صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 82

موضوع: خيال يك نگاه

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و يكم
    زمستان از راه رسيده بود. تك و توك از اسمان برف مي باريد . زمين خيس بود بين فروزان و سهراب چنان صميميتي به وجود امده بود كه حد نداشت هر دو به هم وابسته شده بودند ديگر نمي توانستند لحظه اي هم ديگر را ترك كنند
    روز به روز فاصله بيسن فروزان و فريدون بيشتر مي شد فريدون سعي مي كرد به او نزديك شود در حالي كه فروزان اصلا به او اهميتي نمي داد در مقابل پدر و مادرها كم بيش نسبت به او مه ربان بود البته نه طوري كه بتوان نام مهرباني روي ان گذاشت طوري رفتار مي كرد كه عمو و پدرش شك نكنند فريدون خيلي ناراحت شده بود با تمام عشق و علاقه اش سعي مي كرد به فروزان محبت كند كاغري كند كه او دوباره به رويش لبخند بزند اما مي ديد كه فروزان ديگر مثل سابق نيست طرز رفتارش واقعا تغيير كرده بود ديگر ان دختر خوب و مودب نبود اگر كسي سر به سرش مي گذاشت فورا جوابش را مي داد و بسيار عصبي مي شد پدر و مادرش نيز از رفتارهاي جديد او ناراحت بودند اما خيلي كم تذكر مي دادند ديگر طرز لباس پوشيدنش نيز تغيير كرده بود مي خواست مثل طاووس روي مد باشد البته اگر مي شد به ان گفت مد!!!
    فروزان لباسهايش را پوشيده و قصد رفتن به اموزشگاه را داشت .هر چند كه مدتي بود به اموزشگاه نمي رفت يك روز مي رفت و دو روز نمي رفت بيشتر ساعاتش را با سهراب مي گذراند لباس هاي جديدي را كه به تازگي خريده بود به تن كرده بود رستم به او نگاه كرد و پرسيد
    - مي خواي اين طوري بري؟
    - مگه چه طوري هستم بابا جون؟
    - اخه اين وضعي كه براي خودت درست كردي به نظرم اصلا درست نيست
    - مگه چي شده؟
    - اين شلواري كه پوشيدي چيه؟ تو روزهاي زمستوني ديگه كي از اين شلوارها مي پوشه؟ منو راضي كردي بخرم كه به موقع بپوشي نه حالا اونم براي رفتن تو خيابون؟
    - پس خريدم كه تو خونه بپوشم ؟ اين كه ديگه نشد لباس بيرون
    شهره گفت
    - اخه دخترم پدرت راست مي گه تازه بلوزت هم مناسب نيست
    - واي مامان چرا اين قدر گير مي ديد مگه چيه همه مي پوشند من هم مي پوشم مگه من ادم نيستم؟
    بعد پالتوي كوتاهي را كه تازه خريده بود پوشيد و گفت
    - خب ديگه من دارم مي رم
    - مگه كتاب هاتو نمي بري؟
    - واي داشت يادم مي رفت!
    - اين قدر كه به طرز لباس پوشيدنت حساس شدي بايد هم يادت بره
    فروزان كتاب هايش را برداشت
    - با من كاري نداريد
    رستم حرفي نزد از دست فروزان ناراحت بود ولي نمي خواست او را ناراحت كند
    از خانه بيرون رفت و خود را به ايستگا رساند اما به جاي اتوبوس اتومبيلي به دنبالش امد بود طاووس بود
    - سلام سوار شو
    وقتي سوار شد پس از احوالپرسي طاووس با خنده گفت
    - اوه چه تيپي غش كردم فري
    هر دو خنديدند
    طاووس در خانه شان مهماني ترتيب داده بود مي خواست فروزان و سهراب نيز با هم باشند
    - پدرت كه ايراد نگرفت؟
    - چرا مدام دعوا مي كنه مي گه اين چه لباسيه
    - حتما اجازه هم نداده اون لباس رو بخري
    - نه به مامانم نشونش دادم اما اونم سخت مخالفت كرد گفت اون لباس اصلا براي من مناسب نيست و خيلي بازه
    - مهم نيست خودم برات تو خونه يه لباسي گذاشتم كه اگه بپوشي خيلي ناز مي شي
    - زياد كه باز نيست
    - نه نترس
    - لباسي كه قراره بپوشم چه رنگيه
    - سفيده خيلي هم خوش دوخته خودم هم مشكي مي پوشم چون بيشتر بهم مي ياد
    - ماشين باباته؟
    - نه ماشين سائيي يه قراره بابام يكي براي من بخره
    - خوش به حالت
    طاووس لبخندي زد
    طاووس مهمونات كه زياد نيستند
    نه فقط خودموني ها رو دعوت كردم
    - الان اومده اند
    - نه قراره همه تا....
    به ساعتش نگاه كرد و ادامه داد
    - تا نيم ساعت ديگه ميان
    - سهراب اومده
    - قراره با ابي بياد شايد هم اومده باشه
    ومارد خانه شدند سائي در طبقه پايين بود با ديدن فروزان لبخندي زد و احوالش را پرسيد او نيز جوابش را داد و همراه طاووس به طبقه بالا رفتند
    - اينها اين لباس توئه
    فروزان لباس را از روي تخت برداشت
    واي چقدر قشنگه .
    بعد از لحظاتي طاووس كه حاضر شده بود به طبقه پايين رفت
    در طبقه پايين سهراب همراه ابي وارد شدند و او سراغ فروزان را از طاووس گرفت دخترك نيز لبخند شيطنت اميزي زد و گفت
    - برو بالا ببينش سهراب خان فروزان واقعا ديدني شده
    فسهراب با ديدن او نزديك بود شاخ دربياورد فروزان متوجه او شد
    - سلام سهراب
    - خيلي ناز شدي همين فردا مي برمت محضر كار رو تموم مي كنم
    فروزان خنديد و گفت
    - بدون اجازه خانواده ام
    - هنوز نامزدت رو رد نكردي و اونا اجازه نمي دن پس ما مجبوريم خودمون به خودمون اجازه بديم
    و خنديد
    جشن با خوشي سپري شد .
    فروزان گفت:
    ديگه بايد بروم.
    طاووس گفت:
    - باشه سهراب مي رسونيش؟
    سهراب تاييد كرد فروزان رفت تا لباسش را عوض كند.
    فروزان و سهراب از انها خداحافظي كردند و رفتند فروزان در اتومبيل او نشست و گفت:
    -- فقط تند برو سهراب
    او نيز با لبخندي بر لب حركت كرد در حين رانندگي گفت
    - امشب خيلي زيبا شده بودي
    فروزان لبخندي زد سهراب ادامه داد
    - دلم مي خواد زودتر به هم برسيم
    - به نظرت كار درستيه اگه بريم و نامزد بشيم سهراب؟
    - خب براي اينكه هر دو راحت تر باشيم .
    - اگر پدر و مادرم فهميدند چي؟
    - از كجا بفهمند ؟ ت وشناسنامه كه ثبت نمي كنيم تازه من يه محضر دار اشنا سراغ دارم فردا مي ريم
    - فردا كي؟
    - صبح
    - مدرسه چي؟
    - خب نرو اين كار مهم تره مگه نه
    - اره تو از هر چيزي ديگه اي براي من مهم تري
    - اگه زودتر نامزدي با پسر عموت رو به هم مي زدي من هم با خانواده ام صحبت مي كرد م و مي اومديم خواستگاري
    - خواستگاري من؟؟؟؟؟؟
    - اره تعجب كردي ؟ خب بالاخره من و تو بايد با هم ازدواج كنيم من كه سرم بالاي دار بره تو رو رها نمي كنم تو مال خودمي
    - يعني مي شه؟ مي شه من و تو با هم عروسي كنيم با هم زندگي كنيم؟
    - آره كه مي شه عزيز دلم من كه براي رسيدن چنين روي ثانيه شماري مي كنم
    - رسيديم بهتره همين جا نگه داري اين يك تكه راه رو پياده مي رم شايد بابام تو كوچه باشه
    - باشه عزيزم مراقب خودت باش فردا رو فراموش نكن با شناسنامه بيا كتابات...
    - ممنون تو مراقب خودت باش خيلي دلم مي خواست دعوتت مي كردم خونه
    - ايرادي نداره مي فهمم برو خوش باش و به ياد منم باش
    - مگه مي شه با ياد تو نباشم
    - خب ديگه تو هم برو سهراب خداحافظ
    - خداحافظ عزيزم
    او حركت كرد و رفت فروزان نيز ابتدا با دستمالي ته مانده اريشش را پاك كرد و بعد به طرف خانه راه افتاد
    وقتي زنگ خانه را فشرد شهره سراسيمه در را باز كرد:
    - واي فروزان اومدي چرا دير كردي
    - پياده اومدم دير شد حوصله تو ايستگاه منتظر شدن رو نداشتم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و دوم
    وارد شد و فريدون را ديد كه آن جا است تعجب كرد و سلام داد او نيز خيلي خشك جواب داد
    رستم گفت:
    - فروزان دير كردي بابا
    - گفتم كه پياده اومدم دير شد
    - اما من تو رو نديدم
    فروزان به او نگاه كرد و گفت
    - چطور؟
    - اومده بودم دنبالت
    - كه چي بشه؟
    رستم به او نگاه كرد فريدون گفت
    - اومده بودم ببينمت
    - لطف كردي
    و به اتاقش رفت تا لباس هايش را عوض كند بعد از لحظاتي صداي در اتاقش را شنيد
    - بفرماييد
    فريدون بود وارد شد و در را بست
    - لاطم نبود بياي اين جا خودم داشتم مي اومدم
    فريدون نشست و در جواب گفت:
    - ديدم خودم بيام بهتره خواستم باهات حرف بزنم
    - فروزان با بي حوصلگي نشست گفت:
    - بفرماييد مي شنوم
    فريدون واقعا از طرز صحبت كردن او رنج مي برد اما شكايتي نكرد
    - مدتيه با من سرد شدي فروزان
    - آخه تازگي ها تو بدنم توليدات يخچال دارم واسه همينه
    - من دارم جدي صحبت مي كنم فروزان
    - خب تو مي گي سرد شدم توقع داري چه جوابي بشنوي
    - يه جواب قانع كننده اخه تو چت شده دختر تو كه اين طوري نبودي گويا از من بدت مي ياد انگاري از ديدنم ناراحت مي شي
    - اين طور فكر مي كني
    فريدون سرش را زير انداخت و با ناراحتي گفت
    - آره . فروزان من و تو با هم نامزديم بايد هواي همديگه رو داشته باشيم
    - ببين فريدون مثل اين كه اين جريان نامزدي ما شده قوزبالاقوز چرا اين موضوع را اين قدر جدي گرفتي ؟ چرا اين قدر بزرگش مي كني؟‌طورري حرف مي زني انگاري من زنت هستم نكنه راستي چنين فكري مي كني؟ من دارم درس مي خونم اصلا هم به ازدواج و غيره فكر نمي كنم. حالا تا عروسي خيلي مونده شايد تا اون رو برسه خيلي اتفاقات بيفته كه تو زندگيمون تاثير بذاره
    - مثلا چه اتفاقاتي
    - هر اتفاقي اصلا شايد من افتادم مردم در اين صورت عروسي صورت نمي گيره اگر اين نامزدي باعث بشه كه خودت رو اين قدر لوس كني بهتره به هم بخوره
    فريدون بلند شد :
    0 هرگز . تو چي فكر كردي دختر جون اصلا معلومه چه مرگت شده؟
    فروزان نيز بلند شد و فرياد زد
    - تو حق نداري اين طوري با من حرف بزني از اتاقم برو بيرون
    در ان لحظه شهره در را باز كرد و گفت:
    - چي شده چرا داد مي زنيد
    فريدون سرش را به زير انداخت و از ان جا خارج شد رستم پرسيد:
    - فريدون جان چي شده عمو؟
    او جوابي نداد و سريع از خانه خارج شد و رفت فرزانه نيز در سكوت تماشا مي كرد
    رستم مقابل اتاق فروزان ايستاد و پرسيد
    - فروزان چي شده ؟ چرا دعوا كرديد؟
    او با عصبانيت گفت
    - اون يه احمقه فكر كرده كيه؟
    - تو چرا اين طور حرف مي زني مگه چي شده چي گفت؟
    - اصلا چرا اون هر دم و هر دقيقه مي ياد اين جا هان؟ چرا ؟
    - چي مي گي فروزان ؟ اين پسر بيچاره با هزار اميد و ارزو به خاطر ديدن تو مي ياد . اون وقت تو اين طوري حرف مي زني؟‌واقعا كه....
