صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 82

موضوع: خيال يك نگاه

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سي و يكم
    فروزان وارد اتاق شد و در را بست به سرعت لباس هايش را از تنش بيرون اورد و ان لباس را پوشيد ما كسي بلند و زيابيي بود به رنگ سبز با رنگ چشمان او همگون بود يقه نسبتا بازي داشت با استينهاي بسيار كوتاه كه فقط سرشانه هايش را كمي مي پوشاند چاك بلندي در پشت لباس بود كه به نظر فروزان خيلي بلند بود موهايش را روي شانه هايش ريخت جلوي اينه چرخي زد به راستي خيلي زيبا شده بود پس از لحظاتي از اتاق خارج شد طاووس با ديدن او هيجان زده گفت
    - واي دختر معركه شدي
    فروزان كه از شادي در پوستش نمي گنجيد اطاعت كرد و به خواسته طاووس عمل كرد او موهاي فروزان را از بل با سنجاق هاي زيبايي جمع كرد و از پشت ان ها را باز گذاشت . چهره او نيازي به ارايش نداشت تنها رژي به لبهاي خوش فرم او زد و بعد كفش هايي پاشنه دار به رنگ سبز مخملي اورد و از او خواست كه بپوشد به راستي زيبا شده بود طاووس در دل زيبايي او را تحسين مي كرد پس از ان خودش هم جا لباس مورد نظر را پوشيد
    - چطوره فروزان
    - خيلي قشنگه ولي به نظرت خيلي باز نيست؟
    - نه چرا باز باشه الان اين جور لباس ها مده تو هم بايد اين جوري لباس بپوشي
    در حال ور رفتن با موهايش ادامه داد
    - در ضمن دختري به قشنگي تو كه نبايد اين قدر خودش رو بپوشونه. نمي دونم چرا با پسرعموت ازدواج كردي حيف تو تو بايد يكي مثل خودت پيوند ببندي
    - مگه فريدون چشه
    - من نمي گم طوريشه فقط مگم خوشم نمي ياد با اون ازدواج كني
    - چرا فريدون دوستم داره
    طاووس نگاه مضحكي به او افكند و گفت
    - مگه فقط فريدونه كه تو رو دوست داره خيلي ها مي تونند به تو علاقه مند بشن شما ها از بچگجي با هم بزرگ شديد حالا يك عمر هم با هم بخواهيد سر كنيد خيلي كسل كننده مي شه اگر با اون عروسي كني واقعا ديوونه اي
    فروزان به فكر فرو رفت بعد از ان همراه طاووس وارد سالن بزرگي كه به زيبايي تزئين شده بود شدند فروزان به راستي از ديدن اين همه چيزهاي قشنگ و در عين حال جديد و ديدني سر شوق امده بود ان ها زندگي ساده اي داشتند به نظر فروزان طاووس دختر ثروتمندي بود مدام خودش و وضعيتش را با طاووس مقايسه مي كرد دلگير و ناراحت شده بود از اين كه مثل او نبود غمگين بود تازه حرف هاي پر طعنه و نيشدار طاووس نيز بيشتر روح لطيف و حساسش را مي ازرد روي مبلي نشست و به فكر فرو رفت طاووس به طبقه پايين رفته بود ابي به همراه دوستش امدند طاووس با ابي سلام و احوالپرسي كرد و بعد نگاهش را به دوست او دوخته و لبخند زد ديدن اين پسر هميشه براي او چون روياي شيريني بود هميشه ارزوي لمس كردن اغوش محكم و استوار او را داشت .غرور و جذبه اش به حدي بود كه به دختراني چون طاووس اجازه قدم گذاشتن به حريم شخصي اش را نمي داد با دختران رابطه دوستي برقرار نمي كرد زيبا بود بسيار زيبا طاووس با خود عهد كرده بود روزي كوه غرور او را به خاكستر مبدل كند تا دل پر هوس خودش را خنك كند به هر طريقي ارزويش بود سهراب – اين كوه غرور مرد روياهاي دست نيافتني را به زانو در اورد .... سهراب هميشه به دنبال بهترين بود مدتي بود كه ابي به او وعده داده بود دختر مورد نظر او را يافته است سهراب فقط مي خنديد به نظرش سخنان ابي و طاووس بيهوده بود ابي تقريبا دوست صميمي سهراب بود در يكي از مهماني ها با طاووس اشنا شده بود اين مقدمه اي بود كه طاووس نيز با سهراب اشنايي پيدا كند و عشق او را كه بيشتر به هوس نزديك بود تا علاقه كنج خلوتخانه پر گناه دلش جايگزين كند تا زماني ان را خنثي سازد ولي به خاطر غرور و جذبه بيش از حد سهراب هيچ وقت نتوانست خودش را ارضا كند به خاطر همين با خود عهد بست روزي او را به زانو در اورد و غرورش را زير پاهاي بي عاطفه اش له كند با ديدن فروزان و زيبايي خيره كننده اش چيزي چون درخشش يك فكر شيطاني وجودش را پر كرد و او را در عملي كردن اين عهد شيطاني مصمم ساخت
    - سلام سهراب جون چه عجب افتخار داده ايد
    - سلام خانم شما افتخار داديد كه بنده رو شرمنده كرديد و به تولدتون دعوت كرديد
    طاووس تنها به لبخندي اكتفا كرد بعد گفت:
    - در ضمن جشن تولد بعد از ناهاره
    - لابد قراره ناهار هم مهمون من باشيد
    طاووس خنديد و گفت
    -به خاطر سورپريزي كه برات دارم دنيا رو هم مهمون كني باز هم كمه
    - من بالاخره نفهميدم اين سورپريز شما چيه حالا كجاست اين به اصطلاح شاهزاده شما
    - بيا بريم بالا ببينش فقط مراقب باش كه غش نكني چون دلم نمي خواد تولدم تو بيمارستان هدر بره
    هر سه به طبقه بالا رفتند وارد سالن شدند فروزان همان طور در عالم خود بود اصلا حواسش به اطراف نبود سهراب نيز ابتدا كمي به او نگاه كرد و بعد ناخوداگاه قدم برداشت و به ارامي مقابل او ايستاد واقعا از ديدن چنين شاهكار خداوندي متعجب شده بود باور نمي كرد مي انديشيد كه او يك تابلوي نقشاي دست نيافتني است فكرش را هم نمي كرد طاووس و ابراهيم بخواهند چنين دختر زيبايي را به او نشان بدهند اما حالا با ديدن او در ان لحظه ناگهان فروزان با ديدن مردي در مقابل خود وحشت زده بلند شد و خواست حرفي بزند اما با ديدن چهره او گويي مهر سكوت بر لبانش زدند فقط به او خيره شد سهراب نيز به او خيره شده بود واقعا از ديدن چنان شاهكاري به وجد امده بود فروزان ينز از ديدن چنين پسر زيبايي متعجب شده بود پسر لب باز كرد و زمزمه نمود
    - چه زيبا
    لبخندي به روي او زد ولي فروزان سرش را به زير انداخت و. بعد به طاووس و ابراهيم كه ذوق زده به انها خيره شده بود ند نگاه كرد طاووس با خود چنين پيش بيني را كرده بود كه ان دو از ديدن هم چنين متعجب خواهند شد و حالا با خوشحالي به ان دو نگاه مي كرد ابتداي نقشه اش با موفقيت رو به رو شده بود
    - عزيزم ببخش اين طوري اومديم بالا تقصير اين پسرهاست
    و بعد جلو رفت و كنار فروزان ايستاد
    - معرفي مي كنم اين اقا سهراب هستند دوست صميمي ابي و ...
    خنديد و ادامه داد
    - و نمي تونم بگم دوست من چون نه دوست منه و نه هيچ دختر ديگه اي سهراب خان ايشون هم دوست بسيار عزيز من فروزان جون
    سهراب لبخند زيبايي زد و گفت:
    - خوشبختم خانم
    فروزان با شرم گفت
    - من هم همين طور
    واقعا متعجب شده بود خيلي هم خجالت مي كشيد از اين كه با چنين لباسي در مقابل پسرها حضور يافته بود
    از اين كه نگاه مرد جوان و بسيار زيبا را متوجه خود مي ديد ناراحت بود اما قلبش چون طبل در سينه مي كوبيد مي ترسيد كه مبادا صداي قلبش را ان ها نيز بشنوند.
    فروزان به طاووس نگاه كرد
    - بريم كارت دارم
    دست او را كشيد و با خود برد هر دو به اتاق طاووس رفتند
    - چي شده دختر دستم درد گرفت
    - - ببينم اين جا چه خبره طاووس اون پسره كيه
    طاووس خنديد و روي تختش نشست:
    - چيه ؟ قلبت با ديدنش به تاپ تاپ افتاد
    سهراب لبخند زنان گفت
    -خيلي خوشگله باور نمي كردم راست گفته باشي اما حالا
    - كيف كردي به اين مي گن يه دختر استثنايي هموني كه دنبالش بودي
    - ابي چرا اين قدر خجالتي بود
    فكر كردي اين از اون دختر پروهاست نه با با صاف و ساده اس مثل يه بچه ساده و بي غل و غش
    سهراب گفت
    - خيلي ملوس
    نفسي كشيد و گفت
    - حس مي كنم عاشقش شدم
    ابراهيم خنديد و تبريك گفت
    در همان لحظه طاووس و فروزان وارد شدند سهراب بلند شد:
    - مشكلي پيش اومده
    - نه فروزان ون كار كوچكي با من داشت
    چهار نفري روي صندلي ها نشستند سهراب چشم از فروزان بر نمي داشت او نيز سرش به زير بود و گاهي به ارامي به او نگاه مي كرد واقعا زيبا بود چشمان ابي و خمارش با ابروان كماني و بلند مژگان تاب خورده كه خماري نگاهش را دو چندان كرده بود بيني خوش تراس با لباني كوچك و قشنگ موهاي صاف و براق هيكلي قشنگ و بي نقص صدايي چون اواي موسيقي پوستش سفيد و شفاف واقعا خداوند بنده اي بي نقص افريده بود چه او و چه فروزان دو شاهكار خلقت
    - شما چند سالتونه؟
    سوالي بود كه سهراب از او مي پرسيد ابتدا به طاووس نگاه كرد و بعد به ارامي جواب داد
    - شونزده سالمه
    - چطوره كه با طاووس دوست شديد
    - خب من و اون همكلاسي هستيم
    سهراب لبخندي زد و بعد گفت
    - طاووس خانم به ما ناهار نمي دين
    طاووس موذيانه خنديد و گفت
    - قرار بود مهمون تو باشيم خسيس بازي در مي ياري؟
    سهراب لبخند زنان بلند شد
    - من و خساست هرجگز بريم تا باور كنيد دست و دلبازم
    - لازم نكرده فعلا از خيرش گذشتيم سايي خودش برامون غذا پخته
    - جدي مي گي غذاي خونگي مي خوريم
    طاووس بلند شد
    - بهتره بريم پايين ناهار بخوريم فروزان جون بلند شو اين قدر خجالتي نباش سهراب و ابي از خودمونن
    - لطفا منو قاطي ابي نكن چون خيلي باهاش تفاوت دارم.
    - رفيق جان خيلي هم دلت بخواد مثل من شاخ شمشاد باشي
    چهار نفر به طبقه پايين رفتند سايي با ديدن فروزان هيجان زده گفت
    - خداي من فروزان جان چه خوشگل شدي
    طاووس گفت
    - سايي مراقب باش دوستم رو چشم نزني
    پشت ميز ناهار خوري نشستند ميز رنگيني چيده شده بود گويي سايي سنگ تمام گذاشته بود البته از نظر فروزان واقعا هول شده بود اما سعي مي كرد بر اعصابش مسلط باشد ان ها شروع كردند به غذا خوردن اما فروزان با غذايش بازي مي كرد اصلا نمي توانست حتي قاشقي از غذا را بخورد
    سهراب با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد
    - چرا مشغول نمي شيد فروزان
    سرش را بلند كرد و باز قلبش به لرزه افتاد
    به ارامي گفت
    - شما غذاتون رو ميل كنيد
    - فروزان جون چرا نمي خوري نكنه دوست نداري
    - آه نه طاووس جون فقط...
