صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 82

موضوع: خيال يك نگاه

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيست و يكم
    صبح وقتي از خواب برخاست با كمال تعجب ديد كه ساعت زنگ نزده و او خواب مانده است. وقتي نگاهش به ساعت افتاد با وحشت برخاست اگر مي خواست سوزان را بيدار كند و اماده كند و بعد به مهد برساند خيلي طول مي كشيد تصميم گرفت سوزان را به خانه بهرام ببرد تا بتواند خود را سريع به شركت برساند سريع لباس هايش را پوشيد مو هايش را نتوانست جمع كند و فقط به حالت دم اسبي پشت سرش بست بلندي موهايش حداقل از پشت تا كشاله هاي رانش مي رسيد سوزان را در آغوش گرفت و به طبقه بالا رفت با پا در زد بهرام كم و بيش بيدار بود با شنيدن صداي وحشتناك در خانه ان ا باز كرد فروزان شرمسار از اين كه او را بيدار كرده است گفت:
    - سلام بهرام خان ببخشيد اين موقع مزاحم شدم راستش ديرم شده ساعت زنگ نزده و خواب موندم اگه مي شه امروز سوزان رو پيش شما بذارم و برم.
    بهرام كه به لكنت زبان افتاده بود گفت:
    - خواهش مي كنم
    سوزان را از آغوش فروزان گرفت و به خاطر سر و صوغ نامرتبش عذرخواهي نمود وقتي فروزان خداحافظي كرد و خواست برود بهرام با ديدن موهاي او چنان اهي كشيد كه فروزان پرسيد:
    - چيزي شده؟
    - آه نه نه . شما برين خيالتون راحت باشه
    فروزان رفت بهرام چنان از ديدن او گرم شده بود كه حد نداشت تا حالا نديده بود فروزان موهايش را باز بگذارد.
    وقتي وارد شركت شد دوان دوان از پله ها بالا رفت و به طبقه مورد نظرش رسيد وارد اتاقش شد در يك ان سنجاق سرش باز شد و موج زيباي گيسوانش روي شانه ها و پشت ريخت ارمغان كه در حالت وضيح داد يك پرونده به سونا بود نگهان چشمش به فروزان افتاد كه موهايش پريشان در اطرافش ريخته و چهره اش را چون عكس هاي مينياتوري كرده . فروزان با خود گفت. اكنون توبيخ خواهم شد به خاطر همين تند و پشت سر هم عذر حواهي كرد نگاه ارمعان به او خيره شده بود در وجود مرد جوان غوغايي به پا شده بود كه حد نداشت هميشه ارزوي داشت موهاي او را باز ببيند و اكنون....
    سونا نيز مشتاقانه به او چشم دوخته بود بعد از لحظاتي ارمغان كه قادر نبود حرفي بزند به اتاقش رفت
    بعد از رفتن ارمعان فروزان نفس اسوده اي كشيد و پشت ميزش نشست سونا نيز مدام از زيبايي موهاي او تعريف مي كرد و فروزان تنها لبخندي زد و تشكر كرد و سعي كرد با سنجاق موهايش را پشت سرش جمع كند
    سونا لبخند زنان گفت:
    - خوش به حالت با اين خوشگلي دل همه رو مي بري
    - نه سونا جون چه فايده اي داره همين خوشگلي باعث بدبختيم شد
    وقتي تعجب سونا را ديد لبخندي زد و گفت
    - به خاطر اين قشنگي نمي توانم راحت تو اجتماع رفت و امد كنم.
    سونا لبخندي زد و گفت
    - به خاطر همين خوبي و متانت توست كه همه مجذوبت مي شوند مثلا همين رئيس خودمون نگاهش به تو سرشار از تحسين و احرتامه
    فروزان لبخندي زد و به كارش ادامه داد پايان ساعت كاري كه داشت مي رفت ارمغان از اتاقش خارج شد و پرسيد:
    - تشريف مي بريد؟
    - بله قربان شما با بنده كاري نداريد؟
    او با دلخوري گفت
    - چقدر به من مي گي قربان
    - ببخشيد پس بايد چي بگم؟
    - چه مي دونم علي ارمغن ولي از رئيس و قربان خوشم نمي ياد
    فروزان لبخندي زد و گفت
    - از اين به بعد مي گم اقاي ارمغان
    او نيز لبخندي زد بعد كفت:
    - راستي خانم مشفق مي خواستم بگم كه امروز خيلي خوشگل تر شده بوديد
    به سختي توانست اين جمله را بيان كند فروزان سر به زير انداخت و تشكر كرد علي كه هيجان وجودش را فرا گرفته بود پرسيد:
    - مي تونم شما رو برسونم؟
    نگاه او سرشار از خواهش بود اما فروزان نمي توانست بپذيرد
    - از لطفتون ممنونم نمي تونم قبول كنم
    و سريع از ان جا رفت
    ارمغان برجايش ميخكوب شد آخه چرا ؟ چرا اجازه نداد برسونمش چرا از من فرار م كنه؟ چرا قلبمو مي شكنه؟ چرا داره ديوونه ام مي كنه؟ چرا؟؟؟؟؟ افسرده حال از شركت خارج شد و خود را به خانه رساند
    فروزان ابتدا به در خانه بهرام رفت دلش براي سوزان بي تاب شده بود وقتي از شركت بيرون امد سريع خودش را به خانه رساند
    بهرام با خوشحالي در خانه را باز كرد باز ان چهره رويايي مقابل ديدگانش نمايان شد
    - سلام بهرام خان اومدم دنبال سوزان از اين كه امروز مزاحمتون شديم معذرت مي خوام
    او با صدايي لرزان جواب داد:
    - اختيار داريد چه مزاحمتي؟
    فروزان لبخند زنان سراغ سوزي را گرفت و در همان لحظه دخترك جلو آمد و با ديدن مادر خود ررا در آغوش او انداخت
    - سلام ماماني كجا رفته بودي؟
    - رفتم سركا بهت خوش گذشت عمو رو كه اذيت نكردي
    - نه نكردم دختر خوبي بودم
    فروزان او را بوسيد بعد به بهرام كه مشتاقانه نگاهش مي كرد نگاه كرد و گفت:
    - خب بازم متشكرم
    بهرام مي خواست درباره خواسته اش با فروزان صحبت كند اما دو دل بود وقتي فروزان قصد رفتن كرد او را صدا زد فروزان ايستاد
    - ببخشيد راستش مي خواستم اگه بشه با شما راجع به مسئئله اي صحبت كنم
    - چه مسئله اي؟
    - وقتي صحبت كرديم خودتون خواهيد فهميد اما حالا....
    - باشه دارم گوش مي دم
    - اين جا نه مثلا بريم جايي كه هوايش باز باشه راستشو بخواي موقع صحبت كردن مي خوام راحت نفس بكشم
    فروزان واقعا تعجب كرده بد و مي ترسيد فكر كرد نكند موضوع بدي باشد كه بهرام را اين چنين ناراحت كرده بنابراين پذيرفت و به او گفت در كوچه منتظرش است و رفت
    بعد ا لحظاتي بهرام پايين امد درونش پر از التهاب بود نمي دانست بايد از كجا شروع كند خيلي هول شده بود
    تا به پارك نزديك خانه شان رسيد هيچ كدام حرفي نمي زدند برف زمين پارك را پر كرده بود سوزان با ديدن برف خوشحالي دويد و شروع به بازي كردن با بچه هاي ديگر كرد فروزان روي صندلي نشست و گفت
    - خب .... بهرام خان راحت باشيد تورو خدا حرفتون رو بزنيد من اين طوري عصبي مي شم
    - سعي مي كنم بگم اما راستش روم نمي شه
    فروزان با خود گفت شايد بهرام مي خواهد درباره فرناز با او صحبت كند با خوشحاليگ فت
    0 هر چي هست بگين گوش مي كنم و اصلا هم خجالت نكشيد
    بهرام سرش را ب هزير انداخت و بعد از لحظاتي گفت
    - راستش قراره پدر و مادرم براي تعطيلات نوروزي بيان به تهران... من هم تصميم دارمدرباره موضوعي كه مي خوام به شما بگم با اونا هم حرف بزنم راستش... اول مي خواستم با فرهاد صحبت كنم اما ارش خجالت كشيدم گفتم حتما ناراحت مي شه خب توعالم رفاقت...
    فروزان واقعا مطمئن شد كه بهرام مي خواهد درباره فرناز صحبت كند بهرام ادامه داد
    - تصميم گرفتم يعني فكر كردم با خود شما صحبت كنم بهتر باشه
    با خوشحالي گفت
    - فكر خوبي كردين از اين كه منو به عنوان خواهر خودتون قبول كردين و خواستين اول با من اين موضوع رو در ميان بگذاريد خوشحالم مي خفهمم كه چي مي گين من خودم از فرهات هم بهترم همه كارها رو جور مي كنم راستش فرناز هم خيلي به شما علاقه منده به نظر من شما دو نفر زوج خوشبختي مي شيد حتما از چند سال پيش فرناز رو براي خودت در نظر گرفته اي درسته؟ خيلي خوشحالم و حتما فرناز خوشحالتر مي شه از اين كه بفهمه مرد دلخواهش هم به انون علاقه منده من و فرناز مثل دو خواهر راز دار همديگه ايم به من گفته كه شما رو دوست داره و فقط از اين نگران بود كه شما بهش علاقه اي نداشته باشيد اما حالا به فهميدن اين موضوع خيلي خوشحال شدم تازه فرهاد اگه بدونه كه شما خواهرشو دوست دارين خيلي خوشحال مي شه اون از خداشه كه دوست عزيزش دامادشون بشه.....!