    - با هزار اميد و ارزو؟ بس كنيد مامان دلتون خوشه ها
    رستم گفت:
    - درست حرف بزن دختر جون اخه بگو ببينم چي شده چرا دعوا كرديد چرا اين پسر اين طور گذاشت و رفت؟
    فروزان خيلي راحت گفت
    - رفت كه رفت بهتر پسره لوس
    - فروزان اون نامزدته
    - مامان چنان مي گيد نامزته هر كسي ندونه فكر مي كنه عقد كردش هستم من نمي فهمم دارم درس مي خونم يا نامزد بازي مي كنم اين طوري فكر منو مشغول مي كنيد. ديگه راحت نيستم به خطار همين اقايي كه مي گيد براي من هزار اميد و ارزو داره بايد مسخره اين و اون بشم هر روز مياد دنبالم كه چي بشه؟ همه مسخره ام مي كنند
    - مگه مسخره كردن داره ؟ چرا بايد مسخره ات كنند
    - چرا به خاطر اون اخه هيچ دختري نيست كه هر روز يكي بلند بشه راه بيفته بياد دنبالش مگه من بچه ام چرا راحتم نمي ذاره؟
    - بهتر نبود قبل از اين كه نامزد بشيد اين ها رو مي گفتي
    - مگه كسي به حرف من گوش مي ده؟ هر چي فريدون خان بگه شماها بي چون و چرا قبول ميك نيد امسال رو فكر كنم به خطار اين شازده مردود بشم
    رستم چندين بار سرش را تكان داد
    - مثل اين كه حق با توئه
    شهره گفت
    - چي چي حق با اونه چرا زود حق رو به اون مي دي اين دختره پاك داره خودش رو لوس مي كنه پسره بيچاره مگه چي كار كرده دوستت داره تو هم دوستش داشتي اگر راضي به نامزدي نبودي چرا قبول كردي مگه به فكر درس هايت نبودي؟
    فروزان متعجب به مادرش نگاه كرد اما تسليم نشد
    - اون موقع نفهميدم همه اش تقصير شماست توقع هاي زيادي از من دارين فقط به فكر خودتون ايد
    - اين چه حرفيه مي زني دخترم؟
    - حرف حق رو بايد زد پدر شما اصلا هيچ وقت از من پرسيديد فريدون رو مي خوام يا نه؟
    آن ها با تعجب پرسيدند
    - منظورت چيه مگه تو اونو نمي خواي؟
    - نه نمي خوام نمي خوام!!!!!
    - ديوونه شدي دختر اين چه حرفيه كه داري مي زني؟ تو بايد با اون ازدواج كني
    فروزان با عصبانيت گفت
    - بايد؟ بايد؟ من بايد با اون ازدواج كنم؟ شماها مجبورم مي كنيد
    رستم گفت
    - اروم باش اروم باش بنشين دخترم اخه چي شده؟
    فروزان واقعا عصبي شده بود تا به حال سابقه نداشت اين طور با داد و فرياد با پدر و مادرش صحبت كند اما گويي مي خواست هر چه زودتر نامزدي با پسر عمويش را به هم بزند عشق سهراب كورش كرده بود شهره نيز نشست فرزانه از بيرون اتاق داشت نگاه مي كرد ترسيده بودذ از رفتار خواهرش تعجب كرده بود از اين كه اين همان فروزان مهربان خودش باشد باور نمي كرد خواهر خوبي كه اجازه نمي داد خم به ابروي كسي بيايد حالا اين گونه رفتار كند باور نمي كرد
    فروزان ايستاده بود رستم نيز از رفتار او متعجب بود مي خواست بداند مشكل او چيست و چه مي گويد؟
    - دخترم بگو ببينم اصلا چي شده فريدون به تو چي گفته؟
    - اون به من حرفي نزده اين منم كه بايد حرف بزنم من حق صحبت كردن رو بايد داشته باشم
    - بله تو حق داري صحبت كني خب بگو چي مي خواي حرفت رو بزن
    فروزان نفسي كشيد و گفت
    - من از اين نامزدي ناراحتم ديگه نمي خوام با فريدون نامزد باشم نمي خوام وقتي فكر ميك نم مي بينم كه واقعا نمي تونم مي بينم كه هيچ علاقه اي به اون ندارم .
    شهره با عصبانيت بلند شد و گفت
    - چي ؟ تو ديوونه شدي؟ علاقه اي به اون نداري؟ تازه به اين نتيجه رسيدي؟‌اصلا مي فهمي چي داري مي گي؟ مثل اين كه پاك عقلت رو از دست دادي مثل اين كهزيادي تو رو ازاد گذاشتم ديگه حق نداري اين طوري صحبت كني حق نداري
    و با عصبانيت زا اتاق خارج شد . رستم بلند شد و به فروزان نگاه كرد
    - ببين دخترم تو زندگي ادم بايد جدي باشه ما قول تو رو به عموت داديم تو خودت هم قبول كردي تو فريدون رو دوست داشتي حالا هم حتما سر يه مسئله اي دعوا كرديد و تو عصباني هستي بذار كمي زمان بگذره بعد كه اروم شدي مي فهمي اشتباه كردي
    از اتاق خارج شد و در را بست
    فروزان با خشم زير لب مي غريد : حسابت رو مي رسم فريدون . حسابت رو مي رسم احمق . به خاطر تو ديوونه لعنتي بايد مادرم با من دعوا كنه پدرم ناراحت بشه حسابت رو مي رسم
    خودش را روي تخت انداخت و قطرات اشك نيز ارام ارام به روي گونه هايش غلتيدند گويي از فريدون بيزار شده بود زيرا باعث شده بود شب زيبايي را كه با سهراب گذرانده خراب كند. هنوز مطمئن نبود كه بدون اطلاع و مخفيانه مي تواند نامزد كند اما حالا با اتفاق امشب تصميم نهايي را گرفت مطمئن شد كه نامزدي با سهراب كار درتسي است كار درستي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و سوم
    سهراب سر ميز شام نشسته بود و در حال صرف غذا بود پدر و مادرش نيز حضور داشتم انها به تازگي متوجه حالات جديدي در سهراب شده بودند مي ديدند كه پسرشان تغيير كرده است مدام به فكر فرو مي رود.
    خيلي شاد است گويي مدام به خاطرات خوشي مي انديشد تك فرزندشان بود و دلشان نمي خواست او ناراحت باشد سالاري او را وارث تمامي ثروت هنگفت خود مي دانست بعد از خودش اين سهراب بود كه بايد اداره كارها را در دست مي گرفت سلطنت خانم مادرش نيز مدام به موضوع ازدواج پسرش مي انديشيد مي خواست دختري خوب و خانواده دار از يك تبار اصيل را براي سهراب خواستگاري كند ففط به ثروتمندان مي انديشيد به غير از پول و رفاه به چيزي اهميت نمي داد مدام مي خواست روي مد باشد مهماني هاي ان چناني ترتيب مي داد از وقتي چشم گشوده بود در خانه پدري ميان پرقو پرورش يافته بود و بعد از ازدواج نيز دست كمي از ان دوران نداشت سهراب با اين اوضاع پدر و مادرش را دوست مي داشت زير در نظرش هر چه باشند والدينش بودند اما ان چنان كه خانواده اش به پول و ثروت اندوزي مي انديشيدند او به اين موضوع اهميت نمي داد هميشه افراد پايين نرت از خودش را نيز در نظر مي گرفت از ادم پولدارها بيزار بود از دختراني كه مادرش براي او انتخاب مي كرد به هيچ وجه خوشش نمي امد زير ا همه ان ها دختران ناز پرورده و لوس و ننري بودند كه تا سخني به ان ها مي گفتي به خانه پدرشان مي رفتند بعضي ها نيز زيبا بودند اما پول پرست بودند به دنبال راحتي بودند حتي يك شب گرسنگي نكشيده بودند سهراب از ان ها متنفر بود اكنون از اين كه دخرتي صاف و ساده و مهربان و زيبا يافته و انتخاب كرده بود خشنود و راضي بود مدام به او مي انديشيد و نمي توانست حتي لحظه اي ياد او را فراموش كند چهره زيبايش را مقابل ديدگان خود مجسم مي نمود و در دل با او سخن مي گفت نمي توانست حتي براي لحظه اي او را ازي اد ببرد سلطنت با تعجب به اردشير نگاه كرد و با اشاره به او فهمان د كه سهراب را از عالم خيالات بيرون بكشد.
