صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 82

موضوع: خيال يك نگاه

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و يكم
    - مامان با من كاري نداريد؟ دارم مي رم كلاس
    - نه مامان جون اموزشگاه تعطيل شد زود برگرد خونه شايد عمو اينا بيان
    - براي چي؟
    - وا خب مي يان مهموني مگه ايرادي داره؟
    - نه نه من رفتم خداحافظ
    - مواظب خودت باش خداحافظ
    فروزان از خانه خارج شد قصد داشت به اموزشگاه برود ارام ارام قدم ميزد و حواسش به اطراف نبود صداي بوق ممتد اتومبيلي باعث شد سرش را بلند كند و به خيابان نگاه كند سهراب را ديد و خوشحال شد به طرفش رفت او نيز پياده شد چنان خوشحال و هيجان زده بود كه مي خواست بال در بياورد او نزديك شد فروزان با خنده پرسيد:
    - چي شده؟ چرا اين قدر خوشحالي؟
    - اولا سلام ثانيا خوشحاليم دليل داره بپر بالا تا برات بگم
    فروزان با خوشحالي سوار شد و سهراب به سرعت حركت كرد
    خب عزيزم بگو ببينم چي شده
    يه خبر خيلي خوب راجع به تو با پدر و مادرم صحبت كردم گفتم كه مي خوام با تو ازدواج كنم
    چي شد؟
    قبول كردند
    واقعا؟
    اره فعلا قراره بيان با خونواده ات اشنا بشند
    واي سهراب باورم نمي شه خوابم يا بيدار
    سهراب با خنده گفت:
    - بيداري عزيزم بيدار
    واقعا باورش نمي شد يعني ديگر رسيدن به سهراب راحت بود يعني حالا ديگر مي توانست با هم عروسي كنند يعني كارها خوب پيش مي رفت؟
    مي خواي بري اموزشگاه؟
    حالا ديگه نه اين قدر خوشحالم كه فكر نكنم رفتن يا نرفتنم فرقي به حالم داشته باشه
    - پس بريم خوشگذراني
    - كجا؟
    - پارك عاشقا
    سهراب عاشقانه به او نگاه كرد و به طرف ان محل رويايي و زيبا حركت كردند
    خوشحال و خندان در پارك بودند دختران و پسران زيادي در ان جا بودند همه انها مثل دو دلداده بودند
    فروزان و سهراب نيز دست در دست هم قدم مي زدند صحبت مي كردند از عشق از دوست داشتن از محبت از پيوند
    اگه با هم عروسي كرديم كجا زندگي مي كنيم؟
    معلومه عروسكم تو يه خونه
    خب اين خونه كجاست؟
    با كمك هم يه جايي رو پيدا مي كنيم و زندگي مي كنيم خيلي راحت
    - به نظرت من و تو خوشبخت مي شيم؟
    - معلومه عزيزم من و تو در دنيا مثل دو ستاره مي درخشيم مثل دو فرشته خوشبحت
    فروزان خنديد از ته ته دل با تمام وجود به چهره زيباي سهراب نگاه كرد دوست داشتني تر شده بود. ارام زمزمه كرد
    - با تو خوشبخت ترينم با تو اي بهترينم با تو اي ارام جانم لحظه لحظه هاي عمرم رو به يادت سپري مي كنم
    سهراب سر او را بلند كرد و به چشمهايش خيره شد
    - حرف هات ارامم مي كنه باعث مي شه خالي از غم بشم
    - سهراب تو خيلي مهربوني
    - اما نه به مهربوني تو عزيزم
    - راسيت كي مي يايد خونه ما
    - فردا خوبه؟
    - به نظرت خيلي زود نيست من به پدر و مادرم نگم؟
    - فعلا تو نمي خواد حرفي بزني ما بي خبر مي ياييم خوبه؟
    فروزان خنديد و گفت
    - اره اما من مي ترسم
    - نه ترس نه اگه مي خواي موفق بشيم بايد دلي مثل دل شير داشته باشي
    - سهراب وقتش نشده بريم؟
    - هنوز كمي وقت داريم مگه عجله داري
    - نه مامانم گفت زود برم خونه شايد خونواده عموم بيان
    - فروزان فريدون رو چه كار كردي؟
    - هنوز هيچي اما تو كه با خونواده ات بياي من هم نامزدي رو به هم مي زنم.
    - به نظرت بعد چي مي شه قبول مي كنند تو با من ازدواج كني؟
    - البته حتما اجازه مي دن
    بعد از لحظاتي فروزان بلند شد و سهراب نيز همراه او بلند شد
    پس تو فردا غروب منتظر من و خونواده ام باش
    مي دوني اگه همه چيز جور شه ما كي عروسي مي كنيم؟
    نه كي؟
    بهار اول بهار خيلي عالي مي شه سهراب
    سهراب نيز هيجان زده گفت
    - رويايي مي شه بهار فصل زيبايي ها وقتيه كه همه چيز و همه جا تغيير مي كنه و زيباتر مي شه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و دوم
    خانواده عمو رستم آمده بودند وقتي فريدون ديد فروزان هنوز نيامده است گفت كه به دنبال او مي رود با خوشحالي سوار بر اتومبيلش شد و به طرف اموزشگاه رفت
    اتومبيل را مقابل اموزشگاه نگه داشت همان طور كه پشت فرمان نشسته بود به اطراف نيز نگاه مي كرد اموزشگاه هنوز تعطيل نشده بود
    فروزان و سهراب نيز سوار بر اتومبيل تا اموزشگاه امدند سهراب مي خواست او را به خانه برساند اما فروزان گفت بهتر است تا خانه پياده برود فروزان به او نگاه كرد:
    - سهراب فردا منتظرم
    - نگران نباش شيرينم به خدا توكل كن اگرم خواستي مي توني به طاووس بگي بياد كنارت
    - باشه برو مراقب خودت باش
    اتومبيل ان ها در طرف ديگر خيابان بود فريدون به سمت چپ نگاه كرد و ناگهان دهانش از تعجب باز ماند فروزان را ديد كه از يك ماشين مدل بالا پياده شد چشم هايش را ماليد و دوباره نگاه كرد اري فروزان بود اما او كه بايد در اموزشگاه باشد يعني چه بيشتر دقت كرد و راننده را نيز ديد باور نمي كرد خودش بود همان كه چند وقت پيش او را ديده بود چهره اش طوري نبود كه بتواند به اين زودي فراموشش كرد خيلي زيبا بود
    اما فروزان در ماشين او چه كار مي كرد
    بعد از لحظاتي مشاهده كرد كه ماشين به سرعت دور شد
    فروزان راه پياده رو را در پيش گرفت فريدون واقعا متحير مانده بود حركت كرد و خود را به فروزان رساند
    او ارام ارام در حال رفتن بود بوق زد و او را بلند كرد فريدون تصميم گرفت خونسرد باشد خونسرد
    فروزان با ديدن او در دل گفت
    - واي باز اين ديوونه سر راهم سبز شد
    با خونسردي به طرف ماشين رفت مي دانست كه بايد سوار شود بنابراين در همان حلو نشست
    - سلام چه عجب يادي از من كردي
    فريدون به او خيره شده بود مثلا تصميم داشت خونسرد باشد
    سلام
    خب ديگه
    عمو اينا اومدند
    فريدون با سر تاييد كرد
    - تو هم خونه مي موندي چرا اومدي دنبال من
    - از ديدنم خوشحال نشدي
    فروزان نگاهي مضحك به او انداخت
    - فكر نكنم دليلي براي خوشحالي وجود داشته باشه
    فريدون پوزخندي زد و گفت
    - واسه ديدن من كه نه اما شايد...
    - شايد چي؟
    فريدون پرسيد
    - تو اموزشگاه بودي درسته
    فروزان با تعجب به او نگاه كرد
    - چطور مگه؟
    - اخه هيچ وقت نديده بودم كه وقتي مي خواي از اموزشگاه تعطيل بشي يكي با اتومبيل به جايي برسونتت!!!
    فروزان وحشت زده به او نگاه كرد
    - من.... من اصلا نمي فهمم تو چي مي گي
    فريدون اتومبيل را نگه داشت به او نگاه كرد در دل گفت : چطوره سر به سرش بذارم تا بعدا سر فرصت مناسبي از ماجرا سر در بياورد به خاطر همين ناگهان زد زير خنده فروزان نيز با تعجب به او نگاه كرد
    - دختر مگه به خودت شك داري داشتم شوخي مي كردم
    فروزان واقعا عصباني شد فرياد زد
    - تو حق نداشتي با من شوخي كني مي فهمي؟ حق نداشتي در ضمن به تو گفته بودم كه ديگر نمي خوام ببينمت گفته بودم حق نداري بياي جلوي اموزشگاه
    پياده شد و محكم در ماشين را به هم كوبيد فر يدون نيز پياده شد
    - چي شد عصباني شدي ؟ نمي دونستم تازگي تا اين حد بي ظرفيت شدي
    فروزان نگاهي نفرت بار به او انداخت و از انجا دور شد
    فريدون نيز پوزخندي زد ناراحت بود از اين كه دوباره فروزان قهر كرد و رفت اما از فروزان نيز دلخور بود بايد از ماجرا سر در مي اورد بايد اموزشگاه برود مي خواست بداند او امروز به كلاس رفته يا نه
    بنابراين سوار شد و به اموزشگاه رفت در ان جا خود را به مسول معرفي كرد و بعد جوياي مطلب شد به او توضيح دادند كه9 چند وقتي است فروزان به اموزشگاه نمي رود شايد هم در طي اين ترم جز دو سه بار به ان جا نرفته باشد فريدون با تعجب پرسيد
    - چطور امكان دارد؟ اون بايد مي اومده اموزشگاه
    اما به او گفتند كه او در اين ترم به كلي تغيير كرده بود و ديگر به كلاس و درس اهميت نمي دهد
    فريدون با حيرت به انها نگاه كرد دهانش از تعجب باز مانده بود امكان نداشت يعني چه؟‌فروزان كسي كه اين همه ديگران به او اعتماد دارند نه او از اعتماد ديگران سو استفاده نمي كرد اما خودش او را سوار بر اتومبيل ديگري ديد واي خدايا
    پشت فرمان اتومبيلش نشست تا مدتي به همان شكل گنگ و متعجب به رو به رو نگاه مي كرد
    فروزان ترسيده بود از سخنان فريدون چيزهايي دستگيرش شده بود مي دانست كه فريدون بي جهت حرف نمي زند ان هم چيزي كه واقعيت داشته باشد
    وقتي به خانه رسيد پشت در لحظاتي صبر كرد اصلا حوصله نداشت زنگ را فشار داد و فرناز با خنده در را باز كرد
    - سلام دختر عمو جونم چطوري؟
    - سلام فرناز ممنون خوبم
    داخل شد و فرناز با تعجب پرسيد
    - پس فريدون كو
    فروزان با حالتي عصباني به او نگاه كرد و گفت
    - اسم اون ديوونه رو پيش من نيار
    فرناز به او خيره شد فروزان با ديدن عمو سلام داد عمو و ديران نيز به گرمي با او احوالپرسي كردند اما او ناراحت بود خيلي سرسري جوابشان را داد و به اتاقش رفت تا لباس هايش را عوض كند رستم و بقيه هم از رفتار او متعجب شدند بعد از لحظاتي فروزان به ان جمع برگشت و نشست عمو پرسيد
    - عموجون فريدون كو؟
    - مگه قرار بود اونو ببينم
    - چي شده فروزان چرا ناراحتي
    - خوبم مامان
    - پس چرا اين طوري با عموت حرف مي زني؟