    - فروزان هم چنان به صحبت كردن ادامه مي داد و بهرام بيچاره نيز هاج و واج به او چشم دوخته بودخدايا او از عشق فرنازز صحبت مي كرد و حالا بهرام مي خواست راجع به علاقه اش نسبت به فروزان بگويد
    - همه چيز به هم ريخته بود فروزان پيش خودش مي بريد و مي دوخت و به بهرام كه مدام سعي داشت حرفي بزند توجهي نمي كرد بهرام در دل انديشيد كه راجع به فرناز درست فهميده پس او دوستش دارد ولي مطمئن نبود و حالا فروزان همه چيز را لو داده بود دلش به حال فرناز مي سوخت در سال هاي گذشته به او علاقه داشت اما به خاطر رفاقتش با فرهاد روي علاقه اش سرپوش گذاشته بود و كم كم داشت موضوع را فراموش مي كرد اما حالا چه كار بايد مي كرد او فروزان را دوست مي داشت و نمي توانست او رافراموش كند اما فرناز چه مي شدو؟؟؟
    - در پايان جمله فروزان را شنيد كه مي گفت:
    - - به نظر من شما زوج خوشبختي مي شين مطمئنم
    - به بهرام نگاه كرد و پرسيد:
    - - مي خواستين همين رو بگين نه؟
    - - نگران نباشيد خودم با عموم صحبت مي كنم اونا خيلي شما رو دوست دارند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيست و دوم
    بهرام بلند شد عصبي شده بود او چه مي خواست بگويد و حالا چه شده بود اوضاع به هم ريخته اي بود از اين وضع راضي نبود فروزان نيز از رفتار او تعجب كرد يعني چه؟
    - ببين فروزان خانم من كه نمي خواستم نمي خواستم راجع به اين موضوع با شما صحبت كنم
    فروزان با اضطراب بلند شد:
    - نمي خواستيد؟ پس .... پس...
    او نيز هول كرده بود اين همه صحبت كرده بود از عشق فرناز گفته بود اما حالا هيچي هيچي؟!!!
    - من مي خواستم مي خواستم راجع به خودم حرف بزنم از خودم صحبت كنم
    - از خودتون؟ يعني شما فرناز رو نمي خواين دوستش ندارين؟
    - من كه به ايشون فكر نمي كردم
    فروزان هاج و واج مانده بود او سرش را به زير انداخت و به ارامي گفت
    - مي خواستم با خود شما صحبت كنم
    فروزان با عصبانيت گفت
    - بهرام خان منظورتون چيه چرا واضح تر صحبت نمي كنيد؟
    - خواهش مي كنم اروم باشيد خواهش مي كنم
    فروزان دوباره روي صندلي نشست بعد از لحظه اي سكوت بهرام گفت
    - من ....من... به شما علاقه مندم مي خواستم درباره اين موضوع با شما صحبت كنم
    فروزا ن با ناراحتي به او نگاه كرد بهرام گفت
    - خودتون اجازه ندادين حرفمو بزنم خودتون مدام صحبت كردين و اجازه ندادين واقعيت رو بيان كنم فروزان خانم اخه به كي بگم من شما رو دوست دارم به كي بگم كه تمام وجودم...بند بند وجودم شما رو مي خواد
    فروزان با صدايي كه خشم و ناراحتي در ان هويدا بود گفت
    - تو از من چي مي دوني هيچي.
    - من فقط مي دونم شما يه بار از دواج كردين و همسرتون تركتون كرده به خاطر بيماريش
    فروزا ن با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد
    - كي اين اراجيف رو به هم بافته و تحويلتون داده
    - - خب...فرهاد
    - فرهاد...ها تو هم باور كردي واقعا كه چقدر ساده اي
    بعد از لحظاتي بلند شد و با عصبانيت گفت
    - تو هيچي از زندگي من... از خود من نمي دوني تو حتي نمي دوني من كي ام نمي دوني چطور زندگي مي كنم تو تا حالا از خودت پرسيدي كه چرا من تنها زندگي مي كنم چرا با وجود يك دختر بچه اين طوري تنها و غريب زندگي مي كنم؟ اره؟ از خودت پرسيدي يا نه؟
    بهرام در سكوت و با چشماني پر از اشك فقط به او نگاه م كرد فروزان گويي زخم دلش سرباز كرده بود داشت از زندگيش مي گفت از اندوهش از غم چندين ساله اش از بدبختي هايش
    - تو هيچي از من نمي دونمي و عاشقم شدي؟ به من علاقه مند شدي؟ بهرام اوني كه تو وجودت مدام مي خروشه عشق نيست مي فهمي؟ عشق نيست! فقط يه احساسه احساسي كه باعث شده تو به سوي جاده اي قدم برداري كه اخر و عاقبتي نداره از اين عشق حذر كن بهرام فراموشم كن. من اون كسي كه تو فكر مي كني نيستم اون كسي كه تو مي خواي نيستم من يه دختر بدبخت و بيچاره ام كه روزگار وحشي هر لحظه كارد تيز و برانشو با بي رحمي تو قلبم فرو مي كنه نابودم مي كنه من زن بدبختي ام كه واسه خاطر همين همين كه تو بهش مي گي عشق زندگيم رو باختم زندگيم تباه شد بهرام تباه....
    هق هق گريه در گلويش حبس شد ارام اشك مي ريخت دلش مي خواست فرياد بزند خدا اما صدا در گلويش خفه شده بود
    بهرام نيز به ارامي اشك مي ريخت نگاهش را به كسي دوخته بود كه فكر مي كرد تمام غم هاي دنيا را فراموش كرده و با خوشي زندگي مي كند اما حالا فهميده بود كه چندان درست فكر نمي كرده بهرام در مقابل خود دختري را مي ديد كه حال خيلي بدي داشت دختري كه از بي رحمي زمانه شكوه مي كرد اه مي كشيد و ناله مي كرد اشك مي ريزد و غصه مي خورد
    بهرام شانه هاي او را گرفت و گفت
    - فروزان من نمي خواستم ناراحتت كنم باشه باشه قول مي دم كه ديگه درباره اين موضوع با كسي حرف نزنم قول مي دم فراموش كنم قول مي دم پرنده قشنگ عشق رو با دست هاي خودم خفه اش كنم قول مي دم فراموش كنم كه عشقي هم وجود داشته باشه قول مي دم ديگه از عشق دوست داشتم علاقه حرفي به ميون نيارم حالا خوب شد ؟ آره؟ خوب شد؟ پس ديگه اين طور گريه نكن تو رو به خدا گريه نكن گريه نكن نمي خوام ازارت بدم نمي خوام...
    او نيز زار مي زد فروزان به او نگاه كرد اخ كه ديدن چشمان ابي و اشك بار او چه شباهتي به چشمان يارش در زمان جدايي داشت اخ كه ديدن اين نگاه وجودش را به اتش مي كشيد
    پشت به بهرام كرد و گفت
    - بس كن بهرام اشكاتو پاك كن لطفا گريه نكن هيچ وقت دوست نداشتم گريه يه مردو ببينم هيچ وقت وقتي پدرم به خاطر ناخلفيم گريه كرد تا مغز استخوان هام سوختم وقتي كه فريدون رو از خودم روندم و اشكهاشو شماره كردم مثل دريا اب شدم وقتي اشك هاي عزيزترين كسي رو كه تو زندگي داشتم ديدم نابود شدم
    برگشت و به بهرام نگاه كرد:
    - بهرام منو ببخش كه ناراحتت كردم نمي خواستم احساساتتو جريحه دار كنم نمي خواستم
    بهرام با ناراحتي لبخندي زد و گفت:
    - مهم نيست فروزان خودتو ناراحت نكن شايد من خيلي تند رفتم شايد نبايد زود عاشق مي شدم شايد من...
