قسمت سي و ششم
شهره با دقت نگاهش كرد و پرسيد:
- چطور؟
- هيچي.... همين طوري پرسيدم.
- خب معلومه شما د و نفر نامزديد بعد هم عروسي مي كنيد و مي ريد پي زندگيتون مگه چي شده؟
- هيچي هيچي يك دفعه پرسيدم منطوري نداشتم براي ناهار ميان ديگه؟
- آره
فروزان در انجام كارها به مادر كمك كرد هنگام ظهر رستم خسته از بيرون به خانه آمد فرزانه هم كه به منزل همسايه رفته بود برگشت.
فروزان! ساغر يه نقاشي كشيده كه خدا مي دونه چقدر قشنگه
- كه چي؟
- وا چه بي احساس حالا خوبه قراره نامزد تو بياد به جاي اين كه خوشحال باشه ماتم گرفته
- فرزانه خوشم نمي ياد سر به سرم بذاري ها
- من كه چيزي نگفتم شوخي كردم
- مگه تو اندازه مني كه باهام شوخي مي كني
شهره با تعجب پرسيد:
- بچه ها چي شده چرا دعوا ميك نيد؟
- مامان من اصلا كاري ندارم خودش داره داد مي زنه
- تو كاري نداشتي؟ دروغگو
رستم كه دست و صورتش را شسته بود آمد و گفت:
- چي شده چرا داد مي زنيد؟
- بابا به اين فرزانه بگو اگه يه دفعه ديگه سر به سر من بذاره خودش مي دونه
- مگه چي شده فرزانه چي به اون گفتي بابا جون؟
- به خدا هيچي فقط گفتم نامزدت داره مي ياد چرا ماتم گرفتي همين
- اصلا به تو چه ربطي داره كه نامزد من مي ياد يا نه چه فضول شده!!
رستم با تعجب به فروزان نگاه كرد:
- خوشگل بابا اين چه طرز حرف زدنه
فروزان نگاهي عصباني به همه ان ها كرد و به اتاقش ررفت
تند تند زير لب مي غريد و حرص مي خورد به چهره اش در اينه نگريست موهايش نامرتب شده بود ولي چرا بايد به خودش برسد .و مرتب باشد؟ به خاطر فريدون؟ نه نه مي خوام بهش بفهمونم كه دوستش ندارم عمو رو چه كار كنم آه....
موهايش را پشت سرش بافت روي تخت دراز كشيده بود كه فرناز در اتاق را گشود و با خنده وارد شد
- اوه اوه ببين بعضي ها چه مغرور شدند ديگه تحويل نمي گيرن
فروزان با ديدن او درحالي كه مي خنديد بلند شد و گفت
- فرناز سلام چطوري؟
يكديگر را در آغوش كشيدند فروزان با خوشحالي گفت:
- دلم برات يه ذره شده بود
- براي من يا بعضي ها؟
- فقط براي تو
- فريدون بفهمه از حسادت مي تركه
هر دو خنديدند
- كي اومدين كه من نفهميدم
- تازه بيا بريم بيرون بابام و بعضي ها انتظا رت رو مي كشند
از اتاق خارج شدند فروزان با ديدن عمو سلام داد و او را بوسيد عمو نيز با مهرباني او را در آغوش گرمش جاي داد
- سلام زن عمو سلام فرهاد سلام....