    - فقط چي؟
    اين سوال سهراب بود ناگهان از دهانش پريسد
    - اسحاس خفگي مي كنم
    ابراهيم موذيانه گفت
    - من مي دونم چرا
    و به سهراب نگاه كرد او نيز لبخندي زد و احساس كرد ابراهيم درست مي گويد شايد فروزان به خاطر وجود او اين طوري شده بود خيلي از دخترها را ديده بود كه با ديدن او دست و پايش را گم مي كند و گاه سعي مي كنند جلب توجه بكنند اما فروزان را مي ديد كه نه هول شده و نه سعي در جلب توجه دارد. گويي فقط حالتي گنگ و نا اشنا به او دست داده بود
    - ميل ندارم طاووس جون اگه مي شه برم اتاق تو
    هر طور راحتي برو كمي دراز بكش خوب مي شي نمي خوام تو جشن كسل و ناراحت ببينمت
    فروزان بلند شد و با گفتن ببخشيد به طبقه بالا رفت سهراب با نگراني به او چشم دوخته بود بعد از رفتن او گفت
    - نكنه واقعا از من بدش اومده؟
    طاووس خنديد و گفت
    - چرا بدش بياد به نظرش تو معركه اي ول فكر كنم كمي هول شده
    - چطور
    او موذيانه گفت
    - ديدن پسر مثل تو هول شدنم داره
    - ولي رفتارش كه اين طور نشون نمي ده كاش مي شد اروم باشه
    - خوب برو و بگو كه لولو خرخره نيستي
    ابراهيم نيز با خنده تاييد كرد سهراب بلند شد و به طبقه بالا امد قلبش به شدت مي تپيد در اتاق طاووس نيمه باز بود باز هم در فكر فرو رفته بود حتي متوجه در زدن او نيز نشده بود سهراب همان طور ايستاده و به او نگاه مي كرد ناگهان فروزان متوجه شد و وحشت زده روي تخت نشست
    - آه معذرت مي خوام من در زدم بعد وارد شدم
    فروزان ايستاد و گفت:

    عذر مي خوام متوجه نشدم
    سهراب از او خواست كه بنشيند او روي صندلي نشست وجود سهراب ديوانه اش مي كرد دلش مي خواست براي يك بار هم كه شده دستي به صورت او بكشد اما نه ... اين درست نبود سهراب نيز روي صندلي ديگري نشست و گفت
    - اسحسا مي كنم وجودم باعث شده كه شما اين قدر ناراحت و كلافه بشيد
    به او نگاه كرد
    - نه نه اين طور نيست
    - پس چي چرا از وقتي من اومدم شما مدام تو فكر مي رين و انگار ارامش نداريد
    - راستش ...راستش
    - من اگه احساس كنم كه وجودم باعث رنجش شما شده اين جا رو ترك مي كنم
    - اوه نه اصلا
    اين جمله را با شتاب بيان كرد حالا نگاه هر دو به هم گره خورده بود
    سهراب لبخندي زد و گفت
    - پس به من مي گيد كه چرا ناراحتيد؟
    سرش را به زير انداخت اصلا گويا در اين عالم نبود دوست داشت حرف بزند چقدر از شنيدن صداي خوش طنين او لذت مي برد
    نمي دونم چرا ناراحتم ... خب
    مهم نيست مي فهمم خودم هم دست كمي از شما ندارم
    بعد از لحظاتي سهراب گفت
    - من هميشه تو هر جشن و مجلسي تنها بودم اما حالا مي خوام اگه اشكالي نداره تو جشن امروز همراه من باشيد قبول مي كنيد؟
    فروزان اختيار از كف داده بود به روي او لبخند زد و اين لبخند نشانه موافقتش بود سهراب با خوشحالي بلند شد و تشكر كرد در ان لحظه طاووس وارد شد و گفت
    - چي شد دوست ما هنوز غمگينه
    - دوست شما هميشه شادند مگه نه سركار خانم
    فروزان لبخندي زد و سهراب اتاق را ترك كرد . طاووس پرسيد
    - چطوره؟
    - خيلي مهربونه طاووس اون كيه
    - راجع بهش كنجكاو شدي نه
    - نمي دونم يك احساسي دارم نمي دونم چيه اه سردم شده
    طاووس شنلي از كمدش اورد و بر شانه فروزان انداخت بعد پرسيد
    - چه احساسي داري
    - نمي دونم تا حالا دچارش نشده بودم
    - حدس بزن
    - چي رو
    - اسم احساستو يك كلمه سه حرفيه
    فروزان مات و مبهوت به او نگاه مي كرد طاووس گفت
    - عشق تپش قلبت به خاطر همينه همين احساسي كه داري عشق
    فروزان با نگراني گفت
    - نه .... نه...
    - تو عاشق شدي فروزان
    - نه امكان نداره اخه چطور مي شه ادم با يك بار ديدن شخصي عاشق بشه تازه من
    - حتما مي خواي بگي به عشق اعتقاد نداري اما حالا چي با اين حالتت باز فكر مي كني عشق وجود نداره
    فروزان سكوت كرد صداي ابي شنيده شد
    - طاووس بيا دوستات اومدند
    - پاشو فروزان همه دارن ميان امروز ستاره هاي جشن تولدم تو و سهرابيت
    دوستان طاووس يكي بعد از ديگري مي امدند دختر و پسر با هم قاطي شده بودند هيچ كدام تنها نبودند همه انها از ديدن فروزان تعجب كردند دختران با ديده حسرت به او نگاه مي كردند اما از سهراب نيز غافل نبودند بعضي سعي داشتند به هر طريقي خود را به او نزديك ككنند همين طور پسرها سعي مي كردند به فروزان نزديك شوند فروزان با اخم وو در حالي كه تنها بود در گوشه اي ايستاده بود خانه بسيار شلوغ شده بود صداي موزيكي كه از ضبط پخش مي شد سرسام اوربود دختران و پسران به طرز خنده داري مي رقصيدند طاووس نيز همراه ابي بود و از دوئستانش پذيرايي مي نمود
    سهراب كه فروزان را تنها ديد به طرفش رفت
    چرا تنها وايستادي
    همه دخترها با رفقاشون هستند طاووس هم كه با ابي من كه اصلا خوشم نمي ياد
    سهراب كنار او ايستاد و گفت
    - از اين كه دخترها و پسرها اين طور به هم نزديك اند ناراحتي
    - بله اونا خيلي راحت با هم برخورد مي كنند اين اصلا درست نيست
    - مثل اين كه خانواده شما مذهبي هستند
    - مذهبي نه اين كه ازادي نباشي و مدام پوشييده باشي اما اين ها انگار ازادي رو چيز ديگري تلقي مي كنند
    - خوشحالم از اين كه مي بينم شما اين قدر فهميده و خوبيد ناراحت نمي شيد اگه من كنارتون باشم و صحبت كنيم
    - نه به نظر من شما با اونا خيلي تفاوت داريد خوشحال هم مي شم
    - وجود سهراب چنان مسحورش كرده بود كه نمي توانست به او نه بگويد بودن با او احساسات شيريني در وجودش به وجود اورده بود فقط به نگاه زيباي او خيره شده بود بيشتر مواقع ساكت بودند نگاه شان بود كه به هم دوخته مي شد فروزان به خاطر او هيجان زده بود شاد بود مهماني تا غروب ادامه داشت خيلي به ان ها خوش گذشت كيك را اوردند . طاووس شمع ها را فوت كرد و هديه ها را باز نمود عكس هاي زيادي گرفتند و در پايان دوستان طاووس خداحافظي كرده و رفتند فروزان نيز گفت
    - - اگه اجازه بدي طاوس جون من هم ديگه بايد برم
    - باشه عزيزم خيلي از اومدنت خوشحال شدم
    سهراب خواست كه او را برساند اما فروزان نپذيرفت و تشكر كرد به اتاق طاووس رفت و لباس هايش را عوض كرد حالا ساده تر به نظر مي رسيد اما زيباييش بي نقص بود وقتي برگشت سهراب از ديدنش متعجب شد به نظر او فروزان در لباس ساده دوست داشتني تر به نظر مي رسيد
    - خب طاووس جون باز هم تولدت رو تبريك مي گم
    - ممنون عزيزم اما بهتره سهراب تورو برسونه
    - نه نه خودم برم بهتره سهراب خان ابراهيم خان خدانگهدار
    از پله ها پايين رفت از سايي خداحافظي كرد رفت و سهراب با نگاه مهربانش او را بدرقه نمود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سي و دوم
    دو روز از جشن تولد طاووس مي گذشت فروزان از ان روز به بعد ديگر حال خوشي نداشت هر سو را نگاه مي كرد چهره زيبا و به ياد ماندني سهراب را به خاطر مي اورد مدام در فكر فرو مي رفت كم حرف و كم غذا شده بود ديگر حواسش در خانه نبود فريدون نيز مثلا با او قهر كرده بود نه تلفن مي كرد و نه به خانه ان ها مي امد اما انگار براي فروزان اهميتي نداشت اصلا به او نيز فكر نميكرد تمام فكر و ذكر و ذهنش را ياد سهراب پر كرده بود يعني يك بار ديدن سهراب باعث چنين حالاتي در او شده بود از خودش تعجب مي كرد تا به حال اين طوري نشده بود اما احساس مي كرد احساس مي كرد غنچه هاي عشق هستند كه دانه به دانه در قلبش مي شكفتند احساس مي كرد صداي قلبش مثل هميشه نيست احساس مي كرد نگاهش به اطراف ديگر مثل گذشته نيست فكر ميك رد صدا ها قشنگي ها برايش رنگ و بوي ديجگري يافته اند احساس ميك رد ... اري احساس مي كرد عاشق شده
    در مدرسه نيز مدام به او مي انديشيد گاهي حواسش چنان پرت مي شد كه معلم به او تذكر مي داد طاووس نيز متوجه حالات او شده بود خوب مي دانست كه وجود سهراب باعث تغيير حالات فروزان شده احساس مي كرد در حق دوستش لطف بزرگي انجام داده است و نيز در حق خودش
    در يكي از همين روزها بود معلم به بچه ها وقت ازاد داده بود طاووس رو به فروزان كرد و گفت
    - راستي يادم رفته بود اينو بهت بگم سهراب سلام رسوند
    - به من
    - اره ابي رو ديده حال تو رو هم ازش پرسيده بعد سلام رسونده
    - جدي مي گي
    - دروغم چيه؟
    گونه هاي فروزان سرخ شده بود طاووس با زيركي توانسته بود به حالات او پي ببرد حالا ديگر مطمئن شده بود كه فروزان به سهراب علاقه مند است
    - تو حرفي نداري؟ اگه يه وقت ديدمش نمي خواي بهش سلام بروسنم
    فروزان سرش را به زير انداخت و گفت
    - نمي دونم راستي نمي ياد اين جا؟
    - تو دبيرستان كه راهش نمي دند
    - منطورم اينه كه مثل ابي نمي ياد دنبالت؟
    - چرا بياد دنبال من گفتم كه تا حالا به هيچ دختري پيشنهاد دوستي و معاشرت نداده اما روز تولدم خوب با تو گرم گرفته بودها تازه سلام هم رسونده
    - ديگه
    طاووس به او نگاه كرد و با جديت پرسيد
    - فروزان تو چرا حرفي نمي زني؟
    - راجع به چي؟
    - راجع به سهراب
    - خب چي بگم؟
    - يعني مي خواي بگي اون اصلا برات مهم نيست؟ اصلا بهش فكر نمي كني؟
    - منطورت چيه
    - منطورمو خوب درك مي كني پس خودتو به نفهمي نزن
    فروزان سكوت كرد فكر كرد مي تواند احساسش را به طاووس بگويد
    - مي دوني طاووس از اون روز كه تو جشن تولدت اونو ديدم خب چطوري بگم ديگه اروم و قرار ندارم فكرش تو ذهنم، يادش تو جودم صداش تو گوشم به هر جا كه نگاه مي كنم فكر مي كنم دارم اونو مي بينم ديگه زندگي برام سخت شده احساس مي كنم... احساس مي كنم .......دوستش دارم
    طاووس نگاه شيطاني اش را به او دوخت و گفت
    - خوبه
    - طاووس چه كار كنم راهنماييم كن
    - ببين دختر جون من خودم خواستم شما دو نفر همديگر رو ببينيد لياقت تو رو كسي مثل سهراب داره اون هم همين طور شما دو تا شاهكاريد بايد با هم باشيد سهراب هميشه دنبال يه چيز ناب و متفاوت بوده يك زيباي دست نيافتني حالا تو رو پيدا كرده تو هم همين طور يادته مي گفتمي اعتقادي به عشق نداري حالا چي حالا هم فكر ميك ني عشق وجود نداره؟
    فروزان فقط به او نگاه كرد طاووس ادامه داد:
    - فكر مي كنم دوستت داره فكر كه نه مطمئنم عاشقت شده تو دوست داري ببينيش
    - نمي دونم
    - اين يعني جواب مثبت
    و خنديد و گفت
    - شما دو تا معركه مي شيد معركه
    فروزان به او زل زد
    - فريدونو چه كار كنم
    - رهاش كن
    - رهاش كنم چطوري؟
    - خيلي ساده نامزدي رو به هم بزن خيلي ها اين كارو مي كنند
    - من نميت ونم جواب بابامو چي بدم به عموم چي بگم چطور به فريدون نگاه كنم
    - فروزان ديگه داري خيلي گنده اش مي كنمي اگر سهراب رو مي خواي بايد اونو رهاش كني اونم اگه عاقل باشه به خوشبختي تو فكر مي كنه اگر ببينه تو با سهراب خوشبخت تري حتما رهات مي كنه
    فروزان با اضطراب گفت:
    - اون اگه بميره هم رهام نمي كنه فريدون ديوونه مي شه واي نه...نه
    - برو بابا همچين فريدون فريدون مي كني كه هر كسي ندونه فكر مي كنه از شاهزاده ادوارد حرف مي زني پسرعموته غريبه كه نيست
    - مشكل همينه عموم ديگه نگاهمم نمي كنه
    - خب نكنه مگه تو با نگاه عموت زندگي مي كني؟
    - موضوع اين نيست
    - پس موضوع چيه؟ تو بايد بين سهراب و فريدون يكي رو انتخاب كني
    - سخته
    - هيچ هم سخت نيست تو داري اين موضوع رو خيلي بزرگش مي كني
    - نمي دونم واقعا نمي دونم چه كار بايد بكنم
    - تو ديوونه اي موضوع به اين كوچكي رو واسه خودت مثل كوه بزرگ مي كني
    - تو اگه جاي من بودي چه كار مي كردي
    - سهرابو ترجيح مي دادم
    - يعني تو مي گي من خيلي راحت به فريدون بگم دوستش ندارم
    - خب من يه فكري دارم چطوره اروم اروم حاليش كني كه ديگه نمي خوايش؟
    - جطوري؟
    - با بي محلي البته طوري كه اون جدي بگيره
    فروزان سكوت كرد نمي دانست چه كار كند سر دوراهي قرار گرفته بود.