    - بهرام دوست داشتم و عشق فقط تو من خلاصه نمي شه اگر به اطرافت نگاه بكني مي بيني كه افراد ديگري هم هستند كه تو مي توني دوستشون داشته باشي
    - فرناز رو ميگي؟
    - بهرام او ن دوستت داره سال هاست دوستت داره اما هيچ وقت لب وا نكرده و درباره علاقه اش به تو حرفي نزده
    - سال ها پ يش منم به اون علاقه داشتم اما هميشه از ترس اين كه تو عالم رفاقتم با فرهاد خدشه اي وارد بشه هرگز در اين باره حرفي نزدم من هم دوستش داشتم اما به خاطر همين موضوع كم كم علاقه اي كه مي رفت تا تو دلم ريشه كنه با بي رحمي خفه كردم بعدشم به شهرستان رفتم و كلا فرهاد رو گم كردم فرنازم فراموش كردم
    - تو مي توني باز هم دوستش داشته باشي بهرام تو مي توني باز هم به اون علاقه مند بشي
    - اما نمي تونم تيشه به ريشه درخت عشقي بزنم كه تو دلم تازه مي خواد بار بياد
    - بهرام اون درخت درخت عشقي كه فكر مي كني نيست تو بايد عاشق كسي باشي كه دوستت داره عاشق اون باش بهرام دوستش داشته باش
    بهرام با صدايي توام با ناراحتي گفت:
    - تو رو چه كار كنم؟
    - بهرام منو خواهر خودت بدون هميشه تو زندگيم دلم خواسته يه برادر داتشه باشم برادري كه بتونم بهش تكيه كنم تو برادرم باش
    بهرام به چشمان زيباي او نگاه كرد و لبخندي زد
    - تا عيد فرصت داري درباره فرناز فكر كني وقتي هم پدر و مادرت اومدند اگه ديدي موافقي به اونا بگو و گرنه فراموش كن
    بهرام بلند شد و اهي كشيد نگاهش به سوزان افتاد
    - پيش خودم دنياي زيبايي ساخته بودم سوزانو دختر خودم مي دونستم دلم مي خواست يه روزي منو بابا صدا كنه دلم مي خواست
    - بعض مانع ادامه صحبتش شد فروزان با ناراحتي گفت
    - - شايد يه روزي باباي واقعيش برگرده شايد
    - يعني مي شه من تو روو خوشحال ببينم
    - فروزان با لبخندي گفت
    - - اگه خدا بخواد
    بهرام چشم به اسمان دوخت دلش براي گريه كردن تنگ شده بود با عشق فروزان را فراموش مي كرد و او را خواهرانه دوست مي داشت
    - موافقي بريم برف بازي دلم مي خواد با برادرم كمي بازي كنم
    بهرام لبخند زنان به او نگاه كرد سرش را تكان داد و بعد هر دو به سوي سوزان رفتند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيست و سوم
    يك هفته بيشتر تا فرا رسيدن عيد باقي نمانده بود تا يك هفته ديگر زمستان بايد باروبنه اش را جمع مي كرد از اين شهر – تهران – تهراني كه پر از خاطره هاست سفر مي كرد مي رفت تا سال ديگر دوباره باز گردد و با امدنش دل خيلي از دوستدارانش را شاد كند.
    اين روزها روزهاي خانه تكاني بود خانه عمو كه خيلي شلوغ بود. امسال براي ان ها خيلي شيرين تور خاطره انگيز تر از سالهاي قبل بود فروزان دوباره به جمع خانواده برگشته بود فريدون دوباره همان جوان شاد و سرحال سال هاي قبل شده بود فرهاد و فرزنانه منتظر به دنيا آمدن شيريني زندگي شان بودند و زن عمو تنها يك ارزو برايش مانده بود:عروسي پسر بزرگش فريدون با آمدن بهار سوزان پنج ساله مي شد و شش سال نيز از زمان مرگ پدر و مادر فروزان مي گذشت پنج سال از زمان جدايي فروزان و ....
    فريدون اتومبيل ايدا را درست كرده تحويلش داده بود عليرغم اصرار ايدا تمام مخارج تعمير را خودش پرداخت كرد ايدا احساس مي كرد روز به روز بر عشقش نسبت به فريدون افزوده مي شود جذابيت فريدون ديوانه اش مي كرد نگاهش را كه برخود مي ديد و در رويا غرق مي شد. فريدون نيز او را مي ديد احساس مي كرد اما مانده بود كه چرا بايد فكر اين دختر در ذهنش جان بگيرد؟
    آيدا خوشگل بود باوقار و متين بود از هر نظر خوب بود و فريدون درك مي كرد اما...
    دو روز تا عيد باقي مانده بود فردا اخرين روزي بود كه فروزان به سركار مي رفت عمو خواسته بود اين چند روز اخر سال را فروزان نزد انها بماند و او نيز پذيرفته بود
    زن عمو و دختران دور هم نشسته بودند و با هم صحبت مي كردند زن عمو از گذر عمر و روزهاي پيري حرف مي زد در ميان صحبت اهي كشيد و گفت:
    - كاش بتونم بچه هاي فريدونم ببنم كاش ازدواج مي كرد
    و با حسرت چشم به فروزان دوخت با نا اميدي گفت
    - كاش قبولش مي كردي
    فروزان متعجب به او نگاه كرد زن عمو ادامه داد:
    - خوب مي دوني كه فريدون فقط تو رو مي خواد فروزان سرش را به زير انداخت زن عمو گفت
    - - عزيزم هنوز هم براي ازدواج دير نشده
    فروزان نگاه اشكبارش را به زن عمو دوخته بود
    - نه زن عمو دير شده خيلي دير فريدون مستحق داشتن يه عمسر خوبه يك دختر نجيب و پاكدامن
    - مگه تو چته؟تو هم خوبي به نظر من هنوزن همون فروزاني
    - زن عمو من ديگه فروزان گذشته نيستم همه مي دونن كه من .. من...
    زن عمو دست او را در دستش فشرد
    - آروم باش عزيزم نمي خواستم ناراحتتت كنم من به مادرت قول داده بودم كه بعد از مرگش برات مادر باشم تنهات نذارم ولي پنج سال اين كار دير شد راستش اون روزها خيلي از دستت ناراحت بودم چون فكر مي كردم فريدونو... اما حالا همه چيز رو فراموش كردم.
    فرزانه به ارامي گفت
    -تو رو خدا اروم باشين اين طوري عذاب مي كشيد
    فروزان زار زار گريه مي كرد
    - همه تنهام گذاشتند پدرم منو نبخشيده مرد...همه... فكر مي كنيد راحت بود؟
    - تو جووني بايد زندگي كني تو در اوج زيبايي هستي يه دختر داري بايد به فكر اينده اش باشي
    - كدوم اينده زن عمو اينده اي كه براي من وجود نداره
    - اگر با فريدون ازدواج كني گره از خيلي مشكلات گشوده مي شه هر كسي ممكنه يه بار اشتباه كنه حالا گذشته رو جبران كن با فريدون ازدواج كن اين ارزوي همه ماست
    - بس كنيد من نمي تونم زن عمو ارزو داري پسرت ازدواج كنه؟ باشه خودم راضيش مي كنم
    زن عمو در حالي كه گره مي كرد به اتاقي ديگر رفت فروزان نيز با ناراحتي سرش را به زير انداخت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيست و چهارم
    -امروز روز اخريه كه همديگرو مي بينيم. مثل روزهاي مدرسه .
    فروزان به سونا نگاه كرد و گفت
    - آره و آخرين ناهاري كه تو اين سال با هم مي خوريم
    ثريا گفت:
    - اگر ناراحتي هر روز يه جا قرار بذاريم تو خيابون سفره پهن كنيم غذا بخوريم چطوره؟
    فروزان خنديد و گفت
    - آره چند تا هم قمار باز و قمه كش و ... صدا مي كنيم چطوره؟
    سونا با شوخي گفت:
    -معركه مي شه عاليه
    در حال خنديدن بودند كه ثريا گفت:
    - بچه ها عيد ديدني بيايم خونه همديگه؟
    سونا با خوشحالي گفت
    - من كه موفقم اول بياييد خونه ما مامانم اينا خيلي دوست دارند شما ها رو ببيند
    مشتاقانه به فروزان چشم دوخت
    - من هم موافقم اما اول بياييد خونه من چون من كه مجرد نيستم عيالوارم
    فروزان با خنده پرسيد
    - در روز چند بار كتك مي خوري؟
    - سالي هزار تا نوازش چطوره؟
    سونا گفت
    - بدك نيست
    - بله شوهر من اقاست
    - پس من امروز تلفن كنم به شوهرت ببين شما دعوا بندازم اون وقت مي فهمي كتك چه مزه اي داره
    پس از صرف ناهار به محل كارشان بازگشتند وقتي سونا پشت ميزش نشست گفت
    - امروز رئيس پكر نيست؟
    - رئيس؟
    - آره اقاي ارمعان تو هم فقط مي گي آقاي ارمغان
    فروزان با شنيدن اين جمله خنديد
    - آخه مدام بهش گفتم رئيس قربان. روش زياد شده فكر كرده خيلي گنده اس
    خنديد و ادامه داد:
    - تازه بايد بگي ارمغان خالي
    فروزان جلوي ميز سونا ايستاده بود و داشت اين حرف ها را مي زد نمي دانست كه ارمغان هم تقريبا پشت سرش ايستاده و با خنده به سخنانش گوش مي دهد.
    - تازه ارمغان هم زياديش مي شه مي ترسم تو گلوش گير كنه بنده خدا خفه بشه علي بگيم بهتره مگه نه ؟ نه اين طوري هم خوب نيست مثلا بگيم./....
    و در اين لحظه برگشت و ن اگهان جيغ بلندي كشيد سونا هم بلند شد و با ديدن ارمغان جيغ كوتاهي كشيد و سرش را به زير انداخت فروزان وحشت زده به او خيره شد ارمغان در حالي كه سعي مي كرد از هجون خنده جلوگيري كند گفت
    - خب خانم مشفق مي فرموديد ما هم داشتيم از صحبت هاي شما فيض مي برديم
    - آ..... آقاي ....رئيس....
    - رئيس؟
    فروزان نگاهش كرد و گفت
    - نه...يعني قربان
    - قربان؟
    دوباره گفت:
    - نه...مي خواستم بگم اقاي ارمغان؟
    ارمغان دوباره با حالتي خنده دار پرسيد:
    - آقاي ارمغان؟
    - آه نه...يعني بله..خب اقاي ارمغان ديگه
    - خانم شكيبي
    سونا وحشت زده جواب داد
    - بله
    او ادامه داد
    - شما هم كه به صحبت هاي خانم مشفق قاه قاه مي خنديديد پس چرا حالا ساكت شديد؟
    - قربان باور كنيد...من....من ياد يه موضوع ديگه افتاده بودم و مي خنديدم من....
