قسمت بيست و نهم
يك هفته از باز شدن مدارس گذشته بود حالا فروزان با همه معلمانش اشنا شده بود بيشتر از انها جوان بودند اما از همه بهتر و خوش برخوردتر همان كامجو بود
فروزان با طاووس هم بيشتر اشنا شده بود فهميده بود او مادر ندارد و فقط پدر دارد پدرش نيز ان قدر گرفتار بود كه وقت رسيدگي به طاووس را نداشت يك نامادري هم داشت كه اصلا با او كنار نمي امد به همين دليل پدر طاووس طبقه بالاي خانه را در اختيار او قرار داده بود و طبقه پايين در دست همسر دومش بود فروزان فهميده بود طاووس به خاطر كمبود محبت رو به دوستي با پسرها اورده است و مي خواهد خلا روحي اش را از طريق پسرها پر كند فروزان دلش مي خواست خودش را به او بيشتر نزديك كند مي خواست طوري به دوست تازه واردش كمك كند مي خواست به او بفهماند كه دوست شدن با پسرها بهترين را نيست
اما نمي دانست سرنوشت مي خواهد بازي بدي را با او شروع كند نمي دانست كه نزديك شدن به طاووس مساوي است با سياهي و تباهي زندگيش دور شدن از مهرورزي و خوبي ها نمي دانست نمي دانست كه عروس خوش خط و خال سرنوشت چه ناز و عشوه هاي وحشيانه و خطرناكي را برايش در نظر گرفته نمي دانست
مدرسه تعطيل شد و فروزان و طاووس مثل هميشه از مدرسه خارج شدند مثل هر روز خيابان جلوي مدرسه پر بود از پسرها دخترها هم با ديدن دوست پسرهايشان به طرف ان ها مي رفتند و با هم خوش بودند طاووس نيز با ديدن ابراهيم به طرفش رفت . فروزان چون هر روز شاهد اين صحنه بود برايش عادي شده بودو تعجب نمي كرد
- حالت چطوره بلور من
- خوبم ابي جون
نگاه ابي به فروزان افتاد او سر به زير انداخت وسلام كرد
- سلام سركار خانم حالتون چطوره
- ممنون خب ديگه طاووس جون من بايد برم
- باشه عزيزم نگاه كن پسرعموت هم اومده
فروزان به خيابان نگاهي كرد و اتومبيل فريدون را ديد از طاووس خداحافظي كرد و به طرف او رفت فريدون از ديدن فروزان قلبش به لرزه افتاده بود هميشه از ديدن او خوشحال مي شد دو سه روزي بود كه نتوانسته بود فروزان را ببيند اما امروز همه كارها را كنار گذاشته بود و به دنبال او امده بود تمام زندگيش.....
- سلام كوچولوي من
- سلام آقا تازگي ها ديگه به ما سر نمي زني
- اخ عزيزم گله نكن چون مي دونم حق داري
- اما اصلا دلم برات تنگ نشده بودها
- راست مي گي اما در عوض دل من برات يك قطره شده بود
- خود شيريني بسه سوار شو بريم
سوار شدند و نگاه فريدون به طاووس افتاد حركت كرد و گفت
- راستي فروزان چرا هر روز طاووس دوستت با اين پسره مي ره؟
- مگه به تو مربوط مي شه
- نه اما دوست توئه فكر مي كردم راهنماييش كني
- تو غصه نخور من خودم خوب مي دونم كه چي كار كنم
فريدون لبخندي زد و پرسيد
- موافقي يه گشتي با هم بزنيم؟
- نه چون خيلي خسته ام مي خوام برم خونه اول يك كمي بخوابم و بعد هم به درس هام برسم
فريدون با لبخند پرسيد
- فروزان خواب مهمتره يا من
- چون خيلي خسته ام پس خواب مهم تره
- باشه بلا يادم نمي ره
فروزان خنديد و جوابي نداد بعد از لحظاتي فريدون كمي اين پا و ان پا كرد و بعد پرسيد
- راستي فري تو موافقي يه جشن نامزدي كوچولو بگيريم؟
فروزان با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد
- چه لزومي داره؟
- خب ما كه حالا نمي تونيم با هم عروسي كنيم هم تو بايد درستو بخوني و هم من بايد به درسم و كارم برسم چون خيلي طول مي كشه گفتم حداقل يه كاري كنيم تا رسما محرم همديگه بشيم
- براي من فرقي نمي كنه اما اسم تو نبايد حالا تو شناسنامه من ثبت بشه چون مدرسه راهم نمي دند