    اردشير سينه را صاف كرد و گفت
    - سهراب
    - بله پدر
    - چرا شامتو نمي خوري
    - خوردم پدر تو مهموني دوستم هم يه چيزي خوردم و ديگه ميل ندارم
    - بار كنم سهراب؟
    - چي رو مادر؟
    - اين كه داري راست مي گي چند روزيه كه من و پدرت متوجه شديم تو حال خوبي نداري بهتره به پزشك خانوادگي مراجعه كني
    - با لحن خاصي حرف مي زد لحن آدم پولدارها ادم هاي ثروتمندي كه خودشان ار از ديگران بالاتر مي دانستند سهراب از طرز صحبت كردن مادرش خشنود نبود اما نمي توانست لب به اعتراض بگشايد حتي زماني كه با خود او نيز اين گونه صحبت مي كرد
    - من بيمار نيستم مادر حالم خيلي خوبه
    - اما پسرم مادرت راس مي گه مدتيه تو فكري
    - من كه مي گم بايد براي تو زن بگيريم اما قبول نمي كني مشكل پسند شدي
    - مادر جون مشكل پسندي من برام ارزش داره من مي خوام با كسي ازدواج كنم كه واقعا دوستش داشته باشم كه با تمام وجود بخوامش
    - آه مثل اين كه پسر عزيزم به تازگي رمانتيك شده
    - مادر مسخره مي كنيد؟ من جدي صحبت مي كنم
    - نه مسخره نمي كنم اما تو مثل اين كه منتظري يه شاهزاده خانمي از آسمونا پرواز كنه و بيفته تو آغوش تو درسته
    سهراب جوابي نداد سلطنت ادامه داد
    - آما اين رو بدون چنين شازده خانمايي جز تو كتاب هاي رمان جاي ديگه اي وجود ندارند ما داريم تو واقعيت زندگي مي كنيم نه خواب و خيال اگر تو مدام در عالم روياهات دست و پا بزني هرگز نمي توني در اين جامعه موفق باشي من خودم دخترهاي خوبي رو براي تو سراغ دارم
    - من از دخترايي كه لوس و ننرند خوشم نمي ياد شما هم كه مدام دنبال چنين افرادي هستيد چرا فقط به پول و ثروت فكر ميك نيد
    - پس به چي فكر كردي؟ فكر مي كني من حاضر بشم عروسي رو انتخاب كنم كه از اصالت خانوادگي برخوردار نباشه؟ فكر كردي مي تونم اجازه بدم تنها پسرم كه يك دنيا برام ارزش داره با يه ادم سطح پايين ازدواج كنه؟ تو بايد به حرف من و پدرت گوش بدي ما هستيم كه صلاح تو رو مي خواهيم ما ايم كه مي دونيم چي برات خوبه
    سهراب با عصبانيت گفت
    - شما توقع داريد من خودم براي خودم و اينده ام تصميم نگيرم فكر مي كنيد من هنوز بچه ام اشتباه مي كنيد من ديگه بزرگ شدم مي تونم براي خودم تصميم بگيرم شما فقط مي تونيد منو راهنمايي كنيد
    اردشير در حالي كه پيپش را روشن مي كرد گفت
    - پسرم مادرت راست مي گه تو هنوز به ما احتياج داري توخامي . هنوز تجربه افرادي مثل ما رو نداري
    - من بايد چه تجربه اي داشته باشم خب يادم بدين حتما مي خوايد بگيد كه چطور از زير دادن ماليات جا خالي كنم چطور سر مشتري خارجي رو كلاه بذارم و اجازه ندم كه اونا يه كلاه بزرگتر سر من بذارن چطوري پولام را روي هم انبار كنم و به افراد ديگه... افرادي كه حتي يك لقمه نون شب رو هم ندارند فكر نمكنم درسته؟ مي خواهيد اين ها رو بدونم من اگه تو اين كارا وارد بشم ديگه تجربه دار شده ام؟
    اردشير با خشم بلند شد
    - بهتره ادامه ندهي تو حق نداري اين طوري با من صحبت كني تو فكر كردي كه پول در اوردن راحته فكر كردي غذايي كه مي خوري مفت به دست اومده پس ديگه پدرت خودت رو دزد به حساب مي ياري؟
    سلطنت گفت
    - - اردشير حرص نخور براي قلبت ضرر داره اين پسره معلوم نيست چش شده بايد خيلي زود سر از كارهاي تو در بيارم سهراب به تازگي خيلي گستاخ شدي اين رفتار نشات گرفته شده از چيه نكنه با ادم هاي ناجوري ارتباط برقرار كرده اي
    سهراب با عصبانيت بلند شد و گفت
    - هر طوري دلتون مي خواد فكر كنيد اما بدونيد اگه زيادي با من مثل بچه ها رفتار كنيد از اين جا مي رم اين حرف اخرمه
    و سريع به طبقه بالا و اتاقش رفت روي تختش نشست عصباني شده بود از اين كه بايد پدر و مادرش درباره اش تصميم گيري كنند عصباني بود . با وجود چنين والديني حس مي كرد رسيدن به فروزان سخت خواهد بود تعجب مي كرد وقتي ميدديد هنوز مدتي از عشق و علاقه اش به فروزان نگذشته اين گونه به او وابسته شده است متعجب بود كه چگونه اين دختر و يادش او را ارام مي كند حس مي كرد زندگي بدون او برايش ارزش ندارد واقعا فروزان را دوست مي داشت.سادگيش را ستايش مي كرد برايش جز فروزان مهربانتر دوست داشتني تر وجود نداشت به نظرش فروزان تنها كسي بود كه مي توانست او را خوشبخت كند و مايه ارامشش باشد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و چهارم
    صبح زود بود از خواب بيدار شده و آرام آرام به دنبال شناسنامه اش مي گشت سرانجام آن را در يكي از كشوها يافت سريع ان را در كيفش نهاد رستم به سركار رفته بود و شهره نيز بيدار بود فروزان از اتاقش خارج شد شهره به او نگاه كرد
    - بيا صبحانه بخور
    - ميل ندارم من رفتم خداحافظ
    - صب كن نمي شه كه گشنه بري مدرسه
    - سيرم خداحافظ
    و رفت . شهره با تعجب به او نگاه مي كرد نمي دانست چه كار بايد كند فروزان مضطرب بود خيلي سريع خود را به خيابان رساند ترس تمام وجودش را در بر گرفته بود فكر مي كرد مدام از خود مي پرسيد يعني كار درستيه ؟ اگه پدرذ و مادرم بفهمند چي ؟ اگه فريدون لعنتي بفهمه چي؟ واي خدايا
    - سلاام عروسكم
    برگشت و سهراب را خندان در حالي كه بسيار شيك پوش و مرتب امده بود مقابل خود ديد شاد شد
    - سلام سهراب
    - خيلي وقته اومدي؟
    - نه تازه اومدم
    - خب حاضري بريم؟
    - نترس عزيزم اصلا ترس رو به دلت راه نده قراره طاووس و ابي هم بيان ديشب با ابي تماس گرفتم
    - واقعا
    - اره عزيزم جاي هيچ گونه نگروني نيست اما يه چيزي بگم به من نمي خندي؟
    - بگو
    - راستش خودم هم كمي مي ترسم
    فروزان لبخندي زد و پرسيد:
    - سهراب كار درستيه؟
    - فعلا كه چاره اي ديگه نداريم اين تنها راهه مگه تو نمي خواي ما دو تا محرم بشيم؟
    - چرا چرا مي خوام اما مي ترسم از پايانش
    - اتفاقا پايانش خيلي هم شيرينه شيرين تر از عسل چون من و تو در اخر عروسي مي كنيم مي فهمي؟
    فروزان لبخندي زد و سرش را به زير انداخت طاووس و ابي نيز امدند مي خنديدند طاووس به فروزان گفت:
    - شيطون ديگه من غريبه شدم حرفات رو به من نمي گي؟
    - باور كن يه دفعه اي تصميم گرفتيم
    - افرين كار خوبيه اين طوري اطمينان داريد كه به هم خواهيد رسيد
    سهراب گفت:
    - بچه ها عجله كنيد راه بيفتيد
    چهار نفري سوار اتومبيل سهراب شدند و حركت كردند اقاي اميني همان محضر دار اشنا به گرمي از ان ها استقبال كرد مرد قابل اعتمادي به نظر مي امد
    سهراب به او گفت كه مي خواهند نامزد شوند و به دليل مشكلاتي نمي توانند اشكارا با هم نامزد شوند ان مرد به سخنان سهراب گوش فرا داد و از طرفي به دليل اين كه به خانواده سهراب نيز مديون بود خيلي راحت قبول كرد خطبه محرميت را بين ان دو جاري سازد . سهراب از او خواست كه هرگز اين موضوع را براي كسي مخصوصا خانواده اش مطرح نكند و او پذيرفت
    فروزان از ترس مي لرزيد و قلبش به شدت مي تپيد.حالت عجيبي داشت حسي بين خوشحالي و ترس او عاشق سهراب بود از اين كه با او نامزد شود خرسند بود اما اما از اين كه مخفيانه بدون اطلاع والدينش واي اگر پدر مي فهميد از دست فروزان ديوانه مي شد
    كار از كار گذشته بود نه را پي دات نه راه پيش سهراب به او نگاه كرد
    - چرا رنگت پريده؟
    - مي ترسم
    طاووس گفت
    - مگه شب عروسيته كه اين قدر قول كردي و مي لرزي دختر ؟!
    - مي ترسم طاووس مي ترسم.
    - نترس سهراب رو ناراحت نكن نمي بيني چطور نگرون نگاه ت مي كنه؟
    فروزان به سهراب نگاه كرد چشم هايش نگران بود گويي با چشم از فروزان خواهش مي كرد كه آرام باشد بپذيرد كه با هم نامزد شوند هر دو صداي قلب هم را مي نيدند
    - حاضريد؟
    سوال آقاي اميني باعث شد تا به او نگاه كنند طاووس گفت
    - بله حاضرند
    خطبه محرميت بين ان دو جاري شد دفتر محضردار را امضا كردند وقتي كار تمام شد محضردار گفت
    - مبارك باشه
    آن دو چشم به هم دوخته بودند نگاهشان پر شده بود ار شور و هيجان عشق
    طاووس و ابي به ان دو تبريك گفتند از محضردار نيز تشكر كردن د وان جا خارج شدند
    سهراب از خوشحالي فرياد مي كشيد فروزان هم مي خنديد
    - فروزان به خدا وجودمي نوكرتم بعد از اين كت بسته مخلصتم به خدا نمي دونم چوري بهت ثابت كنم كه خوشحالم نمي دونم چطور حاليت كنم كه تو وجودم چه غوغايي برپاست تا بفهمي كه چقدر خوشحالم
    - من هم خوشحالم سهراب من هم خوشحالم
    - شيريني چي مي شه سهراب خان نمي خواي كه خسيس بازي دربياري
    - شيريني هم روي چشم بپريد بالا كه بريم پي خوشي
    دست فروزان را گرفت و برد او را جلوي ماشين كنار خودش نشاند طاووس و ابي نيز در صندلي عقب نشستند سهراب با خوشحالي پايش را روي پدار گاز فشرد و ماشين از جايش حركت كرد
    ابتدا به يك قنادي رفتند بعد با ماشين خيابانها را دور زدند هر چه مي خواستند سهراب مي خريد به يك طلافروشي رفتند و به انتخاب فروزا و طاووس سهراب حلقه اي براي او خريد سهراب واقعا شاد بود احساس مي كرد دنيا به او مي خندد احساس مي كرد از شادي زياد در حال انفجار است نمي خواست اين شادي را با كسي قسمت كند. نگاه اتشينش را به فروزان مي دوخت و با همان نگاه گويي با او سخن ها مي گفت او نيز عاشقانه به سهراب مي نگريست و مي دانست كه سهراب چقدر با نگاه و لبخند او شاد مي شود چه روز قشنگ و به ياد ماندني بود گويي همه خواب بودند يك خواب شيرين خوابي كه فروزان مي ترسيد بيدار شود و لذت شيريني اش را از او بگيرند ارزو مي كرد تا به اخر در اين خواب خوش بافي بمانند
    ظهر كه از راه رسيد طاووس و ابي خداحافظي كردند و رفتند حالا ان دو تنها بودند سهراب به فروازن نگريست و گفت
    - خيلي خوشحالم فروزان
    - من هم خوشحالم خيلي زياد باور كن نمي تونم خوشحاليمو توصيف كنم
    سهراب دست او را گرفت :
    مي دونم عزيزم حالت رو درك مي كنم چون درست همون حس تو وجود منه احساس مي كنم متعلق به مني براي هميشه خودم رو مالك تو مي دونم دنيا روي ما مي خنده فروزان اين حس مي كني؟
    - هنوز زمستونه اما احساس مي كنم بوي بهار داره مي ياد
    - بوي بهار با بوي عشقمون يكي شده حس مي كنم مي خوام به پرواز در بيام
    - واي سهراب حس مي كنم عاشقتر از من پيدا نمي شه
    - من حس مي كنم خوشبخت ترين مرد روي كره زمين منم يعني مي رسه ان روزي كه من و تو زير يك سقف زندگي كنيم؟
    - اگه خدا بخواد حتما مي شه سهراب حتما
    فروزان به روبه رو چشم دوخت سهراب نيز به نيم رخ خوش تراش او نگاه مي كرد . نگاهش را در نگاه پر احساس سهراب دوخت و ارام زمزمه كرد
    - دوستت دارم .