    ارمغان لبخندي زد و گفت
    - پس اين طوريه؟
    فروزان با خجالت سرش را به زير انداخت و گفت
    - به خدا نمي خواستم به شما بي احترامي كنم حالا اگر مي خواهيد...
    - مي خواهم چي؟ اخراجتون كنم؟
    فروزان با وحشت به او نگاه كرد سونا گفت:
    - قربان به خدا ما منظوري نداشتيم
    - ببينيد خانم ها من به عنوان مدير كل اين شركت حتما بايد تنبيهي براي شما در نظر بگيرم اخه تا به حال كدوم رئيسي رو ديدين كه كارمندانش پشت سرش از اين جور حرف ها بزنند و اون كاري نكنه؟ هان؟ كجا ديديد؟
    فروزان ناگهان از دهانش پريد
    - من تو يه فيلم هندي ديدم
    و به سونا نگاه كرد و هر دو خنديدند ارمغان نيز سرش را چندين بار تكان داد باورش نمي شد كه فروزان اين قدر نترس شده باشد ا ما چون دوستش مي داشت نمي توانست لب باز كند و او را توبيخ كند با لبخندي بر لب و با مهرباني گفت
    - من شما دو نفر رو مي بخشم فقطبه خاطر اين كه اخرين روز كاري از سال جاريه
    فروزان گفت
    - چه لطف بزرگي ممنون فكر مي كردم الان اخراج بشم.
    ارمغان نگاهي سرشار از مهرباني به او انداخت و گفت
    - نگران نباشيد جاي شما اين جا محفوظه خب حالا بهتره به كارتون برسين در ضمن از همين حالا فرا رسيدن سال جديد و تبريك ميگم. اميدوارم سال خوبي داشته باشين
    - ما هم اميدواريم سال جديد براي شما سالي پربار و خوب باشه اصلا هم ضرر نگنيد
    ارمغان به جواب نمكين او خنديد و به اتاقش رفت سونا نفسي كشيد و به فروزان نگاه كرد هر دو زدند زير خنده و بعد به كارشان ادامه دادند تا پايان ساعت كاري هر دو هم كار مي كردند و هم مي خنديدند
    سونا بلند شد:
    - قراره با مامانم بريم يه چيزهايي بخريم بايد زود برم
    فروزان گفت
    - باشه من هم يك ليست مونده تايپ كنم كارم تموم مي شه
    سونا براي خداحافظي به اتاق ارمغان رفت بعد از اين كه براي هم ارزوي موفقيت كردند از فروزان خداحافظي كرد و رفت
    ارمغان نيز وسايلش را جمع كرد كيفش را برداشت و از اتاق خارج شد فكر مي كرد فروزان زود رفته باشد اما وقتي او را ديد كه هنوز مشغول است پرسيد
    0 خانم مشفق شما هنوز نرفتيد-
    - نخير اين ليست رو هم بايد تايپ كنم بعد مي رم شما تشريف مي بريد؟
    ارمغان روي صندلي سونا نشست و به او نگاه كرد
    - من هم...هنوز نه...منتظرم
    خوب مي دانست كه دروغ مي گويد دلش نمي خواست به اين زودي از ديدن او دل بكند و برود به نظرش نديدن فروزان براي يك دو هفته خيلي سخت بود
    فروزان كه حس كرد او مدام دارد نگاهش مي كند زود كارش را تمام كرد و گفت
    - خب كار من هم به پايان رسيد
    ارمغان پرسيد
    - تمام شد؟
    فرزوان تصديق كرد او پرسيد
    - حالا مي رين؟
    فروزان با تعجب نگاه كرد و گفت
    - بله ديگه بايد برم
    داست وسايلش را جمع مي كرد كه ارمغان گفت
    - كاش تعطيلات كمتر بود
    - چرا؟
    با من من كردن گفت
    - خب دلم واسه شركت تنگ مي شه
    - تا حالا نديده بودم دل كسي براي شركتش تنگ بشه تازه شما بايد خوشحال باشيد كه مي تونيد استراحت كنيد
    - خوش به حال شما كه مي تونين با خيال راحت استراحت كنيد اما من....
    - حتما سرتون شلوغه مگه نه
    - چطور؟
    فروزان پاسخ داد:
    - آخه ادم هايي كه قراره ازدواج كنند به چنين حالت هايي دچار مي شن تجربه دارم
    و خنديد ارمغان بلند شد مقابل او ايستاد
    - امروز....
    ارمغان مي خواست او را برساند اما مي دانست كه او نمي پذيرد و مثل دفعات پيش خواهد گريخت بنابراين سكوت كرد فروزان گفت
    - آقاي ارمغان براي شما سال خوشي رو ارزو مي كنم اميدورم تعطيلات عيد به شما خوش بگذره در ضمن سلام منو به ايدا جون برسونيد
    ارمغان به او نگاه كرد و گفت
    - چشم من هم براي شما سال خوبي رو ارزو مي كنم اميدوارم هميشه خوش باشيد در ضمن شما اشتباه كرديد قرار نيست من ازدواج كنم
    - جدا خب ايرادي نداره امسال نشد سال ديگه ادم هميشه مي تونه ازدواج كنه
    و خنديد و گفت
    - خوب ديگه بايد برم
    - لحظه خداحافظي....
    خيلي حرف ها واسه گفتن داشت اما نتوانست سرش را به زير انداخت اي كاش مي شد همان لحظه علاقه اش را بگويد فروزان نيز احساس او را درك مي كرد اما نمي توانست براي رئيس عاشق پيشه خود كاري كند نمي توانست به شخصي كمك كند كه صداي قلبش آهنگ خوشي را براي ان لحظات او داشت فقط مي خواست به او ارامش دهد دلش مي خواست به او بگويد كه راه درست را انتخاب كند به ارامي گفت
    - آقاي ارمغان من...من خيلي وقته كه مي دونم همه چيزو مي دونم مي دونم كه ...ته ته قلبتون چي مي گذره
    چشم در چشم او دوخت و ادامه داد:
    - ولي بدونين اون احساس احساسي كه فقط سه حرف اونو ساخته.. اخرش دوست داشتن نيست من نمي خواستم اين حرف ها رو بگم اما براي اين كه بتونم در مقابل احساس شما چيزي گفته باشم مجبور شدم حرف بزنم اقاي ارمغان اگر يك قدم اشتباه بردارين مساوي مي شه با تباهي زندگي خواهش مي كنم درست تصميم بگيريد درست.... قدم به راهي نذاريد كه اخرش با پشيماني همراه باشه من صلاح شما رو مي خوام همين
    پشت به او كرد و مي خواست برود كه ارمغان صدا زد
    - فروزان
    برگشت و او را ديد كه بي قرار نگاهش مي كند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيست و پنجم
    برگشت و او را ديد كه بي قرار نگاهش مي كند
    - پس تو تا حالا همه چيز رو مي دونستي؟ مي دونستي من دوستت دارم و حرفي نمي زدي مي دونستي دارم رنج مي كشم اما كاري نمي كردي ؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    فروزان چيزي نگفت و خواست برود ارمغان بازوي او را گرفت و گفت
    - مي ري؟ به همين سادگي ؟ آخه چرا ؟ چرا مي خواي... فراموش كنم. چرا؟
    - اقاي ارمغان....
    - بس كن همه اش اقا اقا اقا كه چي به كي داري مي گي اقا هان؟
    - من صلاح شما رو مي خوام.
    - اين طوري ؟ تو....تو.....
    - مي دونم...مي دونم كه عاشقيد اما اشتباهه به خداوندي خدا اشتباه بزرگيه من نمي خوام شما به خاطر من زندگي تونو تباه كنيد نمي خوام چرا نمي خواهيد با خوشبختي زندگي كنيد چرا نمي خواهيد ارامش داشته باشيد
    - من فقط با وجود توست كه خوشبخت مي شم ارامش پيدا مي كنم
    فروزان با صداي بلند گفت
    - نه اشتباه مي كني با وجود من نابود مي شي مي فهمي؟
    - اگر قراره با وجود تو نابود بشم اصلا مهم نيست تازه براي من افتخاريه
    فروزان با ناراحتي گفت
    - اين ديونگيه ديوونگيه
    - اينو بدون هر جا بري دنبالت مي يام چون مي خوامت چون دوستت دارم اينو بدون تا حالا هر چي رو مي خواستم به دست اوردم چون به هدفم اعتقاد داشتم اراده كردم و موفق شدم تو رو هم به دت مي يارم به هر طريق كه بشه حتي حاضرم به پات بيفتم حاضرم غلامي تو كنم تا شايد قبولم كني
    فروزان اشك هايش را پاك كرد و گفت
    - من حرفامو زدم ميل خودته خدانگهدار
    و رفت... رفت چون ديگر طاقت ديدن اشك هاي او را نداشت رفت چون نمي خواست حرف هاي او را بشنود رفت چون نمي خواست با چشم خودش تحقير شدن يك مرد را ببيند يك مرد به خودش لعنت مي فرستاد اخر چرا چرا بايد اين طوري بشود چرا بايد وجودش موجب رنجش ديگران بشود هنوز كوله باري سنگين از خاطرات عشق گذشته شانه هايش را ازار مي داد احر چطوري مي توانست ان روزهاي طلايي رافراموش كند چطور مي توانست روزهاي عاشقيش را... روزهاي شيطنت ها و مزه پراني هايش را فراموش كند چطور؟
    ارمغان دل خسته و غمگين خود را به خانه رساند حال خوشي نداشت به اتاقش رفت ايدا با نگراني به اتاق او فت او با ديدن چهره خيس از اشك برادر وحشت زده پرسيد
    - چي شده علي؟
    او نشست و چهره اش را ميان دستانش پنهان كرد
    - ايدا فروزان گفت كنار بكشم گفت با وجود اون زندگيم خراب مي شه
    - منظورت چيه مگه تو حرفي بهش زدي؟
    - نه خودش همه چيز رو مي دونست اخر ساعت تنها بوديم مي خواستم بيشتر ببنمش به خدا ايدا سادگي اين دختر منو اسير كرده سادگي و اون وقار دوست داشتنيش مي دونهست كه دوستش دارم باور كن من حرفي به او نزدم انگار خودش تو دل من بوده و از همه چيز خبر داشته
    - برادر من تو همه كارها رو خراب كردي من مي خواستم برم با اون صحبت كنم تو عجله كردي
    علي با ناراحتي در حالي كه نگاهش چون چشمه جوشيد گفت
    - آيدا به خدا دوستش دارم اون يه دختر خوب و دوست داشتني يه
    - قول مي دم باهاش صحبت كنم يك مرد بايد مقاوم باشه صبور باشه هر كاري راهي داره من هر كاري بتونم به خاطر خوشبختي و سعادت تو انجام مي دم اما تو هم بايد صبور باشي قبوله؟
    او نااميدانه سرش را تكان داد و بعد از ايدا خواست تنهايش بگذارد....
