قسمت سي و نهم
فريدون غمگين و ماتم زده گوشه اي نشسته بود و به فكر فرو رفته بود از رفتار فروزان سر در نمي اورد نمي فهميد به چه جرمي بايد اين گونه عذاب بكشد؟ به چه جرمي عزيزش او را از خود مي راند به چه جرمي؟
رفتارهاي چند روز گذشته امروز و چند وقت پيش او را در كنار هم مي گذاشت و مي خواست ببيند چه ارتباطي بين اين ها وجود دارد اما نه فروزان تغيير كرده بود . اين فروزان ديگر ان دختر مهربان و خوش قلب نبود نه ان فروزان كجا و اين يكي كجا
بين ان ها از زمين تا اسمان فرق بود چه در سر فروزان مهربانش امده بود چه شده بود كه اين قدر تندخو پرخاشگر شده بود چه شده بود؟
*
*
در حال تعريف كردن ماجراهاي روز گذشته بود طاووس مي شنيد و سرش را تكان مي داد در پايان لبخندي زد و گفت:
- پس بالاخره شروع كردي كه پسر عموت رو از صحنه خارج كني ؟ خوبه حوبه!
- اما باعث ناراحتي اون و ديگران شدم
- ديوونه اين چه حرفيه اگه بخواي احساسات به خرج بدي زود قافيه رو باختي بايد همين طور ادامه بدي مقاوم باشي افرين ازت خوشم اومد همين طور ادامه بده
- به نظر تو كار درستيه؟
- خوبه كه خودم اين راهنمايي رو كردم معلومه كه درسته
- از سهراب چه خبر
- خيلي خاططر خواش شدي نه؟
فروزان خنديد و طاووس با حسرت گفت:
- خوش به حالت فري تو اولين كسي هستي كه تونستي سهراب رو عاشق و خاطر خواه خودت كني ا ز دستش نده فري سهراب تك . اون مي تونه هر كسي رو خوشبحت كنه خوشبخت
- دوست داشتي كه سهراب تو رو بخواد؟
- اين ارزوي هر دختريه كه يكي مثل سهراب بخوادش معلومه من هم مثل ديگران اما حالا اون تو رو مي خواد كسي هم نبايد دخالت كنه و به نقشه اي كه براي سهراب كشيده بود خنديد!
- چه وقتهايي مي تونم ببينمش؟
- هر وقت كه بخواي فكر كنم هر روز بياد دنبالت
- واي اگر باز بياد فريدون هم بياد چي؟
- فعلا كه فريدونت خان باهات قهره تو هم به قهر كردنت ادامهه بده
- من سهراب رو دوست دارم مي خوام با اون زندگي كنم
- نگرون نباش غصه ام نخور اوضاع درست مي شه
- اميدوارم اين طوري ديوونه مي شم
- غروب مي ري اموزشگاه زبان ديگه
- اره مي رم اموزشگاه
- تو مي توني به بهانه هاي مختلف از خونه بيرون بياي و با سهراب قرار بذاري خيلي راحت
- منظورت اينه كه به دروغ به مامانم بگم مي رم كلاس اما با سهراب قرار بذارم؟
طاووس خنديد:
- خيلي ساده اي دختر خب اره مگه تا حالا دروغ نگفتي؟
- من هيچ وقت به پدر و مادرم دروغ نگفته ام هيچ وقت
- خب حالا مي توني بگي به خاطر سهراب
- آره فكر ميكنم به خاطر سهراب بايد هر كاري رو انجام بدهم
- خوبه تو فقط بايد به سهراب فكر كني تو راه عشق ديگه پدر و مادر معنايي ندارند!!!!!!
- واقعا؟؟؟؟؟
- الان براي من پدرم اهميتي نداره اون سرش تو كار خودش سائي هم كه به قروفر خودش مي رسه من هم كه راحت و تنها هر كاري دلم بخواد انجام مي دم حتي بعضي شبها رو با دوستاي ديگه ام مي گذرونم
- يعني مي ري خونه اونا مي موني؟
طاووس سرش را به علامت تاييد تكان داد
پدرت چيزي نمي گه؟
- پدرم تا نصف شب بتونه از سركارش برگرده هنر كرده سائي هم كه هيچ بنابراين با دوستانم قرار مي ذارم مي رم مهموني واسه خودم دنيايي دارم بايد ازاد بود دختر جواني مثل ما بايد تو جامعه راحت باشه بايد استقلال داشته باشد براي من حرف مردم و اين مزخرفات اهميتي نداره فقط به خودم و راحتي خودم فكر ميك نم
فروزان با تعجب پرسيد:
- يعني تو همچين دختري هستي؟
- تو هم بايد باشي بايد هر طور كه دوست داري بگردي تو زيادي تو خانواده فرو رفتي
- اما ما بايد با خانواده زندگي كنيم بايد به قوانين احترام بذاريم ما دختريم بايد رفتارمون با پسرها فرق داشته باشه ازادي هم حدي داره
- اين حرف ها نشونه امليه بهتره ديگه از اين حرف ها نزني چون بهت مي خندند
- يعني به حرف كسي كه درست و منطقي صحبت مي كنه مي خندند؟
- اره دختر جون تو مدام سرت تو لاك خودته از اطراف خودت خبر نداري بايد تو جامعه گشت تو مهموني ها شركت كرد با دخترها و پسرها ارتباط داشت اونارو شناخت پسر ها دنياي متفاوتي با دنياي ما دارند بايدبا اونا اشنا شد
- اما اما من نمي تونم چنين ادمي باشم
- اين نشونه بي فرهنگيه تو خيلي از اين دنيا عقبي فروزان
فروزان سرش را به زير انداخت حرف هاي تازه مي شنيد واي خدا يعني طاووس چنين دختري است يعني هر كسي در اين جامعه زندگي مي كند اين گونه است؟ چرا من از اين دنيا و جامعه چيزي نمي دونم چرا نمي فهمم دور و اطرافم چي مي گذره؟ واي خدا من چقدر خنگم