    چشم هاي ابي و اسماني سهراب از برق عشق شفاف تر شدند و او نيز زمزمه كرد
    - منم دوستت دارم بي نهايت
    و هر دو به روي هم خنديدند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و پنجم
    جمعه بود فروزان از جمعه ها بيزار بود از روزي كه با سهراب نامزد شده بود خيلي تغيير كرده بود با پدر و مادرش مهربان شده بود شيرين زباني براي پدرش كه عاشق او بود را شروع كرده بود شهره نيز از خوش برخوردي فروزان خوشحال مي شد اما از طرفي هم ناراحت بود چرا كه مي ديد او حتي براي لحظه اي از فريدون ياد نمي كند وقتي با عمو و خانواده اش صحبت مي كند حال او را نمي پرسد از روزي هم كه فريدون قهر كرده بود و از ان جا رفته بود ديگر به خانه ان ها نيامده بود حتي تلفن هم نكرده بود مهناز نيز كه مي ديد حال پسرش چندان تعريفي ندارد سعي مي كرد از موضوع سر در بياورد سرانجام هم فهميد كه ناراحتي پسرش به خاطر فروزان است دريافت كه فروزان با فريدون نا مهربان شده است . و به او توجه نمي كند موضوع را با شهره در ميان گذاشت شهره نيز به رستم گفت و قرار شد انها به خانه عمو بروند رستم مي خواست فروزان و فريدون با هم اشتي دهد
    هنوز موضوع را به فروزان نگفته بودند او هم بي خبر از همه جا نشسته بود و با پدرش مي گفت و مي خنديد
    شهره جلو امد :
    - رستم چرا حاضر نمي شي؟
    با چشم و ابرو به او اشاره كرد به فروزان بگويد كه او نيز اماده شود
    رستم خنديد و گفت
    - چشم خانم الان مي رم حاضر مي شم
    - مگه قراره جايي بريد باباجون؟
    - آره دختر گلم
    - بدون من مي ريد؟
    - تو كه اول صفي پس زودتر پاشو حاضر شو كه بريم
    - خب چرا نمي گيد كجا مي ريم
    - مي فهمي تو اون جا رو خيلي دوست داري
    فروزان خنديد و بعد بلند شد فريدون نيز از موضوع خبر نداشت مثل چند وز گذشته در اتاقش ماتم گرفته بود مدام در فكر بود به اميد اين كه شايد فروزان تماسي بگيرد تلفن را كنار تختش گذاشته بود اما از او خبري نبود و اين موضوع باعث ناراحتي بيشتر فريدون مي شد با تمام وجودش فروزان را دوست داشت اما رفتارهاي جديد فروزان او را ازار مي داد فرناز كه از موضوع خبر داشت بيشتر از همه دلش براي برادرش مي سوخت مي ديد كه او در اتش فروزان مي سوزد در حالي كه فروزان به ديگري علاقه دارد
    وقتي ماشين مقابل خانه عمو ايستاد فروزان با تعجب گفت
    - خونه عمو اسفنديار؟ قرار بود اين جا بياييم؟
    پياده شدند و رستم كرايه را حساب كرد شهره لبخند زنان گفت
    - مگه از اومدن به اين جا خوشحال نيستي؟
    فروزان با بي ميلي شانه هايش را بالا انداخت تا به حال در مقابل عمويش رفتار بدي نداشت يعني نمي توانست داشته باشد حالا ديگر عمو حاضر بود و فروزان نمي توانست به راحتي به فريدون بي محلي كند اما تصميم نداشت به فريدون محبت كند خانواده عمو از ديدن ان ها خوشحال شدند و از ان ها به گرمي استقبال كردند عمو فروزان را در آغوش گرفت زن عمو در حاليك ه داشت صورت فروزان را مي بوسيد لبخندزنان گفت
    - عروس خوشگلم ديگه به من سر نمي زني
    فروزان با شنيدن عروس ناراحت شد و به پدرش نگاه كرد و رفت روي صندلي نشست
    رستم نيز لبخندي زد و به همراه ديگران در پذيرايي نشستند فرناز گفت
    - فري بيا بشين اين جا كنار من چرا رفتي ان دور دورا
    فروزان روي او خنديد و گفت:
    - اين جا بهتره
    شهره پرسيد:
    - پس فريدون جون كجاست؟
    مهناز با ناراحتي جواب داد
    - تو اتاقشه طبق معمول اين چند روزه
    اسفنديار خنديد و گفت
    - از دوري يار خب معلومه كه دل دلدار مي گيره يار كه اومده شادش مي كنه
    فروزان خود را به نشنيدن زد و به اصطلاح سر به سر فرناز مي گذاشت و به ان ها توجه نمي كرد هرچند كه با جمله عمو نگاه همه به سوي او دوخته شده بود عمو گفت
    - درست نمي گم فروزان جون؟
    - چي رو درست نمي گين عموجون؟ خب دوباره بگيد من اصلاح مي كنم
    آن ها خنديدند و عمو گفت
    - شيطون بيا اين جا ببينم
    فروزان رفت و كنار او نشست
    - بگو ببينم چرا دل پسر منو اب كردي و حالش رو نمي پرسي؟
    فروزان با لودگي رو به فرهاد كرد و گفت
    - فرهاد من حالت رو نپرسيدم؟ خب حالا مي پرسم خوبي؟
    دوباره همه خنديدند و زن عمو گفت
    - اون يكي رو مي گه بلا
    - كدوم يكي عمو شما باز هم بچه داريد؟
    - شيطون مي خواي بگي نمي دوني درباره كي داريم حرف مي زنيم؟
    - نامزد جنابعالي شنيدم با هم قهر كرديد خودت رو براش لوس مي كني؟
    فروزان به او نگاه كرد
    - چي شده اومده پيش شما چغلي منو كرده؟
    - نه والله اون بيچاره تو اتاقش و با كسي حرف نمي زنه حالا تو امروز به خطار من پا پيش مي ذاري و مي ري باهاش اشتي مي كني
    - اما عمو
    - ديگه اما نداره اون نمي دونه شما اومديد زودتر برو شاد و خندون بيارش بدو عمو
    فروزان به پدر و مادرش نگاه كرد رستم خنديد و گفت
    - اره بابا جون گناه داره تو كه مهربوني چطور دلت مي ياد اين همه با فريدون قهر بموني
    دندان هايش را به هم مي فشرد نه نمي توانست به عمو نه بگويد
    اصلا دلش نمي خواست به اتاق فريدون برود و ناز او را بكشد با لجبازي گفت
    - من نمي رم منت كشي
    - اي بابا اون كه اومده بود منت كشي خودت دوباره قهر كردي حالا نوبت توئه
    - مامان
    فرناز كه مي دانست در دل فروزان چي مي گذرد حرفي نزد فقط به او نگاه مي كرد در بين همه ان ها فقط فرناز بود كه از راز دل فروزان خبر داشت اما نمي توانست لب باز كند و حرفي بزند
    - بلند شد ديگه روي حرف عمو حرف مي ياري؟ به خاطر من مهربوني كن منتظريم فريدون رو با لب هاي خندون ببينيم
    فروزان با نارضايتي بلند شد به ارامي به طرف اتاق فريدون رفت وقتي پشت در رسيد لحظاتي مكث كرد در دلش هر چه فحش بود نثار فريدون كرد در زد تصميم گرفت به دروغ هم شده لبخند بزند تا اقا را راضي كند او شاد به اتاق بيايد
    وارد شد و در را بست ديد فريدون روي تختش خوابيده و ملافه را نيز روي سرش كشيده است جلو رفت و كنار تخت ايستاد نگاهي به اتاق انداخت دلش به حال فريدون سوخت هر چه باشد روزي او را دوست مي داشت هنوز هم كه نامزد بودند اما دلسوزي اش با ياد سهراب از بين رفت فريدون دراز كشيده بود و زير ملافه اشك مي ريخت چشمانش را بسته بود رايحه خوش عطر فروزان را خوب مي شناخت اين رايحه در وجودش بود حس كرد كه او كنارش است بغض گلويش را مي فشرد فكر مي كرد شايد فروزان براي اشتي ك دن امده است و مي خواهد بگويد اشتباه كرده است منتظر بود فروزان نيز دو دل بود نمي دانست چه كند به ارامي ملافه را از روي صورت او كنار زد و ديد صورت فريدون خيس اشك است واقعا دلش سوخت هر چه بود او هنوز نامزدش بود . هر چند كه اين نامزدي ديگر از نظر فروزان بي ارزش بود اما با اين حال دلش به حال فريدون سوخت
    لبه تخت نشست و به صورت پر از اشك او زل زد به ارامي صدا زد
    - فريدون
    او جوابي نداد نزديك بود بغضش بتركد فروزان دستش را به طرف او دراز كرد ترديد داشت نمي دانست چه كار كند دلش هم به رحم امده بود. چشمانش دو كاسه پر از اشك بودند نگاه گريانش را به فروزان دوخته بود و از گوشه چشمانش اشك سرازير مي شد دستش را روي دست فروزان گذاشت .فريدون بلند شد و نشست با صدايي لرزان گفت
    - اومدي؟‌اومدي؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و ششم
    فريدون بلند شد و نشست با صدايي لرزان گفت
    - اومدي؟‌اومدي؟
    فروزان سرش را به زير انداخت از خودش خجالت مي كشيد از اين كه باعث شده بود فريدون به چنين وضعي بيفتد از خود بدش امد اما آخر چه بايد مي كرد ناگهان گريست. تمام بدن او مي لرزيد.صحنه ناراحت كننده اي بود خيلي ناراحت كننده .فريدون از دستش مي ناليد
    - فري ... فري ديگه با من اين كار رو نكن ديگه هرگز تنهام نذار ديگه به من طوري برخورد نكن ديوونم كردي فري تو اين چند روزه خيلي عذاب كشيدم چرا حالي از من نپرسيدي ؟ مي دوني بي تو چي كشيدم مي دوني؟
    گريه مي كرد و همراه با ان سخن مي گفت سخنانش ناراحت كننده بود فروزان بسيار غمگين بود سخنان فريدون زجرش مي داد خيلي دلش مي خواست در ان لحظات به فريدون بگويد كه او را مثل برادر خودش مي داند به عنوان برادر دوستش دارد نه همسر اما با ديدن ضجه هاي فريدون نتوانست نه دلش نيامد قلبش به او اجازه نداد به ارامي گفت
    - فريدون خواهش مي كنم خودت رو كنترل كن خواهش مي كنم
    فريدون او را از خود جدا كرد و دو دستش را طرفين صورت او گرفت . نگاهش كرد اما فروزان سعي مي كرد نگاهش به نگاه او نيفتد.
    - فروزان به من بگو... بگو كه هنوز هم دوستم داري كه از دستم ناراحت نيستي ؟ بگو فروزان
    او سرش را به زير انداخته بود اما فريدون سر او را بالا اورد
    - تو چشمام نگاه كن فروزان بگو بگو كه هنوز دوستم داري فروزان بگو تو اين چند روزه صد بار مردم و زنده شدم تو رو به خدا فروزان به من نگاه كن. و بگو كه هوز مثل گذشته به من علاقه مندي بگو كه دوستم داري فروزان بگو بگو
    فروزان بلند شد عصبي شده بود با سهراب پيمان عشق بسته بود به او گفته بود كه در زندگي اش فقط او را دوست خواهد داشت هرگز به او خيانت نخواهد كرد ان وقت حالا حالا به فريدون بگويد دوستت دارم؟ نه محال است امكان ندارد
    - ببين فريدون من و تو كه با هم قهر نبوديم پس چرا خودت را لوس كردي و خودت رو تو اتاقت حبس كردي؟ چرا بايد مشاجره اي كه بين ما صورت مي گيره باعث بشه بزرگتر ها فكر كنند ما قهريم و بخوان اشتيمون بدهند؟
    - آخه تو....
    - من چي فريدون؟ به خاطر همين لوس بازي هاي توئه كه عصباني مي شم ديگه
    - يعني تو منو هنوز دوست داري؟‌با من قهر نيستي؟
    - نه قهر نيستم بهتره بري دست و صورتت را بشوري خواهش مي كنم ديگه هم نمي خوام اين طوري ببينمت
    او با حالت خواهش و تمنا گفت
    - پس ... پس اگر با هم دوستيم بگو كه دوستم داري!