    فروزان غمگين و افسرده به جاي رفتن به خانه عمو راهي خانه خودش شد خيلي غمگين بود به خاطر ارمغان چقدر از اين كه او را رنجانده بود افسرده شده بود تعجب مي كرد او بهرام را نيز از خودش دلسرد كرده بود اما با دليل و منطق اما حالا چرا ناراحتي ارمغان در او تاثير گداشته بود ايا ارمغان توانسته بود كليد طلايي عشق را كه در مرداب ناتواني ها و نا اميدي هايش گم شده بود پيدا كند و بعد دريچه هاي قلبش را بگشايد ؟ نه.. دريچه هاي قلبش فقط با كليد باز نمي شد بلكه روزي با شنيدن صداي يك مرد گشوده شدند و ان مرد را سلطان قلبش نام نهاد با ديدن نگاه او درهاي بي جان قلبش جاني تازه مي گرفتند مرغ عشق دل براي ورود محبوبه حاجتش اوايي خوش سر مي داد در لش غوغايي به پا مي شد اما حالا چه؟
    صدا تلفن او را از عالم خيال بيرون كشيد فريدون بود كه نگران حاش شده بود از فروزان خواست در خانه بماند تا به دنبلاش بيايد دوباره اشك هايش شروع به باريدن كرد فريدون نيز يكي ديگر از قرباني هاي عشق او بود فرصت نشده بود حتي با او صحبت كند پس از لحظاتي برخاست. رفت و صورتش را شست نمي خواست فريدون او را در اين وضع ببيند بار ديگر تلفن به صدا درامد ايدا بود وقتي ديد حال فروزان خوب است نفس اسوده اي كشيد از او عذارخواهي كرد و به فروزان كه نگران بود اطمينان داد كه حال ارمغان خوب است فروزان نيز نفسي كشيد و با شنيدن اين خبر كمتر احساس گناه نمود پس از لحظاتي فريدون امد وقتي فروزان در را باز كرد فريدون سراسيمه جلو امد
    - فري جون حالت خوبه چرا خبر ندادي مياي خونه؟
    از ديدن نگراني او دوباره غمگين شد فريدون بي قرار به او چشم دوخته بود پرسيد:
    - تو گريه كردي ؟ چشمات رخه گونه هات نمناكه
    دستي بهع گونه او كشيد فروزان خود را كنار كشيد و گفت:
    - بيا تو.
    - نه بايد بريم بابا خيلي نگرانه فكر نمي كردم بياي خونه خيابونا رو دور مي زدم شايد ببينمت اما نبودي احه چرا بي خبر اين طوري مي كني ؟ دختر تو كه منو كشتي.
    فروزان پشت به او كرد تا قطرات اشكش را نبيند او با نگراني گفت:
    - فري جون حالت خوبه؟ خيلي نگرانت بدم خيلي زياد
    ناگهان فروزان عصباني شد عصباني از اين كه او نگرانش است به خاطر چشم هاي بي قرار و بي تاب او عصباني شد فرياد زد:
    - بس كن فريدون چرا نگران مني چرا؟
    فريدون با تعجب به او نگاه كرد او فرياد زد:
    - نمي خوام نگران من باشي . نمي خوام
    - اما فروزان....
    - فروزان بي فروزان راحتم بذار
    فريدون ناراحت شد نمي دانست در مقابل كدام اشتباه اين گونه سرزنش ميشود
    از خانه خارج شد پشت فرمان اتومبيلش بي هيچ حركتي نشسته بود چرا فروزان اين گونه رفتار مي كرد اشك در چشمانش حلقه زده بود اما اجازه نمي داد اشك هايش بيرون بريزد نه ساعتي گذشت خانواده عمو نگران بودند با منزل فروزان تماس مي گرفتند اما كسي جواب نمي داد فروزان جز صداي گريه هايش چيزي ديگري نمي شنيد فريدون نيز طاقت نياورد غرورش را زير پا نهاد و به طبقه دوم برگشت در زد زنگ زد اما جوابي نشنيد نگران شد با مشت به در مي كوبيد ترسيد كه فروزان بلايي سر خودش بياورد بلاخره فروزان بلند شد و در را باز كرد فريدون با ديدن چهره پر از اشك فروزان سرش را به زير افكند مي خواست حرفي بزند اما سكوت كرد ترسيد او را بيشتر ناراحت كند
    فروزان به ارامي گفت:
    - متاسفم منو ببخش منظوري نداشتم
    فريدون تنها سرش را تكان مي داد نفسي كشيد و گفت
    - حاضر شو بيا بريم پايين تو ماشين منتظرم
    و رفت فروزان نيز لباسش را عوض كرد و پس ازاين كه دستي به سر و صورتش كشيد از خانه خارج شد
    فر دو سكوت كرده بودند و هر دو در دورن در جنگ و نزاع بودند
    - فريدون متاسفم
    - مهم نيست فراموش مي كنم مثل خيلي چيزهاي ديگه كه فراموش كردم
    فروزان چشم به خيابان دوخته بود
    - دل بزرگي داري با تموم بي رحم ها با تموم گنه كاري هام بازم منو....
    فريدون مقابل را نگاه مي كرد جز خيابان به چيز ديگري نگاه نمي كرد يعني نمي خواست ببيند از مشاهده ناراحتي فروزان دلش گرفته بود از ديدن چشم هاي گريان او غمگين بود دلش نمي خواست او را چنين شكست خورده ببيند با صدايي گرفته گفت
    - تو زدي زير قولت قرار بود ديگه اشكي تو نگاهت ظاهر نشه قرار بود ديگه هرگز چشم هاي من مرواريد هاي درخشون چشماتو بيرون از صدف نبينه قرار بود همون فروزان هميشگي بشي همون كه عشق من بود همون كه مي خواستمش قرار بود مال من بشي... قرار بود... مهربون باشي فروزان. مرغ عشق دل من بشي فروزان...
    ماشين را گوشه اي نگه داشت گريه مي كرد زار مي زد پياده شد ديگر طاقت نداشت تا كجا بايد فروزان را در اين حال و هوا مشاهده مي كرد؟ تا كي... بايد او را مثل افراد نااميد و نا توان ببيند؟
    فروزان نيز از ديدن ناراحتي او غمگين بود و پياده شد و دست بر شانه او نهاد
    - فريدون تو رو خدا گريه نكن به خاطر من اين قدر بي تابي نكن من ارزش اين همه محبتو ندارم من....
    فريدون برگشت نگاهش را به او دوخت به گونه هاي خيس شده از اشك او نگاه كرد به چشم هاي زمردين او نظري انداخت چشم هايي كه وجود فريدون را به اتش مي كشيد
    دستهايش را روي صورت او كشيد و ناليد
    -فروزان .... تو ديوونه اي دختر مي فهمي ديوونه اخه من چطور بايد حاليت كنم كه دوستت دارم چطور حاليت كنم كه با اشك ريختن تو دلم ن مي گيره با شاديت دلشاد مي شم و با غمگين بودنت بي تاب چطور بگم كه داري با اين كارهات كمرمو خم مي كني چطور چطور به تو بگم كه مي خوات بگم كه دوستت دارم تا بدوني و باور كني لعنتي چطور بگم؟ مي خوام باورم كني .. مي خوام باورم كني... مي فهمي ؟ دارم ديوونه مي شم احه چرا بايد اخر و عاقبت عشق اين باشه؟ چون عاشقم بايد برم تيمارستان فروزان اينو مي خواي؟ مي خواي نابودم كني؟ من كه خودم رو به ويرونگي ام پس تو ديگه چرا راهو برام بيشتر باز مي كني؟ فقط بگو.. بگو كه تو هم دوستم داري بگو فروزان
    فروزان فرياد كشيد:
    - بس كن فريدون بس كن بس كن ديگه نمي خوام بشنوم ديگه نمي خوام مي فهمي؟ ديگه نمي خوام خدايا دارم ديوونه مي شم ديگه مغزم كشش نداره ديگه نمي تونم بذار بهت بگم.. بگم كه من نمي تونم... ديگه نمي تونم كسي رو دوست داشته باشم بذار بهت بگم كه عاشقي ديگه كار من نيست. دوست داشتن ديگه تو وجود من نيست فريدون اگر يه بار عاشق شدي ديگه نمي توني رهاش كني بايد تا اخر پيش بري در اخر يا موفق مي شي يا كه ميميري . من هم بايد بميرم حس مي كنم به انتهاي راه رسيده ام احساس مي كنم ديگه نمي تونم... نمي تونم ادامه بدم. مي خوام كتابچه عشق رو ببوسم و بذارمش كنار مي خوام همه چيز رو رها كنم اون وقت ازاد بشم اون وقت به اساني با ارامش خيال پرواز كنم مي خوام زنجيرهاي عشق رو يكي يكي پاره كنم تا پاهام رو ازاد كنم تا رها بشم مي خوام پرواز كنم مي خوام پرواز كنم
    گويي به راستي او به انتهاي راه رسيده بود به انتهاي جاده پر پيج و خم زندگي به وسط خيابان دويد و فرياد زد
    - مي خوام ازاد بشم...مي خوام پرواز كنم...