    - عيب نداره زنداداش خودت رو ناراحت نكن حتما ناراحته اين طور نيست دخترم؟
    - من طوريم نيست عمو نمي دانم چرا بي جهت خودتون رو ناراحت مي كنيد
    - فروزان بابا اخه تو چرا ناراحتي فريدون كجاست
    فروزان با عصبانيت گفت
    - لطف كنيد ديگه اسم اونو جلوي من نياريد
    همه با تعجب به او نگاه كردند و فرهاد پرسيد
    - دوباره با هم دعوا كردين با فريدون؟
    - گفتم اسمش رو جلوي من نيار اون يه ديوونه است روانيه
    عمو جدي شد
    - چي شده دخترجان چرا درست صحبت نمي كني؟
    فروزان تصميم گرفت كار را تمام كند و حرف اخر را بزند مي خواست هر چه زودتر از دست فريدون خلاص شود
    سر بلند كرد و به عمو خيره شد و گفت
    - من ديگه نمي تونم اونو تحمل كنم ديگه نمي تونم من ديگه نمي خوام نمي خوام نمي خوام با اون عروسي كنم
    زن عمو با تعجب پرسيد:
    - نمي خواي با اون عروسي كني يعني چه؟
    - يعني همين من ديگه نمي خوام نمي خوام
    رستم گفت
    - ساكت شو دختر مثل اين كه دراي بيش از حد حرف مي زني
    - بابا جون
    - بابا جون بي بابا جون ديگه نمي خوام بشنوم تو با فريدون نامزد هستي و بالاخره عروسي مي كنيد نمي خوام بچه بازهي هاي تو باعث ناراحتي ما بشه
    فروزان با دهاني نيمه باز به پدرش نگاه كرد
    - شما داريد به من اين حرف رو مي زنيد؟ به من؟
    عمو گفت
    - ناراحت نشو دخترم پدرت منظوري نداره ولي اخه بگو ببينم چي شده كه اين قدر عصباني هستي و چنين حرف هايي مي زني؟
    شهره گفت:
    - بهتره اروم باشي اصلا درست نيست اين طور صحبت مي كني
    - من دارم درست حرف مي زنم شما ها نمي خواهيد گوش بديد نمي خواهيد حرفهاي من رو بشنويد فقط به خودتون فكر مي كنيد بابا جون فكر نمي كردم هيچ وقت با من اين طور رفتار كنيد
    گريه اش گرفت بلند شد و به اتاقش رفت رستم ناراحت شده بود
    - اخه چطور تونستم دخترم رو ناراحت كنم دختري رو كه برام با ارزش ترينه
    اما از سخنان او نيز خوشش نيامده بود فروزان حق نداشت جلوي برادرش اين گونه صحبت كند دلش نمي خواست به خاطر بچه بازي هاي دو جوان رابطه ميان دو برادر خراب شود
    - من شرمنده ام داداش معذرت مي خوام
    - اين حرف رو نزن رستم دشمنت شرمند هباشه حتما اون ناراحته اما نمي فهمم چرا اين دو اين طوري شده اند
    مهناز گفت
    مگه چه حرفي به هم زدند كه فروزان اين طور عصباني با ما حرف زد
    بعد از لحظاتي زنگ خانه به صدا در امد فرهاد در را باز كرد فريدون بود در حالي كه اخم هايش در هم بود وارد شد و سلام داد
    - فريدون كجا بودي بابا چي شده با فروزان دعوا كردي؟
    فريدون با تعجب به پدرش گفت:
    - چي شده باز اومده چغلي كرده؟
    مهناز گفت
    - چي شده مادر چرا دعوا كرديد ؟
    - ما دعوا نكرديم اون خودش يه دعفه بلند شد و با عصبانيت راه افتاد اومد خونه
    - يعني مي خواي بگي ميون شما هيچ حرفي نشده؟
    من رفتم دنبالش بعد هم ... وقتي اومد سوار شد باهاش شوخي كردم اما بهش بر خورد سيم هاش قاطي كرد داد زد و بعد هم راه افتاد رفت
    شهره با ناراحتي پرسيد
    - چه شوخي فروزان كه اهل شوخي و خنده است شما دو نفر همديگه رو دوست داشتيد چي شده كه مدام دعوا مي كنيد و چشم ديدن هم رو نداريد
    - من كه كاري ندارم زن عمو هنوز هم دوستش دارم
    سرش را به زير انداخت و دوباره گفت كه هنوز هم دوستش دارد با تمام وجود از صميم قلب اعصابش به هم ريخته بود اما سعي مي كرد ارام باشد سعي مي كرد دندان روي چگر بگذارد و حرفي نزند
    ديگران نيز از دست ان دو ناراحت بودند و اصلا نمي دانستند بايد چه كار كنند
    فروزان در اتاقش با چشم هاي گريان نشسته بود و در دلش هر چه ناسزا بود نثار فريدون مي كرد نثار كسي كه روزي با تمام وجود دوستش داشت كسي كه برايش يك دنيا ارزش داشت فريدوني كه براي فروزان جان مي داد فريدوني كه عاشقانه دختر عمويش را مي پرستيد
    فرناز به كنار فروزان امد و او موضوع را مي دانست و به همين خاطر بيشتر غصه مي خورد
    - فروزان تو رو به خدا گريه نكن عمو كه منظوري نداشت
    راحتم بذار. حوصله ندارم خسته ام خسته احه چرا كسي باور نمي كنه كه من حرف دارم كه من هم حق دارم اخه چرا؟
    فرناز سرش را به زير انداخت
    - فروزان تو داري خيلي تند مي ري بهتره به فكر اينده هم باشي
    چي مي گي فرناز اينده من سهرابه تو كه اين رو خوب مي دوني سهراب براي من تمام زندگيمه وجودمه اه اينده من متعلق به سهرابه
    - تو كه نمي دوني اينده چي مي شه اصلا شايد سهراب هيچ وقت باهات عروسي نكنه
    چي مي گي دختر من و اون با هم عروسي مي كنيم
    از كجا مطمئني ؟
    - از اون جا كه قراره فردا با خونواده اش بياد خونه ما
    مي خوان بيان اين جا؟
    اره خودش امروز بهم گفت تو هم مي توني باشي اره مي توني ببينيش
    - واي خدا يعني فردا مي يان اين جا تو چه كار مي كني عمو مي دونه؟
    - نه هيچ كس نمي دونه بهتره سرزده بيان
    فكر مي كني چي بشه عمو و زن عمو قبول ميك نند
    بايد قبول كنند سهراب بهترينه بهترين براي من تنها سهراب مهمه
    فرناز با عصبانيت گفت
    - واي فروزان بس كن چقدر سهراب سهراب مي كني كمي هم به فكر فريدون باش مي دوني اگه بفهمه چي مي شه ؟ داغون مي شه فكر كنم ديوونگي هم رو شاخشه
    فروزان بدون هيچ توجهي گفت
    - فريدون ديگه براي من اهميتي نداره من حالا فقط سهراب رو مي بينم وقتي فردا بيان همه چيز تموم مي شه واي خدايا خيلي خوشحالم خيلي
    فرناز با حيرت به او نگاه كرد چقدر بي رحمانه حرف مي زد چقدر سخنانش ناراحت كننده بود اصلا به فريدون فكر نمي كرد اصلا ذره اي به حال و روز او نمي انديشيد واي خدايا يعني اين همان فروزان مهربان است همان كه براي فريدون جان مي داد نه اين دختر همان فروزان هميشگي نبود
    فرناز فردا مي ياد ديگه؟
    - نمي دونم بايد بياي.
    فر ناز به چشم هاي او نگاه كرد
    - خيلي خب باشه
    - عاليه عالي ممنونم حالا كجا مي ري؟
    مي رم پيش بقيه تو هم با ياد......
    ادامه نداد و رفت فروزان نيز اهميتي نداد دستش را روي گردن بندي كه سهراب به او هديه داده بود گذاشت هميشه دور گردنش بود البته با زنجير خودش به خاطر همين پدر و مادرش شك نمي كردند اما قلب طلايي هميشه زير پيراهن او بود وقتي تنها مي شد قلب را مي گشود و به عكس سهراب خيره مي شد ديگر برايش چيزي يا كسي جز سهراب اهميت نداشت واقعا تغيير كرده بود
    به سهراب مي انديشيد به ياد لحظاتي كه با هم بودند مي افتاد و تا مدت ها در خيالاتش باقي مي ماند. از نظر درسي خيلي افت كرده بود ياد سهراب مانع درس خواندنش مي شد وجود زيباي سهراب برايش مهم تر از درس و غيره بود از اين عشق خشنود بود اما نمي دانست همين عشق همين روياي شيرين تباهي زندگيش را به دنبال دارد نمي دانست....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و سوم
    روز بعد در مدرسه شاد شاد بود با طاووس صحبت مي كرد و از شدت اشتياق مي خنديد طاووس نيز مي خنديد و مي گفت نبايد زياد هيجان زده شود
    - ببين فروزان غروب كه اومدند بايد خيلي حواست رو جمع كني نكنه فكر كنن چون جنوب شهري هستي دست و پا چلفتي هستي بايد طوري رفتار كني كه انگشت به دهان بمونند لباس خيلي قشنگي بپوش موهات رو باز بگذار بايد نظرشون رو جلب كني
    - ولي طاووس خيلي هيجان زده ام اصلا نمي تونم خودم رو كنترل كنم
    - اين طوري كه بدتر مي شه بابا
    فروزان غش غش مي خنديد
    - خب چكار كنم اگر تو هم جاي من بودي ذوق زده مي شدي
    - فريدون رو چه كار كردي
    - نترس همين روزهاست كه دكش كنم پسره نفهم فكر كرده چه كاره منه
    طاووس نگاه زشتش را به او دوخت و موذيانه گفت
    - خوبه خوبه فريدون رو از ميدون بدر كن و با سهراب خوش باش گور پدر فريدون چه معني داره كه خودش رو صاحب تو كرده
    فروزان از طاووس خواست امروز به منزلشان برود اما طاووس نپذيرفت و گفت كه بهتر است تنها باشد
    در خانه فروزان حال عجيبي داشت مصطرب بود مدام دسوت و پايش مي لرزيد چشم به ساعت دوخته بود و مدام راه مي رفت ارام و قرار نداشت
    در خانه سهراب نيز مادرش خيلي عصبي بود پدرش ارام بود اما از درون ناراحت بود سهراب خوشحال بود عصبانيت ان ها برايش مهم نبود فقط به فروزان مي انديشيد
    - من نمي تونم اصلا پاهام جلو نمي ره
    - واي مادر شما قول داديد
    - حساب اين دختره رو مي رسم دمش رو قيچي مي كنم
    - مادر يه وقتي ابروريزي نكنيد ها خيلي بد مي شه
    - فعلا كه ما خودمون دستي دستي ابرومون رو حراج كرديم
    بالاخره از خانه خارج شدند و سوار بر اتومبيل به طرف مقصد حركت كردند
    - خانم لطف كن در رو باز كن ببين كيه
    شهره به طرف در رفت و ان را باز كرد با تعجب به خانم و اقا و پسر جواني كه ايستاده بودند نگاه كرد
    - سلام خانم
    اردشير و سهراب بودند اما سلطنت چيزي نگفت
    - سلام بفرماييد
    - ما عذر مي خواهيم براي امر خيري خدمت رسيده ايم
    شهره مانده بود كه چه بگويد نگاهش به جوان افتادر در نظرش خيلي زيبا امد دسته گلي نيز در دست داشت
    - اجازه مي ديد داخل بياييم
    - آه بله بله بفرماييد خواهش مي كنم
