قسمت بيست و پنجم
برگشت و او را ديد كه بي قرار نگاهش مي كند
- پس تو تا حالا همه چيز رو مي دونستي؟ مي دونستي من دوستت دارم و حرفي نمي زدي مي دونستي دارم رنج مي كشم اما كاري نمي كردي ؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فروزان چيزي نگفت و خواست برود ارمغان بازوي او را گرفت و گفت
- مي ري؟ به همين سادگي ؟ آخه چرا ؟ چرا مي خواي... فراموش كنم. چرا؟
- اقاي ارمغان....
- بس كن همه اش اقا اقا اقا كه چي به كي داري مي گي اقا هان؟
- من صلاح شما رو مي خوام.
- اين طوري ؟ تو....تو.....
- مي دونم...مي دونم كه عاشقيد اما اشتباهه به خداوندي خدا اشتباه بزرگيه من نمي خوام شما به خاطر من زندگي تونو تباه كنيد نمي خوام چرا نمي خواهيد با خوشبختي زندگي كنيد چرا نمي خواهيد ارامش داشته باشيد
- من فقط با وجود توست كه خوشبخت مي شم ارامش پيدا مي كنم
فروزان با صداي بلند گفت
- نه اشتباه مي كني با وجود من نابود مي شي مي فهمي؟
- اگر قراره با وجود تو نابود بشم اصلا مهم نيست تازه براي من افتخاريه
فروزان با ناراحتي گفت
- اين ديونگيه ديوونگيه
- اينو بدون هر جا بري دنبالت مي يام چون مي خوامت چون دوستت دارم اينو بدون تا حالا هر چي رو مي خواستم به دست اوردم چون به هدفم اعتقاد داشتم اراده كردم و موفق شدم تو رو هم به دت مي يارم به هر طريق كه بشه حتي حاضرم به پات بيفتم حاضرم غلامي تو كنم تا شايد قبولم كني
فروزان اشك هايش را پاك كرد و گفت
- من حرفامو زدم ميل خودته خدانگهدار
و رفت... رفت چون ديگر طاقت ديدن اشك هاي او را نداشت رفت چون نمي خواست حرف هاي او را بشنود رفت چون نمي خواست با چشم خودش تحقير شدن يك مرد را ببيند يك مرد به خودش لعنت مي فرستاد اخر چرا چرا بايد اين طوري بشود چرا بايد وجودش موجب رنجش ديگران بشود هنوز كوله باري سنگين از خاطرات عشق گذشته شانه هايش را ازار مي داد احر چطوري مي توانست ان روزهاي طلايي رافراموش كند چطور مي توانست روزهاي عاشقيش را... روزهاي شيطنت ها و مزه پراني هايش را فراموش كند چطور؟
ارمغان دل خسته و غمگين خود را به خانه رساند حال خوشي نداشت به اتاقش رفت ايدا با نگراني به اتاق او فت او با ديدن چهره خيس از اشك برادر وحشت زده پرسيد
- چي شده علي؟
او نشست و چهره اش را ميان دستانش پنهان كرد
- ايدا فروزان گفت كنار بكشم گفت با وجود اون زندگيم خراب مي شه
- منظورت چيه مگه تو حرفي بهش زدي؟
- نه خودش همه چيز رو مي دونست اخر ساعت تنها بوديم مي خواستم بيشتر ببنمش به خدا ايدا سادگي اين دختر منو اسير كرده سادگي و اون وقار دوست داشتنيش مي دونهست كه دوستش دارم باور كن من حرفي به او نزدم انگار خودش تو دل من بوده و از همه چيز خبر داشته
- برادر من تو همه كارها رو خراب كردي من مي خواستم برم با اون صحبت كنم تو عجله كردي
علي با ناراحتي در حالي كه نگاهش چون چشمه جوشيد گفت
- آيدا به خدا دوستش دارم اون يه دختر خوب و دوست داشتني يه
- قول مي دم باهاش صحبت كنم يك مرد بايد مقاوم باشه صبور باشه هر كاري راهي داره من هر كاري بتونم به خاطر خوشبختي و سعادت تو انجام مي دم اما تو هم بايد صبور باشي قبوله؟
او نااميدانه سرش را تكان داد و بعد از ايدا خواست تنهايش بگذارد....