    همين طور فرياد زنان وسط اتوبان مي دويد و فريدون نيز گيج و مات نگاهش مي كرد او نيز دويد صدايش را مي شنيد صداي فريادش را ازادي خواستنش را گويي همه دنيا صدايش را مي شنيدند گويي مي خواست دنيا صدايش را بشنود اما ناگهان ...در ميان صداها... صداهاي گنگ و مبهم ... آه....
    ناگهان صداي او نيز قطع شد اتومبيلي با سرعت زياد در حال حركت بود كنترل خود را از دست داد و با ديدن فروزان نتوانست ترمز كند و محكم به او اصابت كرد جسم ظريف و ناتوان او به روي سطح خيابان افتاد بي جان و خونين ... فريدون فرياد كشيد...
    - نه ......نه........نه.........
    اتومبيل ها يكي يكي توقف كردند سرنشينان پياده شدند و به جسم زني به زيبايي فرشتگان اسماني كه بر روي زمين گويي بي جان افتاده بود نگاه مي كردند
    فريدون او را در اغوش كشيد و فرياد زد
    - بايد بريم بيماستان بايد بريم بيمارستان..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيست و ششم
    بهار با تمام زيبايي اش فرا رسيده بود و شادي و نشاط را مهمان خانه هاي شهر كرده بود . خداي مهربان شادي دل زن و شوهر جواني را با وجود كودكي شيرين به اوج رسانده بود نوزادي كه از بدو تولد نظر همه را به سوي خود جلب كرده بود شهره و رستم به يك ديگر عشق مي ورزيدند و خوشبخت بودند كه با تولد فروزان اين خوشبختي به اوج رسيده است. از همان روزهاي اغازين عموي نوزاد او را عروس خود خواند و اعلام كرد فروزان همسر پسر بزرگش فريدون خواهد شد. صميميت و صفا بين دو خانواده چنان بود كه بيشتر اوقاتشان را با هم صرف مي كردند و حتي نام بچه هايشان را با يك حرف اغاز كرده بودند.
    سال ها گذشت سال هايي پر از صفا و يكرنگي محبت و عشق . مهر و علاقه پدر و مادر ها سنشان رو به فزوني بود و بچه ها رو به جواني و نشاط
    فروزان 16 ساله شد دختري زيبا و دوست داشتني در محيط گرم و پر مهر خانواده مهربانش رشد كرده و اكنون دختري جوان و زيبا شده بود پدرش رستم فرهنگي بود و ساده زندگي مي كرد سعي مي كرد دو دخترش را نيز با ساده زيستي بزرگ كند و در شرايطي شاكر خداوند بود فروزان دختري پر شور و فعال بود علاوه بر درس و مدرسه به كلاس هاي هنري و زبان نيز شركت مي كرد خواستگاران زيادي داشت اما رستم همه را رد مي كرد اولا كه ازدواج را براي فروزان زود مي دانست در ثاني قول او را به برادرش اسفنديار داده بود...
    آهسته قدم بر مي داشت و به اطراف توجهي نداشت چقدر از اين سكوت لذت مي برد اما ناگاه صدايي او را برجايش ميخكوب كرد
    - سلام خانم خانما
    برگشت و مثل خيلي روزهاي ديگر فريدون را ديد پسر عموي عاشق و زيبايش را دختران زيادي خواهان او بودند اما فريدون تنها به فروزان مي انديشيد فروزان بي توجه به او راهش را ادامه داد او نيز به فريدون علاقه مند بود اما هيچ وقت ان را به هيچ طريق ابراز نمي كرد
    - كجا مي ري دختر عمو؟
    - همون جا كه هر روز مي رم
    و با طعنه ادامه داد
    - و هميشه هم به خاطر سركار كه دنبالم مي ياييد مورد تمسخر قرار مي گيرم دخترها مي گن ما هم پسرعمو داريم اما سال به سال اونو نمي بينيم
    فريدون لبخندي زد و گفت
    - خب اونا از روي حسادت اين حرفو مي زنند. تازه من با همه پسر عمو ها فرق دارم
    وقتي تعجب فروزان را از شنيدن اين جمله ديد با چهره اي شادابتر ادامه داد
    - آخه ما قراره تا عمر داريم با هم زندگي كنيم
    فروزان عصباني به او نگاه كرد:
    - آخي زياد تند نرو حالا براي اين حرف ها خيلي زوده حاليته؟
    و حركت كرد
    به خياباني كه اموزشگاه در ان جا بود رسيدند فريدون گفت
    - به خدا قصد ناراحت كردنت رو نداشتم
    فروزان در حاليك ه قصد اذيت كردن او را داشت بي توجه و ناراحت به سمت اموزشگاه حركت كرد وقتي مي خواست وارد شود برگشت و به چهره غمگين فريدون نگاه كرد و لبخندي زد و با صدايي نه چندان بلند گفت:
    - شوخي مي كردم
    فريدون سرش را تكان داد و خنديد:
    - اي ناقلا باز هم سر به سرم گذاشتي و نفهميدم
    هميشه همين طور بود سر به سر گذاشتن و قهر كردن هاي دروغين و در آخر كلي خنده و شادي. به راستي با هم شاد بودند و هيچ يك مايل نبودند اين نشاط را از دست بدهند
    سر و صدا و خنده فضاي خانه رستم را در برگرفته بود شهره آش نذري پخته بود و خانواده عمو نيز حضور داشتند طبق معمول جوان ها سر به سر هم گذاشته بودند
    فرزانه خواهر فروزان چهار سال از او كوچك تر بود و بسيار شيطنت و بازيگوشي مي كرد ديوانه پسرعموي ديگرش فرهاد بود كه بيست سال داشت و دو سال از فريدون كوچك تر بود فرناز نيز خواهر ان ها بود و تقريبا هم سن و سال فرزانه ان دو دوستان خيلي خوبي براي هم بودند
    بچه ها قرار گذاشته بودند كه غروب براي گردش بيرون بروند زماني كه از خانه خارج شدند فروزان و فرناز با هم بودند و فرزانه و فرهاد كنار هم فريدون نيز مايل بود فقط كنار فروزان باشد
    - فريدون خب برو جلوتر اومدي قاطي دختر ها شدي
    او لبخندي زد و گفت
    - ناراحتي كنارتم؟
    فروزان به شوخي گفت
    - آره چون ما دو نفر حرفهايي مي زنيم كه به پسرها مربوط نمي شه
    - فروزان جون حالا ديگه من هم قاطي پسر هاي ديگه شدم؟
    فرناز خنديد و گفت
    - فروزان زياد سر به سرش نذار گناه داره دلشو نشكن
    - نترس فرناز جون فريدون كه با اين حرف ها دلش نمي شكنه مگه نه فريدون؟
    او هيجان زده گفت
    - معلموه اخه دارم با بهترين دختر عموي دنيا حرف مي زنم
    - من نمي دونم تو اگه اين زبون چرب و نرم رو نداشتي چي كار مي كردي؟
    - هيچي از تو مي خواستم نصف زبونتو به من بدي
    - ديوونه
    فريدون از ان دو فاصله گرفت فروزان و فرناز هم مي خنديدند وارد پاركي شدند هر كدام در يك طرف نشستند فرناز و فروزان داشتند حرف مي زدند و فرزانه و فرهاد به طرف وسايل بازي رفته بودند فريدون تنها روي نيمكتي نشسته بود فرناز به او اشاره كرد و گفت:
    - بيچاره فريدون تنها نشسته تو برو پيش اون منم مي رم پيش فرهاد فرزانه
    - فروزان با شيطنت گفت
    - پرو مي شه
    - برو بيچاره داداشم رو اين قدر اذيت نكن
    هر دو خنديدند و فروزان به طرف فريدون رفت
    - شيطون چي شده كه تنها نشستي ؟ مي خواي چه كسي رو به دام بندازي؟
    فريدون دست او را گرفت و همراه او شروع به قدم زدن كرد
    در جواب فروزان گفت
    - فعلا كه من خودم تو دام يكي ديگه اسيرم بذار ازاد بشم بعدا يكي ديگه رو اسير مي كنم
    فروزا ن با خوشحالي خنديد و گفت
    - نمي دونستم اسيري مي گفتي مي اومدم كمكت
    فريدون عاشقانه به او نگاه مي كرد
    - يعني مي خواي بگي نمي دوني تو دام كي اسيرم؟
    فروزان با گونه هاي سرخ شده سرش را به زير انداخت و فقط خنديد بعد سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد واقعا فريدون را دوست مي داشت فريدون نيز عاشق او بود او را مي پرستيد
    - از دستم كه ناراحت نسيتي؟
    - مگه مي شه از دست فرشته كوچولوي خودم ناراحت بشم؟
    و با مهرباني به او نگاه كرد
    - فريدون.