    فروزان در اتاق رذا باز كرد به او نگاه كرد نه هركاري كرد زبانش نچرخيد كه حداقل به دروغ و براي دلخوشي فريدون اين جمله را بگويد نشد
    - پاشو زود بيا كنار بقيه
    و رفت عمو لبخند زنان گفت
    - چي شد عروسم اشتي كرديد
    فروزان با حالتي عصباني به او نگاه كرد
    - بله
    همين و بعد ناراحت نشست خيلي ناراحت بود از دست پدر و مادرش بي نهايت عصباني بود فهميده بود ان ها به خاطر اشتي دادن ان دو امروز اين جا جمع شده اند بعد از لحظاتي فريدون با سر و وضعي مرتب ولبي خندان امد و همه با ديدنش شاد شدند جز فروزان ان ها با هم ديگر سلام و احوال پرسي كردند مهناز با خوشحالي گفت
    - خدايا شكرت باز هم خنده رو تو صورت پسرم ديدم
    - خانم جان از عروس قشنگت تشكر كن
    مهناز بلند شد و با خوشحالي صورت فروزان را بوسيد
    - الهي قربون عروس گلم برم من
    فروزان لبخند مصنوعي تحويل او داد و تشكر كرد فرهاد گفت
    - حالا شيريني اشتي كنان
    فرزانه با خوشحالي گفت
    - بالاخره فروزان و فريدون اشتي كردند
    فروزان چشم غره اي به او رفت فرزانه ساكت شد زن عمو از ان ها پذيرايي كرد فريدون حالا خوشحال بود فروزان نيز سعي كرد سعي مي كرد خودش را شاد نشان دهد
    - عزيز عمو چرا ساكتي حرف بزن با فريدون صحبت كن
    - با اون صحبت كردم شما نگرون نباشيد
    - رستم مي گه دوست نداري فريدون زياد بيا دنبالت اره
    فروزان نگاه ناراحتش را به پدرش انداخت و جوابي نداد فريدون گفت
    - تو گفتي نيام اموزشگاه من هم كه نيومدم
    - تو همون بياي خونه به من سر بزني كافيه بيرون نمي شه بياي مي بيني كه مسخره ام مي كنند
    - وا چرا مسخره ات مي كنند
    شهره گفت
    - مهناز جون دخترهاي بي كار و پررو زيادن كسي غير از اونا كه مسخره نمي كنه
    فريدون گفت
    - اگه تو ناراحت مي شي باشه فقط مي يام خونه تون
    - لطف مي كني!
    فرناز از فروزان خواست به اتاق او برود
    مهناز گفت
    - وا فرناز اين دو تا حالا كه اشتي كردند بذار با هم باشند
    فروزان بلند شد و گفت
    - نه زن عمو من و فرناز مي ريم اتاقش كمي با هم حرف مي زنيم
    دلش مي خواست كه از ان جمع برود همراه فرناز به اتاق او رفت و نشست
    - فرناز چه خوب كردي گفتي بيام اين جا داشتم اعصابم رو خورد مي كردند
    - به فريدون چي گفتي
    فروزان شانه هايش را بالا انداخت
    - بالاخره كه بايد بگي
    - نمي دونم
    - از اون پسره چه خبر همون كه دوستش داري
    - سهراب
    - فروزان او ن كيه
    - مي خواي بدوني چه شكليه؟
    فرناز سرش را تكان داد بعد فروزان از زير بلوزش گردنبند قلب شكلي را بيرون اورد اين همان هديه اي بود كه سهراب به فروزان داده بود در قلب جاي دو عكس بود در يك طرف عكس خودش را قرار داده بود و ان را به فروزان تقديم كرده بود و چقدر باعث خوشحالي او شده بود
    - چقدر قشنگه فري
    - سهراب خريده بهم هديه داده
    بعد دكمه بسيار كوچكي را كه بالاي قلب بود فشرد و قلب باز شد ان را به فرناز نشان داد
    - عكسشه
    فرناز قلب طلايي را گرفت و به عكس زل زد
    واي خداي بزرگ و مهربون
    واي خيلي خوشگله
    هيس هيس همه رو خبردار كردي
    واي فروزان خيلي خوشگله از كجا پيداش كردي
    اي بابا گفتم كه تولد دوستم باهاش اشنا شدم
    خيلي نازه فروزان خيلي
    تازه اين عكسشه خودش رو هم بببيني چي مي گي؟ خودش صد برابر نازتر
    فرناز مدام به عكس نگاه مي كرد و زيبايي او را مي ستود خيلي ذوق زده شده بود تا به حال پسري به اين زيبايي نديده بود فروزان نيز از اين همه تعريف خوشحال شده بود
    خب ديگه بسه فرناز بذار جمعش كنم ممكنه يكي بياد
    دوباره قلب را بست و زير پيراهنش پنهان كرد ناگهان گفت
    - فرناز فريدون رو چه كنم
    - نمي دونم اون بي تو مي ميره ديوونه مي شه
    - مي گي چه كار كنم
    - اگر بگي يكي ديگه رو دوست داري مرگش حتميه
    فروزان با ناراحتي گفت
    - من مي خوام نامزدي رو به هم بزنم اما هر كاري مي كنم نمي شه
    - فروزان مطمئني كه سهراب رو مي خواي
    - چي مي گي فرناز براش مي ميرم دوستش دارم
    - پس فريدون چي
    - من نمي دونم بالاخره يك كارش مي كنم اين داداش تو هم شده قوز بالا قوز
    فرناز سرش را به زير انداخت نمي خواست فروزان را ناراحت كند ان ها دوستان خوبي براي هم بودند فرناز دلش نمي خواست اين دوستي به هم بخورد اما از طرفي دلش براي فريدون مي سوخت پرپر زدن او را مي ديد و ناراحت مي شد
    - باهاش بيرون هم رفته اي
    - كم و بيش
    - تو كه خيلي دوستش داري اون چي؟
    - اره دوستم داره
    - مثل فريدون
    - بيشتر
    - تو از كجا مي دوني شايد فريدون بيشتر دوستت داره
    - من و اون عاشق همديگه هستيم فرناز بهتره اين قدر هم فريدون فريدون نكني
    در ان لحظه فرزانه نامد و گفت
    فروزان بابا مي گه حاضر بشيد مي خواهيم بريم
    تو برو من حاضرم
    فروزان بلد شد و همراه فرناز به پذيرايي بازگشتند رستم پرسيد
    دخترم حاضري
    بله من حاضرم
    تو بمون عموجون
    درس دارم عمو كجا بمونم
    اي شيطون تو اگه اين زبون رو نداشتي چي مي كردي
    از شما قرض مي گرفتم و خنديد
    پس از خداحافظي از ان جا رفتند فريدون خواست ان ها را برساند رستم نيز پذيرفت فريدون پشت فرمان نشست و به سوي خانه حركت كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و هفتم
    -فروزان چه خبر از فريدون؟
    - هيچي
    - -يعني چي هيچي؟ خب يه دفعه بگو نمي خوايش
    - گفتم. باور نكردند تازه منو به اون جا بردند اشتي دادند
    طاووس با تعجب به او نگاه كرد
    - آشتي؟ يعني چه؟ خب به خود فريدون بگو
    - خواستم با بي محلي ردش كنم نشد گفتم نمي خوامت باور نكرد قهر كردم نشد
    - اين پسر عموي تو ديگه كيه مثل اين كه خيلي پوست كلفته
    - واي طاووس دارم ديوونه مي شم
    - سهراب چي ؟ اون چي مي گه؟
    - مي گه تلاشم رو بكنم اما من ديگه فكرم به جايي قد نمي ده
    - خب بگو سهراب بياد خواستگاريت در اون صورت پدر و مادرت اونو مي بينند و تو بيشتر شروع كن به گفتن اين كه فريدون رو نمي خواي و به سهراب علاقه مندي
    - يعني بگم سهراب بياد خواستگاري من
    - خب اره اون تو رو مي خواد
    - به نظر تو خوانواده اش هم منو قوبل مي گنند؟
    طاووس گفت:
    - راستش نمي دونم مادرش يه جوريه خيلي پول پرسته
    - منظورت چيه؟
    - شايد واسه خاطر خودت ببين فروزان من نمي خوام تورو ناراحت كنم اما چطور بگم شايد خوانده اش كمي ايراد بگيرن
    - يعني اونا اجازه نمي دن من و سهراب ازدواج كنيم
    - من نمي دونم باور كن راستش پدرم با خانواده سهراب معاشرت داره من هم فقط يه بار مادرش رو ديدم پدره خيلي از مادره حرف شنوي داره مادرش خيلي مند بالاست فكر مي كنه از دماغ فيل اتاده
    - خيلي بده؟
    - خب بالا شهري يه ديگه
    - مگه همه بالا شهري ها اين طوري اند
    - همه شون نه اما خب بيشترشون اين طوري اند
    فروزان سكوت كرد به فكر فرو رفت اگر موفق نشود با سهراب ازدواج كند چه مي شود؟ واي خدا بي سهراب مي يمرد ديوانه مي شود
    ساعت اخر بعد از اين كه تعطيل شدند طاووس گفت
    - نگاه كن سهراب هم اومده چطوره باهاش صحبت كني
    - چي بگم
    - خب حرفات رو بزن در ضمن مي توني تلفن كني خونه بگي كلاس تقويتي داري اين طوري مامانت هم از دير رفتن تو به خونه نگرون نمي شه
    سهراب شاد و خندان ايستاده بود و به فروزان نگاه مي كرد
    - سلام عزيزم خسته نباشي
    فروزان پكر بود اما با ديدن او لبخند زد
    - سلام ممنون
    ابي و طاووس با هم مشغول بودند فروزان پرسيد
    - سهراب امروز كار نداري؟
    - چطور؟
    - مي خوام باهات صحبت كنم
    - باشه عزيزم مي شنوم
    - اين جا نه بريم
    از ابي و طاووس خداحافظي كردند و سوار اتومبيل شدند و رفتند
    - كجا بريم؟
    - اول كنار يك كيوسك تلفن نگه دار به خونه زنگ بزنم مي گم كلاس اضافي دارم
    - چشم
    حركت كرد و به خواست فروزان كنار كيوسكي نگه داشت فروزان با خانه تماس گرفت و به مادرش گفت كلاس تقويتي دارد و دير به منزل مي ايد بعد سوار ماشين شد و گفت
    - حالا جايي بريم تا بتونم باهات صحبت كنم البته همين طور هم مي تونم بگم
    - باشه مي شنوم
    فروزان سكوت كرد بعد از لحظاتي گفت
    - سهراب مي خوام راجع به پسر عموم صحبت كنم
    - راجع به پسر عموت براي چي مگه اتفاقي افتاده؟
    فروزان به سهراب كه ناراحت شده بود نگاه كرد
    - نترس چيزي نشده ببين سهراب من هر كاري مي كنم كه اين نامزدي رو به هم بزنم نمي شه اصلا هر كاري مي كنم تا اونا متوجه شوند اونو نمي خوام نمي شه ديگه نمي دونم چه كار كنم
    - به فريدون هم گفتي؟
    - دعوا كه كرده بوديم گفتم اقا قهر كرده بود و بعد مامانم اينا اشتيمون دادند
    ناراحتي او را ديد و ادامه داد
    - ناراحت نشو به خدا خودم خيلي اعصابم به هم ريخته
    سهراب با ناراحتي گفت
    - واي فروزان يك كاري بكن مي دوني اگه با اون ازدواج بكني چي مي شه؟
    فروزان به او نگاه كرد و سهراب با ناراحتي ادا كرد
    - من مي ميرم
    سهراب واقعا غمگين شده بود تنها دلخوشي او در دنيا فقط فروزان بود وجود پسر عموي فروزان براي او چون رقيبي مي ماند كه كمر به قتلش بسته بود او فروزان را با تمام وجودش مي خواست و از دست دادنش به م عناي انتهاي زندگي براي سهراب بود
    فروزان نيز غمگين بود تمام سعي اش را مي كرد تا فريدون را از ميدان بيرون كند اما نمي شد
    0 ببين سهراب من يه فكري دارم.
    - چه فكري بگو؟!
    - به نظرم اگه تو بياي منو از پدر و مادرم خواستگاري كني شايد بشه
    - چطوري؟
    خب اگه تو بياي خواستگاري در اون صورت يه رقيب براي فريدون پيدا مي شه رقيبي كه من براي رسيدن به اون با خانواده ام مخالفت مي كنم به همه مي گم تو رو مي خوام در اون صورت همه مي فهمند كه علاقه اي به فريدون ندارم نظر تو چيه؟
    سهراب لحظه اي سكوت كرد و پرسيد:
    - به نظرت پدر و مادرت قوبل مي كنند؟
    - اگه اونا هم قبول نكنند من قبول مي كنم اين زندگي منه نه زندگي اونا
    - پس اگه اين طوره قبول مي رم با پدر و مادرم صحبت مي كنم
    - راستي سهراب پدر و مادرت منو قبول مي كنند؟
    سهراب به او نگاه كرد و لبخندي زد
    - بايد از خداشون باشه چنين عروسي نصيبشون بشه
    - يعني مي شه؟
    - چرا نشه عزيز دلم من و تو به هم مي رسيم به هر قيمتي كه شده فروزان خيلي خوشحال شد به او نگاه كرد او هم مي خنديد.