و ديگر چيزي به فريدون نگفت. او مشتاقانه چشم به فروزان دوخته بود شايد با او نيز سلام و احوالپرسي گرمي كند اما وقتي او را اين گونه ديد با ناراحتي سرش را به زير انداخت عمو با مهرباني پرسيد
- با درس ها چه كار مي كنمي ؟
عمو درس رو بايد خوند ديگه من هم مي خونم
خوب درس بخون كه از حالا خواب عروس شدنت رو مي بينم
آرزوم اينه كه تو و فريدون رو در كنار هم تو لباس عروسي و دومادي ببينم
فروزان حالتي ناراحت به خود گرفت و سرش را به زير انداخت در عوض فريدون با شنيدن جملات پدر شاد شد رستم با خنده گفت
- درسته ارزوي منم عروسي فروزانه خيلي دوست دارم اونو در لباس سپيد عروسي ببينم
فرناز با شادماني گفت:
- فروزان تو لباس عروس ماه مي شه
زن عمو گفت
- عروس من بايد هم ماه بشه ماشا ا... فروزان جون مثل فرشته هاست
فروزان سخنان ان ها را مي شنيد و حرفي نمي زد يعني نمي توانست بزند سكوت كرده بود و در دل به ريش انان مي خنديد زيرا آرزوي او ازدواج با سهراب بود همين و بس گويي فريدون را تازه مي ديد و گويي هيچ احساسي نيز به او نداشت يعني تا به اين حد تغيير كرده بود كه مهر و علاقه پسر عمو را از ياد برده باشد علاقه اش را نسبت به او از ضميرش بزدايد
فريدون با لبخند پرسيد
- حالت كه خوبه
- ممنون
فرهاد گفت
- ما تصميم داريم بعد از ناهار براي گردش بريم بيرون تو خونه تصميم گيري كرديم پيشنهاد اول رو فريدون داد
عمو با خنده گفت:
- فريدون هم در تب و تاب رسيدن به روز عروسي بال بال مي زنه
فروزان رو به عمو كرد و گفت
- عمو چنان مي گيد روز عروسي كه هر كس ندونه فكر مي كنه شما دارين از فردا يا پس فردا صحبت مي كنيد حالا خيلي مونده كو تا عروسي؟
- تو غصه نخور تا چشم رو هم بذاري درست تموم شده و عروس شدي يه دفعه چشم باز مي كني و مي بيني سه چهار تا بچه توپول و خوشگل دورت كرده اند
فروزان با تعجب گفت
- سه چهار تا؟؟؟؟
ديگران هم خنديدند و زن عمو گفت:
- فريدون عاشق بچه هاست شايد هم پنج شش تا بچه
فروزان بلند شد:
- من كه اصلا از بچه خوشم نمي ياد
و به اشپزخانه رفت عمو پرسيد:
- ناراحت شد؟
شهره گفت
- نه اما تازگي ها زود رنج شده
زن عمو گفت
- شايد به خاطر سختي درس هاست
فرناز گفت
- تازه فروزان علاوه بر دروس مدرسه بايد درس هاي اموزشگاه زبانم بخونه
فريدون گفت
- اين طوري كه هلاك مي شه عمو خب نمي ذاشتيد حالا به اموزشگاه زبان بره
رستم خنديد:
- خودش خواست من كه مجبورش نكردم
- نترسيد فروزان عروس خودم خستگي تو وجودش معنا نداره
فرهاد گفت
- شما هم كه مدام دل اين دخترو اب مي كنيد كه چي بشه حالا داره درس مي خونه با اين همه عروسي عروسي گفتن ارامشو از اون سلب م كنيد
فرزانه با خنده گفت
- فرهاد خيلي حاليشه
فروزان در اشپزخانه خشمگين ايستاده بود و به نقطه اي خيره شده بود دلش نمي خواست ان ها مدام درباره عروسي صحبت كنند ((آخه كدوم عروسي؟ من كه فكرهام رو كردم عروسي د كار نيست. من مجبور نيستم با فريدون ازدواج كنم اصلا اونو نمي خوام زندگي خودم به اونا چه ربطي داره ؟ حودم بايد تصميم بگيرم نبايد اجازه بدم مثل بچه صغير ها خودشون براي من ببرند و بدوزند))
- فروزان جان چرا اينجا وايستادي واي واي اخمارو ببين
- حوصله ندارم فرناز
- همچين مي گه حوصله ندارم انگار چي شده هنوز كه شب عروسيت نرسيده
- مي شه اين قدر عروسي عروسي نكنيد ؟ خوشم نمي ياد اصلا دوست ندارم عروسي كنم!!!
- چي؟؟؟؟؟؟