    جانم
    و فروزان با خنده گفت
    - زهر مار
    يك بار نشده تو در مقابل جانم گفتن من نگي زهر مار
    خب از بچگي افتاده تو دهنم چه كار كنم حالا چون تويي سعي مي كنم بذارمش كنار
    - نمي دوني وقتي كه با من اين قدر مهربوني چقدر خوشحال مي شم
    فروزان لبخندي زد و گفت
    - فريدون
    - جانم
    اين بار خنديد و او نيز خنديد
    - حرفتو بزن كوچولو
    - مي خوام خواهش كنم ديگه طرفاي اموزشگاه نياي بچه ها خيلي اذيتم مي كنند سر به سرم مي ذارم
    - غلط مي كنن خب تو هم جوابشون رو بده مي خواي بيام دعواشون كنم
    - نه لازم نكرده تو قبول كن كه نياي نمي خواد كار ديگه اي انجام بدي
    - باشه اگر تو راحتي من حرفي ندارم ديگه نمي يام
    - افرين حالا شدي يه پسر خوب
    فريدون با خنده گفت
    - من هميشه به خاطر تو خوبم
    - خيلي خب ديگه زياد خودتو لوس نكن بريم پيش بچه ها

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيست و هفتم
    روز اول مهر بود همه پر جنب و جوش و هيجان زده بودند حياط دبيرستان پر از دختر بود هر كدام با دوستان خود گوشه اي از حياط در حال گفت و گو بودند فروزان نيز خودش را به مدرسه رسانده بود او نيز دوستان بسياري داشت وقتي وارد حياط شد به اطراف نظري انداخت شيرين و شادي خواهران دوقلو را ديد با هم سلام و احوالپرسي كردند
    - شما ها خيلي وقته اومديد؟
    - نه ما هم پنج دقيقه است رسيديم مدرسه
    - بچه هاي ديگه هم اومدند ؟ خيلي دلم مي خوا ببينمشون
    - ما فقط سميه رو ديديم گروه بي دردسر رو هم ديديم اون طرف حياط اند
    - حتما حيلي هم بي دردسر ايستادند و دارند هر كاري دلشون مي خواد مي كنند نه؟
    آن دو خنديدند و گفتند
    - آره حدست درسته
    گروه بي دردسر لقب يك گره از بچه هايي بود كه هر خراب كاري در مدرسه به راحتي انجام مي دادند بدون اين كه كسي متوجه آنها شود اتحاد و وابستگي اعضاي گروه عالي بود به خاطر همين به راحتي هر كاري را انجام مي دادند و گروهشان را به عنوان گروه بي دردسر معرفي كرده بودند فروزان همراه دوقلوها به كنار گروه بي درسر رفتند و كلي خنديدند
    وقتي زنگ به صدا در آمد دانش اموزان طبق اسم هايشان كه در ليست بود در صف ها ايستادند و خانم مدير در بالاي سكو شروع كرد به سخنراني
    وقتي سخنراني خانم مدير به پايان رسيد همه به طرف كلاس ها رفتند فروزان وارد كلاسش شد و رفت كنار پنجره آخر كلاس نشست بچه ها خيلي سر و صدا مي كردند يكي از شاگردان شيطان كه در درس هم تنبل بود كنار فروزان نشست و گفت
    - امسال تو حافظه مني
    - احمدي تو ابروي منو مي بري
    - نترس راحت تقلب مي كنم و كسي هم نمي فهمه بذار بشينم
    همه سر و صدا مي كردند يكي داد مي زد يكي اواز مي خواند بعضي ها هم با بغل دستي خود صحبت مي كردند خانم ناظم وارد شد و با صدايي بلند گفت
    - ساكت ساكت
    همه سكوت كردند
    - اين جا چه خبره مگه تماشاگر ميدون فوتبال ايد ببينم همه شاگرد اين كلاس هستند
    - بله
    نگاه ناظم به فروزان افتاد
    - مشفق تو هم در اين كلاسي؟
    - بله خانم
    - خوبه امسال مبصر كلاس شما مشفقه بعدا بيا دفتر حضور غياب كلاس رو ببر
    - چشم خانم
    با خروج خانم ناظم بچه ها با خوشحالي هورايي كشيدند و گفتند
    - اخ جون امسال نمره انضباط همه بيسته
    فروزان خندان به وسط كلاس رفت و گفت
    - ولي يادتون باشه كه به حرفهام گوش بدين و گرنه نمره انضباط ها صفر مي شه
    بچه ها موافقت كردند و خنديدند و باز شروع به صحبت نمودند فروزان پشت ميز مخصوص معلمان نشست و به بچه ها نگاه كرد كلافه شده بود اما نمي خواست بچه ها را ناراحت كند مي دانست كه انها بعد از گذشت سه ماه تعطيلي حرف هاي زيادي براي گفتن دارند
    دستش را زير چانه اش گذاشته بود و از پنجره به خيابان نگاه مي كرد پنجره هاي كلاسشان به خيابان باز مي شد بعد از لحظاتي فروزان احساس كرد صدايي نمي شنود به بچه ها نگاه كرد و خواست بگويد چرا اين قدر ساكت هستيد كه ناگهان مردي را كنار خود ديد و مثل ترقه از جا پريد و جيغ كوتاهي كشيد
    مرد جوان لبخند زنان ايستاده بود و نگاهش مي كرد
    - برپا
    اما بچه ها خودشان ايستاده بودند و به فروزان مي خنديدند چپ چپ به بچه ها نگاه كرد و بعد گفت
    - ببخشيد فكر مي كنيد درست اومديد؟ احه ايجا دبيرستان دخترانه اس
    - مي دونم و بايد به عرض شما برسونم كه من معلم اين ساعت شما هستم
    - واقعا
    و او تصديق كرد
    فروزان سرش را به زير انداخت و در دل گفت اي خدا چرا اين مثل اجل معلق بالاي سر من سبز شد حالا چه كار كنم با اين مسخره بازي؟
    - خانم؟
    به او نگاه كرد او ادامه داد
    - اجازه مي دين من پشت ميزم بشينم؟
    - آه بله البته
    به بچه ها نگاه كرد و با عصبانيت گفت
    - برجا
    معلم جوان پشت ميزش نشست و گفت
    - خب شما هم مي تونين بنشينيد
    فروزان برگشت و رفت سرجايش نشست نگاه معلم به موهاي بلند و زيباي او افتاد
    - خب خانم ها بهتره اول سلام كنم هر چند كه كمي دير شده و به هر حال سلام
    بچه ها كه از ديدن مرد جوان ذوق زده شده بودند با شادي جوابش را دادند قبلا هم معلم مرد داشتند اما چهل سال به بالا و خيلي جدي
    - قبل از همه چيز خودم رو معرفي مي كنم من كامجو هستم اشكان كامجو امسال اولين ساليه كه كارم رو شروع مي كنم فكر نمي كردم منو به دبيرستان دخترانه بفرستند اما خب كارم با اين دبيرستان شروع مي شه و اميدوارم كه از اول تا پايان سال با هم همكاري خوبي داشته باشيم خب راستش هميشه اين طور بوده كه يه معلم تا مي ياد سر كلاس ابتداي كار مي ره سر اتمام حجت هاش با شاگردها
    لبخندي زد و ادامه داد
    - ن واقعا نمي دونم كه چه اتمام حجتي بايد با شما بكنم راستش دلم نمي خواد يه معلم سرد و خشك و رسمي باشم كه مدام اخم هاش تو همه دلم مي خواد با شاگردام رابطه دوستانه و خوبي داشته باشم دوست دارد در عين اين كه معلمشون هستم منو دوست خودشون بدونن البته گفتم كه ... فكر نمي كردم در ابتدا دبير دخترا بشم اما فرقي هم نمي كنه من خودم هميشه احساس مي كردم معلم ها احساسات ما دانش اموزها رو درك نمي كنند البته همه اونا يك جور نبودند بعضي از اونا خيلي هم خوب بودند دلم مي خواست وقتي كه يك روزي خدا خواست و دبير شدم بچه ها رو درك كنم اما بچه ها اينو بدونيد كه من دوست ندارم شاگردانم از مهربوني من سو استفاده كنند و خلاصه فكر نكنيد كه خدايي نكرده اين مهربوني مي تونه باعث تنبلي و شيطنت بشه
    بچه ها در سكوت اما مشتاقانه به سخنان معلم جوان گوش مي دادند فروزان نيز به او نگاه مي كرد و از اين كه معلم خوبي چون او را خواهد داشت خوشحال بود
    - خب بچه ها حالا اگر سوالي نداريد چطوره كه با هم اشنا شويم
    موافقيد؟
    بچه ها تاييد كردند و از ميز اول هر كدام براي معرفي بلند شدند بعضي ها هم سعي مي كردند جلب توجه كنند
    وقتي فروزان بلند شد خيلي ساده گفت
    - من فروزان مشفق هستم
    كامجو با لبخند پرسيد
    - پس شما خانم مشفق هستيد اين جا چه كار مي كردين؟
    فروزان لبخندي زد و جواب داد
    - خب نشسته بودم البته چون نماينده ام اون جا نشسته بودم
    - آهان خب از اشناييتون خوشبختم بفرماييد