    - اين زنگ لعنتي هم نمي خوره بذاريم بريم
    در همان لحظه زنگ خورد فروزان به طاووس نگاه كرد هر دو بلند شدند و از مدرسه خارج شدند طاووس دست فروزان را گرفته وبد و بي اختيار به دنبال او گام بر مي داشت طاووس طبق معمول به طرف ابي رفت فروزان كه ميد انست الان ناز كردن هاي طاووس شروع مي شود از او فاصله گرفت به نظر او اين رفتار مسخره بود خدا را شكر مي كرد كه او اين طوري نيست
    - فروزان خانم امروز براتون مهمون اوردم
    - براي من؟
    ناگهان از پشت ستوني سهراب بيرون امد و با لبخند به او نگاه كرد فروزان نيز به او نگاه كرد و بي اختيار لبخند بر لبانش نقش بست
    طاووس ذوق زده گفت
    - واي خداجون سهراب اومده دنبال ما
    - به دلت صابون نزن دنبال تو نيومده عزيزم واسه خاطر اون اومده
    - سلام فروزان
    به ارامي جوابش را داد ازديدن او بعد از گذشت چند روز هيچان زده شده بود از ديدن او وجودش را گرماي عشق پر كرده بود
    - حالتون چطوره
    - ممنون
    در ان لحظه طاووس گفت
    - فروزان پسر عموت اومد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سي و سوم
    فروزا ن با سرعت برگشت و اتومبيل فريدون را ديد كه در ان طرف توقف كرده است او پياده شد و با شاخه گل سرخي همراه با لبخند مهرباني به طرف فروزان امد سهراب نيز كنجكاو شد با دقت به فريدون چشم دوخت فريدون بعد از گذشت چند روز كه بيهوده فكر ميك رد حداقل فروزان با او تماس خواهد گرفت حالا خودش با يك دنيا عشق به دنبال او امده بود فروزان نيز بعد از گذشت چند روز او را مي ديد لبخندي زد فريدون نزديك شد و شاخه گل را به طرف او گرفت
    - با يك دنيا عشق و محبت تقديم به بهترين دختر عموي دنيا سلا
    فروزان لبخند زنان گل را گرفت
    - سلام چه عجب يادي از من كردي
    فريدون عاشقانه گفت
    - چه كنم عاشق دلباخته اي بودم در انتطار خبر ي از معشوق اما نه او سراغي از ما نگرفت مجبور شدم خودم بيام اخ ببخشيد سلام طاووس خانم
    طاووس جوابش را داد و به فروزان نگاه كرد فروزان نيز سرش را با زير انداخت دريافت كه نگاه فريدون به سهراب افتاده اول كمي نگاهش كرد و در دلش زيبايي پسر جوان را ستود فروزان گفت
    - فريدون معرفي مي كنم دوست طاووس ابراهيم خان
    - سلام خوشبختم
    - شما هم كه پسر عموم فريدون رو مي شناسيد و ايشون ايشون هم ...سهراب خان... از دوستان....
    - از دوستان ابي اند
    اين جمله را طاووس بيان كرد
    سهراب لبخندي زد
    - خوشبختم فريدون خان
    - منم همين طور
    به فروزان نگاهي كرد و گفت:
    - بهتره ما بريم
    - كجا؟
    - به مامانت گفتم مي خوام كمي بگرديم چند روزه نديدمت حالا مي خوام تلافي كنم
    - نگاه فروزان به سهراب افتاد ناراحت به نظر مي رسيد نمي دانست چه چيزي به فريدون بگويد نمي توانست به او بگويد برو واقعا نمي توانست فريدون گفت
    - - چرا وايسادي بريم ديگه
    فروزان به طاووس نگاه كرد:
    - خب ديگه ... من....
    سهراب واقعا حسوديش مي شد هيچ دلش نمي خواست فروزان برود ان هم با پسر عمويش مي خواست حالا كه با ابراهيم به دنبال ان ها امده است فروزن با او باشد فقط به خاطر او با ابراهيم به اينجا امده بود واقعا فروزان را مي خواست از همان روزي كه او را ديده بود عاشقش شده بود احساس مي كرد نمي تواند بدون او به زندگي ادامه دهد احساس مي كرد در تمام زندگي اش فقط او را كم داشته و حالا پيداش كرده است نمي خواستبه همين سادگي او را از دست بدهد اما حالا حالا كه مي ديد فريدون و فروزان با هم مي روند خيلي ناراحت مي شد جلو امد و خيلي خشك گفت
    - خب بچه ها من بايد برم خيلي كار دارم خداحافظ
    و نگاهي به فروزان كرد و با سرعت سوار اتومبيلش شد و رفت
    فروزان حيرت زده شده بود
    - اخه يه دفعه چي شد؟
    - اي داد بي داد ماشينو ورداشت و رفت
    طاووس نگاهي مضحك به فروزان انداخت
    - چرا منتظري برو ديگه برو دنبال پسرعموجونت
    و دست ابي را گرفت و رفت ابي نيز متعجب به دنبال او رفت
    فروزان واقعا شگفت زده شده بود
    فريدون دستش را كشيد و گفت
    - بيا بريم
    فروزان بدون هيچ حرفي سوار بر اتومبيل او شد كمي ناراحت بود كمي كه نه خيلي زياد از رفتار سهراب چيزي نفهميد اما از حرف هاي طاووس دلش گرفت
    - چرا ساكتي عزيزم بعد از گذشت چند روز حرفي نداري بزني؟
    فروزان سكوت كرده بود از پنجره به بيرون نگاه مي كرد جوابي نداد اما فريدون به بي محلي او اهميت نمي داد وجودش با ديدن فروزان گرم شده بود عشق را اطراف خود حس مي كرد خوشحال بود
    -فروزان جان
    حركتي نكرد فريدون هم دست بردار نبود
    - فروزان جان عزيزم عمرم وجودم.
    - چيه؟
    - چرا گرفته اي مگه از ديدنم خوشحال نيستي
    و ناگهان از دهنش پريد:
    - نه
    نه؟؟؟؟؟
    فروزان سرش را به زير انداخت نمي خواست شادي او را به اين راحتي خراب كند نمي خواست خوشحالي را از او بگيرد نمي خواست به جاي لبخند و برق عشق در نگاهش غم را مشاهده كند
    به رامي گفت
    - شوخي كردم به دل نگير
    - قربونت برم كه اين قدر شوخي
    در حين رانندگي با شاخه گل صورت فروزان را نوازش مي كرد
    -چي شده كه ناراحتي خانمي من
    - هيچي
    و دست فريدون را پس زد فريدون ماشين را كنار رستوراني پارك كرد
    - پياده شو
    فروزان اطاعت كرد فريدون لبخند زنان دست او را گرفت و هر دو وارد رستوران شدند پشت ميزي نشستند
    - چي مي خوري خانمي؟
    - چيزي......
    مي خواست بگويد چيزي نمي خورم اما باز فريدون ناراحت مي شد بنابراين گفت
    - هر چي تو بخوري منم مي خورم
    فريدون خنديد و غذا سفارش داد نگاهش را از چهره فروزان بر نمي داشت با عشق نگاهش ميك رد اما حس مي كرد او ناراحت است وقتي غذا اوردند فريدون گفت
    - مشغول شو
    خودش شروع كرد فروزان نيز قاشقي به دهان برد واقعا ميل نداشت اصلا نمي توانست به خوردن فكر كند مدام به سهراب مي انديشيد چي شد كه ان طور رفت
    - چرا نمي خوري
    فروزان به او نگاه كرد چقدر مهربان بود يعني درست بود كه او را ناراحت بكند يعني درست بود به خاطر يك تازه وارد هم بازي دوران كودكي اش را از خود براند
    فريدون خنديد:
    - چرا اين طوري نگاهم مي كني غذاتو بخور
    - نمي خورم
    - چرا دوست نداري اگه دوست نداري يك چيز ديگه بگم بيارند
    - نه فريدون اصلا ميل ندارم گشنه ام نيست
    - نكنه مريض شدي بذار ببينم
    دستش را روي پيشاني او گذاشت اما او خود را كنار كشيد
    - زشته فريدون دارند نگاهمون مي كنند
    - خب نگاه كنند براي من سلامتي تو مهممه
    - تو غذاتو بخور بريم
    اما فريدون نيز اشتهايش را از دست داده بود نمي دانست مشكل فروزان چيست وقتي ميديد كه او واقعا احساس ناراحتي مي كند نمي توانست ناراحتي او را تحمل كند صورت حساب را پرداخت و با هم از ان جا خارج شدند فروزان به ماشين تكيه داده بود فريدون مقابلش ايستاد و دست راستش را مستقيم گرفت روي ماشين
    - فروزان؟
    دقيقا صورت هايشان مقابل هم بود فروزان به او نگاه كرد
    - نمي خواي بگي چي شده؟
    - چيزي نشده باور كن
    - پس چرا اين قدر پريشوني من خوب مي شناسمت قتي ناراحت باشي مي فهمم
    سرش را به زير انداخت واقعا حرفي براي گفتن نداشت دوباره صدايش كرد
    - فروزان
    چشم هايش پر از اشك شده بود سوار ماشين شد اجازه نداد اشك هايش به روي گونه اش روان شود فريدون هم سوار ماشين شد وقتي ديد چشم هاي عزيزش را اشك شفاف كرده واقعا احساس كرد اتفاقي افتاده . صدا زد:
    - فري
    - لطفا حركت كن فريدون خواهش مي كنم
    صدايش را غم پوشانده بود فريدون حركت كرد
    - مي خواي بريم پارك
    - نه مي خوام برم خونه
    - مي خواي ببرمت دكتر
    - حالم خوبه مي خوام تنها باشم
    فريدون بدون هيچ حرفي او را به منزلشان رساند براي امروز برنامه هاي زيادي داشت اما حالا
    فروزان پياده شد مي خواست برود اما برگشت
    - تو نمي ياي؟
    - نه تو حالت خوبه؟
    - اره ممنون متاسفم امروزت به خاطر من خراب شد
    - حرفشم نزن تو عزيز مني
    باز قطرات اشك در چشم هاي فروزان جمع شده بود
    - فريدون
    - بگو بگو عزيزم
    - مي خواستم ..... .مي خواستم....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سي و چهارم
    فريدون واقعا نگران شده بود. دلش گرفته بود با ناراحتي فروزان دل او نيز غصه دار مي شد دوست داشت فروزان با او حرف بزند از دردش بگويد اما او فقط سكوت كرده بود
    - خب ديگه من مي رم خداحافظ
    فريدون سرش را به زير انداخت و گفت
    - خداحافظ
    فروزان رفت و وارد اپارتمان شد وقتي به پشت در خانه رسيد ايستاد و نفسي كشيد و بعد زنگ را فشار داد شهره در را به رويش باز كرد و با لبخندي بر لب گفت
    - سلام عزيزم چه زود امدي فريدون كو؟
    - رفت
    وارد خانه شد مادرش گفت
    - خب چرا دعوتش نكردي بياد بالا
    فروزان گفت
    - كار داشت به همين خاطر رفت
    شهره با تعجب گفت
    - اما اومد اين جا و رفت اتاق تو . بعد گفت مي ياد دنبالت و مي برتت گردش
    - من حالم خوب نبود
    به اتاقش رفت و در را بست. اهي كشيد و روي تختش نشست خود نيز نمي دانست چرا اين گونه رفتار مي كند؟ خواست بخوابد اما احساس كرد چيزي زير بالشش است بلند شد و بالش را كنار زد واي خدا يك بسته كادو پيچ شده با چند شاخه گل قشنگ. با تعجب ان را برداشت و نوشته روي ان را خواند
    تقديم به كسي كه براي من در دنيا بهترين است فروزان عزيزم دوستت دارم
    امضاي فريدون بود اخ خدا براي اين كه اشتي كند اين هديه را براي او اورده بود. حالا ديگر اشك هايش ارام ارام بر گونه مي غلتيدند از دست خودش عصباني شد چرا ان گونه ناراحتش كرد
    سرش را روي بالش نهاد و گريه كرد شهره با تعجب وارد اتاق فروزان شد وقتي گريه او را ديد وحشت زده به كنارش رفت
    - فري چي شده دخترم. چرا گريه مي كني؟
    بغلش كرد و به چشم هاي گريانش نگاه كرد واقعا تعجب كرده بود
    - عزيزم چي شده فريدون ناراحتت كرده ؟ اون حرفي زده؟
    فروزان به علامت نفي سرش را تكان داد شهره پرسيد:
    - پس چي ؟ چرا گريه مي كني؟
    فروزان سرش را به سينه مادر فشرد و گريه كرد خيلي ناراحت بود از يك طرف به سهراب مي انديشيد و از طرف ديگر به فريدون خدايا چرا اين طوري شد من چم شده چم شده
    شهره بي قرار به او نگاه مي كرد يعني چي شده؟
    - تورو به خدا دخترم بگو چي شده؟ به خاطر من بگو
    صاف نشست و بعد گفت