    رستم نيز بلند شد ان ها وارد شدند و سلطنت نگاهش را به دور و اطراف خانه دوخت حالت چهره اش بيانگر نظر ناخوشايند او بود اردشير هم كم و بيش به اطراف نگاه مي كرد اما سهراب با اشتياق به دور و اطراف خانه نگاه مي كرد و لذت مي برد هميشه ارزو داشت يك زندگي ساده اين چنيني داشته باشد كه مهر و صفا در ميانش لانه كرده باشد نه خانه اي بزرگ و محلل كه جز خستگي و افسردگي چيز ديگري برايش نداشت
    شهره به رستگ گفت كه ان ها براي امر خير امده اند رستم نيز متعجب شد با انها به گرمي سلام و احوالپرسي كرد ذاتا مهمان نواز بودند اردشير و سهراب روي زمين نشستند و سلطنت گفت شما صندلي نداريد شهره پاسخ منفي داد بالاخره ان ها با هزار زحمت و ناراحتي و عصبانيت روي زمين نشستند طوري رفتار مي كرد كه گويي تا به حال روي زمين ننشسته بود
    فرزانه نيز جلو امد و با تعجب به ان ها نگاه مي كرد فروزان نيز يواشكي از لاي در نگاه مي كرد
    حالا براي اولين بار والدين سهراب را مي ديد پدرش متواضع تر بود اما مادرش... واي فروزان از همان لحظه حس كرد كه از اين زن مي ترسد اما از ديدن سهراب دلش رفت به حدي خوش تيپ و زيبا شده بود كه حد نداشت
    از نيامدن فرناز ناراحت بود حداقل با وجود او مي توانست كمي ارامش پيدا كند
    سلطنت به اردشير نگاه كرد او گفت
    - عذر مي خواهيم از اين كه مزاحم شديم راستش تا اونجا كه ما اطلاع داريم شما دختري داريد كه پسر ما به ايشون علاقه مند است پس از صحبت هاي بسيار ما راضي شديم كه به خاطر پسرمون خدمت شما برسيم و كمي درباره اين موضوع صحبت كنيم
    رستم با تعجب به ان ها نگاه مي كرد چه بايد مي گفت
    سلطنت گفت
    - بهتره من اين موضوع رو متذكرشم كه فقط به خاطر پسرم حاضر شدم قدم به اين جا بگذارم ما از خانواده سرشناس و ثروتمندي هستيم من نمي دونم دختر شما چه كرده كه پسر ساده من رو اين چنين از خود بيخود كرده طوري كه به خاطر اون با ما بحث و مجادله مي كنه
    سهراب به مادرش نگاه كرد اما او توجهي نكرد فروزان تصميم گرفت وارد اتاق شود نگاهي به خود در اينه كردو بعد وارد شد به ارامي سلام داد با ورود او همه ساكت شدند سلطنت و اردشير به او چشم دوختند هر دو از ديدن زيبايي خداداي دختر شگفت زده شدند
    مي ديدند كه او حتي از عكس هايش صد مرتبه زيبا تر است اردشير لبخندي به سهراب زد و اين لبخند پدر براي او شادي اور بود اما سلطنت با ان كه در دل زيبايي فروزان را مي ستود تسليم نشد و بعد از لحظاتي گفت:
    - پس فروزان تويي؟
    رستم و شهره خيلي ناراحت بودند رستم مي خواست حرفي بزند اما شهره مانع شد فروزان كه نشسته بود به ارامي گفت:
    - بله من فروزان هستم
    - سهراب من رو كه مي شناسي البته بايد هم بشناسي چون خوب از خود بي خودش كردي
    - مادر
    - خانم من نمي فهمم كه چرا شما اين طور صحبت مي كنيد
    - ببينيد اقا من بايد اين رو به شما گوشزد كنم كه دختر شما پسرم رو از من گرفته
    - دختر من خيلي خوب و نجيبه اين طور كه شما در موردش صحبت مي كنيد نيست
    - مثل اين كه شما اصلا دخترتون رو نشناختيد هيچ عكس هاي اونو ديديد
    - منظورتون رو نمي فهمم
    سلطنت با عصبانيت گفت
    - خوب هم مي فهميد حتما دخترت رو شارژ كردي كه پسر من رو تو دام خودش اسير كنه تا بتونيد ثروتمون رو بالا بكشيد
    رستم با عصبانيت گفت
    - من ديگه نمي تونم اين صحبت هاي بي شرمانه رو تحمل كنم خانم
    - خواهش مي كنم اروم باش خانم
    - اردشير مگه نمي بيني كه دارند همه چيز رو تكذيب مي كنند
    - اقا من واقعا به خاطر تندروي همسرم عذر مي خوام اما خب حق دارند ما فقط همين يك پسر رو داريم
    سهراب كه ديگر نمي توانست تحمل كند گفت:
    - ببينيد اقاي مشفق بهتره كه خودم صحبت كنم من به دختر شما علاقمند دوستش دارم فكر نمي كنم دوست داشتن جرم باشه و ايرادي داشته باشه براي من شمال و جنوب شهر فرقي نداره چون به نظر من همه انسان اند مي خوام با دختر شما ازدواج كنم چون مي دونم زن زندگيه
    - پسرم تو چقدر ساده اي چنين دخترهايي هر روز به دنبال يه شكار چرب ترند.
    - بس كنيد مادر شما به خاطر من اومديد اما مثل اين كه همه چيز رو فراموش كرده ايد
    - من بهت گفتم كه موافق نيستم فقط هم به خاطر اين كه ناراحت نشي حاضر شدم پا تو اين لونه موش بذارم و گرنه مي مردم هم به اين جا نمي اومدم
    - خانم بهتره حرف دهنتون رو بفهميد اگه اين جا به نظر شما لونه موشه بايد بدونيد خيلي بهتر و با صفا تر از خونه بزرگ ديونشين شماست
    - شما حق توهين به ما رو نداريد فكر كرديد مي تونيد ما رو گول بزنيد و ثروتمون رو بالا بكشيد
    - بدونيد دخترم رو از سر راه نياوردم كه بخوام به شما تقديم كنم من حتي اجازه نمي دم تابوت دخترم رو بلند كنيد چه برسه به اين كه زن پسرتون بشه!
    - من هم پسرم رو مفت و مجاني بزرگ نكردم پول براش خرج شده تا به اين سن رسيده حالا دختر لوس و هرزه ات فكر كرده مي تونه اونو از چنگم دربياره ؟
    چشمان فروزان از اشك پر شده بود سخنان سلطنت داغونش كرد خيلي برايش گران تمام شد سهراب هم واقعا عصباني بود بلند شد و گفت
    - مادر شما حق نداريد اين طوري صحبت كنيد حق نداريد
    سلطنت بلند شد :
    - تو ساده اي پسر ساده مي خواهي از اين خونواده دختر بگيري
    - خانم بهتره بدونيد كه دختر من نامزد داره و بالاخره ازدواج مي كنه احتياجي هم به پسر شما نداره
    - چي دخترت نامزد داره و باز اومده پسر من رو خام كرده واقعا كه
    - بس كن مادر خواهش مي كنم
    - بس كنم بس كنم تو مي دونستي كه اون نامزد داره ديدي بهت دروغ گفت
    - من به دختر خودم اعتماد دارم خانم اعتماد اگه به چشمانم اطمينان نداشته باشم به دخترم دارم
    سلطنت با عصبانيت گفت
    - اره اره دختريك ه راه مي افته تو خيابون ها و پسراي مردم رو بيچاره مي كنه فكر كرده چون يه ريزه خوشگلي داره مي تونه هر كاري بكنه
    اردشير سعي مي كرد همسرش را ارام كند سهراب ناراحت و عصبي بود و به فروزان كه با چشم هاي خيس از اشك به ان ها مي نگريست نگاه كرد رستم نيز در حالي كه با چشم هاي خيس از اشك به ان ها مي نگريست نگاه كرد رستم نيز در حالي كه عصبي و ناراحت بود با سلطنت جر و بحث مي كرد شهره سعي مي كرد رستم را ارام كند رستم سابقه بيماري قلبي داشت فرزانه كنار فروزان ايستاده بود و وحشت زده به ان ها نگاه مي كرد
    - بهتره از خونه من بريد بيرون بيرون
    - تو مردك بي همه چيز به اين جا مي گي خونه
    - بس كن خانم بيا بريم اقا من واقعا عذر مي خواهم متاسفم
    در خانه را باز كردند و در ان لحظه فرناز و فرهاد وارد شدند با تعجب به ان ها نگاه كردند پدر و مادر سهراب رفتند اما خود سهراب ايستاده بود اشك مي ريخت و به رستم نگاه مي كرد او گفت
    - بهتره تو هم بري پسر جان برو
    - اقا من متاسفم باور كنيد من مثل اونا نيستم من به دختر شما علاقمندم دوستش دارم
    - بهتره دخترم رو فراموش كني اون خودش نامزد داره
    سهراب با پريشاني پرسيد
    - چرا از خود دخترتون نمي پرسيد كه به چه كسي علاقه داره چرا نمي پرسيد
    - دختر من به نامزدش علاقه داره همين تو هم بهتره بري با كسي كه مادرت برات انتخاب مي كنه ازدواج كني دختر من به درد تو نمي خوره
    - اون منو دوست داره چرا نمي خوايد باور كنيد
    رستم به فروزان نگاه كرد
    - فروزان به اون بگو كه نامزد داري و جز اون كسي رو نمي خواي بگو نمي توانست چنين حرفي به سهراب بگويد فرناز و فرهاد نيز به سهراب نگاه مي كردند به نظر ان ها او محشر بود و زيبا اما فرهاد تعجب كرده بود و نمي دانست انجا چه خبره
    - فروزان بگو به پدرت بگو بگو كه....
    فروزان به او نگاه كرد مي ترسيد مي ترسيد كه در ان لحظات حرفي بزند
    - مي بيني مي بيني كه دخترم به تو علاقه اي نداره
    - نه دوستم داره فروزان حرف بزن بگو فروزان حرف بزن
    فروزان نگاه شيدا اما مضطرب سهراب را مي ديد دلش اتش گرفت .لب باز كرد. شايد حرفي بزند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و چهارم
    فروزان نگاه شيدا اما مضطرب سهراب را مي ديد دلش اتش گرفت .لب باز كرد. شايد حرفي بزند
    - بگو فروزان بگو كه دوستم داري به پدرت بگو فروزان
    ديگر طاقت نياورد در حالي كه گريه مي كرد فرياد زد
    - آره آره دوستت دارم دوستت دارم
    رستم و شهره با حيرت به فروزان نگاه مي كردند هر دو يكصدا گفتند
    - فروزان؟!
    او فرياد زد
    - من سهراب رو دوست دارم اونم دوستم داره
    رستم خشمگين جلو امده و سيلي محكم به صورت او زد
    - دختره چشم سفيد خجالت نمي كشي؟ برو تو اتاقت ... برو...
    و بعد با فرياد به سهراب گفت:
    - برو بيرون
    سهراب در حاليكه به فروزان چشم دوخته بود گفت
    شما بايد قبول كنيد كه ما عروسي كنيم بايد قبول كنيد
    - برو بيرون از اين خونه برو بيرون برو .... برو
    سهراب را بيرون كرد فروزان زار مي زد سهراب گريه مي كرد و ديگران با تعجب نگاه مي كردند
    رستم به طرف فروزان رفت او را بلند كرد و فرياد زد
    - اون كي بود؟ كي بود؟
    فروزان در حالي كه احساس خفگي مي كرد گفت
    - اون... اون...
    رستم نمي توانست تحمل كند چشم هاي فروزان را مي ديد كه چطور پر از اشك است مي ديد كه چطور گريه مي كند زار مي زند ناراحت شد او را رها كرد شهره اشكريزان گفت
    - بس كنيد تو رو به خدا بس كنيد
    فرزانه به فرناز چسبيده بود و هر دو گريه مي كردند فرهاد جلو رفت و رستم را كنار كشيد
    - عموجانم تورو خدا اروم باشيد چي شده؟
    - خداي من ... خداي من....