    - گريه مي كني سهرابم؟
    - گريه شوق مي دوني عزيزم هرگز محبت واقعي رو حس نكرده ام حتي حس نكرده ام دوست داشتن واقعي يعني چي اما با تو با تو همه اين ها رو حس كردم با تو دوست داشتن رو فهميدم خوشحال از اين كه تو رو دارم فروزان خوشحالم
    فروزان از اين كه مي ديد وجودش باعث شادي اين پسر زيبا شده خرسند بود از اين كه مي ديد حرفهايش خنده هايش و حركاتش روح مرده او را زنده مي كند شاداب بود
    - بهتره غذا بخوريم بعد انرژيمون واسه گفتن زياد مي شه.
    فروزان خنديد و همراه او وارد رستوران شد پشت ميزي نشستند و غذا سفارش دادند
    - سهراب به تو نمي خوره پسر غمگيني باشي اولين باره كه ديدمت حس كردم شادتر از تو پيدا نمي شه حتي تا امروز هم اين حس رو داشتم اما حالا تو چرا احساس غصه و غم مي كني چرا ناراحتي؟
    سهراب چشم در ديدگان او دوخت
    - اگه تو هم مثل من زندگي كرده بودي و جودت پر از غم مي شد من از بچگي تنها بودم تو فكر مي كني پدر و مادرم منو بزرگ كردند. نه عيزم اونا به دنبال خوشگذراني خودشون بودند من هميشه با وجود يه پرستار بچه بزرگ شدم تو بچگي حتي براي يه بار هم مادرم منو بغل نكرد هميشه حس مي كردم اون پرستار مادرمه به اون مي گفتم مادر با مادر واقعي خودم غريبه بودم هر وقت مي ديدمش خودم رو پشت پرستار قائم مي كردم به پدرم علاقه داشتم حداقل اون گاهي اوقات دستي به سرم مي كشيد اما مادرم از بچه مي ترسيد ديگه چطور منو به دنيا اورده بود نمي دونم هيچ وقت محبت واقعي اونو نديدم فقط به پول و ثروت فكر مي كردند مادرم مدام دنبال خريد لباس هاي جديد و وسايل ارايش بود يا در ميهماني ها شركت مي كرد يا خودش ميهماني ترتيب مي داد . هميشه در اتاقم زنداني بودم ارزو مي كردم براي يه بار هم شده مادرم منو بغل كند اما به ارزوم نرسيدم هيچ وقت
    چشمانش پر از اشك شده بود فروزان نيز ناراحت شده بود دستش را روي دست او گذاشت سهراب نگاه پر از اشكش را به او دوخته بود بغضش را مهار كرد لبخند غمناكي زد و گفت
    - غذاتو بخور يخ كرد
    فروزان سرش را به زير انداخت از ديدن ناراحتي سهراب دلش گرفته بود حس مي كرد بايد تا ان جا كه مي تواند به او محبت كند بيشتر دوستش داشته باشد.
    0 سهراب من ديگه نمي ذارم تو غصه بخوري ديگه نمي ذارم
    مي دونم عروسكم مي دوني تويي كه باعث خوشحاليم هستي فقط تو حالا غذاتو بخور و ناراحت هم نباش
    هيچ ميلي به خوردن نداشتند در اتومبيل نشستند سهراب پرسيد
    - مي خواي بري خونه
    - نه مي تونم تا ساعت 3 با هم باشيم
    - كاشكي تمام 24 ساعت روز رو با هم بوديم
    سهراب پرسيد
    - با حرفهام ناراحتت كردم نه؟
    - حرفات ناراحتم نكرد غصه خوردن خودت ازارم داد من هيچ وقت نمي خوام غم رو در چهره تو ببينم هرگز نمي خوام تو چشم هاي قشنگت ناراحتي موج بزنه
    - مي فهمم عزيزم باشه به خاطر تو فقط مي خندم فقط شاد مي شم مي دوني از وقتي كه با تو همراه شدم از وقتي كه صفحه جديدي از زندگيم اغاز شده حس مي كنم دنيا هم با من اشتي كرده حس مي كنم دنيا به روم مي خنده ديگه تظاهر به شادي نمي كنم بلكه واقعا خوشحالم
    فروزان خنديد
    - خوبه خيلي خوبه شادي تو براي من يه دنيا ارزش داره
    - خنده تو هم براي من مثل هديه بهار مي مونه هديه بهار با وجود تو همه فصل ها براي من رنگ بهار رو گرفته اند همه جا بوي بهار رو مي ده.
    ماشين را نگه داشت دوباره به همان جاي باصفا برگشته بودند به همان مكان بي نام همان جا كه فروزان خيلي دوستش داشت فكر ميكرد شهر عاشقان است پياده شدند شروع كردند به قدم زدن. خوشحال بودند جوي كوچكي ان جا بود كه ابش يخ زده بود فروزان و سهراب كنار ان نشستند.
    - تو خيلي خوبي فروزان اين رو مي دونستي
    - باوجود تو خوبم اين رو فراموش نكن
    - دوستت دارم فروزان
    لبخند مليحانه بر لبان فروزان نشست.
    آرام زمزمه كرد
    - من هم دوستت دارم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و هشتم
    پس از صرف شام سهراب تصميم گرفت با پدرش و مادرش صحبت كند پدرش مشغول مطالعه مجله بود و مادرش ژورنال لباسي در دست داشت و به آن نگاه مي كرد
    سهراب نفسي كشيد :
    - مامان و بابا من مي خوام با شما حرف بزنم
    - با ما؟
    - بله پدر مي خوام با هر دو نفر شما درباره موضوع مهمي حرف بزنم
    سلطنت سر بلند كرد و گفت
    - خوبه خب پسرم حرف بزن
    سهراب لحظاتي مكث كرد و بعد گفت
    - من ...من.... بدون حاشيه روي مي گم... من مي خوام از دواج كنم
    سلطنت و اردشير هر دو با هم و يكص3دا پرسيدند
    - تو مي خواي چه كار كني؟
    - مي خوام ازدواج كنم مي خوام تشكيل خانواده بدم
    - عاليه پس بالاخره مغزت به كار افتاد خيلي خوبه پسرم
    اردشير نيز لبخندزنان گفت
    - به نظر من هم خيلي خوبه
    - حالا شاهزاده خانمي كه تو مي خواي باهاش ازدواج كني كيه ؟ از فاميل خودمونه يا اشنايانه
    - هيچ كدوم نه فاميل نه اشنا
    سلطنت با تعجب پرسيد:
    - پس كيه؟
    سهراب اب جديت گفت
    - فقط از دخترهاي لوس و ننر فاميل خيلي خيلي بهتره اين رو باور كنيد
    - مثل اين كه خيلي تو گلوت گير كرده خب بگو ببينم خانواده اش در چه سطحي اند به ما مي خورن؟
    سهراب واقعا ناراحت شد گفت
    - مادر فقط بدونيد خوانواده اش انسانند
    - حالا دختره كي هست
    - چند وقته كه باهاش اشنا شدم دختر خيلي خوب و نجيبيه اروم مهربون با ادب خوش برخورد و خيلي خيلي زيبا
    - پس دختر خوبيه؟
    - عاليه مادر عالي من فقط مي خوام با اون ازدواج كنم فقط اون
    - نظر تو براي ما خيلي مهمه پسرم اما خب ما بايد درباره دختري كهانتخاب كردي بيشتر بدونيم
    - البته پدر حق داريد بدونيد
    - ببينم سهراب دختره چه شكليه عكسي ازش داري
    - عكس تكي نه اما تو عكس هايي كه در جشن تولد طاووس دوست ابي انداختيم اونم هست دوست داريد ببينيدش؟
    - البته
    سهراب با خوشحالي بلند شد و به اتاقش رفت البومش را برداشت و دوباره به كنار ان ها برگشت فكر مي كرد اگر ان ها عكس فروزان را ببينند حتما موافقت مي كنند
    البوم را ورق زد و رسيد به عكس هاي تولد البوم را به طرف سلطنت گرفت و انگشت گذاشت روي عكس فروزان
    - ايناها خودشه
    سلطنت ابتدا با ديدن عكس دختر چشمانش برق زد بعد از لحظاتي گفت
    - خيلي زيباست
    اردشير نيز بلند شد و جلو امد و به عكس فروزان خيره شد
    - واقعا زيباست
    سهراب از اين كه مي ديد ان ها اين چنين شيفته فروزان شده اند خوشحال شد مي ديد كه مادرش چگونه به عكس خيره گشته و پدرش نيز با تحسين سر تكان مي دهد
    - نظرتون چيه
    - انتخاب عاليه پسرم مي بينم بالاخره كسي رو كه مي خواستي پيدا كردي خيلي خوشگله از سر و وضعشم معلومه از خانواده ثروتمند و اصيليه درسته؟
    سهراب به چشمان مادرش نگاه كرد فقط از اين لحظه مي ترسيد از لحظه اي كه بخواهد از خانواده فروزان صحبت كند سكوت كرد و بعد از لحظاتي سر بلند كرد بايد واقعيت را مي گفت او تصميم خودش را گرفته بود
    - بهتره توضيح بدم راستش كلا خانواده خوبي داره
    - پس به ما مي خوره اسم دختره چيه
    - فروزان
    - اسم قشنگي هم داره اين طور نيست اردشير
    - بله بله به نظر من هم زيباست هم خوشنام
    - پسرم درباره خانواده اش بگو خونه شون كجاست
    سهراب احساس خفگي كرد اما تصميم داشت حرف بزند
    - خب خب خونشون... تو جنوب شهره
    خودش را كشت تا توانست اين جمله را بگويد سلطنت با وحشت بلند شد
    - كجا؟
    اردشير نيز به او خيره شد
    گفتي خونه شون كحاست؟
    - تو...تو جنوب شهره
    - جنوب شهر سهراب با من شوخي مي كني ما داريم جدي صحبت مي كنيم
    - خب منم جدي مي گم خونه شون تو جنوب شهره
    - ديوونه شدي مي خواي با يه جنوب شهري ازدواج كني فكر كنم عقلت را از دست دادي
    - ببينيد مادر براي من شمال و جنوب هيچ فرقي نمي كنه از اين رو مي دونم كه چه در شمال چه در جنوب ادم زندگي مي كنه ادم نفس مي كشه چه فرقي مي كنه خونه ادم كجا باشه
    - به هر حال همه جا ادم ها هستند كه زندگي مي كنند ادم ها
    - بس كن سهراب بس كن ديگه نمي خوام بشنوم يعني تو داري ما رو با جنوب شهري ها مقايسه مي كني؟
    - مگه شما چي تون بيشتر از اوناست مادر شما هم مثل اونا انسانيد . فقط فرق مهمتون اينه كه پولتون از پارو بالا مي ره اما اونها نه
    اردشير گفت
    - پسره بهتره درست تصميم بگيري فرق ما با اونا از زمين تا اسمونه
    - پدر چرا اين حرف رو مي زنيد چرا فقط چشمتون رو به جيبهاي مردم دوختيد چرا نمي خواهيد خودشون رو نگاه كنيد چرا نمي خواهيد انسانيت رو درك كنيد
    - سهراب ديگه نمي خوام يك كلمه بشنوم بهتره اين بحث رو تموم كني
    - بهتره فراموشش كني فكر كردي چون خوشگله ما قبولش مي كنيم نخير پسرجان اشتباه فكر كردي
    - برام مهم نيست كه شما چي فكر مي كنيد مادر شما تازه من براتون مهم شدم تازه فهميديد كه پسر داريد؟ اخ ... پس لابد از مدل لباس ها و جديدترين وسايل ارايش غافل مونديد چه لطف بزرگي چطور تونستيد عزيزترين اشيا خودتون رو براي لحظاتي به خاطر پسرتان فراموش كنيد چطور؟
    - ديوونه شدي سهراب مثل اين كه دختره جادوت كرده
    - خير اون جادوگر نيست بلكه اون دختر خوب و نجيبيه براي من اصلا مهم نيست كه اون پولداره يا فقير اصلا
    - اما براي ما مهمه تو تنها وارث خونواده ما هستي تمام ثروت ما به تو ميرسه
    - ما نمي خواهيم ثروت بزرگ سالاري ها بيفته دست يك دختره پايين شهري.