    - من من فريدون را ناراحت كرم ... مامان نمي دونم چم شده
    - يعني چي چطور ناراحتش كردي؟
    - با رفتارم نمي دونم چرا ولي چرا با اومدنش خوشحال نشدم اصلا امروز حالم خوب نبود اونم اومد و ناراحتش كردم
    شهره لبخندي زد و گفت
    - عزيزم راحت شدم فكر كردم چه اتفاقي افتاده تو كه منو از نگراني كشتي پس به همين خاطرگ ريه مي كنمي؟ خوش به حال فريدون
    فروزان به مادر نگاه كرد اه كه او نمي دانست بيشتر ناراحتي فروزان به خاطر سهراب است به خاطر اوست كه اين گونه ناراحت است و بيقرار
    روز بعد وقتي وارد كلاس شد هنوز طاووس نيامده بود زماني هم كه امد بسيار با خشكي و سرد رفتار مي كرد فروزان لبخند زنان گفت
    - سلام
    - سلام
    - چي شده؟
    - هيچي راستي ديروز با نامزدت بهت خوش گذشت
    فروزان با تعجب به او نگاه كرد
    - تو چت شده مگه من چي كار كردم؟
    - هيچي ديگه مي خواستي چه كار كني ديووونه سهراب ديروز فقط به خاطر تو امده بود اينجا و تو چه كار كردي با ديدن پسر عموت خودتو گم كردي رفتي پيش اون بيچاره سهراب خيلي دلم براش سوخت ابي بعدا به من تلفن كرد و گفت سهراب خيلي ناراحت شده
    - آخه براي چي طاووس من ديروز نمي تونستم كاري انجام بدم
    - چرا نمي تونستي مگه قرار نبود به اون محل نذاري پس چي شد؟
    - اون بعد از چند روز اومده بود دنبالم من كه نمي تونستم يه دفعه بهش بگم برو طاووس باور كن چاره اي نداشتم تازه ديروز با رفتارم فريدون بيچاره رو خيلي ناراحت كردم
    طاووس پوزخندي زد و گفت
    - تو با اين فريدون فريدون كردنت بهتره سهرابو فراموش كني
    - آه نه نمي تونم
    طاووس مستقيم به چشمان او خيره شد و پرسيد
    - ببينم فروزان تو اصلا چي مي خواي چرا تصميمي خودتو نمي گيري
    - بايد كمي زمان بگذره طاووس اروم اروم
    - بهتره با سهراب صحبت كني بايد خلاصش كني يا بگو اره يا نه او نپسري نيست كه اجازه بده دختري اين طور بازيش بده
    - ولي من نمي خوام بازيش بدم
    - فعلا كه داري بازي مي دي
    فروزان سكوت كرده بود تصميم خودش را گرفت بايد فريدون را از ميدان به در مي كرد اما از طرف سهراب مطمئن نبود پرسيد
    - تو مطمئني كه سهراب دوستم داره
    - مگه تو شك داري
    - اون كه هنوز حرف نزده هنوز كه چيزي در باره خودش به من نگفته
    - اما اون به تو علاقه منده در ضمن اگه تو رو نم خواست دنبالت نمي اومد
    - من بايد از زبون خودش بشنوم بايد باور كنم و گر نه بي جهت فريدون رو رها نمي كنم
    - خيلي خب بهش مي گم تو هنوز بارش نكردي
    طاووس موضوع را به ابراهيم گفت و او هم با خود سهراب در ميان گذاشت
    - اون هنوز باور نكرده كه من دوستش دارم؟؟؟؟
    - خب حق داره تو كه هنوز چيزي بهش نگفتي
    - واقعا كه... اگه دوستش نداشتم كه هركز به اون خيابون لعنتي پا نمي ذاشتم و بعد هم با ناراحتي نمي رفتم
    - خب ديوونه برو به خودش بگو حرف دلتو بزن اگه قبول كرد و باور كرد دوستش داري كه هيچ اگر نكرد هم كه بايد فراموشش كني
    سهراب به او نگاه كرد
    - فراموشش كنم؟ هرگز
    - فقط كه دست تو نيست اونم بايد دوستت داشته باشه بايد تو رو بخواد نمي شه كه مجبورش كرد تازه با اون پسر عموش
    - مي گي چي كار كنم ؟ پسر عموش نازدش
    - نامزدي كه چيزي نيست مي شه به هم زد اما بي جهت كه نمي شه
    - راضيش مي كنم بهش مي گم كه دوستش دارم
    - واقعا نيده بودم عاشق باشي
    - حالا وقت اين حرفها نيست بايد فكري كرد به طاووس بگو قرار بذاره تا با فروزان صحبت كنم
    ابي پذيرفت و بعد به شوخي پرسيد:
    - واقعا دوستش داري؟
    - چي مي گي پسر؟ فكر كردي بيخودي جوش مي زنم؟
    - شايد
    سهراب با عصبانيت يقه پيراهن او را گرفت و بلندش كرد
    من دوستش دارم ديوونه بهتره دفعه اخرت باشه كه اين طور سر به سرم مي ذاري
    خيلي خوب بابا چرا فيوز مي پروني خيلي خب
    سهراب رهاش كرد
    - من واقعا بهش علاقه دارم احساس مي كنم بي اون.... بي اون نمي تونم زندگي كنم احساس مي كنم زندگي ام با وجود اونه كه كامل مي شه ابي مي ترسم اگه منو نخواد؟ اگه بگه دوستم نداره؟
    - نترس دوستت داره دوستت داره خيلي زود مي فهمي
    - اميدوارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سي و پنجم
    وجودش را اضطرابي شديد پر كرده بود طاووس به او گفته بود كه سهراب مي خواهد با او صحبت كند. قرار بود ان روز بعد از ظهر مثلا به اموزشگاه زبان برود و ثبت نام كند البته اين كار را مي كرد اما با سهراب نيز قرار داشت طاووس همراه او بود ابتدا به اموزشگاه رفتند در ان جا با رويي باز از شاگرد اول ززبان استقبال كردند بعد از ثبت نام سريع خود را به پاركي كه قرار بود سهراب و ابي بيايند رساندند زماني كه رسيدند ان دو را ديدند كه منتظر روي صندلي نشسته اند قلب فروزان به شدت مي زد خيلي ترسيده بود.
    - ببين اونجاند چه زود اومدند چرا ساكتي فروزان
    - هيچي . هيچي
    - هول كردي ها
    و خنديد
    - سلام اقايون
    آن دو بلند شدند و سلام دادند سهراب نگاهش را به فروزان دوخت
    ابي گفت:
    - خب بفرماييد بنشينيد
    چهار نفري نشستند و طاووس لبخندزنان گفت:
    - چطوره من و ابي بريم بگرديم نظرت چيه ابي جون؟
    - هر چي تو بگي ماه من
    خنديدند و بعد ان دو برخاسته فروزان و سهراب را تنها گذاشتند. فروزان ارام و سر به زير نشسته بو دصداي قلبش داشت ديوانه اش مي كرد جرات نمي كرد سرش را بلند كند و به او نگاه كند سهراب نيز كه او را اين چنين ديد به بي ريايي اش لبخند زد و گفت:
    - فروزان خانم
    - بله
    - ما امروز قراره با هم صحبت كنيم خب حالا من شروع كنم يا شما؟
    فروزان سريع گفت:
    - شما
    - اگر قراره من اول صحبت كنم باشه ولي تو هم بايد به حرفاي من خوب گوش بدي
    سهراب به نقطه مقابل خيره شد و گفت:
    - هميشه فكر مي كردم چون خودم بهترينم بالاترينم پس بايد كسي رو انتخاب كنم كه مثل خودم باشه به كسي علاقه مند بشم كه مثل خودم باشه دلم مي خواست هميشه بهترين باشم دلم مي خواست هميشه ميان عالم و ادم تك باشم مي خواستم انتخابم هم تك باشه هميشه دنبال يك چيز ناب بودم دنبال دختري بودم كه در عين زيابيي و درخشندگي صادق باشه پاك باشه خوب و نجيب باشه دوستم داشته باشه دلم نمي خواست به خاطر قشنگي يا هر چيز ديگه اي به من علاقه مند بشه دلم مي خواست كه ... دلم م خواست خودم رو خود منو بخواد بعد از مدتها يكي رو ديدم كه واقعا احساس مي كنم بهش علاقه مندم .حس مي كنم مي توانم با اون خوشبخت بشم حس مي كنم زندگيم فقط با وجود اونه كه كامل مي شه فروزان مي خواستم بدوني تو تنها كسي هستي كه باعث شدي ناقوس عشق در كليساي قلبم به صدا در بياد تو تنها كسي هستي كه باعث شدي غنچه عشق تو چمنزار قلبم شكوفا بشه تنها كسي هستي كه تونستي اراده رو از من بگيري تونستي قلبم رو دلم رو ارامشم رو سلب كني فروزان دوستت دارم با تمام وجودم دلم نمي خواد رل بازي كنم مي خوام واقعي باشم چه عشقم چه علاقه ام چه خودم مي خوام مال تو باشم مي خوام مال من باشي مي خوام عشق رو در نگاه تو جستجو كنم مي خوام در دنياي خيال فقط با تو بمونم مي خوام مي خوام دوستم داشته باشي مي خوام مي خوام بفهمي كه عاشقتم.
    فروزان به او خيره شده بود سخنانش چون اتشي كه به وجود فروزان افتاده بود شنيدن جمله دوستت دارم از زبان او كسي كه تمام فكرش را پر كرده بود برايش سخت و باور نكردني بود حس مي كرد با صداي خود فرياد مي زند من هم دوستت دارم من هم دوستت دارم من هم دوستت دارم
    سهراب به او نگاه كرد:
    - تو چي فروزان؟ بگو و خلاصم كن جوابت چيه؟ ايا قلبت پذيراي عشق و علاقه من هست؟ ايا دلت منو به چمنزار وجودت راه مي ده
    فروزان ديده در ديده او دوخت
    - سهراب .... من .... من.....
    - تو چي ؟ بگو خواهش مي كنم
    - من مي خوام بگم....
    - بگو .... بگو... و خلاصم كن
    - دو ... دو... دوستت دارم
    با جمله اش گويي دنيا را به سهراب تقديم كرد گويي گويي سهراب را به عرش رساند به روي ابر اسمان ها به كنار خورشيد تابان ميان ستاره ها روي قرص ماه
    - ممنونم فروزان دختر تو معركه اي
    و خنديد نگاه عاشقش را به او دوخت گويي با نگاه نيز از او تشكر مي كرد ناگهان فروزان گفت:
    - سهراب
    جانم
    موضوع فقط من و تو نيستيم تو اينو مي داني كه من ... من با پسر عموم نامزدم
    ابي گفته اما فروزان من....
    نگران نباش مي دوني سهراب هيچ وقت به عشق اعتقادي نداشتم فكر ميك ردم عشق دروغه يك كلمه بي معنيه اما حالا با وجود تو... احساس مي كنم كه عشقو باور دارم احساس مي كنم عاشقم ... حس مي كنم عوض شدم سهراب من مي ترسم عشق چه جوريه؟
    - خيلي زيباست اما توصيف كردني نيست بايد حسش كني
    - تو حسش كردي؟
    - با وجود تو اره من هم تازه تازه دارم حس مي كنم كه وجودم عوض شده حس مي كنم دارم ديوونه مي شم دختر تو خيلي نازي براي عزيزي.
    باور كن
    - باور مي كنم باور مي كنم
    - راستي پسر عموت ... مي خواي چه كار كني
    - كم كم حاليش مي كنم كه نمي خوامش اين راهنمايي طاووسه من فقط هميشه احساس مي كردم كه اونو دوست دارم از بچگي اسم ما رو گذاشته بودند روي هم از بچگي عموم بابام همه مي گفتند من و فريدون مال همديگه ايم خب با اين جمله ها بزرگ شديم وقتي هم كه بزرگ شدم فكر كردم حتما بايد عروس عموم بشم نه كس ديگري جز زن فريدون نمي تونم زن پسر ديگري بشم
    اما بعد... بعد كه فكر كردم ... بعد كه طاووس با من صحبت كرد فهميدم اشتباهه دارم به راه خطا مي رم فهميدم نبايد چشم و گوش بسته تصميمي بگيرم سهراب با ديدن تو انگار يك در طلايي به روي من باز شد. علاقه مند شدم از اون در داخل بشم دلم خواست دنيا رو از اون دريچه نگاه كنم بفهمم كه تو دنيا چه خبره و بايد چه كنم حالا حس مي كنم فقط بايد مال تو باشم ديگه آروم و قرار ندارم دلم مدام تو رو صدا مي زنه قلبم از دوري تو كند مي زنه چشام از فراقت باروني مي شه وجودم از نبودنت دلگير مي شه با تو بودن ارزومه سهراب حس مي كنم خيلي دوستت دارم تو دنيا جز تو كس ديگري رو نمي خوام فقط فقط به تو فكر ميك نم فقط تو
    سهراب كه از شنيدن سخنان او هيجان زده شده بود با خوشحالي گفت
    - منم به تو فكر مي كنم منم فقط تو رو مي خوام
    بلند شد و مقابل فروزان ايستاد
    - فروزان همين جا به تو قول مي دم كه تا پايان عمر وفادارت بمونم قسم مي خورم كه هرگز تركت نكنم جز تو كس ديگري رو نخوام قول مي دم تنها تو ملكه قلبم باشي فقط تو.