    - عمو اروم باشيد
    و شهره با نگراني مي گفت:
    - براي قلبت ضرر داره رستم اروم باش
    خانم قلب رو مي خوام چه كنم دخترت رو ديد داد مي زنه پسر مردم رو دوست داره با اون كه خودش نامزد داره
    فروزان فرياد زد
    - ندارم ندارم من نامزد ندارم از فريدون متنفرم متنفر
    همه به او نگاه كردند
    - ساكت شو دختر خجالت بكش
    - فروزان ساكت شو مگه نمي بيني حال بابات بد شده
    - من از فريدون بيزارم نمي خوام دوست ندارم با اون ازدواج كنم
    به اتاقش رفت خودش را روي تخت انداخت و شروع به گريه كرد دلش بيش از اين كه به حال خودش و خانواده اش بسوزد به حال سهراب مي سوخت از اين كه پدرش ان طور بي رحمانه با سهراب صحبت كرده بود ناراحت بود اشك هاي سهراب اتشش زده بود از رفتار پدرش عصباني بود نه ... پدرش هرگز دست روي او بلند نكرده بود اما حالا
    حال رستم بد شده بود شهره قرص هاي او را اورد فرهاد كه خيلي نگران شده بود به خانه شان زنگ زده و از پدرش خواست زود خودش را برساند اسفنديار نيز نگران شده بود و همراه همسرش و فريدون خود را به ان جا رساندند وقتي وارد شد پرسيد
    - چي شده؟
    رستم از كودكي از ناراحتي قلبي رنج مي برد اسفنديار هميشه نگران او بود حالا نيز بسيار وحشت كرده بود
    - رستم چي شده داداش خوبي؟
    - اره خوبم نگرون نباشيد چيزي نيست فقط شلوغش كردند
    - احه چي شده چرا حرف نمي زنيد
    فرزانه گفت
    - يكي اومده بود خواستگاري فروزان
    فريدون وحشت زده پرسيد
    - چ گفتي؟
    شهره فت
    - چيزي نشده نگرون نباشيد
    - زن عمو حال فروزان خوبه
    - اره تو اتاقش
    - من مي رم كنارش
    بلند شد كه برود فرناز گفت
    - فري اگه الان نري بهتره خيلي بهتره
    - اخه براي چي حداقل بگين چي شده چرا ناراحتيد
    فرزانه گفت
    - يكي اومده بود خواستگاري ما نشناختيم معلوم بود كه خيلي پولدارند
    - پسره كي بود؟
    با ترس پرسيد چو ن فكر مي كرد... همان پسر باشد فرزانه گفت
    - خيلي خوشگل بود باورت نمي شه مثل بازيگرهاي سينمايي بود
    - - بس كن فرزانه ساكت شو
    فريدون سرش را به زير انداخت احساس ناراحتي شديدي مي كرد از ديروز كه فروزان را با او ديده بود خيلي با خودش كلنجار رفته بود خيلي سعي كرده بود يك جوري خودش را قانع كند كه اتفاقي نيفتاده است اما نشده بود نگران بود و از اينده مي ترسيد مي ترسيد كه فروزان را از دست بدهد اما بايد مي فهميد بايد باور مي كرد كه چيزي نيست بايد از خود فروزان مي پرسيد اره
    به طرف اتاق او رفت فروزان همان طور در حال گريه كردن بود هر كاري مي كرد گريه اش بند نمي امد وقتي شينيد كه در اتاقش باز شد توجهي نكرد
    فريدون به ارامي در را بست و جلو رفت از ديدن حال زار فروزان ناراحت شد گوشه تخت نشست فروزان خوب مي دانست كه چيه كسي كنارش نشسته اما توجهي نكرد اصلا دلش نمي خواست سر بلند كرده و او را ببيند
    فريدون ب ارامي گفت
    - فري!
    جوابي نشنيد فقط گريه مي كرد .
    فروزان با ناراحتي به اونگاه كرد:
    - چه كار داري چي مي خواي؟
    - مي خوام باهات حرف بزنم
    - من با تو حرفي ندارم برو راحتم بذار برو
    - مي خوام راجع به خواستگارت صحبت كنم
    با اين جمله گريه فروزان شدت گرفت
    - خواهش مي كنم ديگه گريه نكن پاشو بايد باهات صحبت كنم
    - نمي خوام نمي خوام
    - گفتم مي خوام صحبت كنم بگو چشم بيرون منتظرم زود بيا زود فروزان
    و انگاه بلند شد و از اتاق خارج شد حالا ديگران نشسته بودند و صحبت مي كردند رستم درباره پدر و مادر سهراب صحبت مي كرد و اسفنديار سرش را تكان مي داد فريدون سرفه اي كرد وبعد گفت
    - عموجان با احازتون مي خوام كمي با فروزان صحبت كنم اگه اشكالي نداره مي ريم بيرون
    - باشه فريدون جان برو عمو جان اشكالي نداره
    فريدون پس از تشكر از خانه خارج شد و پشت فرمان اتومبيلش نشست بسيار ناراحت بود بايد تكليف خودش را روشن مي كرد بنابراين تصميم داشت با فروزان صحبت كند
    فروزان نيز پس از لحظاتي بلند شد و اشك هايش را پاك كرد خودش را اماده كرد و از اتاق بيرون امد با ديدن عمو و زن عمو سلام داد ولي اصلا به پدرش نگاه نكرد و از خانه خارج شد
    در كوچه نگاهش به ماشين فريدون افتاد او را ديد كه سرش را روي فرمان نهاده بود و بي حركت است روي صندلي كه نشست فريدون سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد بعد ماشين را روشن كرده و حركت كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و پنجم
    در كوچه نگاهش به ماشين فريدون افتاد او را ديد كه سرش را روي فرمان نهاده بود و بي حركت است روي صندلي كه نشست فريدون سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد بعد ماشين را روشن كرده و حركت كرد.
    - منو كجا مي بري ؟
    - مي خوام باهات صحبت كنم تنهاي تنها
    - كجا ؟ مي خواي چي بگي؟
    فريدون با عصبانيت به او نگاه كرد و باعث شد او سكوت كند بعد از مدتي نگه داشت فروزان را به خانه خودشان اورده بود
    - پياده شو مي ريم تو خونه
    - واسه چي ؟ چرا من رو اوردي اينجا؟
    فريدون با لحن جدي به او گفت پياده شود. فروزان نيز پياده شد و با ترس به او نگاه كرد در خانه باز كرد و گفت
    - برو تو
    فروزان نيز با ترس وارد شد و در را بست فريدون روي يك صندلي نشست صندلي ديگري را نيز مقابلش گذاشت :
    - بيا بنشين
    - با من چه كار داري؟
    - مي خوام باهات حرف بزنم
    - مي تونستي جاي ديگه هم حرف بزني نه اين جا اون هم تنها
    - از من مي ترسي؟
    فروزان به او نگاه كرد از او نمي ترسيد اما از تنهايي مي ترسيد
    فريدون نفسي كشيد و پرسيد
    - فروزان اون پسره كيه؟
    - كدوم پسر؟
    - همون كه امروز اومده بود خواستگاريت. همون كه ديدم تو ماشينش بودي
    فروزان با چشماني حيرت زده به او نگاه كرد
    - تو.... تو.....
    - دروغ نمي گم واقعيته پس لطفا انكار نكن
    فروزان واقعا ترسيد پس فريدون مي دانست موضوع را فهميده بود عجب بدبختي بزرگي
    - فريدون تو...تو... تو... از كجا...
    - ديدم ديروزن كه اومدم اموزشگاه دنبالت ديدم سوار ماشين اون بودي بعد هم پياده شدي و راه خونه رو پيش رو گرفتي مي دوني رفتم درباره ات از مسول اموزشگاه سوال كردم مي گفتند تو در ترم جديد جز يكي دو بار بيشتر نيومدي شصتم خبردار شد پس با سهراب خان بودي از همون روز اولي كه اونو ديدم ترس برم داشت ترس از اين كه از دستت بدم فكر مي كردم تو با وفايي دست و دلم برات نمي لرزيد فكر مي كردم فقط به من فكر مي كني احساس مي كردم دوستم داري البته شايد اوايل دوستم داشتي اما بعد از ديدن او پسره ديگه فريدون برات بد شد درسته؟
    ديگه فريدون براي تو مثل يه ديو وحشتناك شد مگه نه؟
    فروزان در حالي كه وحشت زده به او چشم دوخته بود سرش را تكان داد
    - نه ...نه....نه
    - براي تو اون پسره مهم بود حالا ديگه اون برات عزيز شده نه؟
    فروزان دوست نداشت فريدون نام سهراب را بياورد و با توهين بگويد
    - اون پسره
    بلند شد و با عصبانيت گفت
    - بهتره ديگه حرف نزني مي خواي با حرفات منو بترسوني؟
    - ترس تو كه ترسو نيستي؟ اگه ترسو بودي به جاي مدرسه و كلاس رفتن با سهراب جونت بيرون نمي رفتي!
    - به تو مربوط نيست حسوديت شده ؟ اره تو داري حسادت مي كني
    - به كي؟ به يه ادم مزخرف؟
    - تو حق نداري به اون توهين كني حق نداري
    - ا پس از اون دفاع هم مي كني
    - اره اره
    فروزان از او فاصله گرفت حالا ديگر از او نمي ترسيد حالا كه فريدون هم فهميده بود عيبي نداشت كارها اسان تر شده بود به خاطر سهراب هم كه شده بود بايد فريدون را از ميدان بدر مي كرد بايد فريدون را از صحنه خارج مي كرد
    - ببين فريدون بهتره بدوني كه سهراب براي من خيلي مهمه ديگه نمي خوام خجالت بكشم دلم مي خواد راحت باشم دلم مي خواد حرف دلم رو بزنم اخه تا به كي بايد خودم رو خفه كنم تا كي؟ بالاخره فهميدم كه زندگي كردن يعني چي؟ وقتي خودم رو با ديگران مقايسه مي كنم دلم مي خواد زمين دهن باز كنه و من رو ببلعه مي دوني چرا؟ چون بي فرهنگم چون يه ادم عقب افتاده هستم براي اين كه تمام زندگي رو در تو جستجو كردم تمام محبت و دوست داشتن رو از تو ياد گرفته بودم اما حالا احساس مي كنم عقلم رشد كرده فريدون فهميدم دوست داشتن واقعي يعني چي ؟ من تو رو دوست دارم ولي مثل يه برادر من و تو با هم بزرگ شديم تو هميشه مثل يه برادر بزرگ از من مراقبت مي كردي منم هميشه تو رو برادر خودم مي دونستم نه شوهر اينده ام مي فهمي؟
    فريدون زير سخنان چون شلاق او خرد مي شد از درون متلاشي بود اما فروزان همچنان ادامه داد:
    - فريدون اگه زماني هم دوستت داشتم حالا ديگه ندارم حالا ديگه ازت بيزارم بيزار.......
    فريدون بلند شد دچار سرگيجه شده بود دستش را تكان داد يعني بس است اما فروزان اهميتي نمي داد
    - تو باعث و باني تمام بدبختي هاي مني از تو بدم مي ياد از اين كه ببينمت حالم به هم مي خوره ازت متنفرم نمي خوام ببينمت
    ديوانه شده بود فرياد مي زد
    - اولش هم از عمو و بابام مي ترسيدم اما حالا ديگه نمي ترسم نه نمي ترسم مي خوام از حقم دفاع كنم از حقي كه شماها اون رو از من گرفتيد باباي تو چي فكر كرده فكر كرده مي تونه من رو بي چون و چرا عروس خودش كنه مي تونه پسر ديوونه اش رو به من قالب كنه نه نمي تونيد تموم زندگي من سهرابه سهراب براي من تنها اون مهمه فقط اون
    چشم هاي فريدون پر شده بود از اشك قلبش شكسته بود باور نمي كرد كه فروزان چنين جملاتي را ادا كند دلش مي خواست زمين دهان باز مي كرد و او را مي بلعيد نه از خجالت بلكه به خاطر خيانت
    فروزان واقعا بي رحمانه سخن مي گفت و فريدون را مي رنجاند چشمان زيباي فروزان اكنون مانند چشم هاي جغدي شده بود كه گويي مي خواستند از كاسه در ايند
    نه اين چشم هاي فروزان مهربان من نيست اين صداي مال فروزانم نيست فروزان من مهربونه دوستم داره اين دختره فروزان من نيست
    جملاتي بود كه فريدون در دل ادا مي كرد ناگهان فرياد كشيد
    - بسه ديگه بسه ديگه نگو خواهش مي كنم ديگه نگو
    - نگم؟ فكر كردي دلم به حالت مي سوزه فكر كردي اگه اشك بريزي و عاجزانه نگاهم كني قلبم به لرزه در مي ياد و به پات مي افتم و تموم حرفام رو پس مي گيرم خير اقا كور خوندي بهتره اين رو اويزه گوشت كني كه فروزان ديگه مال تو نيست يعني هيچ وقت به تو تعلق نداشته هيچ وقت
    - آه ...فروزان ...يعني....
