قسمت سي و پنجم
وجودش را اضطرابي شديد پر كرده بود طاووس به او گفته بود كه سهراب مي خواهد با او صحبت كند. قرار بود ان روز بعد از ظهر مثلا به اموزشگاه زبان برود و ثبت نام كند البته اين كار را مي كرد اما با سهراب نيز قرار داشت طاووس همراه او بود ابتدا به اموزشگاه رفتند در ان جا با رويي باز از شاگرد اول ززبان استقبال كردند بعد از ثبت نام سريع خود را به پاركي كه قرار بود سهراب و ابي بيايند رساندند زماني كه رسيدند ان دو را ديدند كه منتظر روي صندلي نشسته اند قلب فروزان به شدت مي زد خيلي ترسيده بود.
- ببين اونجاند چه زود اومدند چرا ساكتي فروزان
- هيچي . هيچي
- هول كردي ها
و خنديد
- سلام اقايون
آن دو بلند شدند و سلام دادند سهراب نگاهش را به فروزان دوخت
ابي گفت:
- خب بفرماييد بنشينيد
چهار نفري نشستند و طاووس لبخندزنان گفت:
- چطوره من و ابي بريم بگرديم نظرت چيه ابي جون؟
- هر چي تو بگي ماه من
خنديدند و بعد ان دو برخاسته فروزان و سهراب را تنها گذاشتند. فروزان ارام و سر به زير نشسته بو دصداي قلبش داشت ديوانه اش مي كرد جرات نمي كرد سرش را بلند كند و به او نگاه كند سهراب نيز كه او را اين چنين ديد به بي ريايي اش لبخند زد و گفت:
- فروزان خانم
- بله
- ما امروز قراره با هم صحبت كنيم خب حالا من شروع كنم يا شما؟
فروزان سريع گفت:
- شما
- اگر قراره من اول صحبت كنم باشه ولي تو هم بايد به حرفاي من خوب گوش بدي
سهراب به نقطه مقابل خيره شد و گفت:
- هميشه فكر مي كردم چون خودم بهترينم بالاترينم پس بايد كسي رو انتخاب كنم كه مثل خودم باشه به كسي علاقه مند بشم كه مثل خودم باشه دلم مي خواست هميشه بهترين باشم دلم مي خواست هميشه ميان عالم و ادم تك باشم مي خواستم انتخابم هم تك باشه هميشه دنبال يك چيز ناب بودم دنبال دختري بودم كه در عين زيابيي و درخشندگي صادق باشه پاك باشه خوب و نجيب باشه دوستم داشته باشه دلم نمي خواست به خاطر قشنگي يا هر چيز ديگه اي به من علاقه مند بشه دلم مي خواست كه ... دلم م خواست خودم رو خود منو بخواد بعد از مدتها يكي رو ديدم كه واقعا احساس مي كنم بهش علاقه مندم .حس مي كنم مي توانم با اون خوشبخت بشم حس مي كنم زندگيم فقط با وجود اونه كه كامل مي شه فروزان مي خواستم بدوني تو تنها كسي هستي كه باعث شدي ناقوس عشق در كليساي قلبم به صدا در بياد تو تنها كسي هستي كه باعث شدي غنچه عشق تو چمنزار قلبم شكوفا بشه تنها كسي هستي كه تونستي اراده رو از من بگيري تونستي قلبم رو دلم رو ارامشم رو سلب كني فروزان دوستت دارم با تمام وجودم دلم نمي خواد رل بازي كنم مي خوام واقعي باشم چه عشقم چه علاقه ام چه خودم مي خوام مال تو باشم مي خوام مال من باشي مي خوام عشق رو در نگاه تو جستجو كنم مي خوام در دنياي خيال فقط با تو بمونم مي خوام مي خوام دوستم داشته باشي مي خوام مي خوام بفهمي كه عاشقتم.
فروزان به او خيره شده بود سخنانش چون اتشي كه به وجود فروزان افتاده بود شنيدن جمله دوستت دارم از زبان او كسي كه تمام فكرش را پر كرده بود برايش سخت و باور نكردني بود حس مي كرد با صداي خود فرياد مي زند من هم دوستت دارم من هم دوستت دارم من هم دوستت دارم
سهراب به او نگاه كرد:
- تو چي فروزان؟ بگو و خلاصم كن جوابت چيه؟ ايا قلبت پذيراي عشق و علاقه من هست؟ ايا دلت منو به چمنزار وجودت راه مي ده
فروزان ديده در ديده او دوخت
- سهراب .... من .... من.....
- تو چي ؟ بگو خواهش مي كنم
- من مي خوام بگم....
- بگو .... بگو... و خلاصم كن
- دو ... دو... دوستت دارم
با جمله اش گويي دنيا را به سهراب تقديم كرد گويي گويي سهراب را به عرش رساند به روي ابر اسمان ها به كنار خورشيد تابان ميان ستاره ها روي قرص ماه
- ممنونم فروزان دختر تو معركه اي
و خنديد نگاه عاشقش را به او دوخت گويي با نگاه نيز از او تشكر مي كرد ناگهان فروزان گفت:
- سهراب
جانم
موضوع فقط من و تو نيستيم تو اينو مي داني كه من ... من با پسر عموم نامزدم
ابي گفته اما فروزان من....