    - كسي كه با هزار زحمت و ناراحتي بزرگت كرده اينه جواب ما؟
    سهراب پوزخندي زد:
    هزار زحمت و ناراحتي ؟ آخ مادر متاسفم شما چند شب به خاطر من بيداري كشيديد چقدر براي گريه كردنم غصه خورديد چقدر؟ حالا سهراب فرياد مي كشيد حرف هاي دلش را بيان مي كرد واقعيت ها را مي گفت سخناني كه براي سلطنت خيلي گران تمام شد حتي فكرش را نيز نمي كرد كه روزي سهراب مقابلش بايستد و از مهر مادرانه اش سحن بگويد اما سهراب واقعا عصباني بود مي خوالست تمام عقده هاي سال هاي پيش را بيرون بريزد
    - شما مادر حتي يه بار هم در بچگي منو در اغوش نگرفتيد هميشه ارزوي اغوش گرم و مهربانه مادرانه به دلم موند هميشه ارزو مي كردم براي لحظه اي هم شده به من نگاه كني تو بچي مي اومدم كنارت تا با من حرف بزني برام لبخند بزني اما شما فقط به فكر خودتون بوديد. براي شما پول و ثروت مهمترين اصل و پايه در زندگي بود از من خوشتون نمي اومد چرا ؟ چون از بوي بچه حالتون بهم مي خورد تا پرستار منو كنار شما مي اورد واه واه كردنتون فضاي خونه رو پر مي كرد . هيچ وقت نفهميدم مادرها چه بويي مي دن كه هرگز بچه ها اونو فراموش نمي كنند نفهميدم مادر كيه نفهميدم نگاه پر مهر مادرانه يعني چه هيچ وقت نتوانستم راحت بگم مادر هميشه فكر مي كردم مادر واقعي من اون پرستاره اون شما پدر هيچ نشد با شما راحت باشم هيچ وقت نشد اخر شب به اتاقم بياييد به من شب به خير بگيد و پيشونيم رو ببوسيد تا راحت بخوابم يا در خارج از كشور مشغول تجارت بوديد يا وقتي در كشور خودمون بودي دنبال كارهاي خودت هر دو يا در مهموني ها بوديد يا خودتون مهموني برگزار مي كرديد هميشه تو اتاقم بودم تنهاي تنها هيچ وقت نفهميديد كه من به شما احتياج دارو وقتي هم كه بزرگ شدم شما ها بوديد كه پز موفقيت هاي منو به فاميل و آشنا مي داديد برام مهموني برگزار مي كرديد با چشن گرفت ها مي خواستيد ثروتتون رو نشون بديد مي خواستيد ثابت كنيد كه چقدر پولداريد فقط همين كمبود محبت داشتم فكر مي كرديد براي من زن بگيريد خيلي بهتر مي شه اما دخترهايي رو هم كه انتخاب ميك رديد مثل خودتون بودند خالي از احساس لوس و افاده اي هميشه خواستم بهترين باشم خواستم استقلال داشته باشم خواستم خودم باشم نه عروسكي كه شما منو بازي بدين خواستم روي پاهاي خودم بايستم نه اين كه به شما تكيه كنم اما هميشه از رفاه كامل برخوردار بودم هميشه تو جيب ها م پر بود از اسكناس هاي درشت اما نياز من با پول برطرف نمي شد نه پول همه چيز نبود حالم از بوي پول به هم مي خوره چون اين پول باعث شده ميون انسان ها فاصله بيفته من به يك دفترچه بانكي كه در اون مبلغ بسيار بالايي پول باشه احتياج ندارم من به ماشين مدل بالايي كه براي من تهيه مي كنيد احتياجي ندارم من به محبت شما نياز داشتم اما هيچ وقت درك نكرديد حالا بعد از مدتها كسي رو پيدا كردم كه دركم مي كنه كسي رو پيدا كردم كه دوستش دارم واقعا دوستش دارم به هر قيمتي كه شده با اون ازدواج مي كنم اصلا نمي خوام وارث ثروت بزرگ سالاري ها باشم لازم نيست ديگه نگران من باشيد من با اون دختر ازدواج مي كنم شما هم نمي تونيد مانع من بشيد چون حالا تو اين لحظات ديگه دلم نمي خواد شما به من دستور بديد و مثل يه بچه باهام رفتار كنيد
    - نمي خوام
    - نمي خوام.
    حالا سهراب داشت زار مي زد به شدت گريه مي كرد روي زمين نشسته بود و ناله مي كرد سلطنت ساكت بود به سهراب خيره شده و لبهايش به هم چسبيده بود واقعا ناراحت شده بود ديد كه چطور سهراب محكومش كرد ديد كه چطور رفتارش را اشتباه خواند خودش خوب مي دانست كه سهراب واقعيت را گفته است اما با اين حال اصلا دش نمي خواست قبول كند حتي ديدن گريه هاي سهراب هم دلش را به رحم نياورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل و نهم
    اردشير با ناراحتي به سهراب نگاه مي كرد او هميشه فكر مي كرد كه سهراب در رفاه و ارامش است . اما از نياز واقعي او اطلاعي نداشت حالا فهميده بود كه در حق پسرش واقعا كوتاهي كرده . ديدن ضجه هاي سهراب ازارش مي داد . برخاست او را از روي زمين بلند كرد به چشم هاي زيبا و پر از اشك او نگاه كرد به ارامي گفت:
    - پسرم من واقعا متاسفم در تموم اين سال ها فكر مي كردم تو راضي و خشنودي اما حالا
    سهراب با همان ناراحتي گفت:
    - پدر ديگه زمان گذشته . حالا هر چقدر هم كه به من محبت كنيد باز هم جاي اون روزها پر نمي شه. روزهاي تنهايي من
    - بهتره بري تو اتاقت استراحت كني
    - نه پدر نمي تونم نمي تونم
    سلطنت بلند شد و به ارامي گفت:
    - سهراب پدرت راست مي گه برو استراحت كن
    - اما جواب من چي مي شه فروزان چي مي شه؟
    سلطنت بلند شد و به ارامي گفت:
    - سهراب پدرت راست مي گه برو استراحت كن
    - اما جواب من چي مي شه فروزان چي مي شه؟
    سلطنت به راحتي گفت
    -فراموشش كن دختر خوشگل كم نيست خدا كه فقط اونو زيبا نيافريده.
    - اما مادر من فقط فروزان رو مي خوام
    - بهتره من من نكني همين كه گفتم تو تنها فرزند خانواده سالاري هستي همه طور ديگه اي به ما نگاه مي كنند اگه تو بخواي بري و با يه دختر از سطح پايين ازدواج كني همه مسخره مون مي كنند . اين رو درك كن و فكرت رو به كار بنداز . در ضمن فكر نكن كه با گريه و زاري دل ما به رحم مي ياد و با ازدواج تو با اون دختره موافقت مي كنيم!!
    سهراب خشمگين شد:
    - حالا كه اين طور شد من هم از اين جا مي رم
    - صبر كن پسرم صبر كن بهتره در يه فرصت ديگه با هم صحبت كنيم
    - نه پدر ديگه فرصتي باقي نمونده من از اين جا مي رم
    البوم را برداشت و به اتاقش رفت شناسنامه و دفترچه بانكيش را برداشت چند دست لباس نيز در ساك گذاشت و از اتاق خارج شد. خواست از خانه خارج شود پدرش مقابلش ايستاد
    - سهراب اشتباه نكن
    - من اشتباه نمي كنم بدونيد كه شماها داريد اشتباه مي كنيد
    سلطنت با خشم بلند شد و گفت
    - ديوونه شدي پسر اون دختره پاك عقل از سرت پرونده چشمش به پول و دارايي ما خورده و خواسته تو رو تصاحب كنه تو خيلي ساده اي كه هنوز اينو درك نمي كني .
    سهراب با عصبانيت چشم به او دوخت
    - اون گذا گشنه نيست كه دنبال پول شما باشه بهتره حالا ديگه شما بمونيد و پول و ثروتتون تا ببينم دست كي مي خواد بيفته
    از خانه خارج شد سوار ماشينش شد و به سرعت حركت كرد
    - پسره پاك خل شده
    - خانم شما هم زياده روي كرديد حالا هيچ مي دوني كجا رفت؟
    - خب بره اما مطمئن باش برمي گرده
    - اوني كه من ديدم هرگز بر نمي گرده اون حرفهاي دلش رو زد اما واقعا در حقش كوتاهي كرديم
    - تو هم داري حق رو به اون مي دي؟
    - بله چون واقعا حق با اونه ما هيچ وقت نفهميديم كه واقعا چي براي سهراب مهمه
    - به خاطر همينه كه اين قدر خودسر شده اون حق نداشت چنين حرفهايي رو به ما بزنه حق نداشت
    - از شنيدن واقعيت ها ناراحت شدي خانم؟ شنيدن راستي ها تلخ بود؟
    - واقعا كه مثل اينكه تو هم عقلت رو از دست داده اي
    و با عصبانيت به طبقه بالا رفت اردشير با ناراحتي خود را روي كاناپه انداخت نگران سهراب بود مي ترسيد برايش اتفاقي بيفتد نگران حالش بود اما نمي دانست چه كار كند
    پسرش راستي برايش عزيز بود تمام سعي و تلاشش را براي خاطر او انجام داده بود اما حالا با خودش مي گفت: كاش به جاي اين كه اين همه به دنبال پول مي دويدم. لحطه اي را نيز با پسرم مي گذراندم كاش زمان به عقب باز مي گشت و جبران تمام اين بي توجهي ها را مي كردم
    سهراب با چشم هاي گريان پشت فرمان نشسته بود و رانندگي مي كرد. خيلي ناراحت بود از دست مادرش بيش از حد عصباني بود واقعا احساس مي كرد از او بيزا است .