فريدون كه خوشحال شده بود خنديد و گفت
- نترس عزيزم فقط با هم محرم بشيم
فروزان موذيانه لبخندي زد و گفت
- چه فرقي مي كنه كه حالا ما محرم بشيم؟
- تو خبر نداري اشي برات پختم كه نگو
و خنديد . فروزان ديگر حرفي نزد
رستم و ديگران نيز از اين موضوع به گرمي استقبال كردند يك روز تعطيل كه از قبل با محضرداري قرار گذاشته بودند رفتند وصيغه محرميت بين ان دو جاري شد
فريدون حلقه ظريق و زيبايي را در انگشت فروزان انداخت و لبخندي به چهره اش زد و فروزان نيز با هيجان مي خنديد در خانه خودشان جشن كوچكي برگزار كردند و اين مراسم را خصوصي و صميمانه جشن گرفتند
*****

- با فريدون نامزد شدي؟
- آره اين طوري بهتر شد ديگه محرم هم شديم
- پس چرا به من نگفتي ناقلا
- به خدا گفتم كه فقط بين خونواده خودم و عموم بود كسي رو دعوت نكرديم
- اما حيف شد اي كاش با يكي ديگه عروسي مي كردي
- چرا تازه من كه هنوز عروسي نكردم
- اخه فكر مي كردم شايد عاشق بشي و با عشق زندگي تو شروع كني
- اه طاووس جون من كه گفتم عاشقي كار من نيست
- ديوونه اي اما تو حتما يك روز عاشق مي شي
- مثل عشق تو به ابراهيم
- نه مثل اون شايد خيلي بهتر
فروزان لبخندي زد و چواب داد
- فعلا كه نامزد شدم و بهتره به اون فكر كنم بهتر نيست
طاووس لبخندي زد و شانه هايش را بالا انداخت با نامزدي كوچكي كه براي فروزان و فريدون برگزار شد عشق فريدون نسبت به فروزان چند برابر شد ديگر بدون هيچ بهانه اي به دنبال او مي امد وقتي تلفن مي كرد خيلي راحت با فروزان صحبت مي كرد و مي خنديد خيلي خوشحال شده بود احساس مي كرد كه فروزان ديگر واقعا به خودش تعلق دارد احساس مي كرد كه در دنيا ارزوي ديگري ندارد مي انديشيد حالا كه با فروزان نامزد شده رسيدن به او اسان است او را متعلق به خود مي دانست در دنيا جز شادي او چيز ديگري نمي خواست بهار را بي او دوست نداشت قشنگي ها را بي او نمي ديد دلش مي خواست در شادي هايش در همه خنده هايش فروزان نيز حضور داشته باشد او هم باشد.
*****
عصر جمعه بود رستم و شهره به همراه فرزانه براي خريد بيرون رفته بودند فروزان نيز به خاطر درس هايش در خانه مانده بود در حال حل كردن مسئله هاي رياضي اش بود كه صداي زندگ خانه به صدا در امد و او رفت كه در را باز كند
فريدون با يك لبخند مهربان پشت در ايستاده بود با ديدن فروزان نگاه عاشقانه اش را به او دوخت و گفت
- سلام فروزان مهمون نمي خواي
- - سلام حالت چطوره بيا تو
- عمو اينا نيستند؟
- نه رفتند خريد من هم درس داشتم مجبور شدم بمونم
فريدون وارد اتاق او شد و لبه تختش نشست فروزان نيز به اشپزخانه رفت و با چاي و ميوه به اتاق بازگشت
- زحمت نكش بيا بشين
او لبخندي زد و گفت
- زحمت نيست عزيزم
روي زمين كنار كتاب هايش نشست و گفت
- خب عمو اينا خوب اند؟
- آره خوب خوب
- چرا اونا نيومدند فكر مي كردم بيان
- دلت براشون تنگ شده؟ راستش تنها بودم دلم تنگ شد گفتم بيام ببينمت
فروزان خنديد و گفت
- تو ميوه بخور تا من اين مسائل رو حل كنم
و شروع كرد به نوشتن فريدون نيز زل زده به چهره فروزان او موهايش را پشت سر دم اسبي بسته بود فريدون مشتاقانه دستي به موهاي او كشيد و گفت
- خيلي بلند شده نه
فروزان لبخندي زد و به كارش ادامه داد
فريدون دلش مي خواست فروزان نگاهش كند با او حرف بزند دستش را روي شانه او گذاشت و ارام زمزمه كرد
- فروزان
و فقط لبخند زد
فريدون عاشقانه زمزمه كرد
- دوستت دارم