قسمت چهل و چهارم
صبح زود بود از خواب بيدار شده و آرام آرام به دنبال شناسنامه اش مي گشت سرانجام آن را در يكي از كشوها يافت سريع ان را در كيفش نهاد رستم به سركار رفته بود و شهره نيز بيدار بود فروزان از اتاقش خارج شد شهره به او نگاه كرد
- بيا صبحانه بخور
- ميل ندارم من رفتم خداحافظ
- صب كن نمي شه كه گشنه بري مدرسه
- سيرم خداحافظ
و رفت . شهره با تعجب به او نگاه مي كرد نمي دانست چه كار بايد كند فروزان مضطرب بود خيلي سريع خود را به خيابان رساند ترس تمام وجودش را در بر گرفته بود فكر مي كرد مدام از خود مي پرسيد يعني كار درستيه ؟ اگه پدرذ و مادرم بفهمند چي ؟ اگه فريدون لعنتي بفهمه چي؟ واي خدايا
- سلاام عروسكم
برگشت و سهراب را خندان در حالي كه بسيار شيك پوش و مرتب امده بود مقابل خود ديد شاد شد
- سلام سهراب
- خيلي وقته اومدي؟
- نه تازه اومدم
- خب حاضري بريم؟
- نترس عزيزم اصلا ترس رو به دلت راه نده قراره طاووس و ابي هم بيان ديشب با ابي تماس گرفتم
- واقعا
- اره عزيزم جاي هيچ گونه نگروني نيست اما يه چيزي بگم به من نمي خندي؟
- بگو
- راستش خودم هم كمي مي ترسم
فروزان لبخندي زد و پرسيد:
- سهراب كار درستيه؟
- فعلا كه چاره اي ديگه نداريم اين تنها راهه مگه تو نمي خواي ما دو تا محرم بشيم؟
- چرا چرا مي خوام اما مي ترسم از پايانش
- اتفاقا پايانش خيلي هم شيرينه شيرين تر از عسل چون من و تو در اخر عروسي مي كنيم مي فهمي؟
فروزان لبخندي زد و سرش را به زير انداخت طاووس و ابي نيز امدند مي خنديدند طاووس به فروزان گفت:
- شيطون ديگه من غريبه شدم حرفات رو به من نمي گي؟
- باور كن يه دفعه اي تصميم گرفتيم
- افرين كار خوبيه اين طوري اطمينان داريد كه به هم خواهيد رسيد
سهراب گفت:
- بچه ها عجله كنيد راه بيفتيد
چهار نفري سوار اتومبيل سهراب شدند و حركت كردند اقاي اميني همان محضر دار اشنا به گرمي از ان ها استقبال كرد مرد قابل اعتمادي به نظر مي امد
سهراب به او گفت كه مي خواهند نامزد شوند و به دليل مشكلاتي نمي توانند اشكارا با هم نامزد شوند ان مرد به سخنان سهراب گوش فرا داد و از طرفي به دليل اين كه به خانواده سهراب نيز مديون بود خيلي راحت قبول كرد خطبه محرميت را بين ان دو جاري سازد . سهراب از او خواست كه هرگز اين موضوع را براي كسي مخصوصا خانواده اش مطرح نكند و او پذيرفت
فروزان از ترس مي لرزيد و قلبش به شدت مي تپيد.حالت عجيبي داشت حسي بين خوشحالي و ترس او عاشق سهراب بود از اين كه با او نامزد شود خرسند بود اما اما از اين كه مخفيانه بدون اطلاع والدينش واي اگر پدر مي فهميد از دست فروزان ديوانه مي شد
كار از كار گذشته بود نه را پي دات نه راه پيش سهراب به او نگاه كرد
- چرا رنگت پريده؟
- مي ترسم
طاووس گفت
- مگه شب عروسيته كه اين قدر قول كردي و مي لرزي دختر ؟!
- مي ترسم طاووس مي ترسم.