داشت با دنياي جديدي اشنا مي شد
- چرا ساكتي دختر داري به متمدن بودن مي انديشي
- من نمي تونم اون طور كه تو گفتي باشم
- پس نشونه امل بودنته
- اما طاووس
- ببين فروزان جامعه اين طور حكم مي كنه
- جامعه حكم مي كنه كه يك دختر جوون هر غلطي كه دلش خواست بكنه؟
- اينها غلط نيست واقعيته
- من كه نمي فهمم
و با ناراحتي به او خيره شد طاووس رو به او كرد و گفت:
- بهتره فكر كني تا فهم و كمال بشي واي معلم اومد حالا بايد به درس گوش بديم
فروزان مغشوش شده بود نمي فهميد چه چيزي درست است؟ نمي دانست بايد چه كار كند نمي دانست از چه كسي راهنمايي بخواهد نمي دانست
فروزان در حال قدم گذاشتن به راهي بود كه آغاز چندان واضح نبود جايي كه اغاز نداشته باشد پايان چگونه مي تواند باشد؟
*
*
قرار بود به اموزشگاه برود خودش را اماده كرد و از خانه خارج شد طاووس گفته بود كه سهراب حتما به ديدارش خواهد امد به خاطر همين با اين كه هيجان زده بود وحشت داشت مي ترسيد شايد ترس او عادي بود اما براي شخصي مثل فروزان كه براي اولين بار قرار بود به تنهايي با پسري روبرو شود چيز عادي نبود البته سهراب با همه پسران فرق داشت او سهراب بود اولين كسي كه توانسته بود قلب و دل فروزان را به دست بياورد كسي كه توانسته بود عشق را در وجود او شعله ور كند سهراب!
به خيابان آموزشگاه رسيد اما داخل نرفت به اطراف نظري انداخت نا اميد شد فكر كرد سهراب نخواهد امد خواست از خيابان رد بشود كه ناگهان كسي دستش را كشيد و اجازه نداد به راهش ادامه بدهد با ترس برگشت و خواست فرياد بزند اما
- آه خداي من سهراب
- سلام ارام جانم مي خواستي بدون من بري
- منتظرت بودم
- ببينم تو نمي دوني كه هر سلامي عليكي داره؟
- با ديدنت فراموش كردم حالا مي گم سلام و صد سلام به سرور خودم
سهراب از شوق و خوشحالي مي خنديد ديدن او و لبخند او گويي يك دنياي شادي بود كه به او تقديم كرده بودند فروزان نيز از ديدن او هيجان زده شده بود
- حالت خوبه
فروزان سرش را به زير انداختا خوشحال بود
- تو خوبي؟
پرسش پر مهر و ناز فروزان برايش ارزش داشت و او را ذوق زده تر كرد
- اگه تو خوب باشي
با مهرباني گفت
- خوبي من به خوبي تو بستگي داره
- فروزان از ديدنت خوشحالم شادي من غير قابل توصيفه
- من هم همين طور زبونم بند اومده سهراب
- جانم
فروئزان خنديد نمي توانست چيزي بگويد بنابراين از سر خوشحالي ذوق و اشتياق به روي او خنديد
سهراب دست او را گرفت :
- بيا از خيابون ردت كنم
- خودم بلدم
- مي دونم اما خودم ببرمت راضي تر مي شم
و نگاهي را به او دوخت
از خيابان رد شدند فروزان دلش مي خواست با او باشد و به اموزشگاه نرود مايل بود روز و ساعتش را با سهراب سپري كند سهراب نيز اين را مي خواست دوست داشت بيشتر با فروزان صحبت كند اما نمي توانست به او بگويد با من بمان و كلاس نرو
سهراب
بگو عزيزم هر چي دوست داري بگو
من مي خوام بيشتر با تو باشم
آخ كه حرف دل سهراب را به زبان اورده بود نگاه اتشينش را به او دوخت
- من هم دلم مي خواد دوست دارم تمام ساعات روز رو با تو سر كنم دلم مي خواد تو لحظات تنهايي كنارم باشي
فروزان خجالت مي كشيد بگويد مي خواهم به خاطر تو كلاس نروم اما در عوض گويي سهراب حرف دل او را خوانده بود گفت:
- اگه امروز كلاس نري مشكلي پيش مي ياد؟
- فكر نكنم چون اول ترم
- پس مي تونيم با هم باشيم
- اره
هر دو ذوق زده خنديدند و بعد سهراب با شادماني دست او را در دستش فشرد و گفت
- بزن بريم واسه خاطر عشق واسه خاطر شور هيجان
فروزان فقط مي خنديد مي خنديد از ته دل و با تمام وجود
سهراب او را كنار ماشينش برد
- سوار شو بريم بگرديم
- كجا من مي ترسم زياد دور بريم
- نترس عزيزم تا منو داري غم نداشته باش
- حالا كجا بريم
- پارك عاشقا فقط به من و تو تعلق داره
- واقعا؟
- مال عاشقاست دلداده ها دو تا ادم مثل من و تو
فروزان خنديد و گفت
- مثل من و تو
- مثل ما ما دو تا عاشق دو تا دلداده
- سهراب تو .... تو....
- نمي خواب بگي از همون نگاهت حرف دلت رو مي فهمم
- دوستت دارم سهراب دوستت دارم
جمله اش سهراب را عاشق تر كرد فروزان نمي دانست كه با گفتن اين جمله چطور اتش به جان سهراب انداخته نمي دانست كه ديوانگي سهراب صد برابر مي كند.