نگران نباش مي دوني سهراب هيچ وقت به عشق اعتقادي نداشتم فكر ميك ردم عشق دروغه يك كلمه بي معنيه اما حالا با وجود تو... احساس مي كنم كه عشقو باور دارم احساس مي كنم عاشقم ... حس مي كنم عوض شدم سهراب من مي ترسم عشق چه جوريه؟
- خيلي زيباست اما توصيف كردني نيست بايد حسش كني
- تو حسش كردي؟
- با وجود تو اره من هم تازه تازه دارم حس مي كنم كه وجودم عوض شده حس مي كنم دارم ديوونه مي شم دختر تو خيلي نازي براي عزيزي.
باور كن
- باور مي كنم باور مي كنم
- راستي پسر عموت ... مي خواي چه كار كني
- كم كم حاليش مي كنم كه نمي خوامش اين راهنمايي طاووسه من فقط هميشه احساس مي كردم كه اونو دوست دارم از بچگي اسم ما رو گذاشته بودند روي هم از بچگي عموم بابام همه مي گفتند من و فريدون مال همديگه ايم خب با اين جمله ها بزرگ شديم وقتي هم كه بزرگ شدم فكر كردم حتما بايد عروس عموم بشم نه كس ديگري جز زن فريدون نمي تونم زن پسر ديگري بشم
اما بعد... بعد كه فكر كردم ... بعد كه طاووس با من صحبت كرد فهميدم اشتباهه دارم به راه خطا مي رم فهميدم نبايد چشم و گوش بسته تصميمي بگيرم سهراب با ديدن تو انگار يك در طلايي به روي من باز شد. علاقه مند شدم از اون در داخل بشم دلم خواست دنيا رو از اون دريچه نگاه كنم بفهمم كه تو دنيا چه خبره و بايد چه كنم حالا حس مي كنم فقط بايد مال تو باشم ديگه آروم و قرار ندارم دلم مدام تو رو صدا مي زنه قلبم از دوري تو كند مي زنه چشام از فراقت باروني مي شه وجودم از نبودنت دلگير مي شه با تو بودن ارزومه سهراب حس مي كنم خيلي دوستت دارم تو دنيا جز تو كس ديگري رو نمي خوام فقط فقط به تو فكر ميك نم فقط تو
سهراب كه از شنيدن سخنان او هيجان زده شده بود با خوشحالي گفت
- منم به تو فكر مي كنم منم فقط تو رو مي خوام
بلند شد و مقابل فروزان ايستاد
- فروزان همين جا به تو قول مي دم كه تا پايان عمر وفادارت بمونم قسم مي خورم كه هرگز تركت نكنم جز تو كس ديگري رو نخوام قول مي دم تنها تو ملكه قلبم باشي فقط تو.
فروزان نيز بلند شد با چشم هاي خيس شده از اشك شوق گفت
- منم قسم مي خورم قول مي دم كه فقط با تو باشم دوستت داشته باشم جز تو كس ديگري رو نخوام و به تو وفادار بمونم حتي تو سخت ترين لحظات
سهراب دست او را در ميان دستانش گرفت نگاهش را به نگاه زيباي او دوخت با عشقي وافر گفت:
- فروزان باورت مي كنم تو رو باور دارم
نگاهش اتشين قلب هايشان پر شده از عشق و صدايشان گرم و پر مهر بود و اين اغاز عشق بود اغاز عشق فروزان اغاز عشق سهراب. چه در اغاز عشق شيرين و لذت بخش است چه رويايي است نگاه ها حرف ها صداها همه چيز عاشقانه است كاش عشق هميشه اين طور باقي مي ماند كاش عشق هميشه اين گونه پر از شور و هيجان بود كاش...
آن روز فروزان واقعا تغيير كرده بود ديگر از ان دختر لوس خبري نبود بلكه از درون پر از عشق بود پر از شور و نشاط بود عاشق شده بود بهترين شده بود سهراب نيز تغيير كرده بود شاداب تر از قبل شده بود روز جمعه بود و فروزان به درس هايش مي رسيد در حاليك ه فقط به سهراب مي انديشيد وقتي كتابش را ورق مي زد عكس او جلوي چشمانش ظاهر مي شد مي خواست درس بخواند صداي زيباي او در گوشش مي پيچيد اصلا ديگر حواسش به درس خواندن نبود فقط به او مي انديشيد به سهرابي كه وجودش را پر كرده بود
- دخترم خيلي از درس هات مونده
- نه مامان ديگه تموم شده
- پس بيا كمك كن ميوه ها رو بشوريم.
فروزان وسايش را جمع كرد و به كمك مادر شتافت . شهره ميوه ها را مي شست و فروزان پس از خشك كردن در ظرف مي چيد
- قراره عمواينا بيان فريدون هم كه حتما مي ياد مي توني ازش عذر خواهي كني
- واسه خاطر چي؟
- مگه نگفتي ناراحتش كردي دو سه دفعه هم كه تلفن كرد يا خواب بودي يا نيومدي گوشي رو بگيري و حرف بزني مي توني امروز عذر خواهي كني
فروزان بي توجه گفت
- لزومي نداره لوس مي شه
شهره خنديد و گفت:
- تو ديگه چه جور زني مي خواي بشي
ناگهان فروزان پرسيد
- مامان من مجبورم با فريدون عروسي كنم؟!!!!