    - اره فريدون من رو فراموش كن براي هميشه چون خوشبختي من در گرو عشق سهرابه فقط سهراب من نمي تونم تو رو قبول كنم يعني دلم به من چنين اجازه اي رو نمي ده مي دوني چرا؟ چون متعلق به سهرابه! دلم به حالت نمي سوزه مي دوني چرا ؟ چون اونم متعلق به سهرابه !!!!!!!
    - -بس كن بس كن ديگه نمي تونم اسم اونو بشنوم نمي تونم مگه اون براي تو چه كرده كه من نكردم مگه اون چه گلي به سرت زده نكنه
    - سهراب خودش برام مهمه
    فريدون سرش را تكان داد
    - چقدر ساده بودم من چقدر ساده بودم كه در طي اين همه مدتاين رو نفهميده بودم چقدر خر بودم سرم تهي از عقل و شعور شده بايد از همون اول مي فهميدم كه تو كي هستي
    - من فروزانم كسي كه براش مي مردي حالا بهتره اين بازي رو تموم كني و بذاري من برم
    فريدون از ديدن اين همه بي رحمي او عصباني و خشمگين شد احساس كرد كه دارد بيش از حد خرد مي شود با خشم به فروزان نگاه كرد
    - خيلي خب اما قبل از رفتن بهتره حرفهاي من رو هم بشنوي
    بعد از لحظاتي كوتاه ادامه داد:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و ششم
    - خيلي خب اما قبل از رفتن بهتره حرفهاي من رو هم بشنوي
    بعد از لحظاتي كوتاه ادامه داد:
    - فكر مي كردم دوستت دارم اما بهتره بدوني كه از همين حالا تخم كينه و نفرت رو در قلبم كاشتي بدون كه هميشه ازت بيزار خواهم بود. هرگز نمي بخشمت نمي بخشمت نفرينت مي كنم نفريني كه سايه سياهش رو روي زندگيت پهن كنه تا نتوني لحظه اي روي خوشي و خوشبختي رو ببيني طوري كه چشمات هميشه گريون باشه تر شده از اشك نا اميدي ! فكر نكن خاطر خواه و ديوانه ات هستم نه ديگه نيستم حالا از اين خونه برو گمشو بيرون !!!
    جمله اخرش منزجر كننده بود فروزان ترسيده بود از ديدن چشم وغضب اين چنين فريدون به وحشت افتاده بود فريدون نيز از درون خون گريه مي كرد اما در ظاهر چون ببري خشمگين شده بود مي خواست مثل خود فروزان صحبت كند ديگر نمي خواست بيش از اين غرورش زير پاهاش او له شود نه ديگر اجازه نداد فروزان با اين كه ترسيده بود اما پوزخندي زد و گفت:
    - ديوونه
    فريدون غريد:
    - از خونه من برو بيرون
    و فروزان فرار كرد دويد. چنان با سرعت از خونه انها خارج شد كه خودش هم نفهميد به اطراف نگاه كرد از درون هيچ احساسي نداشت هيچ گويي انساني بود فاقد احساس تصميم گرفت به خانه برود اما نه پولي داشت و ... چاره اي نبود پياده به خانه برگشت.
    با رفتن فروزان فريدون ناتوان شده بود بر روي دو زاده افتاد از چشمانش اشك سرازير بود و از قلبش خون . در چشم هايش غم موج مي زد و در دلش خشم اخر چرا چرا فروزان چرا؟ از فكر اين كه براي هميشه فروزان را از دست داده بود گريه مي كرد گريه اي سوزناك فروزان او را از درون متلاشي كرد احساس مي كرد قلبش مي خواهد از قفسه سينه اش بيرون بزند بغض گلويش را به شدت مي فشرد نا گهان فريادي زد و ان گاه با صدايي بلند و ناراحت كننده شروع به گريستن كرد :
    - فروزان واقعا بي وفايي فروزان خيلي بي احساس شدي دختر عمو قلبم رو شكسي بايد تاوانش رو پس بدي دختر عمو هرز نمي بخشمت. هيچ وقت دلم به حالت نخواهد سوخت . هرگز همون طور كه قلب و دل من رو شكستي اميدوارم خدا قلب و دلت رو بشكنه اه
    در خانه رستم ديگران با هم صحبت مي كردند ان ها مي پنداشتند كه فريدون و فروزان اكنون با هم در حال خوشگذراني هستند وقتي صداي زنگ خانه شنيده شد فرهاد با خنده گفت
    - عروس و داماد اومدند
    بقيه نيز خنديدند رستم مي خواست از دخترش عذر خواهي كند مي خواست دوباره لبخند و نگاه قشنگ دخترش را نظاره كند . فرزانه در را باز كرد و فرياد زد
    - واي !
    - چي شده فرزانه؟
    اما قبل از اين كه فرزانه جوابي دهد فروزان با قيافه اي درهم وارد شد. خيس خيس شده بود موهايش به هم ريخته بود و ان چكه چكه از سر و صورتش به زمين مي غلتيد لباسهايش از خيسي به بدنش چسبيده بود . نگاهش خشمگين و عصبي بود داشت منفجر مي شد شهره با تعجب پرسيد:
    - فروزان ... دخترم چي شده؟ چرا...
    فروزان جوابي نداد و نگاه پر از خشم خود را به پدر و عمويش دوخت اسفنديار پرسيد:
    - چي شده عموجان ؟ مگه با فريدون نبودي ؟ خب پس چرا ...؟!
    رستم نيز كه حالا حالش بهتر بود بلند شد:
    - چي شده دخترم؟
    ناگهان فروزان غريد:
    - دخترم ؟ دخترم؟ واقعا احساس مي كنيد دخترتون هستم ؟!
    دهان همه از تعجب باز ماند اما فروزان ادامه داد:
    - اگه دختر شما بودم ؟ اگه شما به من علاقه داشتيد هرگز اجازه نمي دادين كه اين طوري بشم هرگز.!
    - چي شده ؟ درست حرق بزن ببينم چه اتفاقي افتاده؟!
    فروزان جلو امد
    - فكر مي كنيد داريد تلاش مي كنيد من خوشبخت بشم؟ نه شما اگه تلاشتون براي خوشبختي من بود اجازه نمي داديد چنين اتفاقي برام بيفته شما عمو فكر مي كنيد اگه من با پسرتون ازدواج كنم دنيا نصيبم مي شه؟ در اين بارون وحشتناك خودم رو به خونه رسوندم خيلي پسر با فرهنگي داريد خيلي مي خوام امشب همه چيز رو تموم كنم همه چيز رو . برام فرقي نداره كه چي بشه مي خواهيد كتكم بزنيد يا سركوفت مهم نيست ، من حرفام رو مي زنم.
    بعد از لحظه اي تعلل ادامه داد
    - من تمام حرف هايي رو كه لازم بود بگم به فريدون گفتم ديگه هم حرفي براي گفتن ندارم چون دگيه همه چيز بين من و اون تمام شده بابا چرا مي خواهيد فقط به خاطر قولي كه سال ها پيش به عمو داديد زندگي من رو خراب كنيد چرا مي خواهيد حق انتخاب رو از من بگيريد چرا؟ چرا نمي خواهيد باور كنيد كه خوشبختي من در گرو ازدواج با فريدون نيست؟ از بچي تو مغز پوك من فرو كرديد كه فقط فريدون مي تونه مرد زندگيت باشه فقط اون چرا من ديگه بزرگ شدم خودم مي تونم خوب و بد خودم رو تشخيص بدم پس بايد حق انتخاب داشته باشم بدونيد من هرگز با فريدون تحت هيچ شرايطي ازدواج نمي كنم مهر و عطوفت ميون شما دو برادر هم سرجاي خودش من نمي تونم فقط به خاطر اين كه دو تا برادر مي خوان ناراحت شن و قهر كنن زندگي و اينده ام رو خراب كنم نه نمي تونم
    رستم اسفنديار شهر و مهناز با تعجب اما افسرده به او نگاه مي كردند حالا ديگر فروزان حرفهايش را زده بود و ان ها شنيده بودند. رستم سرش را به زير انداخت ديگر چطور مي توانست در چشم هاي برادرش نگاه كند اما مي ديد فروزان نيز حق دارد خب فريدون را نمي خواست اسفنديار هم نارحت شده بود از همه ناراحت تر مهناز بود كه نگران پسرش هم شده بود مي ترسيد او بلايي سر خودش بياورد خوب مي دانست كه فروزان به تازگي رفتارش تغيير كرده است اما هرگز فكرش را هم نمي كرد كه تغيير رفتار فروزان باعث جدايي او از فريدون شود
    بعد از لحظاتي فروزان به اتاقش رفت و دقايقي بعد به جمع ديگران بازگشت در دستش حلقه نامزدي اش با فريدون بود ان را به طرف مهناز گرفت
    - اين هم حلقه زن عمو بدين به عروس اينده تون
    مهناز چشم هاي خيس شده از اشكش را به او دوخت و چيزي نگفت
    فروزان گفت
    - زن عمو ناراحت نباشيد مطمئ باشيد كه عروسي خوب و خيلي قشنگ نصيبتون خواهد شد من نمي تونم فريدون رو خوشبخت كنم چون علاقه اي بهش ندارم چون اونو مرد زندگي خودم نمي دونم
    اسفنديار با نارحتي گفت:
    - اما عمو جون تو و فريدون همديگر رو دوست داشتند.