- نترس سهراب رو ناراحت نكن نمي بيني چطور نگرون نگاه ت مي كنه؟
فروزان به سهراب نگاه كرد چشم هايش نگران بود گويي با چشم از فروزان خواهش مي كرد كه آرام باشد بپذيرد كه با هم نامزد شوند هر دو صداي قلب هم را مي نيدند
- حاضريد؟
سوال آقاي اميني باعث شد تا به او نگاه كنند طاووس گفت
- بله حاضرند
خطبه محرميت بين ان دو جاري شد دفتر محضردار را امضا كردند وقتي كار تمام شد محضردار گفت
- مبارك باشه
آن دو چشم به هم دوخته بودند نگاهشان پر شده بود ار شور و هيجان عشق
طاووس و ابي به ان دو تبريك گفتند از محضردار نيز تشكر كردن د وان جا خارج شدند
سهراب از خوشحالي فرياد مي كشيد فروزان هم مي خنديد
- فروزان به خدا وجودمي نوكرتم بعد از اين كت بسته مخلصتم به خدا نمي دونم چوري بهت ثابت كنم كه خوشحالم نمي دونم چطور حاليت كنم كه تو وجودم چه غوغايي برپاست تا بفهمي كه چقدر خوشحالم
- من هم خوشحالم سهراب من هم خوشحالم
- شيريني چي مي شه سهراب خان نمي خواي كه خسيس بازي دربياري
- شيريني هم روي چشم بپريد بالا كه بريم پي خوشي
دست فروزان را گرفت و برد او را جلوي ماشين كنار خودش نشاند طاووس و ابي نيز در صندلي عقب نشستند سهراب با خوشحالي پايش را روي پدار گاز فشرد و ماشين از جايش حركت كرد
ابتدا به يك قنادي رفتند بعد با ماشين خيابانها را دور زدند هر چه مي خواستند سهراب مي خريد به يك طلافروشي رفتند و به انتخاب فروزا و طاووس سهراب حلقه اي براي او خريد سهراب واقعا شاد بود احساس مي كرد دنيا به او مي خندد احساس مي كرد از شادي زياد در حال انفجار است نمي خواست اين شادي را با كسي قسمت كند. نگاه اتشينش را به فروزان مي دوخت و با همان نگاه گويي با او سخن ها مي گفت او نيز عاشقانه به سهراب مي نگريست و مي دانست كه سهراب چقدر با نگاه و لبخند او شاد مي شود چه روز قشنگ و به ياد ماندني بود گويي همه خواب بودند يك خواب شيرين خوابي كه فروزان مي ترسيد بيدار شود و لذت شيريني اش را از او بگيرند ارزو مي كرد تا به اخر در اين خواب خوش بافي بمانند
ظهر كه از راه رسيد طاووس و ابي خداحافظي كردند و رفتند حالا ان دو تنها بودند سهراب به فروازن نگريست و گفت
- خيلي خوشحالم فروزان
- من هم خوشحالم خيلي زياد باور كن نمي تونم خوشحاليمو توصيف كنم
سهراب دست او را گرفت :
مي دونم عزيزم حالت رو درك مي كنم چون درست همون حس تو وجود منه احساس مي كنم متعلق به مني براي هميشه خودم رو مالك تو مي دونم دنيا روي ما مي خنده فروزان اين حس مي كني؟
- هنوز زمستونه اما احساس مي كنم بوي بهار داره مي ياد
- بوي بهار با بوي عشقمون يكي شده حس مي كنم مي خوام به پرواز در بيام
- واي سهراب حس مي كنم عاشقتر از من پيدا نمي شه
- من حس مي كنم خوشبخت ترين مرد روي كره زمين منم يعني مي رسه ان روزي كه من و تو زير يك سقف زندگي كنيم؟
- اگه خدا بخواد حتما مي شه سهراب حتما
فروزان به روبه رو چشم دوخت سهراب نيز به نيم رخ خوش تراش او نگاه مي كرد . نگاهش را در نگاه پر احساس سهراب دوخت و ارام زمزمه كرد
- دوستت دارم .
چشم هاي ابي و اسماني سهراب از برق عشق شفاف تر شدند و او نيز زمزمه كرد
- منم دوستت دارم بي نهايت
و هر دو به روي هم خنديدند