    فروزان نيز بلند شد با چشم هاي خيس شده از اشك شوق گفت
    - منم قسم مي خورم قول مي دم كه فقط با تو باشم دوستت داشته باشم جز تو كس ديگري رو نخوام و به تو وفادار بمونم حتي تو سخت ترين لحظات
    سهراب دست او را در ميان دستانش گرفت نگاهش را به نگاه زيباي او دوخت با عشقي وافر گفت:
    - فروزان باورت مي كنم تو رو باور دارم
    نگاهش اتشين قلب هايشان پر شده از عشق و صدايشان گرم و پر مهر بود و اين اغاز عشق بود اغاز عشق فروزان اغاز عشق سهراب. چه در اغاز عشق شيرين و لذت بخش است چه رويايي است نگاه ها حرف ها صداها همه چيز عاشقانه است كاش عشق هميشه اين طور باقي مي ماند كاش عشق هميشه اين گونه پر از شور و هيجان بود كاش...
    آن روز فروزان واقعا تغيير كرده بود ديگر از ان دختر لوس خبري نبود بلكه از درون پر از عشق بود پر از شور و نشاط بود عاشق شده بود بهترين شده بود سهراب نيز تغيير كرده بود شاداب تر از قبل شده بود روز جمعه بود و فروزان به درس هايش مي رسيد در حاليك ه فقط به سهراب مي انديشيد وقتي كتابش را ورق مي زد عكس او جلوي چشمانش ظاهر مي شد مي خواست درس بخواند صداي زيباي او در گوشش مي پيچيد اصلا ديگر حواسش به درس خواندن نبود فقط به او مي انديشيد به سهرابي كه وجودش را پر كرده بود
    - دخترم خيلي از درس هات مونده
    - نه مامان ديگه تموم شده
    - پس بيا كمك كن ميوه ها رو بشوريم.
    فروزان وسايش را جمع كرد و به كمك مادر شتافت . شهره ميوه ها را مي شست و فروزان پس از خشك كردن در ظرف مي چيد
    - قراره عمواينا بيان فريدون هم كه حتما مي ياد مي توني ازش عذر خواهي كني
    - واسه خاطر چي؟
    - مگه نگفتي ناراحتش كردي دو سه دفعه هم كه تلفن كرد يا خواب بودي يا نيومدي گوشي رو بگيري و حرف بزني مي توني امروز عذر خواهي كني
    فروزان بي توجه گفت
    - لزومي نداره لوس مي شه
    شهره خنديد و گفت:
    - تو ديگه چه جور زني مي خواي بشي
    ناگهان فروزان پرسيد
    - مامان من مجبورم با فريدون عروسي كنم؟!!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سي و ششم
    شهره با دقت نگاهش كرد و پرسيد:
    - چطور؟
    - هيچي.... همين طوري پرسيدم.
    - خب معلومه شما د و نفر نامزديد بعد هم عروسي مي كنيد و مي ريد پي زندگيتون مگه چي شده؟
    - هيچي هيچي يك دفعه پرسيدم منطوري نداشتم براي ناهار ميان ديگه؟
    - آره
    فروزان در انجام كارها به مادر كمك كرد هنگام ظهر رستم خسته از بيرون به خانه آمد فرزانه هم كه به منزل همسايه رفته بود برگشت.
    فروزان! ساغر يه نقاشي كشيده كه خدا مي دونه چقدر قشنگه
    - كه چي؟
    - وا چه بي احساس حالا خوبه قراره نامزد تو بياد به جاي اين كه خوشحال باشه ماتم گرفته
    - فرزانه خوشم نمي ياد سر به سرم بذاري ها
    - من كه چيزي نگفتم شوخي كردم
    - مگه تو اندازه مني كه باهام شوخي مي كني
    شهره با تعجب پرسيد:
    - بچه ها چي شده چرا دعوا ميك نيد؟
    - مامان من اصلا كاري ندارم خودش داره داد مي زنه
    - تو كاري نداشتي؟ دروغگو
    رستم كه دست و صورتش را شسته بود آمد و گفت:
    - چي شده چرا داد مي زنيد؟
    - بابا به اين فرزانه بگو اگه يه دفعه ديگه سر به سر من بذاره خودش مي دونه
    - مگه چي شده فرزانه چي به اون گفتي بابا جون؟
    - به خدا هيچي فقط گفتم نامزدت داره مي ياد چرا ماتم گرفتي همين
    - اصلا به تو چه ربطي داره كه نامزد من مي ياد يا نه چه فضول شده!!
    رستم با تعجب به فروزان نگاه كرد:
    - خوشگل بابا اين چه طرز حرف زدنه
    فروزان نگاهي عصباني به همه ان ها كرد و به اتاقش ررفت
    تند تند زير لب مي غريد و حرص مي خورد به چهره اش در اينه نگريست موهايش نامرتب شده بود ولي چرا بايد به خودش برسد .و مرتب باشد؟ به خاطر فريدون؟ نه نه مي خوام بهش بفهمونم كه دوستش ندارم عمو رو چه كار كنم آه....
    موهايش را پشت سرش بافت روي تخت دراز كشيده بود كه فرناز در اتاق را گشود و با خنده وارد شد
    - اوه اوه ببين بعضي ها چه مغرور شدند ديگه تحويل نمي گيرن
    فروزان با ديدن او درحالي كه مي خنديد بلند شد و گفت
    - فرناز سلام چطوري؟
    يكديگر را در آغوش كشيدند فروزان با خوشحالي گفت:
    - دلم برات يه ذره شده بود
    - براي من يا بعضي ها؟
    - فقط براي تو
    - فريدون بفهمه از حسادت مي تركه
    هر دو خنديدند
    - كي اومدين كه من نفهميدم
    - تازه بيا بريم بيرون بابام و بعضي ها انتظا رت رو مي كشند
    از اتاق خارج شدند فروزان با ديدن عمو سلام داد و او را بوسيد عمو نيز با مهرباني او را در آغوش گرمش جاي داد
    - سلام زن عمو سلام فرهاد سلام....
    و ديگر چيزي به فريدون نگفت. او مشتاقانه چشم به فروزان دوخته بود شايد با او نيز سلام و احوالپرسي گرمي كند اما وقتي او را اين گونه ديد با ناراحتي سرش را به زير انداخت عمو با مهرباني پرسيد
    - با درس ها چه كار مي كنمي ؟
    عمو درس رو بايد خوند ديگه من هم مي خونم
    خوب درس بخون كه از حالا خواب عروس شدنت رو مي بينم
    آرزوم اينه كه تو و فريدون رو در كنار هم تو لباس عروسي و دومادي ببينم
    فروزان حالتي ناراحت به خود گرفت و سرش را به زير انداخت در عوض فريدون با شنيدن جملات پدر شاد شد رستم با خنده گفت
    - درسته ارزوي منم عروسي فروزانه خيلي دوست دارم اونو در لباس سپيد عروسي ببينم
    فرناز با شادماني گفت:
    - فروزان تو لباس عروس ماه مي شه
    زن عمو گفت
    - عروس من بايد هم ماه بشه ماشا ا... فروزان جون مثل فرشته هاست
    فروزان سخنان ان ها را مي شنيد و حرفي نمي زد يعني نمي توانست بزند سكوت كرده بود و در دل به ريش انان مي خنديد زيرا آرزوي او ازدواج با سهراب بود همين و بس گويي فريدون را تازه مي ديد و گويي هيچ احساسي نيز به او نداشت يعني تا به اين حد تغيير كرده بود كه مهر و علاقه پسر عمو را از ياد برده باشد علاقه اش را نسبت به او از ضميرش بزدايد
    فريدون با لبخند پرسيد
    - حالت كه خوبه
    - ممنون
    فرهاد گفت
    - ما تصميم داريم بعد از ناهار براي گردش بريم بيرون تو خونه تصميم گيري كرديم پيشنهاد اول رو فريدون داد
    عمو با خنده گفت:
    - فريدون هم در تب و تاب رسيدن به روز عروسي بال بال مي زنه
    فروزان رو به عمو كرد و گفت
    - عمو چنان مي گيد روز عروسي كه هر كس ندونه فكر مي كنه شما دارين از فردا يا پس فردا صحبت مي كنيد حالا خيلي مونده كو تا عروسي؟
    - تو غصه نخور تا چشم رو هم بذاري درست تموم شده و عروس شدي يه دفعه چشم باز مي كني و مي بيني سه چهار تا بچه توپول و خوشگل دورت كرده اند
    فروزان با تعجب گفت
    - سه چهار تا؟؟؟؟
    ديگران هم خنديدند و زن عمو گفت:
    - فريدون عاشق بچه هاست شايد هم پنج شش تا بچه
    فروزان بلند شد:
    - من كه اصلا از بچه خوشم نمي ياد
    و به اشپزخانه رفت عمو پرسيد:
    - ناراحت شد؟
    شهره گفت
    - نه اما تازگي ها زود رنج شده
    زن عمو گفت
    - شايد به خاطر سختي درس هاست
    فرناز گفت
    - تازه فروزان علاوه بر دروس مدرسه بايد درس هاي اموزشگاه زبانم بخونه
    فريدون گفت
    - اين طوري كه هلاك مي شه عمو خب نمي ذاشتيد حالا به اموزشگاه زبان بره
    رستم خنديد:
    - خودش خواست من كه مجبورش نكردم
    - نترسيد فروزان عروس خودم خستگي تو وجودش معنا نداره
    فرهاد گفت
    - شما هم كه مدام دل اين دخترو اب مي كنيد كه چي بشه حالا داره درس مي خونه با اين همه عروسي عروسي گفتن ارامشو از اون سلب م كنيد
    فرزانه با خنده گفت
    - فرهاد خيلي حاليشه
    فروزان در اشپزخانه خشمگين ايستاده بود و به نقطه اي خيره شده بود دلش نمي خواست ان ها مدام درباره عروسي صحبت كنند ((آخه كدوم عروسي؟ من كه فكرهام رو كردم عروسي د كار نيست. من مجبور نيستم با فريدون ازدواج كنم اصلا اونو نمي خوام زندگي خودم به اونا چه ربطي داره ؟ حودم بايد تصميم بگيرم نبايد اجازه بدم مثل بچه صغير ها خودشون براي من ببرند و بدوزند))
    - فروزان جان چرا اينجا وايستادي واي واي اخمارو ببين
    - حوصله ندارم فرناز
    - همچين مي گه حوصله ندارم انگار چي شده هنوز كه شب عروسيت نرسيده
    - مي شه اين قدر عروسي عروسي نكنيد ؟ خوشم نمي ياد اصلا دوست ندارم عروسي كنم!!!
    - چي؟؟؟؟؟؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سي و هفتم
    - در آن لحظه شهره وارد شد:
    - فروزان جون با فرناز سفره رو پهن كنيد
    فرناز با خنده گفت:
    - زن عمو سفره عقد رو حالا پهن نكنيم
    شهره نيز خنديد و به فروزان نگاه كرد:
    - نه حالا زوده فعلا ناهار
    فروزان با ناراحتي به كمك فرناز سفره را پهن كردند بعد از چيدن وسايل ناهار به گرد سفره نشستند
    عمو رو به فروزان كرد و گفت
    - نبينم عروسم ناراحت باشه
    با عصبانيت به او نگاه كرد و گفت
    - عمو مي ذارين راحت ناهار بخورم يا نه
    - بفرما مي خواي خودم برات لقمه بگيرم؟
    سكود كرد و ديگر به صحبت هاي ان ها اهميتي نداد فريدون نيز مي ديد كه گويي فروزان از چيزي رنج مي برد ولي دليل ان را نمي دانست از رفتار فروزان از چ=يزي رنج مي برد ولي دليل ان را نمي دانست از رفتار فروزان ناراحت شده بود حس مي كرد فروزان اصلا از ديدنش خوشحال نيست اصلا
    فرزانه هم با فروزان مثلا قهر كرده بود تا به حال اتفاق نيفتاده بود كه فروزان با او رفتار بدي داشته باشد مي ديد كه او واقعا تغيير كرده است مثل گذشته از ديدن فريدون شاد نمي شود و با او صحبت نمي كند نمي دانست چه شده است اما خيلي مايل بود از ماجرا سر در بياورد
    پس از صرف ناهار وقتي وسايل را جمع كردند و فروزان شروع كرد به شستن ظرف ها فرناز نيز كنارش ايستاد و گفت:
    - فري تو حالت خوبه
    - چطور؟
    - حس مي كنم ناراحتي اصلا خوشحال نيستي؟
    - تقصير عموايناست مدام حرف از عروسي مي زنند حالا كو تا عروسي؟ من اين طورين اراحت مي شم
    - ولي قبلا هم اين صحبت ها مي شد تو هيچ وقت اين طوري حساس نشده بودي
    - اون موقع فرق داشت حالا من درس مي خونم و اونا با اين حرف ها ذهنم رو خراب ميكنند ارامشم رو به هم مي زنند
    - خب حرفت رو به اونا بگو
    - كي گوش مي كنه؟ اه كاش كه اصلا عروسي وجود نداشت!