    - درسته خودتون هم مي گين كه دوست داشتيم در گذشته بهش علاقه داشتم اما حالا ديگه دوستش ندارم از دستم ناراحت نشيد عمو من بايد حرفم رو بزنم
    مهناز با ناراحتي به اسفنديار نگاه كرد او نيز كه نارحتي او را درك مي كرد گفت
    - خب ديگه بهتره ما بريم ديگه موندنمون جايز نيست
    - تورو خدا داداشت نارحت نباشيد من
    - ناراحت نياش رستم جان خب همديگه رو نمي خوان مشكلي نيست ما مي خواستيم با ازدواج بچه ها مون رابطه مون با هم بيشتر بشه اما خب خدا نخواست
    شهره سرش را به زير انداخت
    - رو سياه خان عمو به خدا شرمنده ام
    - دشمنت شرمنده زن داداش اين چه حرفه راحت باشيد خب بچه ها پاشيد بريم
    فرناز و فرهاد بلند شدند از انها خداحافظي كردند و رفتند فروزان هنوز هم ايستاده بود و چك چك اب از سر و صورتش مي ريخت رستم به او خيره شد به دختري كه اين چنين حاضر جواب و خودخواه شده بود دختري كه روزي از محبت و مهر بسيار براي ديگران جان فدا مي كرد اما حالا ؟
    شهره در حالي كه سرش به زير بود گفت:
    - خان عمو خيلي ناراحت شده بودند اي خدا
    - رستم چرا نمي شيني؟
    رستم اهي كشيد:
    - برو اين دختر رو ببر حمام
    و بعد خودش به طرف اتاقي ديگر رفت شهره به فروزان نگاه كرد جلوتر رفت ناراحت بود
    - فروزان چرا اين كار رو كردي؟
    فروزان چشم در چشم مادر دوخت و به ارامي زمزمه كرد:
    - به خاطر زندگيم به خاظر خودم
    حالا در ميدان عشق با سهراب تنها شده بود تنهاي تنها

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و هفتم
    فريدون در تب مي سوخت و مدام هذيان مي گفت از همان شب كه فروزان ان چنان بي رحمانه نظر خود را نسبت به او ابراز كرده بود فريدون دچار تبي سوزان و طاقت فرسا شده بود تمام روياهاي شيرين خود را دست نيافتني مي دانست و فروزان را از دست رفته . ... در اين خانه فريدون در تب مي سوخت و در خانه رستم فروزان او به علت سرماخوردگي شديد سه روز بود كه به مدرسه نمي رفت مدام به سهراب مي انديشيد كه اكنون چه مي كندكه ايا حالا منتظرش هست يا نه
    در طرفي ديگر هم سهراب بود كه ناراحت و افسرده با دو چشم زيبايش كه منتظر ديدار محبوب بودند جلوي مدرسه يا اموزشگاه انتظار ميك كشيد از طاووس سراغ او را مي گرفت و او نيز اظهار بي اطلاعي مي كرد .حالا ديگر سهراب ماجراي خواستگاري را براي طاووس با ناراحتي بسيار تعريف كرده بود ان دو نيز متعجب بودند البته طاووس چنين پيش بيني را كرده بود و چقدر از اين كه سهراب را عاجز مي ديد خوشحال بود سهراب از طاووس خواهش كرد به منزل فروزان برود و از حالش جويا شود طاووس نيز پذيرفت و ساعت 4 روز بعد با دسته گلي به منزل ان ها رفت شهره در را به روي او باز كرد و با تعجب به دختري شيك پوش و زيبا نگاه كرد طاووس خود را معرفي كرد
    - سلام عذر مي خوام مزاحم شدم از دوستان فروزان هستم راستش چند روزه نيومده مدرسه نگرون شدم اومدم سري بزنم و حالش را بپرسم
    - بله خيلي خوش اومديد بفرماييد
    طاووس وارد شد و نگاهي به اطراف خانه انداخت قبلا فكر ميك رد خانواده فروزان فقير هستند اما حالا مي ديد انها جز خانواده هاي متوسط اند
    - فروزان تو اتاقشه سرما خورده بفرماييد
    آن دو وارد شدند و فروزان چشم باز كرد و با ديدن طاووس فريادي از شادي كشيد بعد از اين ناراحتي حالا با ديدن طاووس گويي دنيا را به او داده بودند
    - طاووس سلام چقدر از ديدنت خوشحالم
    - سلام دختر خوب خوش مي گذروني مدرسه نمي ياي
    طاووس گل را به شهره داد و بعد كنار فروزان روي تخت نشست شهره هم بيرون رفت تا از او پذيرايي كند ان دو حال همديگر را پرسيدند فروزان نيز حال سهراب را پرسيد او گفت
    - تعريفي نداره خيلي غصه مي خوره تو اين چند روز چند بار به اين جا تلفن كرده اما خوانواده ات گوشي رو برداشتند اونم من رو اين جا فرستاده البته خودم هم دوست داشتم بيام
    - لطف كردي
    شهره وسايل پذيرايي را اورد و بعد ان دو را تنها گذاشت و رفت
    - اون قدر ناراحتم كه خدا مي دونه ديگه نمي تونم به چشم هاي سهراب نگاه كنم
    - ا ز اين حرفها بگذريم كي به مدرسه مي ياي سهراب منتظره دوست داره زودتر ببيندت خيلي ناراحته اونم مي گه از تو شرمنده اس به خاطر رفتار مادرش خيلي دلم براش مي سوزه
    فروزان با ناراحتي گفت
    - دلم براش تنگ شده بگو هنوز هم دوستش دارم بگو اون گناهي نكرده
    - با فريدون چي كار كردي
    - تمومش كردم نامزدي رو به هم زدم گفتم ازش بيزارم
    - راست مي گي؟ اگه سهراب بفهمه خيلي خوشحال مي شه
    - به خاطر سهراب اين كار رو كردم حلقه رو هم به عموم پس دادم
    - خوب كاري كردي افرين حالا شدي يه ادم مستقل كه خودش تصميم مي گيره
    طاووس لحظاتي ديگر نشست و بعد خداحافظي كرد و رفت
    شهره از فروزان خواست كه امشب را حداقل با پدرش خوش برخورد كند ام افروزان گفت از دست پدرش عصباني است گفت نبايد در مقابل سهراب به او سيلي مي زد شهره با ناراحتي پرسيد
    - اون كيه فروزان؟
    فروزان توضيح داد كه چند وقتي است با او اشنا شده و به هم علاقه مندند شهره مدام حرف از فريدون را به ميان مي اورد و باعث عصبانيت فروزان مي شد او نيز گفت از فريدون متنفر است و بهتر است ديگر راحع به او صحبت نكند شهره ناراحت شد و او را ترك كرد از اين همه گستاخي دخترش تعجب مي كرد چرا اين طوري شده بود
    شبه هنگام وقتي رستم از سر كار بازگشت طبق معمول اين چند روز باز فروزان را نديد وقتي سفره شام را پهن كردند سراغ او را گرفت و شهره گفت او خوابيده است رستم چيزي نگفت دوست داشت دخترش را ببيند كه با خوشحالي به اغوشش مي پرد و شادي اش باعث شادي ان ها مي شود اما....
    ***
    فروزان با عوشحالي لباس هايش را پوشيده و مي خواست به مدرسه برود حالا بعد از چند روز مي توانست از خانه خارج شود و شايد مي توانست سهراب را نيز ببيند شيك كرده و عطر زده از خانه خارج شد در راه مرتب به اطراف نگاه مي كرد شايد او را بيند اما خبري نبود يك خيابان تا مدرسه مانده بود كه اتومبيلي جلوي پايش متوقف شد در ان لحظه گويي تمام شادي دنيا در وجود فروزان يك جا جمع شد خودش بود مثل هميشه زيبا و دوست داشتني او نيز پياده شد نگاه شان با شوق به هم دوخته شد نگاه هر دو پر از اشك شوق بود گويي ان دو نگاه زيبا با هم در حال گفت و گوي ورد عشق بود
    - فروزان خيلي دلم برات تنگ شده بود
    - من هم دلم برات تنگ شده بود
    طبق معمول او را به همان پارك هميشگي برد سهراب لب باز كرد
    - من خيلي متاسفم به خاطر رفتار بد مادرم
    - اوه نه عزيزم ناراحت نباش من بايد از تو معذرت خواهي كنم پدرم....
    - هر كسي هم جاي پدر تو بود در مقابل رفتار زشت مادرم از خودش واكنش نشون مي داد
    - سهراب چرا او ن طوري شد
    - نمي دونم مثلا مادرم قرار بود حرفي نزنه من واقعا تعجب كردم
    - يعني من و تو نمي تونيم با هم ازدواج كنيم؟
    - اين چه حرفي يه كه مي زني معلومه كه با هم عروسي مي كنيم
    - اما پدر من هرگز قبول نمي كنه مادر تو پدرت واي نه
    هر دو روي صندلي نشستند و او گفت
    - تو كه اين قدر ترسو نبودي خدا كمكمون مي كنه نترس عزيزم
    - راستي نامزدي با فريدون رو بالاخره به هم زدم
    - خيلي خوشحال شدم خب ديگه حالا بايد بري مدرسه
    فروزان با ناراحتي به او نگاه كرد او پرسيد:
    - خب اگه مي خواي تا اخر كلاس اين جا با من بمون
    حالا فروزان لب خند مي زد تا ظهر با هم گرم گفت و گو و خنده بودند
    سهراب اي كاش مي شد بهار با هم عروسي مي كرديم
    شايد هم شد من قصد دارم با پدرت صحبت كنم
    اما ممكنه باز هم ناراحتت كنه
    مهم نيست براي رسيدن به تو حاضرم تا اخر راه بروم حالا هر چي كه مي خواد بشه ايرادي نداره
    فروزان به او نگاه كرد هر دو در تب و تاب عشقشان مي سوختند و لب باز نمي كردند مي خواستند در دنياي قشنگي كه براي خودشان ساخته اند باقي بمانند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و هشتم

    بهار با تمام طراوت و زيبايش از راه رسيد بوي عيد در شهر پراكنده شده بود و در انسان ها شوق و اشتياقي خاص به وجود اورده بود همه شاد و خوشحال و با طراوت بودند عيد امده بود و با خودش پيام نوروزي را به همراه اورده بود هواي تهران پر شده بود از عشق صفا محبت همه در اين روزها به روي هم لبخند مي زدند و عيد را تبريك مي گفتند
    عيد ان سال براي فروزان و سهراب فراموش نشدني بود
    فروزان عاشق بود و سهراب مجنون واقعي هر دو يكديگر را با تمام وجود مي خواستند براي فروزان ديگر درس و ... بي اهميت شده بود فقط سهراب بود كه براي او در دنيا با ارزش ترين چيز بود ترم اول را قبول شده بود هر چند كه معدلش مثل سال هاي گذشته عالي نبود اما قابل قبول بود گر چه براي خودش فرقي نمي كرد قبول شود يا نه مهم اين بود كه در بازي عشق قبول و سربلند بيرون ايد
    اما براي فريدون عير جز عزا چيزي نبود مدام خودش را در چهار ديواري اتاق حبس مي كرد و با كسي سخن نمي گفت به ديوار مقابل چشم مي دوخت و به ياد روزهاي خوشي كه با فروزان داشت اشك مي ريخت
    هيچ كسي او را نديد حتي زماني كه رستم و خانواده اش به غير از فروزان به منزل ان ها رفتند فريدون را نديدند.
    عمو نيز ناراحت بود براي عيد ديدني به منزل رستم رفتند و فروزان را ديدند او فقط سرش را به زير انداخت و سلامي كرد . ديگر چيزي نگفت زن عمو خيلي از دست او عصباني بود اما چيزي نمي گفت
    يكي از روزهاي عيد بود فروزان طاووس ابي و سهراب با هم قرار گذاشته بودند كه به گردش بروند فروزان لباس پوشيده بود و اماده بود از روز قبل به پدرش گفته بود كه مي خواهد با دوستانش براي گردش برود اما او جوابي نداده بود حالا ديگر كم و بيش ان مهر و صفاي پدر و فرزندي بين ان ها به وجود امده بود هر چند كه ديگر مثل گذشته نبود زيرا فروزان نيز ديگر مثل گذشته نبود رستم هم كه مي ديد با جرو بحث به جايي نمي رسند چيزي نمي گفت
    - خب ديگه من دارم مي رم
    - ما نبايد بدونيم كه تو كجا مي ري؟
    - واي بابا جون من كه گفتم با دوستام مي ريم توچال گردش شايد هم جاي ديگر
    - من نمي تونم اجازه بدم تو بري
    - واي بابا چي داريم مي گيد ؟ خودتون قول داديد و ديروز موافقت كرديد
    - من ديروز حرفي نزدم پس بهتره بنشيني تو خونه و به كارهات برسي
    - من نمي فهمم چرا با من اين طور رفتار مي كنيد من نمي تونم بزنم زير قولم و نرم.