فروزان غمگين و افسرده به جاي رفتن به خانه عمو راهي خانه خودش شد خيلي غمگين بود به خاطر ارمغان چقدر از اين كه او را رنجانده بود افسرده شده بود تعجب مي كرد او بهرام را نيز از خودش دلسرد كرده بود اما با دليل و منطق اما حالا چرا ناراحتي ارمغان در او تاثير گداشته بود ايا ارمغان توانسته بود كليد طلايي عشق را كه در مرداب ناتواني ها و نا اميدي هايش گم شده بود پيدا كند و بعد دريچه هاي قلبش را بگشايد ؟ نه.. دريچه هاي قلبش فقط با كليد باز نمي شد بلكه روزي با شنيدن صداي يك مرد گشوده شدند و ان مرد را سلطان قلبش نام نهاد با ديدن نگاه او درهاي بي جان قلبش جاني تازه مي گرفتند مرغ عشق دل براي ورود محبوبه حاجتش اوايي خوش سر مي داد در لش غوغايي به پا مي شد اما حالا چه؟
صدا تلفن او را از عالم خيال بيرون كشيد فريدون بود كه نگران حاش شده بود از فروزان خواست در خانه بماند تا به دنبلاش بيايد دوباره اشك هايش شروع به باريدن كرد فريدون نيز يكي ديگر از قرباني هاي عشق او بود فرصت نشده بود حتي با او صحبت كند پس از لحظاتي برخاست. رفت و صورتش را شست نمي خواست فريدون او را در اين وضع ببيند بار ديگر تلفن به صدا درامد ايدا بود وقتي ديد حال فروزان خوب است نفس اسوده اي كشيد از او عذارخواهي كرد و به فروزان كه نگران بود اطمينان داد كه حال ارمغان خوب است فروزان نيز نفسي كشيد و با شنيدن اين خبر كمتر احساس گناه نمود پس از لحظاتي فريدون امد وقتي فروزان در را باز كرد فريدون سراسيمه جلو امد
- فري جون حالت خوبه چرا خبر ندادي مياي خونه؟
از ديدن نگراني او دوباره غمگين شد فريدون بي قرار به او چشم دوخته بود پرسيد:
- تو گريه كردي ؟ چشمات رخه گونه هات نمناكه
دستي بهع گونه او كشيد فروزان خود را كنار كشيد و گفت:
- بيا تو.
- نه بايد بريم بابا خيلي نگرانه فكر نمي كردم بياي خونه خيابونا رو دور مي زدم شايد ببينمت اما نبودي احه چرا بي خبر اين طوري مي كني ؟ دختر تو كه منو كشتي.
فروزان پشت به او كرد تا قطرات اشكش را نبيند او با نگراني گفت:
- فري جون حالت خوبه؟ خيلي نگرانت بدم خيلي زياد
ناگهان فروزان عصباني شد عصباني از اين كه او نگرانش است به خاطر چشم هاي بي قرار و بي تاب او عصباني شد فرياد زد:
- بس كن فريدون چرا نگران مني چرا؟
فريدون با تعجب به او نگاه كرد او فرياد زد:
- نمي خوام نگران من باشي . نمي خوام
- اما فروزان....
- فروزان بي فروزان راحتم بذار
فريدون ناراحت شد نمي دانست در مقابل كدام اشتباه اين گونه سرزنش ميشود
از خانه خارج شد پشت فرمان اتومبيلش بي هيچ حركتي نشسته بود چرا فروزان اين گونه رفتار مي كرد اشك در چشمانش حلقه زده بود اما اجازه نمي داد اشك هايش بيرون بريزد نه ساعتي گذشت خانواده عمو نگران بودند با منزل فروزان تماس مي گرفتند اما كسي جواب نمي داد فروزان جز صداي گريه هايش چيزي ديگري نمي شنيد فريدون نيز طاقت نياورد غرورش را زير پا نهاد و به طبقه دوم برگشت در زد زنگ زد اما جوابي نشنيد نگران شد با مشت به در مي كوبيد ترسيد كه فروزان بلايي سر خودش بياورد بلاخره فروزان بلند شد و در را باز كرد فريدون با ديدن چهره پر از اشك فروزان سرش را به زير افكند مي خواست حرفي بزند اما سكوت كرد ترسيد او را بيشتر ناراحت كند
فروزان به ارامي گفت:
- متاسفم منو ببخش منظوري نداشتم
فريدون تنها سرش را تكان مي داد نفسي كشيد و گفت
- حاضر شو بيا بريم پايين تو ماشين منتظرم
و رفت فروزان نيز لباسش را عوض كرد و پس ازاين كه دستي به سر و صورتش كشيد از خانه خارج شد
فر دو سكوت كرده بودند و هر دو در دورن در جنگ و نزاع بودند
- فريدون متاسفم
- مهم نيست فراموش مي كنم مثل خيلي چيزهاي ديگه كه فراموش كردم
فروزان چشم به خيابان دوخته بود
- دل بزرگي داري با تموم بي رحم ها با تموم گنه كاري هام بازم منو....