    منظورت چيه؟ تو هيچ وقت اين طوري نمي گفتي طوري شده فروزان نه؟
    فروزان در حالي كه دستاش را خشك مي كرد گفت:
    - خيلي دلم مي خواد با يكي حرف بزنم
    فرناز كه متعجب شده بود گفت
    - خوب با من حرف بزن البته اگه دوست داري؟
    - چي مي گي دختر جون تو بهترين دوست من هستي معلومه كه دوست دارم باهات صحبت كنم اما حالا نه بذار واسه يك وقت ديگه مي بيني كه حالا نمي شه
    فرناز قبول كرد و بعد با سيني چاي وارد شدند فريدون مغموم و ناراحت نشسته بود بقيه نيز در حال گفت و گو بودند فرهاد گفت
    - فريدون پس چرا نمي گي؟
    - چي رو؟
    - انگار تو باغ نيستي قرارمون رو ديگه
    فروزان پرسيد:
    - موضوع چيه؟
    - همون مسئله گردش
    - آهان حالا كجا مي خوايد بريد؟
    - اول مي ريم سينما چطوره؟
    - فريدون به خاطر تو اول سينما رو انتخاب كرده چون مي گه تو خيلي سينما رو دوست داري؟
    - اما الان خسته كننده اس
    رستم گفت:
    - اگه بريد به حال و هوايي هم عوض كنيد
    بالاخره فروزان پذيرفت و پس از اماده شدن به همراه بقيه از خانه خارج شدند
    فريدون شادمان از اين كه مي تواند با فروزان بيرون برود در جلوي ماشين را باز كرد
    - بفرمايد شيرين تر از عسل
    فروزان مي خواست به روي او لبخند بزند اما چهره سهراب مقابل نگاهش مجسم شد در عقب را باز كرد و گفت:
    - ترجيح مي دم عقب بنشينم اين طوري ارامش بيشتري دارم
    و با خنده اي تمسخر اميز روي صندلي عقب نشست فريدون ماتش برده بود خيلي ناراحت شد فرناز نيز همراه فرزانه كنار فروزان نشستند فريدون پشت فرمان جاي گرفت فرهاد در صندلي جلو نشست
    - فروزان تو كه هميشه دوست داشتي اين جلو بشيني
    ولي حالا ديگه دوست ندارم اشكالي دااره؟
    - نه ببخشيد فضولي كردم
    - خواهش مي كنم!!!!
    همه از رفتار او تعجب كرده بودند تا به حال او را اين طوري نديده بودند فريدون حركت كرد در حالي كه خيلين اراحت بود بچه ها پيشنهاد دادند كه به پارك بروند اما فريدون اظهار نظري نمي كرد وقتي تصويب شد فريدون پرسيد:
    - حالا كدوم پارك؟
    - هر جا كه تو دوست داري بريم
    اين جمله را فروزان بيان كرد البته خودش نيز تعجب كرد كه چرا اين جمله را به فريدون گفته
    فريدون كه خيال مي كرد فروزان دوباره با او مهربان شده با خوشحالي گفت:
    - باشه جايي مي رم كه خودم دوست دارم مسلما جايي رو كه من دوست دارم تو هم دوست داري
    فروزان جوابي نداد در ان وقت روز كسي در پارك نبود فريدون كنار فروزان ايستاد و گفت
    - دوست دارم كمي با هم قدم بزنيم و صحبت كنيم موافقي؟!
    فري نگاهي به فرناز انداخت
    - فعلا نمي تونم بايد كمي با فرناز حرف بزنم
    - مهم نيست مي توني حالا با فريدون بري ما بعدا صحبت مي كنيم با بي ميلي پذيرفت فريدون دست او را در دست گرفت و شروع كرد به قدم زدن
    فرهاد گفت:
    - اين دو تا چه خوشن رفتند
    - خب بياييد ما هم براي خودمون راه بريم
    آن سه نيز به طرف ديگر پارك رفتند و شروع كردن دبه قدم زدن
    - فروزان
    - بله
    - نمي دونم چرا احساس مي كنم تازگي ها خيلي ناراحتي
    - اشتباه فكر مي كني چون من خيلي هم خوشحالم
    - خب اگر اين طوره كه خيلي خوشحالم دلم نمي خواد هرگز تو رو ناراحت ببينم هرگز
    - لطف داري
    طرز صحبت كردن فروزان او را مي ازرد فروزان طوري با او صحبت مي كرد كه گويي او يك غريبه است فريدون نمي خواست با گفتن اين مطلب او را ناراحت كند نه نمي خواست
    - فروزان تو از دست من ناراحتي
    - چطور مگه؟
    - آخه وقتي تلفن مي زدم باهام صحبت نمي كردي
    - ببخشيد كه يا خواب بودم با اصلا خونه نبودم
    - باشه اشكالي نداره
    بعد از لحظاتي فروزان ارام قدم برداشت فريدون پرسيد:
    - خسته شدي؟
    - كمي
    - خب بيا بشينيم
    فريدون لبخندي زد و گفت:
    - وقتي كه هنوز نامزد نشده بوديم رفتارت خيلي با من بهتر بود
    - پس بهتر بود هيچ وقت نامزد نمي شديم
    فريدون واقعا كلافه شد:
    - تو چت شده؟ چرا اين قدر با طعنه حرف مي زني
    فروزان با عصبانيت گفت:
    = چرا سر من داد مي كشي؟ تو حق نداري با من اين طوري صحبت كني!
    - بله مي دونم حق ندارم ولي توام حق نداري چنين رفتاري با من داشته باشي
    - چه جور رفتاري مگه رفتارم چه طوريه؟
    - فكر كنم از همنشيني زياد با اون دوست عزيزت اين قدر بدرفتار شدي بي ادب شدي توعادت نداشتي پرخاشگر باشي اما حالا
    - حالا چي؟
    - بهتره در اتخاب دوستات محتاط باشي
    - به تو مربوط نيست
    - به من خيلي هم مربوطه حاليته دختر خانم لوس مثل اين كه عمو زيادي لي لي به لالات گذاشته بايد بگم بيش از اندازه به تو راحتي و ازادي داده
    فروزان به او نگاه كرد تا به حال نشده بود كه فريدون با او اين گونه صحبت كند ولي خودش خوب مي دانست كه فريدون حق دارد با تمام تلاشش سعي مي كرد كاريك ند تا فريدون را نسبت به خود سرد كند بيزار كند اما نمي دانست كه فريدون نه تنها از او متنفر نخواهد شد بلكه علاقه اش به او مثل هميشه افرون تر خواهد شد
    فريدون بلند شد و مقابل او ايستاد:
    - ببين دختر خانم بهتره حواست رو جمع كني درسته كه هنوز رسما هيچ اختياري نسبت بهت ندارم اما بدون در هر لحظه خودم رو مسئول تو مي دونم بايد بدوني كه اجازه نمي دم هر غلطي كه دلت خواست بكني
    فروزان وحشت زده به او چشم دوخت واقعا ترسيده بود ديگر نمي توانست بي محلي كند نمي توانست به او بگويد برو فريدون واقعا جدي شده بود و فروزان از جديت او مي ترسيد از خشكي او مي ترسيد به راستي چرا مي ترسيد؟
    فريدو.ن از اين كه بر سر او فرياد كشيده بود ناراحت بود تحمل اين كه بيش از اندازه لوس بازي هاي او را ببيند نداشت اصلا تحمل نداشت مي ديد فروزان واقعا تغيير كرده و اين را دريافته بود كه او از وقتي با طاووس طرح دوستي ريخته چنين رفتارهايي را پيدا كرده است از طاووس خوشش نمي امد مي ديد كه چگونه عشوه گرانه نگاهش مي كند و بعد به آغوش ديگري پناه مي برد دلش نمي خواست فروزان عزيزش مانند او شود مثل او كه به نظر فريدون دختري هرزه بود حتي نمي خواست فروزان با او ارتباط دوستي داشته باشد
    فروزان سرش را به زير انداخته بود و با ترس نشسته بود در چشمانش قطرات اشك حلقه زده بود فريدون دستش را زير چانه او برد و صورتش را بلند كرد با ديدن چشم هاي پر اشك او قبلش فرو ريخت مقابل او نشست و گفت:
    - من نمي خواستم ناراحتت كنم من خوبي تو رو مي خوام دلم مي خواد دلم م خواد همون فروزان خودم باشي دوست دارم هميشه مهربون باشي من كه بد تو رو نمي خوام
    فروزان نگاهش را به او دوخت و گفت:
    -0 نمي خوام نمي خوام نگرون من باش
    فريدون بلند شد نفسي كشيد با خشم گفت
    - من كه نمي دونم تو چت شده فقط بدون داري اعصابم رو خط خطي مي كني اه
    و گذاشت و رفت! فروزان اشك هايش را پاك كرد و زير لب غريد
    - برو به چنم !!! احمق !!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سي و هشتم
    بلند شد و به طرف ديگر رفت . نفسي كشيد حالا ديگه بغض گلويش مهار شده بود بقيه را خوشحال ديد فرناز پرسيد:
    - چرا تنهايي پس فريدون كو؟
    - من چه مي دونم
    - وا حرفتون شده؟
    فروزان با خشم گفت:
    - پسره احمق فكر كرده من كي ام زير دستش ؟ بيشعور سر من داد مي زنه منو تهديد مي كنه واقعا كه خيلي نفهمه
    فرهاد با تعجب گفت:
    - فريدون رو مي گي؟ اون كه از اين اخلاقا نداره اونم با تو
    - فعلا كه مي بيني داره
    فرناز گفت
    - عجيبه معلوم نيست چي شده!!!
    فرهاد گفت :
    - اما آخه چرا؟ شما دو تا كه قبلا با هم دعوا نكرده بوديد!
    - فعلا كه اقا داداش شما مثل خروس جنگي شده ديگه نمي خوام ببينمش
    - فرهاد تو برو فريدون رو پيدا كن منم با فروزان اينجام
    فرهاد و فرزانه با هم رفتند فروزان روي صندلي نشست فرناز پرسيد:
    - چرا دعوا كرديد؟
    - من كاريش نداشتم خودش يه دفعه ديوونه شد!!!
    - تو واقعا حرفي نزدي؟
    - ببين فرناز من دوست ندارم با فريدون خوش و بش كنم مگه زوره؟
    - منظورت چيه؟
    - منظورم اينه كه راحتم بذارين اين داداش تو داره اعصابمو خرد مي كنه
    - من كه نمي فهمم شما دو نفر ديوونه هم بوديد حالا چي شده كه مدام دعوا مي كنيد؟
    - من ديوونه ام بودم؟ حالا نيستيم من فريدون رو نمي خوام!!!
    فرناز مثل برق گرفته ها از جا برخاست
    - چي داري مي گي فروزان؟
    به آرامي گفت
    -فريدون رو نمي خوام
    تو ... تو.... مي فهمي چي داري مي گي؟
    آره ببين فرناز من و فريدون با هم بزرگ شديم اون براي من مثل برادر مي مونه هميشه اونو مثل برادر بزرگ خودم مي ديدم اما عمو اينا و بقيه مدام گفتند ما بايد با هم عروسي كنيم من بچه بودم نفهم بودم فكر مي كردم هر چي اونا بگند درسته اما حالا مي فهمم كه دارم اشتباه مي كنم من فريدون رو مثل يه برادر دوست دارم نه بيشتر حالا چطور قبول كنم كه با برادر خودم ازدواج كنم؟ من نمي خوام با همبازي دوران بچگيم يك عمر زندگي كنم
    - اما فروزان بهتر بود اين حرف ها رو قبل از نامزد شدن مي گفتي
    - اون موقع هم خام بودم اما حالا حس مي كنم بيشتر مي فهمم
    - اما مدت زيادي از نامزدي تو و فريدون نمي گذره
    - درسته چه فرقي مي كنه فرناز يه چيزي بهت مي گم ولي قول بده به كسي نگي و گر نه...