    رستم عصباني بلند شد و گفت
    - گفتم مي موني ديگه هم حرفي نباشه
    فروزان با عصبانيت گفت
    - مگه من اسيرم كه اين طور رفتار مي كنيد رفاه ان چناني كه ندارم حداقل بذاريد اين طوري خوش باشم شما كه ما رو جاي تفريحي نمي بريد كار جالبي هم برامون نمي كنيد وقتي كه خودمون هم مي خواهيم يه جوري خودمون رو سرگرم كنيم شما نمي ذاريد
    رستم با ناراحتي به او نگاه كرد در تمام اين سال تمام سعي و تلاشش را به كار مي بست تا همسر و فرزندانش در رفاه باشند تا كم و كسر نداشته باشند اما اكنون دخترش چطور مي توانست به او بگويد كاري نمي كند؟
    شهره با عصبانيت گفت
    - تو خجالت نمي كشي كه با پدرت اين طور صحبت مي كني؟ قدر نشناس
    - من مي خوام برم بيرون
    شهره با خشم نگاه كرد
    - حق نداري بري پدرت كه گفت بايد خونه بموني اصلا دوستان تو كي اند كه ما اونارو نمي شناسيم چه دوستاني هعستند كه عيدي برات طلا و جواهر كادو مي فرستند
    - مامان جون شما فكر مي كنيد همه مثل ما هستند كه يك كادوي ارزون و بي مصرف به ديگرون بدن حالا كه اين طور شد من مي رم تو اتاقم و كسي هم حق نداره مزاحمم بشه هيچ كس
    و با خشم به اتاقش رفت و در را محكم كوبيد شهره به رستم نگاه كرد ان دو اين دختر را نمي شناختند نه اين ان فروزان نبود
    - من نمي فهمم اخه چرا اين طوري شده
    خودت رو ناراحت نكن رستم اون خيلي بد شده تغيير كرده
    اه هميشه فكر مي كردم شما در رفاع و اسايش هستيد اما حالا اون مي گه
    - اون فرق كرده رستم مدام با دخترهاي بد نشست و برخاست كرده اين طوري شده چند بار رفتم مدرسه اش تا حالا بهت نگفته ام اما ناظمش مي گفت چندين بار به مدرسه نيومده درساشو هم نمي خونه خيلي افت كرده من واقعا نگرونم چه كار بايد كنيم
    - همه اين ماجرا ها از وقتي شروع شد كه اون پسر اومد خواستگاري
    - چند وقت پيش به من گفت كه اون پسره رو دوست داره گفت جز اون با شخص ديگري ازدواج نمي كنه مي گفت من مي خوام زندگي كنم نه شما پس بذاريد خودم تصميم بگيرم و مرد زندگيم رو انتخاب كنم
    رستم به او نگاه كرد
    - اون پسر نمي تونه با فروزان ازدواج بكنه نه نمي تونه فروزان چطور مي تونه با اون زن زندگي كنه مادرش رو مي گم باور كن اين دختر هنوز خامه بچه اس و زندگي هيچي نمي دونه
    - منم مي دونم اما چه كار كنيم اين طوري روز به روز بدتر مي شه
    - منم مونده ام خدايا ... آه.....
    حالا فروزان واقعا عصباني بود پدرش اجازه نداده بود با دوستانش به گردش برود دلش براي سهراب تنگ شده بود حتما ان ها فكر مي كردند فروزان اين قدر بي دست و پا بوده كه نتوانسته از پدرش اجازه بگيرد و با ان ها بيرون برود تلفن مدام زنگ مي زد و رستم گوشي را بر مي داشت اما كسي جواب نمي داد فروزان خوب مي دانست كه طاووس و سهراب هستند ناراحت و عصبي بود اما ديگر بيش از اين نمي توانست مقابل پدرش بايستد و با او جر و بحث كند نه نمي توانست ان روز به پايان رسيد و روز بعد توانست با طاووس تماس بگيرد
    سلام طاووس
    ا چه عجب ياد ما كردي ديروز خوب ما رو قال گذاشتي
    - به خدا بابام نذاشت نمي دونم چرا اون طوري كرد و نذاشت
    مي تونستي به ما بگي كه خيلي بچه ننه اي و اه بابا نذاره بياي تو هم راست مي ري تو اتاقت مي گي چشم اون وقت ما هم فكري به حال خودمون مي كرديم سهراب بيچاره هم دلش خوشه نه باهاش عروسي مي كني نه هيچي فقط داري بازيش مي دي
    واي طاووس اعصابم رو خرد نكن ها حوصله ندارم تو حق نداري اين وري حرف بزني
    چي شد بهت بر خورد نمي دونستم عذر مي خوام شازده خانم حداقل به سهراب زنگ مي زدي كه داره ديوونه مي شه
    زنگ زدم اما مادرش گوشي رو برداشت
    نكنه ترسيدي حرف بزني ببين فروزان من ديگه حوصله ندارم بهتره اين بازي رو تموم كني
    كدوم بازي
    همين كه خودت طرح ريزي كردي درسته كه سهراب چيزي نمي گه اما داره ديوونه مي شه ابي مي گه حالش خيلي خرابه فروزان چرا كاري نمي كني
    اخه چه كار كنم ؟
    نمي دونم از من گفتن بود هر كاريك ني خير و شرش به خ ودت مي رسه
    تو رو به خدا طاووس كمكم كن يه حرفي راهنمايي..
    راجع بهش فكر مي كنم فعلا كاري نداري خداحافظ
    و گوشي را گذاشت
    فروزان افسرده به فكر فرو رفت حالا چه بايد مي كرد چه بايد مي كرد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و نهم

    روزهاي تعطيلي به پايان رسيد و مدارس نيز باز شدند فروزان براي ديدن سهراب بي تاب شده بود وقتي به خيابان مدرسه رسيد خبري از او نبود ناراحت شد و خواست برود كه شاخه گل سرخ و زيبايي مقابل رويش قرار گرفت با خوشحالي برگشت
    - سهراب سهراب خيلي از ديدنت خوشحالم
    هر دو خنديدند و در چشمان هم خيره شدند سهراب هيجان زده بود و حال او را مي پرسيد و فروزان فقط سرش را تكان مي داد گفت كه خيلي دلش براي او تنگ شده بود سهراب گله مي كرد كه چرا فروزان به او تلفن نكرده است و او نيز گفت تلفن كرده اما سهراب جواب نداده است سوار اتومبيل شدند
    سهراب همين طور كه حواسش به جلو بود گفت:
    - چي شده حس مي كنم ناراحتي
    - چيزيم نيست تازه خيلي هم خوشحالم
    - پس چرا اخمات تو هم رفته
    فروزان آهي كشيد سهراب نگاهش كرد
    - آه نكش كه دلم با اه تو مي گيره با چشم هاي پر از غمت خون مي شه و از ناراحتي تو ديوونه مي شم
    - چند روزه فكرم خرابه يادته قرار بود بريم گردش و من نيومدم فرداش به طاووس تلفن كردم و حسابي با من دعوا كرد مي گفت خيلي بي فكرم و اصلا به فكر تو نيستم تو ناراحتي و ....
    - بيجا كرده اينارو بهت گفته صالا به اون چه ربطي داره
    - خب نگران بود
    - اما حق نداشت تو رو ناراحت كنه
    - الا تو ناراحت نباش شايد اون حق داشته باشه سهراب بيا با پدرم صحبت كن و كار رو تموم كن
    - تو فكرش هستم اما مي ترسم نه از اين كه با پدرت صحبت كنم ها نه از اين كه باز بگه نه مي ترسم
    - تو صحبت كن من هم با پدرم حرف مي زنم اون بايد موافقت كنه
    - باشه عزيزم همين روزها مي رم باهاش صحبت مي كنم ادرس محل كارش رو بگو
    فروزان ادرس را روي تكه كاغذي نوشت و به سهراب داد
    - سهراب از اينده مي ترسم
    - نترس خدا با ماست كمكمون مي كنه باور كن ديگه دارم ديوونه مي شم ديگه نمي تونم تحمل كنم
    - اما تو نبايد تحملت رو از دست بدي
    - نترس عزيزم اگه صبرم هم به اخر برسه تو رو رها نمي كنم
    آن روز نيز گذشت فروزان در تب رسيدن به سهراب مي سوخت و سهراب نيز در اتش رسيدن به او
    غروب روز چهارشنبه بود رستم بعد از پايان كار قصد خروج از اداره را داشت وقتي داخل پياده رو شد شنيد كسي او را به نام صدا مي زند
    - آقاي مشفق
    برگشت و متعجب شد شخصي كه صدايش كرده بود چهره اي اشنا داشت چهره اي فراموش نشدني
    - سلام اقاي مشفق عذر مي خوام مزاحم شدم
    - سلام .... بفرماييد
    - من ....من رو به ياد داريد چند وقت پيش....
    - بله به ياد دارم بفرماييد
    رستم به ارامي صحبت مي كرد و ارامشش باعث شد دل سهراب قرص شود و بتواند با او صحبت كند امروز ديگر دل را به دريا زده و امده بود حرف هايش را بزند با منطق با رستم صحبت كند شايد كه او بپذيرد ان ها با هم ازدواج كنند رستم به ارامي قدم بر مي داشت سهراب تقريبا همقدم و همراهش بود
    حرفت رو بزن جوان مگه نمي خواي با من صحبت كني
    بله مي خوام صحبت كنم البته عذر مي خوام اگه اشكالي نداره موافق هستيد بريم جاي ديگر صحبت كنيم
    رستم ديده در نگاه اسماني او دوخت
    - باشه پسرم
    سهراب لبخندي زد و گفت
    - خب بفرماييد سوار اتومبيل من شيد البته صاحب اختياريد جسارت كردم
    رستم به سادگي و مهرباني پسر لبخند زد واقعا در دل از خود مي پرسيد چه شباهتي ميان اين جوان و ان زن مي تواند وجود داشته باشد به طرف اتومبيل رفتند تا رسيدند سهراب به سرعت در جلو را باز كرد و گفت
    - بفرماييد
    رستم سوار شد و او پشت فرمان نشست و حركت كرد به ارامي مي راند و مدام در ذهعنش به دنبال كلمات مناسبي مي گشت تا سر صحبت را باز كند
    - خب جوان مي خواستي حرف بزني چرا منتظري
    - اوه معذرت مي خوام...راستش ...راستش ...
    هول شده بود دست و پايش را گم كرده بود ماشين را كنار محوطه سرسبزي نگه داشت
    - عذر مي خوام اقاي مشفق خسته ايد اما اگه ممكنه بريم در هواي ازاد....
    رستم لبخندي زد و پياده شد دلش نمي امد غرور جوان را بشكند مايل بود سخنان او را بشنود همراه او رفت و روي صندلي نشستند بعد سهراب به ارامي گفت
    - اقاي مشفق.... من... خودتون مي دونيد كه من به دخترتون علاقه دارم
    با وحشت اين جمله را گفت زيرا مي ترسيد او را عصباني كند اما رستم به ارامي نشسته بود و جملات دست و پا شكسته او گوش مي داد
    - من با پدر و مادرم صحبت كرده بودم كه بيان خواستگاري اما اونا افتضاح كردند من واقعا از روي شما شرمنده ام به خدا به خدا خيلي ناراحت شدم
    - دشمنت شرمنده باشه جوان ديگه گذشته و من هم فراموش كردم
    - شما خيلي بزرگواريد كه فراموش كرديد به هر حال من معذرت مي خوام اگه امروز هم مي بينيد كه مزاحم شدم به خاطر اين بود كه خواستم خودم با شمنا صحبت كنم ببينيد اقاي مشفق من با خونواده ام فرق دارم نه مثل پدرم خونسرد و ساكتم كه به اطراف اهميت ندم نه مثل مادرم تندخو و مغرور ...من مثل اونا نيستم براي من انسان ها مهم اند نمي خوام سرتون رو درد بيارم فقط مي خوام از شما خواهش كنم كه با ازدواج من با دخ.... دخترتون موافقت كنيد من دختر شما رو دوست دارم و خوشبختش مي كنم اگه اين كار رو نكردم هر چي مي خواستيد مي تونيد بهم بگيد باور كنيد با هزار اميد و ارزو اومده ام با شما صحبت كنم ماشا ا... شما شخص تحصيل كرده و با فرهنگي هستيد انسان هستيد و حال انسان ها رو درك مي كنيد اگه من دختر شما رو دوست دارم جسارتا اون ... اون هم...