فريدون مقابل را نگاه مي كرد جز خيابان به چيز ديگري نگاه نمي كرد يعني نمي خواست ببيند از مشاهده ناراحتي فروزان دلش گرفته بود از ديدن چشم هاي گريان او غمگين بود دلش نمي خواست او را چنين شكست خورده ببيند با صدايي گرفته گفت
- تو زدي زير قولت قرار بود ديگه اشكي تو نگاهت ظاهر نشه قرار بود ديگه هرگز چشم هاي من مرواريد هاي درخشون چشماتو بيرون از صدف نبينه قرار بود همون فروزان هميشگي بشي همون كه عشق من بود همون كه مي خواستمش قرار بود مال من بشي... قرار بود... مهربون باشي فروزان. مرغ عشق دل من بشي فروزان...
ماشين را گوشه اي نگه داشت گريه مي كرد زار مي زد پياده شد ديگر طاقت نداشت تا كجا بايد فروزان را در اين حال و هوا مشاهده مي كرد؟ تا كي... بايد او را مثل افراد نااميد و نا توان ببيند؟
فروزان نيز از ديدن ناراحتي او غمگين بود و پياده شد و دست بر شانه او نهاد
- فريدون تو رو خدا گريه نكن به خاطر من اين قدر بي تابي نكن من ارزش اين همه محبتو ندارم من....
فريدون برگشت نگاهش را به او دوخت به گونه هاي خيس شده از اشك او نگاه كرد به چشم هاي زمردين او نظري انداخت چشم هايي كه وجود فريدون را به اتش مي كشيد
دستهايش را روي صورت او كشيد و ناليد
-فروزان .... تو ديوونه اي دختر مي فهمي ديوونه اخه من چطور بايد حاليت كنم كه دوستت دارم چطور حاليت كنم كه با اشك ريختن تو دلم ن مي گيره با شاديت دلشاد مي شم و با غمگين بودنت بي تاب چطور بگم كه داري با اين كارهات كمرمو خم مي كني چطور چطور به تو بگم كه مي خوات بگم كه دوستت دارم تا بدوني و باور كني لعنتي چطور بگم؟ مي خوام باورم كني .. مي خوام باورم كني... مي فهمي ؟ دارم ديوونه مي شم احه چرا بايد اخر و عاقبت عشق اين باشه؟ چون عاشقم بايد برم تيمارستان فروزان اينو مي خواي؟ مي خواي نابودم كني؟ من كه خودم رو به ويرونگي ام پس تو ديگه چرا راهو برام بيشتر باز مي كني؟ فقط بگو.. بگو كه تو هم دوستم داري بگو فروزان
فروزان فرياد كشيد:
- بس كن فريدون بس كن بس كن ديگه نمي خوام بشنوم ديگه نمي خوام مي فهمي؟ ديگه نمي خوام خدايا دارم ديوونه مي شم ديگه مغزم كشش نداره ديگه نمي تونم بذار بهت بگم.. بگم كه من نمي تونم... ديگه نمي تونم كسي رو دوست داشته باشم بذار بهت بگم كه عاشقي ديگه كار من نيست. دوست داشتن ديگه تو وجود من نيست فريدون اگر يه بار عاشق شدي ديگه نمي توني رهاش كني بايد تا اخر پيش بري در اخر يا موفق مي شي يا كه ميميري . من هم بايد بميرم حس مي كنم به انتهاي راه رسيده ام احساس مي كنم ديگه نمي تونم... نمي تونم ادامه بدم. مي خوام كتابچه عشق رو ببوسم و بذارمش كنار مي خوام همه چيز رو رها كنم اون وقت ازاد بشم اون وقت به اساني با ارامش خيال پرواز كنم مي خوام زنجيرهاي عشق رو يكي يكي پاره كنم تا پاهام رو ازاد كنم تا رها بشم مي خوام پرواز كنم مي خوام پرواز كنم
گويي به راستي او به انتهاي راه رسيده بود به انتهاي جاده پر پيج و خم زندگي به وسط خيابان دويد و فرياد زد
- مي خوام ازاد بشم...مي خوام پرواز كنم...
همين طور فرياد زنان وسط اتوبان مي دويد و فريدون نيز گيج و مات نگاهش مي كرد او نيز دويد صدايش را مي شنيد صداي فريادش را ازادي خواستنش را گويي همه دنيا صدايش را مي شنيدند گويي مي خواست دنيا صدايش را بشنود اما ناگهان ...در ميان صداها... صداهاي گنگ و مبهم ... آه....
ناگهان صداي او نيز قطع شد اتومبيلي با سرعت زياد در حال حركت بود كنترل خود را از دست داد و با ديدن فروزان نتوانست ترمز كند و محكم به او اصابت كرد جسم ظريف و ناتوان او به روي سطح خيابان افتاد بي جان و خونين ... فريدون فرياد كشيد...
- نه ......نه........نه.........
اتومبيل ها يكي يكي توقف كردند سرنشينان پياده شدند و به جسم زني به زيبايي فرشتگان اسماني كه بر روي زمين گويي بي جان افتاده بود نگاه مي كردند
فريدون او را در اغوش كشيد و فرياد زد
- بايد بريم بيماستان بايد بريم بيمارستان..