    - باشه قول مي دم بگو
    - من من يكي ديگه رو دوست دارم
    فرناز با تعجب به او نگاه كرد او گفت:
    - يادته هميشه مي گفتم به عشق اعتقادي ندارم؟
    فرناز با علامت تاييد سرش را تكان داد فروزان ادامه داد
    - اما حالا اعتقاد دارم فرناز من عاشق شدم باورت مي شه؟ من كس ديگري رو دوست دارم با تمام وجودم با اولين نگاه بهش دل بستم و با شنيدن صداش تو نگاه گم شدم نگاهش اسمونه حرفاش عاشقانه اس دوستش دارم فرناز دوستش دارم
    - كجا ديديش ؟ باهاش حرف زدي؟
    - تو تولد دوستم طاووس باهاش اشنا شدم تازگي فقط با هم حرف زديم اون به من مي گه كه دوستم داره فرناز
    - تو چي گفتي
    - من هم گفتم دوستش دارم
    - چي تو با وجود فريدون حاضر شدي به كسي كه نمي شناسيش بگي دوستش داري
    - اه فرناز من با وجود اون عشقمو حس كردم
    - دست بردار عشق عشق فروزان اشتباه نكن اگه فريدون بفهمه...
    - اون نبايد بفهمه من بايد اروم اروم كاري كنم تا از من بيزار بشه و رهام كنه!
    - به همين سادگي فكر مي كردم خيلي مي فهمي دختر فريدون بميره هم تو رو رها نمي كنه
    - اما من كه دوستش ندارم
    - ديوونه تا ديروز دوستش داشتي اما حالا...
    - فرناز ناراحت نشو تو بايد كمكم كني
    - چه كمكي؟ تو داري دستي دستي فريثدون رو نابود مي كني اون وقت مي خواي من كمكت كنم؟
    - فرناز خواهش مي كنم كمكم مي كني؟
    - نمي دونم نمي دونم....
    فرناز گيج شده بود اصلا نمي دانست چه بگويد واقعا از كار فروزان متعجب شده بود دلش براي فريدون مي سوخت مي ديد كه برادرش هميشه فكر و ذكرش فروزان است مي ديد كه او حاضر است جانش را نيز به خاطر فروزان فدا كند اما حالا فروزان با بي رحمي تمام مي گفت كه فريدون را نمي خواهد به شخص ديگري علاقه مند است . از عشق سخن مي گفت فكر مي كرد كه9 فروزان ديوانه شده است نمي توانست باور كند
    در آن لحظه فرهاد و فرزانه امدند فرناز پرسيد
    - پس فريدون كجاست؟
    - رفت سوئيچ رو داد و گفت ما بريم خونه
    - چرا گذاشتي بره؟ فرهاد حداقل باهاش مي رفتي
    - وقتي سرم داد مي زنه مي گه برو پي كارت من بايد دنبالش مي رفتم؟
    فرناز نگاهي به فروزان انداخت و گفت
    - خيلي بد شد اگه تو خونه بفهمند دعوا شده خيلي ناراحت مي شند حالا بهتره بريم خونه
    فروزان نيز بلند شد به طرف اتومبيل رفتند و خود را به خانه رساندند اهل خانه با ديدن ان ها با خوشحالي پرسيدند
    - بچه ها چرا زود برگشتيد خوش گذشت؟
    آن ها سر به زير وارد شدند رستم پرسيد:
    - پس فريدون كو؟
    فرهاد گفت
    - راستش فريدون گفت كار داره و رفت
    - كجا رفت اون كه كاري نداشت چي شد؟
    - چيزي نيست مامان فرهاد كه گفت جايي كار داشت رفت اون حا . بقيه كه نگران شده بودند متعجب به ان ها نگاه كردند عمو از فروزان پرسيد
    - - عمو جان تو بگو ببينم چي شده فريدون كجا رفت چرا رفت؟
    - من نمي دونم راستش راستش با من حرفش شد
    آن ها تعجب كردند و پرسيدند
    - چرا؟
    - يه دفعه اي شد ما نمي خواستيم دعوا كنيم يعني...
    - دعوا كرديد تو با فريدون؟!!!!
    - مامان دعوا كه نه خب حرفمون شد
    شهره با تعجب پرسيد:
    - سر چي؟
    فروزان عصباني شد بلند شد و گفت
    - چرا اين قدر سوال مي كنيد خب دعوا كردن كه شاخ و دم نداره!!
    و به سرعت به اتاقش رفت رستم با تعجب پرسيد:
    - اين چش شده؟
    دلش نمي خواست برخيزد و دخترش را به خاطر رفتار ناپسندش توبيخ كند او فروزان را بيشتر از جانش دوست داشت ناراحتي او برايش غير قابل تحمل بود همه متعجب شده بودند فرناز براي اين كه كمي اوضاع را ارام كند گفت
    - راستش فروزان از اين كه مدام درباره عروسي صحبت مي كنيد ناراحته مي گه با وجود اين همه درس وقت فكر كردن به چنين موضوعي رو نداره ناراحته گويا فريدون هم راجع به اين موضوع صحبت كرد بعد حرفشون شده
    عمو گفت:
    - فكر كنم اون حق داره ما زياده روي كرديم چرا خودش حرفي نزد حالا فريدون كجاست نگرونش هستم بهتره ما بريم خونه
    زن عمو مهناز بلند شد در حالي كه رستم و شهره اصرار مي كردند كه ان ها بمانند
    فروزان در اتاقش گريه مي كرد فرناز كنارش رفت و گفت:
    - چرا گريه مي كني؟
    - اخه بابا به كي بگم راحتم بذاريد به كي بگم مي خوام بي فريدون باشم به كي بگم كه من سهراب رو مي خوام به كي بگم كه من عاشق شدم به كي بگم تا باور كنه
    - ببين فروزان تو حق داري زندگيت رو سر و سامان بدي حق داري اما تكليف فريدون چي مي شه تو خودت خوب مي دوني كه اون ديوانه وار دوستت داره عاشقته بي تو مي ميره فروزان تو واقعا به اون علاقه اي نداري اونو براي زندگي نمي خواي اگه اين طوره بهتره زودتر به همه بگي و همه چيز رو تموم كني اگه حالا ديگرون بفهمند خيلي بهتره تا اين كه بعدا متوجه بشند سخته اما بايد تحمل كرد من از اين كه بهم اعتماد كردي و راز دلتو بهم گفتي ممنونم مطمئن باش هميشه دوست دارم. حالا با فريدون عروسي نكردي با يكي ديگه فرقي نمي كنه تو هميشه دختر عمو و دوست خوب من باقي مي موني
    فروزان او را در آغوش كشيد و با صدايي توام با گريه گفت
    - آه فرناز تو خيلي خوبي خيلي خوب ممنونم از اين كه تنهام نمي ذاري ممنونم از اين كه دارم ديوونگي مي كنم با اين حال تو كمكم مي كني
    فرناز سر او را نوازش كرد
    - آروم باش فري اروم باش دلم مي خواد بيشتر درباره اون كسي كه دلتو اسير كرده بدونم
    - بايد ببينيش خيلي ديدنيه خيلي!!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سي و نهم
    فريدون غمگين و ماتم زده گوشه اي نشسته بود و به فكر فرو رفته بود از رفتار فروزان سر در نمي اورد نمي فهميد به چه جرمي بايد اين گونه عذاب بكشد؟ به چه جرمي عزيزش او را از خود مي راند به چه جرمي؟
    رفتارهاي چند روز گذشته امروز و چند وقت پيش او را در كنار هم مي گذاشت و مي خواست ببيند چه ارتباطي بين اين ها وجود دارد اما نه فروزان تغيير كرده بود . اين فروزان ديگر ان دختر مهربان و خوش قلب نبود نه ان فروزان كجا و اين يكي كجا
    بين ان ها از زمين تا اسمان فرق بود چه در سر فروزان مهربانش امده بود چه شده بود كه اين قدر تندخو پرخاشگر شده بود چه شده بود؟
    *
    *
    در حال تعريف كردن ماجراهاي روز گذشته بود طاووس مي شنيد و سرش را تكان مي داد در پايان لبخندي زد و گفت:
    - پس بالاخره شروع كردي كه پسر عموت رو از صحنه خارج كني ؟ خوبه حوبه!
    - اما باعث ناراحتي اون و ديگران شدم
    - ديوونه اين چه حرفيه اگه بخواي احساسات به خرج بدي زود قافيه رو باختي بايد همين طور ادامه بدي مقاوم باشي افرين ازت خوشم اومد همين طور ادامه بده
    - به نظر تو كار درستيه؟
    - خوبه كه خودم اين راهنمايي رو كردم معلومه كه درسته
    - از سهراب چه خبر
    - خيلي خاططر خواش شدي نه؟
    فروزان خنديد و طاووس با حسرت گفت:
    - خوش به حالت فري تو اولين كسي هستي كه تونستي سهراب رو عاشق و خاطر خواه خودت كني ا ز دستش نده فري سهراب تك . اون مي تونه هر كسي رو خوشبحت كنه خوشبخت
    - دوست داشتي كه سهراب تو رو بخواد؟
    - اين ارزوي هر دختريه كه يكي مثل سهراب بخوادش معلومه من هم مثل ديگران اما حالا اون تو رو مي خواد كسي هم نبايد دخالت كنه و به نقشه اي كه براي سهراب كشيده بود خنديد!
    - چه وقتهايي مي تونم ببينمش؟
    - هر وقت كه بخواي فكر كنم هر روز بياد دنبالت
    - واي اگر باز بياد فريدون هم بياد چي؟
    - فعلا كه فريدونت خان باهات قهره تو هم به قهر كردنت ادامهه بده
    - من سهراب رو دوست دارم مي خوام با اون زندگي كنم
    - نگرون نباش غصه ام نخور اوضاع درست مي شه
    - اميدوارم اين طوري ديوونه مي شم
    - غروب مي ري اموزشگاه زبان ديگه
    - اره مي رم اموزشگاه
    - تو مي توني به بهانه هاي مختلف از خونه بيرون بياي و با سهراب قرار بذاري خيلي راحت
    - منظورت اينه كه به دروغ به مامانم بگم مي رم كلاس اما با سهراب قرار بذارم؟
    طاووس خنديد:
    - خيلي ساده اي دختر خب اره مگه تا حالا دروغ نگفتي؟
    - من هيچ وقت به پدر و مادرم دروغ نگفته ام هيچ وقت
    - خب حالا مي توني بگي به خاطر سهراب
    - آره فكر ميكنم به خاطر سهراب بايد هر كاري رو انجام بدهم
    - خوبه تو فقط بايد به سهراب فكر كني تو راه عشق ديگه پدر و مادر معنايي ندارند!!!!!!
    - واقعا؟؟؟؟؟
    - الان براي من پدرم اهميتي نداره اون سرش تو كار خودش سائي هم كه به قروفر خودش مي رسه من هم كه راحت و تنها هر كاري دلم بخواد انجام مي دم حتي بعضي شبها رو با دوستاي ديگه ام مي گذرونم
    - يعني مي ري خونه اونا مي موني؟
    طاووس سرش را به علامت تاييد تكان داد
    پدرت چيزي نمي گه؟
    - پدرم تا نصف شب بتونه از سركارش برگرده هنر كرده سائي هم كه هيچ بنابراين با دوستانم قرار مي ذارم مي رم مهموني واسه خودم دنيايي دارم بايد ازاد بود دختر جواني مثل ما بايد تو جامعه راحت باشه بايد استقلال داشته باشد براي من حرف مردم و اين مزخرفات اهميتي نداره فقط به خودم و راحتي خودم فكر ميك نم
    فروزان با تعجب پرسيد:
    - يعني تو همچين دختري هستي؟
    - تو هم بايد باشي بايد هر طور كه دوست داري بگردي تو زيادي تو خانواده فرو رفتي
    - اما ما بايد با خانواده زندگي كنيم بايد به قوانين احترام بذاريم ما دختريم بايد رفتارمون با پسرها فرق داشته باشه ازادي هم حدي داره
    - اين حرف ها نشونه امليه بهتره ديگه از اين حرف ها نزني چون بهت مي خندند
    - يعني به حرف كسي كه درست و منطقي صحبت مي كنه مي خندند؟
    - اره دختر جون تو مدام سرت تو لاك خودته از اطراف خودت خبر نداري بايد تو جامعه گشت تو مهموني ها شركت كرد با دخترها و پسرها ارتباط داشت اونارو شناخت پسر ها دنياي متفاوتي با دنياي ما دارند بايدبا اونا اشنا شد
    - اما اما من نمي تونم چنين ادمي باشم
    - اين نشونه بي فرهنگيه تو خيلي از اين دنيا عقبي فروزان
    فروزان سرش را به زير انداخت حرف هاي تازه مي شنيد واي خدا يعني طاووس چنين دختري است يعني هر كسي در اين جامعه زندگي مي كند اين گونه است؟ چرا من از اين دنيا و جامعه چيزي نمي دونم چرا نمي فهمم دور و اطرافم چي مي گذره؟ واي خدا من چقدر خنگم
    داشت با دنياي جديدي اشنا مي شد
    - چرا ساكتي دختر داري به متمدن بودن مي انديشي
    - من نمي تونم اون طور كه تو گفتي باشم
    - پس نشونه امل بودنته
    - اما طاووس
    - ببين فروزان جامعه اين طور حكم مي كنه
    - جامعه حكم مي كنه كه يك دختر جوون هر غلطي كه دلش خواست بكنه؟
    - اينها غلط نيست واقعيته
    - من كه نمي فهمم
    و با ناراحتي به او خيره شد طاووس رو به او كرد و گفت:
    - بهتره فكر كني تا فهم و كمال بشي واي معلم اومد حالا بايد به درس گوش بديم
    فروزان مغشوش شده بود نمي فهميد چه چيزي درست است؟ نمي دانست بايد چه كار كند نمي دانست از چه كسي راهنمايي بخواهد نمي دانست
    فروزان در حال قدم گذاشتن به راهي بود كه آغاز چندان واضح نبود جايي كه اغاز نداشته باشد پايان چگونه مي تواند باشد؟
    *
    *
    قرار بود به اموزشگاه برود خودش را اماده كرد و از خانه خارج شد طاووس گفته بود كه سهراب حتما به ديدارش خواهد امد به خاطر همين با اين كه هيجان زده بود وحشت داشت مي ترسيد شايد ترس او عادي بود اما براي شخصي مثل فروزان كه براي اولين بار قرار بود به تنهايي با پسري روبرو شود چيز عادي نبود البته سهراب با همه پسران فرق داشت او سهراب بود اولين كسي كه توانسته بود قلب و دل فروزان را به دست بياورد كسي كه توانسته بود عشق را در وجود او شعله ور كند سهراب!