    حالا بايد كجا مي رفت تصميم گرفت به خانه ابي برود بنابراين به سمت خانه ان ها حركت وقتي رسيد مقابل در ايستاد و زنگ را فشرد از پشت اف اف خود ابي پرسيد:
    - كيه؟
    - منم سهراب
    - تويي چه عجب بيا بالا در باز شد؟
    - اره
    وارد شد و از پله ها بالا رفت ابي در خانه را باز كرده بود
    - سلام پسر چه عجب ؟
    - سلام ابي جون مهمون نمي خواي
    - چرا نخوام خوش اومدي نوكرتم هستم
    - كسي خونه نيست؟
    - نه رفته اند مهموني
    سهراب داخل شد در پذيرايي روي كاناپه اي نشست ابي نيز روي صندلي نشست و به سهراب زل زد
    - چي شده سهراب؟
    - هيچي چيزي نشده
    - پكري مثل اين كه اتفاقي افتاده با فروزان حرفت شده؟
    - نه بابا
    - پس چي ؟ به من بگو
    - با پدر و مادرم دعوام شد زدم بيرون
    - براي چي؟ سر چي؟
    - به خاطر فروزان گفتم مي خوام باهاش ازدواج كنم اول كه حرفي نزدند اما بعد كه فهميدند يه دختر ساده هست عصباني شدند مادرم گفت بايد فراموشش كنم دعوام شد و بعد وسايلم رو جمع كردم و گفتم ديگه به اون خونه بر نمي گردم
    ابي با تعجب به اون گاه كرد :
    - اونا مي دونند كه حالا تو كجايي؟
    - نه نبايد بدونند اگه تو هم ناراحتي بگو كه پاشم برم
    - نه نه اين چه حرفيه نوكرتم تا هر وقتي خواستي مي توني بموني اره اين جا خونه خودته
    - ابي نگرونم به نظرت چي مي شه؟
    - من نمي دونم اخه حالا مگه چي مي شه با فروزان عروسي كني پدر و مادرت خيلي سخت مي گيرند
    سهراب با ناراحتي چشم هايش را بست
    شام خوردي
    اره راحت باش
    پسر زياد غصه نخورد همه چيز درست مي شه
    اميدوارم اميدوارم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه ام
    چند روزي مي شد كه سهراب به خانه خودشان نرفته بود ظهرها به دنبال فروزان مي رفت و او را به منزلشان مي رساند و بعد خود مي رفت به فروزان نگفته بود كه با خانواده اش جر و بحث كرده و چند روزي است كه به منزل نمي رود . نمي خواست با گفتن اين موضوع فروزان را ناراحت كند. بودن با فروزان براي او لذت بخش بود حتي اگر لحظات كوتاهي هم بود . پدر و مادر او نگرانش بودند حتي سلطنت نيز بعد از چند روز غيبت سهراب نگران شده بود اردشير با ناراحتي گفت:
    - زيادي تند رفتيم خانم!
    سلطنت با عصبانيت به او نگاه كرد و گفت:
    - نبايد باهاش مخالفت مي كردم ؟ نكنه تو راضي اي كه با اون دختر جنوب شهري فقير ازدواج كنه ؟!!
    - نه موافق نيستم اما مي تونستيم خيلي راحت اونو متقاعد كنيم كه داره اشتباه مي كنه
    - خودت كه ديدي پسره پاك خل شده بود اصلا حرف حساب حاليش ني شد
    - حالا چه كار كنيم خيلي جاها رو گشتيم نبوده
    - من هم نمي دونم ببينم به دوستانش هم سر زدي ؟
    - فقط يكي دو نفر رو مي شناختم حتي ما صميمي ترين دوست سهراب رو نمي شناسيم.
    سلطنت لحظاتي انديشيد و بعد گفت:
    - دوست طاووس دختر جهاني اونا بيشتر با سهراب بودند
    - شماره اونا رو داري؟
    - صبر كن
    دفتر تلفن را برداشت و پس از پيدا كردن شماره سعي كرد با منزل جهاني تماس برقرار كند. سائي گوشي رو برداشت:
    - بفرماييد
    - سلام خانم جهاني من با طاووس خانم كار داشتم منزل هستند؟
    - بله شما؟
    - سالاري هستم مادر سهراب
    - اه بله بله خانم سالاري حالتون چطوره ببخشيد كه به جا نياوردم
    - ممنون خانم لطف كنيد گوشي را به طاووس بدين
    - گوشي
    بعد از لحظاتي طاووس با تعجب گوشي را برداشت سابقه نداشت كه خانم سالاري به منزل ان ها تلفن كند ابي نيز به خواست سهراب حرفي به او نزده بود
    - سلام خانم سالاري طاووس هستم
    - سلام طاووس جون خوبي عزيزم
    - ممنونم اتفاقي افتاده خانم سالاري
    - ببين دخترم تو مي دوني سهراب كجاست؟
    - سهراب مگه شما نمي دونيد
    - تو مي دوني كجاست؟
    - خب بايد خونه باشه چيزي شده خانم سالاري؟
    - اون چند روزه قهر كرده و از خونه رفته ما واقعا نگرونش هستيم
    طاووس واقعا تعجب كرده بود مي ديد كه هر روز سهراب به دنبال فروزان مي ايد و خيلي هم خوشحال است اما حالا مي ديد خانم سالاري چيز ديگري مي گويد!
    - ببين فكر كنم دوستت ابراهيم خان ازش خبر داشته باشه اگر مي شه لطف كن شماره تماس اونو به من بده خودم تماس مي گيرم
    - خانم سالاري نگرون نباشيد من خودم با ابراهيم تماس مي گيرم حتما مي تونه اونو پيدا كنه
    - پس تو خودت تماس مي گيري به ما هم اطلاع بده عزيزم منتظريم
    - چش امري نداريد
    - نه ممنونم خدانگهدار
    طاوو گوشي را گذاشت و به نقطه اي خيره شد بعد از لحظاتي گوشي را برداشت و شماره ابي را گرفت
    ابراهيم نيز در طي اين چند روز به پدر و مادرش گفته بود كه سهراب قرار است چند روزي مهمانشان باشد و ان ها به گرمي پذيرفته بودند زنگ تلفن به صدا در امد ابي لبخند زنان گوشي را برداشت :
    - جانم
    - الو سلام ابي
    - سلام عزيزم از اين طرف ها
    - ابي كار مهم مهمي باهات دارم ... سهراب ... تو مي دوني سهراب كجاست؟!
    ابي كمي سكوت كرد و بعد پرسيد :
    - چطور
    - مادرش تلفن كرده خونه ما مي گفت سهراب چند روزيه كه قهر كرده و رفته اما من تعجب كردم سهراب هر روز مي ياد دنبال فروزان
    ابي پرسيد:
    - راجع به اين مسئله كه چيزي به اونا نگفتي؟
    - نه حرفي نزدم چطور؟ تو از چيزي خبر داري؟
    - راستش رو بخواي اره سهراب اينجاست
    - پس چرا به من نگفتي
    - خودش خواست نگم مي ترسيد فروزان بفهمه و ناراحت بشه
    - براي چي دعوا كردند
    - الان نمي تونم توضيح بدم فقط بدون به خاطر فروزا ن بوده
    - فروزان چرا؟
    - باشه واسه بعد فعلا خداحافظ در ضمن خودم با سهراب صحبت مي كنم خبرش رو مي دم
    - من خودم مي يام اونجا
    و گوشي را گذاشت و خيلي زود خودش را به منزل ابي رساند
    كي بود ابي؟
    طاووس مي گفت مادرت تلفن كرده به اون و سراغ تو رو گرفته .
    چي زنگ زده به طاووس چرا به اون؟
    خب به خاطر من كه صميمي ترين رفيق توام
    طاووس كه حرفي نزده
    نه داره مي ياد اينجا
    اينجا؟ براي چي؟
    حس كاراگاهي خانم گل كرده چي مي دونم گفت مي ياد ديگه
    صداي در خانه باعث شد ابي برخيزد
    - سلام ابي چي شده؟
    - سلام عزيزم خيلي زود خودت رو رسوندي اگه الان من افتاده بودم مرده بودم خودت رو اين قدر سريع مي رسوندي
    طاووس خنديد و وارد شدند سهراب با ديدن او بلند شد و سلام داد
    - سلام چي شده سهراب تموم تهران خبردار شده كه تو قهر كردي رفتي!!!
    - تموم تهرون هم نفهمن تو كاري مي كني كه بفهمند
    طاووس نشست:
    - شوخي نكن چي شده؟
    ابي كنارش نشست و گفت:
    - هيچي به پدر و مادرش گفته كه مي خواد با فروزان عروسي كنه اما اونا قبول نكردند دعوا شده و اقا زده بيرون
    طاووس با تعجب پرسيد:
    - چرا مگه مادرت فروزان رو ديده؟
    - وقتي گفتم جنوب شهري يه و باباش و خونوادش ساده اند صداش رفت بالا گفت نه كه نه نمي شه
    - فروزان هم مي دونه
    - نه اگه مي دونست كه به تو مي گفت. دلم نيومد نارحتش كنم
    طاووس سرش را به زير انداخت :
    - حالا چي كار مي كني برنمي گردي خونه ؟
    - اگه اونا قبول نكنند با فروزان ازدواج كنم نه برنمي گردم
    - من چي كار كنم بايد تلفن كنم منتظرند
    - تلفن كن بگو يا فروزان رو قبول كنند يا اين كه من رو براي هميشه فراموش كنند
    - چي حرفا مي زني سهراب
    - همين كه گفتم تلفن كن
    - خيلي خب ابي گوش رو بده ببينم
    شروع به شماره گيري كرد در حالي كه لبخندي رضايتبخش بر لب داشت خواسته هايش داشت براورده مي شد مادر سهراب گوشي را برداشت
    - سلام خانم سالاري طاووس ام
    - سلام عزيزم سهراب رو پيدا كردي؟
    - بله راستش راستش
    - كجاست مي خوام باهاش حرف بزنم
    - من الن خونه ابراهيم هستم اون از سهراب خبر داره درباره شما با اون صحبت كرده اما سهراب مي گه اگه شما قبول نكنيد اون با فروزان ازدواج كنه هرگز پا به خونه نمي ذاره
    - چي ؟ خداي من ببينم تو اين دختره رو مي شناسي؟
    - بله دختر خوبيه
    - اما يه پايين شهري و فقير هيچي نداره!!!
    - به هر حال خودتون مي دونيد با پسرتون من هيچ كاره ام
    اردشير به همسرش گفت:
    - بگو باشه عيبي نداره
    - چي مي گي اردشير ديوونه شدي؟
    - بذار برگرده خونه بعد مساله رو حل مي كنيم
    سلطنت كه ديد چاره اي ندارد گفت
    - طاووس جان بگو باشه ما قبول داريم
    - واقعا شما راضي ايد؟!
    - حالا بگو بياد خونه تا بعد تصميم بگيريم
    طاووس با تعجب پس از قطع مكالمه گفت:
    - سهراب قبول كردند
    - چي قبول كردند با فروزان ازدواج كنم؟
    - اره حال در منزل منتظرت اند
    - واي خداجون !
    ابي با خنده گفت:
    - حالا پاشو برو بذار يه نفس راحت بكشم
    و خنديد
    - معلومه كه مي رم ابي قبول كردند!
    اره بابا ديگه چرا من رو خفه مي كني؟
    چي خوشحالم
    هر سه خنديدند سهراب خيلي خوشحال شده بود بلند شد و بعد از تشكر از ان ها به منزل خودشان رفت ان ها نيز در منزل منتظرش بودند اردشير بارها تاكيد كرد كه وقتي سهراب امد سلطنت ارام باشد و باز او را عصباني نكند او نيز سعي مي كرد ارامشش را حفظ كند هر چند كه بسيار مخالف ازدواج سهراب با فروزان بود
    سهراب به منزل برگشت قدم به داخل گذاشت پدر و مادرش را ديد كه در سالن منتظر او هستند سلام داد و ان ها نيز جوابش را متقابلا دادند . اردشير با خوشحالي او را در اغوش كشيد
    - پسرم خوشحالم كه مي بينمت
    - ممنون پدر
    نشستند در حالي كه سلطنت فقط به او نگا مي كرد
    - ببنم دوري از خونه برات خوشايند بود؟
    سهراب به مادرش نگاه كرد:
    - باز هم تصميم داريد باهام دعوا كنيد؟
    اردشير به سلطنت نگاه كرد و او گفت:
    - نه چنين فصدي نداريم
    - خب نظرتون تغيير كرد؟ راجع به ازدواج من با فروزان
    سلطنت بلند شد:
    - با پدرت مشورت كرديم فعلا قصد داريم اگر بشه خونواده اونو ببينم
    - واقعا مادر ممنونم پدر ممنونم
    - ما گفتيم فعلا قصد ملاقات اونا رو داريم اين رو بدون فقط به خاطر تو قبول كردم اونا رو ببينم تا بدوني كه براي من مهمي !
    سهراب تشكر كرد بلند شد و گفت:
    - من با فروزان صبحت مي كنم و قرار مي ذارم
    آن دو جوابي ندادند.
    سهراب با خوشحالي به اتاقش رفت تصور مي كرد كه ديگر كارها تمام شده است فكر مي كرد كه رسيد به فروزان راحت شده و ديگر به ارزويش خواهد رسيد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/