    - مي دونم به تو علاقه داره
    - اه آقاي مشفق حمل برگستاخي من نباشه اما خب بله ما به هم علاقه داريم شما چرا اجازه نمي ديد ما با هم عروسي كنيم مگه گناهه كه ادم ها به هم علاقه مند بشند گناهه؟
    - ببين پسرم اگه گناه بود كه خداوند هرگز مهر و علاقه رو در دل انسان ها جاي نمي داد من تو رو تحسين مي كنم روح بزرگي داري مهربوني اما پسرم خودت مقايسه كن ما اين پايين هستيم و شما اون بالا بين ما و پاييني ها با شما بالايي ها خيلي فرق هست از نظر طبقه مذهب فكر و ...در ثاني خانواده تو به شدت مخالف چنين ازدواجي اند من از همين حالا مي تونم اينده شما دو نفر رو در ذهنم ببينم شما هنوز خام ايد مادر تو وقتي منزل ما رو لونه موش تصور مي كنه توقع داري افراد خونه رو چي تصور كنه؟
    سهراب سرش را پايين انداخته بود و از خجالت نزديك بود اب شود
    - شرمنده ام من از طرف مادرم صدها بار از شما عذر خواهي مي كنم
    - نه پسرم مهم نيست هر حال ما هم خدايي داريم و اين طور نمي مونه تو هم بهتره فكر فروزان رو از رت بيرون كني شما به هم شباهتي نداريد
    - اقاي مشفق شما هم كه طور ديگه اي فكر مي كنيد چرا فقط مي خواهيد به دارا بودن يا نبودن افراد نگاه كنيد به خدا اين مسائل مهم نيست
    - به نظر من هم پول و ثروت هيچ وقت نمي تونه از خود اشخاص مهم تر باشه تو شايد بتوني با دختر من ازدواج كني و يه سال هم خوشبخت بشي هر چقدر هم كه از پدر و مادرت بيزار باشي اما باز بعد از مدتي دوباره به طرف اونا بر مي گردي بايد هم برگردي اونا پدر و مادر تو هستند تو از وجود اونا به دنيا اومدي و با تلاش و زحمات اوناست كه به اين سن و سال رسيدي اونا بهتر وخير و صلاح تو رو مي دونند بهتره به حرف اونا گوش بدي تو اين دنيا جز زيبايي و چيزهايي مثل اين ملاك هاي مهم تري هست پس بهتره فراموش كني و به زندگي خودت بچسبي
    - اقاي مشفق يعني شما شما داريد اين طوري جواب رد به من مي ديد درسته؟
    رستم سرش را به زير انداخت:
    - پسرجان تو جووني تجربه اي نداري وقتي زن گرفتي و بچه دار شدي اون وقت به حرف هاي من فكر كن مي بيني كه درسته مي گفتم من نمي تونم با دست هاي خودم دخترم رو تو اتيش بندازم من نمي تونم خودم اونو بدبخت كنم نه نمي تونم
    - يعني شما فكر مي كنيد اگه فروزان با من ازدواج كنه بدبخت مي شه؟ يعني به نظر شما من اين قدر ادم پست و بيخودي ام
    - به نظر من تو خيلي هم خوبي باورم نمي شه تو پسر اون خونواده باشي تو خوبي اما نمي توني مرد دلخواه دختر من باشي
    - چرا از خود فروزان نمي پرسيد؟ چرا مي خواهيد خوشبختي رو از دست دو تا جوان بگيريد
    - من با اين كارم خوشبختي رو به شما مي دم تو نمي توني با فروزان من ازدواج كني من چنين اجازه اي نمي دم بهتره فراموش كني
    اشك در چشم هاي سهراب را تر كرد و باعث شد بلند شود خيلي ناراحت شده بود حتي نخواست از ريزش اشك هايش جلوگيري كند در حالي كه گريه مي كرد با صدايي نه چندان بلند گفت
    - شماها فقط به فكر خودتون هستيد اصلا به احساسات جوون ها توجه نمي كنيد چون احساسات ما براي شما مهم نيست اصلا به اين موضوع فكر نمي كنيد كه ما همديگر رو دوست داريم همديگر رو مي خواهيم فقط نظر خودتون مهمه همين
    رستم بلند شد و دست بر شانه او گذاشت
    - ما پدر و مادرها فقط خير و صلاح فرزندانمون رو مي خواهيم همين
    و بعد رفت خيالي ارام راه مي رفت و سهراب به رفتن او نگاه مي كرد
    به ارامي اشك هايش را پاك كرد بوي گل ها در فضاي پارك پيچيده بود و به مشام او مي خورد اما اين بود او را ديوانه تر مي كرد روي صندلي نشست اي كاش الان فروزان اين جا بود . اما فروزان نبود اي كاش گفتن هم بي فايده بود بي فايده.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت شصت ام

    فروزان در خانه منتظر ود وقتي پدرش امد او را در فكر ديد ولي چيزي نمي فهميد چيزي نمي شد از ان فهميد رستم نشست چاي نوشيد و چيزي نگفت فروزان كه مي ديد نمي تواند از پدرش حرفي بشنود تصميم گرفت تا فردا صبر كند تا با خود سهراب صحبت كند روز بعد چنان خود را با سرعت به مدرسه رساند كه به نفس نفس افتاده بود هر چه صبر كرد او نيامد در ان لحظه شخصي صدايش زد
    - خانم مشفق؟
    فروزان با سرعت برگشت و با تعجب كامجو معلمش را ديد
    - سلام اقا
    - سلام اين جا چه كار مي كني چرا نمي ريد مدرسه؟
    - مي رم مي رم منتظر دوستم هستم
    - اين جا بهتره بريد تو مدرسه اصلا درست نيست اين جا وايسيد. دوستتون هم خودش مي ياد
    فروزان ديد نمي تواند سرسختي كند با ناراحتي نگاه ديگري به اطراف انداخت و همراه كامجو وارد مدرسه شد روي سكوي حياط نشست و به فكر فرو رفت بعد از لحظاتي دستي را روي شانه اش حس كرد سرش را بلند كرد و طاووس را ديد
    - سلام طاووس
    - سلام اين جا چه كار مي كني فكر مي كردم الان با سهرابي
    - نه مي بيني كه نيستم بيرون منتظرش بودم نيومد عوضش كامجو اومد لعنتي مزاحم
    - مهم نيست ظهر مي بينيش
    - طاووس قرار بود ديروز با پدرام صحبت كنه نگرونم نمي دونم چي شده
    - از بابات مي پرسيدي
    - اون ديشب خيلي تو خودش بود نمي شد چيزي فهميد
    - اگه قبول نكرده باشه چي؟
    - نمي دونم در اون صورت بايد چي كار كنم
    - تو هم ديوونه اي خب خودتون بريد يه گوشه اي و زندگيتون رو شروع كنيم
    - نامزدي رو كه خوب به هم زدي
    - فرق داشت تو فكر كردي عروسي كردن خيلي راحته تو اگه خونواده ات اجازه ندند با ابي عروسي كني چه كار مي كني هان؟
    - هي دختر جون يواش يواش اولا من هرگز اجازه نمي دم خونواده ام به جاي من تصميم گيري كنه در ثاني تو فكر كردي من منتظرم بابام اجازه بده با ابي عروسي كنم ؟ من خودم ... بهتره بدوني مدتهاست با ابي هستم و نيازي به عروسي نداريم
    - يعني منظورت اين كه با هم عروسي كرديد ؟!
    - هنوز نه ولي مي بيني كه روز و شب با هم هستيم ديگه عروسي رو مي خواهيم چه كار؟ تو اين دوره زمونه ادم بايد خوش باشه تو و سهراب هم ديوونه هستيد كه خوادتون رو اسير چنين مسائلي كرديد
    - من هرگز نمي تونم مثل تو باشم در ثاني من و سهراب محرم هستيم اما تو و ابي
    - محرم اخه كه چي بشه ادم با يه امضا يا انگشت زدن اگه محرم مي شه بيا روزي صد بار با صد نفر محرم شم!!!!
    - واي خدايا تو ديگه چه طور ادمي هستي؟
    طاووس خنده اي شيطان كرد و گفت
    - يه ادم فقط به خوش بودن فكر مي كنه همين و بس
    زنگ خود طاووس به طرف كلاس رفت فروزان نيز به او نگاه كرد در دل فكر مي كرد كه چرا طاووس چنين ادمي است
    ان روز تا پايان كلاس فروزان گويي صد بار مرد و زنده شد دوست داشت زودتر بفهمد چه شده سهراب نيز از شب گذشته تا كنون بسيار فكر كرده بود شب را نيز نخوابيده بود مضطرب بود ان قدر فكر كرده بود تا راه حل مناسبي پيدا كند فكر مي كرد راهي پيدا كرده اما از گفتن ان به فروزان وحست داشت نمي دانست كه او خواهد پذيرفت يا نه ؟ ظهر كه شد سوار اتومبيلش شد و خود را به مدرسه رساند به ماشينش تكيه داد و به زمين خيره شد
    مدرسه تعطيل شده بود فروزان با سرعت بيرون امد و سهراب را ديد جلو رفت و به ارامي صدا زد:
    - سهراب
    اوسرش را بلند كرد و به فروزان خيره شد فروزان لبخندي زد و پرسيد:
    - حالت خوبه سهراب ؟
    - خوبم سوار شو مي خوام باهات صحبت كنم
    در ان لحطه طاووس جلو امد فروزان از او خواست به خانه شان تلفن كند و بگويد كلاس اضافي دارد او نيز قبول كرد و سهراب و فروزان سوار اتومبيل شدند و رفتند
    به پارك هميشگي رفتند بايد در همان جا با فروزان صحبت مي كرد سهراب روي چمن ها نشست و فروزان نيز چشم به او دوخت و نشست بعد از لحظاتي كه براي فروزان رنج اور بود سهراب شروع كرد به حرف زدن:
    - ديروزان با پدرت صحبت كردم
    - چي شد ؟ چي گفت: خيلي ناراحتت كرد؟
    سهراب به علامت نفي سرش را تكان داد
    - سرت داد زد ؟ نكنه زبونم لال كتكت زده باشه؟!
    باز هم به علامت نفي سر تكان داد
    - پس چي ؟ بگو ديگه دارم ديوونه مي شم
    - گفت نه، نمي شه!
    فروزان با صداي بلند پرسيد:
    - گفت نه؟ !
    - آره دليل و منطق اورد گفت قبول نمي كنه گفت نمي خواد تو بدبخت بشي!
    - بدبخت يعني فكر مي كنه باهات ازدواج كنم بدبخت مي شم؟!
    - اره البته به خاطر خونواده ام همين
    - واي سهخراب حالا چي كار كنم تو چي گفتي؟
    فطره اشكي در نگاه اسماني او شكفت بغض گلويش را مي فشرد
    - گفتم دوستت دارم گفتم تو هم دوستم داري. اما ... گفت نه!
    - خداي من!....
    - فروزان مونده ام كه چه كار كنم تنها اميدم پدرت بود اما....
    دخترك سرش را به زير انداخت ناراحت شده بود حالا بايد چه كار مي كرد؟ چشمانش را به سهراب دوخت دستش را دراز كرد و قطره اشكي را كه مي خواست برگونه سهراب بنشيند پاك كرد سهراب به او خيره شد:
    - فروزان خيلي ناراحتم از ديروز تا حالا يه دقيقه ارامش ندارم دارم ديوونه مي شم عقلم ديگه كار نمي كنه فكر مي كنم ديگه بايد تمومش كرد
    - چي رو؟ چي رو تمومش كرد؟!
    اين را با وحشت پرسيد سهراب به ارامي گفت:
    - تو مي توني من رو فراموش كني؟!
    فروزان نگاهش را مستقيم به چشمان او دوخت وحشت زده شد از همين مي ترسيد:
    - نه نه هرگز من نمي تونم....
    - من هم نمي تونم من هم نمي تونم تو تمام وجودمي زندگيم هستي ... اما از ديشب خيلي فكر كردم جز دو راه راه ديگه اي نداريم
    - چه راهي
    - يا بايد همديگر رو فراموش كنيم و همون طور كه پدرامون مي خوان از هم جدا بشيم....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/