    به خيابان آموزشگاه رسيد اما داخل نرفت به اطراف نظري انداخت نا اميد شد فكر كرد سهراب نخواهد امد خواست از خيابان رد بشود كه ناگهان كسي دستش را كشيد و اجازه نداد به راهش ادامه بدهد با ترس برگشت و خواست فرياد بزند اما
    - آه خداي من سهراب
    - سلام ارام جانم مي خواستي بدون من بري
    - منتظرت بودم
    - ببينم تو نمي دوني كه هر سلامي عليكي داره؟
    - با ديدنت فراموش كردم حالا مي گم سلام و صد سلام به سرور خودم
    سهراب از شوق و خوشحالي مي خنديد ديدن او و لبخند او گويي يك دنياي شادي بود كه به او تقديم كرده بودند فروزان نيز از ديدن او هيجان زده شده بود
    - حالت خوبه
    فروزان سرش را به زير انداختا خوشحال بود
    - تو خوبي؟
    پرسش پر مهر و ناز فروزان برايش ارزش داشت و او را ذوق زده تر كرد
    - اگه تو خوب باشي
    با مهرباني گفت
    - خوبي من به خوبي تو بستگي داره
    - فروزان از ديدنت خوشحالم شادي من غير قابل توصيفه
    - من هم همين طور زبونم بند اومده سهراب
    - جانم
    فروئزان خنديد نمي توانست چيزي بگويد بنابراين از سر خوشحالي ذوق و اشتياق به روي او خنديد
    سهراب دست او را گرفت :
    - بيا از خيابون ردت كنم
    - خودم بلدم
    - مي دونم اما خودم ببرمت راضي تر مي شم
    و نگاهي را به او دوخت
    از خيابان رد شدند فروزان دلش مي خواست با او باشد و به اموزشگاه نرود مايل بود روز و ساعتش را با سهراب سپري كند سهراب نيز اين را مي خواست دوست داشت بيشتر با فروزان صحبت كند اما نمي توانست به او بگويد با من بمان و كلاس نرو
    سهراب
    بگو عزيزم هر چي دوست داري بگو
    من مي خوام بيشتر با تو باشم
    آخ كه حرف دل سهراب را به زبان اورده بود نگاه اتشينش را به او دوخت
    - من هم دلم مي خواد دوست دارم تمام ساعات روز رو با تو سر كنم دلم مي خواد تو لحظات تنهايي كنارم باشي
    فروزان خجالت مي كشيد بگويد مي خواهم به خاطر تو كلاس نروم اما در عوض گويي سهراب حرف دل او را خوانده بود گفت:
    - اگه امروز كلاس نري مشكلي پيش مي ياد؟
    - فكر نكنم چون اول ترم
    - پس مي تونيم با هم باشيم
    - اره
    هر دو ذوق زده خنديدند و بعد سهراب با شادماني دست او را در دستش فشرد و گفت
    - بزن بريم واسه خاطر عشق واسه خاطر شور هيجان
    فروزان فقط مي خنديد مي خنديد از ته دل و با تمام وجود
    سهراب او را كنار ماشينش برد
    - سوار شو بريم بگرديم
    - كجا من مي ترسم زياد دور بريم
    - نترس عزيزم تا منو داري غم نداشته باش
    - حالا كجا بريم
    - پارك عاشقا فقط به من و تو تعلق داره
    - واقعا؟
    - مال عاشقاست دلداده ها دو تا ادم مثل من و تو
    فروزان خنديد و گفت
    - مثل من و تو
    - مثل ما ما دو تا عاشق دو تا دلداده
    - سهراب تو .... تو....
    - نمي خواب بگي از همون نگاهت حرف دلت رو مي فهمم
    - دوستت دارم سهراب دوستت دارم
    جمله اش سهراب را عاشق تر كرد فروزان نمي دانست كه با گفتن اين جمله چطور اتش به جان سهراب انداخته نمي دانست كه ديوانگي سهراب صد برابر مي كند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهل ام
    سهراب خنديد :
    - سوار شو وجودم . ديوونم كردي
    سوار شدند سهراب خيلي سريع او را به جاي با صفايي برد فروزان پياده شد:
    - سهراب اين جا كجاست؟
    - فقط بدون مال عاشقاست
    - جاي ما دو تا
    و خنديد . فروزان شاد بود فارق از خياب بود همه چيز را از ياد برده بود فقط سهراب را مي ديد مرد روياهايش مردي كه برايش يك دنيا ارزش داشت شايد هم بيشتر از يك دنيا
    عجب جايي بود پر بود از صفا و يكرنگي در هواي سرد پاييزي پر از گل بود گلهاي سرخ و رنگين در سوز پاييزي پر از شور نشاط عشق بود
    واي خداجون اين جا كجاست؟ اين جا كجاست كه سهراب من رو اورده ؟ كاش مي دونستم اسم اين دنيا چيه؟ اين دنياي پر از شور . پر از عشق پر از سهرابم.
    - فروزان .... چرا ماتت زده دختر بيا برگرديم بيا از اين هوا تنفس كن اين جا مال ماست مال ما
    اشك شوق در نگاه فروزان جمع شده بود
    - گريه مي كني؟
    - گريه خوشحاليه!
    - حالا اگه گريه مي كني عيب نداره اما بدون بعدا ديگه حق گريه كردن نداري دلم نمي خواد صورت قشنگتو قطره هاي اشك پر كنه
    فروزان قول داد
    هر دو روي چمن هاي سبز نشستند عجب هواي خوبي بود نفس كشيدن در ان هوا بسيار لذت بخش و شادي اور بود روحيه را تغيير مي داد
    - سهراب اسم اين جا چيه؟
    - اسمي نداره عزيزم گفتم كه فقط مال عاشقاست
    - هيچ وقت تو عمرم اين جا رو نديده بودم هيچ وقت
    - من اين جا رو مي شناختم اما هيچ وقت داخلش قدم نذاشتم
    - چرا
    - چون مي خواستم هميشه دلم مي خواست با عشقم بيام با كسي كه دوستش دارم
    - سهراب
    - جانم
    - تا به حال جز من .... دختري تو زندگيت بوده؟
    - به خداي بزرگ قسم مي خورم كه نه هرگز جز تو به كسي علاقه مند نشده بودم هرگز
    - ممنونم كه اين قدر با من صادقي
    - نامزدت چي شد
    - كم كم دارم حاليش مي كنم كه دوستش ندارم كه بايد رهام كنه كه نمي خوامش
    - فروزان نكنه يك روزي هم منو نخواي
    - هرگز من عاشق توام جونم به تو بسته اس اون وقت رهات كنم؟
    - شايد روزي هم جونت به پسر عموت بسته بوده
    - نه اين طوري نبوده من اونو دوست دارم اما به چشم برادر بزگتر. همين و بس من هرگز به اون به عنوان مرد زندگي نگاه نكرده ام . من و اون با هم بزرگ شده ايم سهراب من تو رو دوست دارم واقعا دوستت دارم براي اولين بار با نگاه تو بود كه قلبم به لرزه افتاد با صداي تو بود كه صداي زنگ عشق رو در گوشهام شنيدم . با وجود تو بود كه تو دلم غوغايي به پا شد. با وجود تو بود سهراب كه عاشق شدم كه عشق رو باور كردم تو نبايد به من شك كني هرگز اين رو بدون هميشه به تو فكر خواهم كرد بدون اگه تو منو رها كني من رهات نمي كنم اگه تو منو نخواي ديوونه مي شم فقط تو مرد زندگيم هستي سهراب
    - - باور مي كنم عزيزم مطمئن شدم مطمئن . دوستت دارم فروزان تو بهتريني اگه جونم رو هم بخواي تقديمت مي كنم.
    و فروزان با لبخندي شيرين به چشمهاي او خيره ماند
    در طي چند روز چنان به هم وابسته شده بودند كه احساس مي كردند سال هاست دارند با هم زندگي مي كنند در طي يك ملاقات چنان دل به مهر و عشق هم سپرده بودند كه گويي سال ها بود در دل هم براي خودشان جا باز كرده بودند هر دو عاشق بودند عاشق
    - سهراب دلم مي خواد بيشتر ازت بدونم از خودت از زندگيت برام بگو سهراب
    سهرا ب نگاهش را به او دوخت
    - باشه مي گم... اسمم سهرابه سهراب سالاري پدرم يك تاجره تاجر فرش . اردشير سالاريم . مادرم هم زني از يه خانواده اصيله به مد و چه مي دونم پول و ثروت علاقه بسياري داره هميشه منو مي خواستند لوس كنند شايد هم لوس باشم نمي دونم تو رفاه كامل بودم بدي ادم پولدارها اينه كه جز يكي دو تا بچه حاضر نمي شن فرزند بيشتري داشته باشند من تك فرزند خوانواده ام 22 سالمه تا به امروز دل به عشق كسي نبستم جز تو تو با چشمات با حرفات با لبخندت ديوونم كردي خب ديگه چي مي خواي بدوني
    فروزان لبخندي زد و بعد گفت
    - مي دوني من و تو هيچ شباهتي به هم نداريم
    اين جمله را با ناراحتي ادا كرد از خيلي وقت پيش فهميده بود كه سهراب از يك خانواده اصيل و ثروتمند است در حالي كه او زا يك خانواده متوسطط ان هم در جنوب شهر بود سهراب كجا و فروزان كجا!!!!
    - منظورت از اين كه مي گي ما شباهتي به هم نداريم چيه؟
    ببين سهراب من از يك خانواده متوسط ام خونه مون هم كه مي دوني تو جنوب شهره بابام يك كارمند ساده اس با سعي و تلاش و با كار كردن زياد خرج خونه زندگي رو در مي ياره منم يك دختر ساده ام واقعا شباهتي بين من و تو نيست تو ثروتمندي در حاليك ه من...
    اشك در نگاهش حلقه زد . غمگين شده بود سهراب دست زير چانه او برد و صورتش را بالا اورد در چشم هاي شفاف و قشنگش نگاه كرد
    - ديوونه يعني تو فكر مي كني اين چيز ها براي قلب هاي عاشق ما مهمه من تو رو به خاطر خودت خواستم به خاطر وجودت خوبيت. سادگيت تازه خوشحالم هستم از اين كه جز دخترهاي لوس و پولدار بالا شهر نيستي سادگيت ظرافتت مهربونيت قشنگيت اين ها براي من مهم خودت براي مهمي. به نظر من پول و ثروت اهميتي نداره پول و ثروت هرگز نبايد باعث بشه كه بين من و تو اختلافي پيش بياد من خودتو دوست دارم
    فروزان نگاهش را در نگاه بزيباي او دوخت
    - يعني يعني برات مهم نيست كه از نظر طبقاتي با هم فرق داريم؟
    - هرگز. حالا يك طبقه بالا و پايين بودن چه فرقي داره؟ مهم ادم ها هستند خود اين ادم ها اند كه در دنياي جديد پا روي احساسات گذاشته اند و طبقات رو به وجود اورده اند همين ادم ها هستند كه شمال شهر و جنوب شهر در اوردند در شمال شهر هم ادم زندگي مي كنه تو جنوب شهر هم ادم هست بين انسان ها فرقي نيست
    - تو خيلي خوب حرف مي زني خيلي قشنگ تو خيلي خوبي سهراب
    - هر كاري هم انجام بدم هرگز به پاي تو نمي رسم قشنگي حرفام به خاطر اينه كه قشنگ ترين موجود دنيا رو مقابل خودم مي بينم
    - از اين كه منو انتخاب كردي متشكرم
    - من بايد از تو تشكر كنم به خاطر اين كه قبولم كردي.
    - به نظرت من و تو مي تونيم هميشه با هم باشيم
    - اون خداي مهربوني كه اون بالا نشسته هواي دل همه عاشقا رو داره اره كه مي تونيم مي تونيم براي هميشه تا اخر عمر با هم باشيم
    فروزان با خنده بلند شد با خوشحالي چرخي زد
    - احساس مي كنم عاشقترين ادم رو زمينم احساس مي كنم خيلي خوشحالم سهراب خيلي
    سهراب نيز با خوشحالي بند شد و دست او را گرفت
    يكصدا با هم گفتند
    - ما عاشقيم عاشق دوستت داريم اي عشق.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/