    در پايان كامجو گفت
    - حالا چطوره درباره درس با هم يك كمي صحبت كنيم
    فروزان پرسيد
    - شما دبير چه درسي هستيد اقا
    او با تعجب به فروزان نگاه كرد و پرسيد
    - مگه نگفتم دبير چه درسي هستم؟
    - نخير
    - اي داد بي داد مي گم تازه واردم
    و خنديد و بچه ها نيز خنديدند
    - من دبير رياضيات هستم
    ناگهان فروزان زير لب گفت
    - دبير رياضي و اين همه احساس
    كامجو به فروزان نگاه كرد و گفت:
    - شما بوديد خانم مشفق؟
    فروزان با تعجب نگاه كرد و در دل گفت چه گوشهاي تيزي داره
    كامجو لبخندي زد و ديگر چيزي نگفت
    بعد درباره درسي كه قرار بود با هم داشته باشند صحبت كرد. خانم ناظم در حالي كه به دنبالش دختري روان بود وارد كلاس شد
    كامجو بلند شد او گفت
    - ببخشيد مزاحم كلاستون شدم اقاي كامجو ايشون شاگرد اين كلاس هستند
    كامجو گفت
    - بله بله خواهش مي كنم بفرماييد
    - خب برو و پيش يكي از بچه ها بشين
    خانم ناظم نگاهي به كلاس كرد و ادامه داد
    - بهتره كنار مشفق بنشيني احمدي از اون جا بلند شو بيا اين جلو بنشين
    - اما خانم ما جامون خيلي خوبه
    - جلوي ديد معلم ها باشي به نظر من خيلي بهتره بلند شد
    احمدي ناراضي از كنار فروزان بلند شد و رفت ميز اول نشست
    شاگرد جديد نيز كنار فروزن جاي گرفت خانم ناظم بار ديگر عذر خواهي كرد و رفت
    كامجو به شاگرد جديد نظري انداخت و پرسيد
    - مي شه خودتون رو به بچه ها معرفي كنيد
    دخترك نگاهي به معلم انداخت و گفت
    - جهاني هستم
    - خب بهتره به ادامه كارمون برسيد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيست و هشتم
    وقتي زنگ تفريح به صدا در آمد بچه ها بلند شدند بيشتر انها به حياط رفتند همه درباره معلم جوان صحبت مي كردند گويي همه آن ها عاشق او شده بودند
    فروزان به بغل دستي اش نظري انداخت و گفت:
    - من فروزان هستم اسم شما چيه؟
    دختر نگاهي به او كرد و لبخندي زد :
    - اسم من طاووسه
    - چه اسم قشنگي! خودت هم خوشگلي
    - اما نه به خوشگلي تو معلم كه خيلي نگات مي كرد
    - منو؟؟؟؟
    - آره مگه متوجه نشدي؟
    - نه اما تو...
    طاووس خنديد و گفت:
    - من حواسم به همه جا هست
    فروزان خنديد و گفت:
    - پس خيلي ناقلايي
    - مثل اين كه خانم ناظم هم خيلي دوستت داره
    - نه بابا چه دوست داشتني فقط چون شاگرد خوبي هستم مثلا به من احترام مي ذاره
    - حتما تو هم از اين احترام گذاشتن خوشت نمي ياد
    - برام فرقي نمي كنه مي دوني دلم نمي خواد نور ديده معلم و ناظم و غيره باشم چون در اون صورت حس مي كنم محبت بيشتري به من مي شه و اين موضوع باعث ناراحتي دوستانم مي شه.
    - تو دختر مهربوني هستي
    - ممنون از كدام مدرسه امده اي؟
    - مدرسه دانش راستشو بخواي اسمم رو ننوشتند مجبور شدم بيام اين جا
    - چرا؟
    - چون شر مدرسه بودم نمره انضباطم به زود ده بود
    - پس خيلي شري
    - تا دلت بخواد لاي پرونده ام رو ببيني شاخ در مي آري پر از تعهده
    - خدا رو شكر من شاگرد چندان بدي نيستم و انضباطم هم بيسته
    طاووس لبخندي زد و دستي به موهاي قشنگ فروزان كشيد:
    - خيلي نازه خودت هم نازي
    فروزان لبخند زنان تشكر كرد و او پرسيد:
    چند تا رفيق داري؟
    منظورت كوم طرفيه
    پسرها رو مي گم
    هيچي
    واقعا؟
    خب اره من اعتقادي به اين مسائل ندارم كه چي بشه با يه پسر رابطه دوستي برقرار كنيم و آخرش با يه جدايي پرسوز و گداز از هم جدا بشيم يا يه زندگي ناموفق داشته باشه من به عشق اعتقادي ندارم
    - تو ديگه كي هستي مگه مي شه؟
    فروزان جواب داد:
    - خب اره مي بيني ديگه
    هر دو خنديدند و فروزان پرسيد:
    - تو چي؟ رفيق داري؟
    - تا دلت بخواد اما يكي از اونا رو بيشتر از همه دوست دارم
    - خوش تيپه؟
    او سرش ا تكان داد و گفت:
    - بد نيست اما خيلي مهربونه خيلي خاطرمو مي خواد
    - مي خواهيد با هم ازدواج كنيد
    - اگر جور بشه مي ريم خارج اون جا زندگي مي كنيم
    - چرا مگه اين جا نمي شه زندگي كرد؟
    - نه چون طوري نيست كه راحت باشي نمي توني هر وقت دلت مي خواد بياي بيرون و هر وقت خواستي برگردي خونه از اين جا خوشم نمي ياد
    - اما من عاشق ايرانم
    - خب هر كسي نظري داره حتما تو هم نظرات خيلي برات مهمه
    فروزان لبخندي زد و گفت:
    - خونه تون كجاست؟
    - خيلي از اين جا دوره
    اسم يكي از خيابان هاي نسبتا بالا را گفت و ادامه داد
    - اما خيلي نيست خدا ابي جونو برام حفظ كنه
    - ابي كيه؟
    - همين رفيقي كه مي گم خيلي مي خوامش مي دونه مثل خودمه خاكي خاكي
    - جالبه
    - مي خواي باهاش اشنات كنم؟
    فروزان با تعجب پرسيد:
    - منو؟
    - خب اره امروز مي ياد دنبالم فكر كنم تو رو ببينه شاخ در بياره چون خيلي ماهي راستشو بگو كسي رو دوست نداري؟
    - پسر عموم غير از اون به كسي علاقه ندارم
    - قراره عروسي كنيد؟
    - اره از بچگي نشون كرده همديگه ايم
    - من از اين رسم و رسومات كه بچه ها رو براي هم انتخاب مي كنند اصلا خوشم نمي ياد
    - ما رسم نداريم فقط من و فريدون رو براي هم در نظر گرفتن
    - پسر عموت دوستت داره
    - اگه بگم من رو مي پرسته باور مي كني؟
    - آره چون با اين خوشگلي بايد هم پرستشت كنه
    - تو چي عاشقشي؟
    - گفتم كه من تا حالا عاشق نشدم چون اعتقادي ندارم فقط پسر عموم رو دوست دارم همين راستي به تو نمي خوره اين كلاسي باشي يعني مي خوره كلاس بالاتر باشي
    - آره من 18 سالمه دو سال موندم
    در اين لحظه زنگ تفريح به صدا در آمد و فروزان گفت
    - اون قدر حرف زدم كه نذاشتم بري يه چيزي بخوري
    - نه نه مهم نيست از هم صحبتي باهات خوشحال شدم مي دوني من كمتر از دختري خوشم مي ياد خيلي كم اما از تو خوشم اومده حس مي كنم بهت علاقمند شدم
    - ممنون من هم به تو علاقه مند شدم
    - اميدوارم دوستيمون پايدار بمون

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيست و نهم
    يك هفته از باز شدن مدارس گذشته بود حالا فروزان با همه معلمانش اشنا شده بود بيشتر از انها جوان بودند اما از همه بهتر و خوش برخوردتر همان كامجو بود
    فروزان با طاووس هم بيشتر اشنا شده بود فهميده بود او مادر ندارد و فقط پدر دارد پدرش نيز ان قدر گرفتار بود كه وقت رسيدگي به طاووس را نداشت يك نامادري هم داشت كه اصلا با او كنار نمي امد به همين دليل پدر طاووس طبقه بالاي خانه را در اختيار او قرار داده بود و طبقه پايين در دست همسر دومش بود فروزان فهميده بود طاووس به خاطر كمبود محبت رو به دوستي با پسرها اورده است و مي خواهد خلا روحي اش را از طريق پسرها پر كند فروزان دلش مي خواست خودش را به او بيشتر نزديك كند مي خواست طوري به دوست تازه واردش كمك كند مي خواست به او بفهماند كه دوست شدن با پسرها بهترين را نيست
    اما نمي دانست سرنوشت مي خواهد بازي بدي را با او شروع كند نمي دانست كه نزديك شدن به طاووس مساوي است با سياهي و تباهي زندگيش دور شدن از مهرورزي و خوبي ها نمي دانست نمي دانست كه عروس خوش خط و خال سرنوشت چه ناز و عشوه هاي وحشيانه و خطرناكي را برايش در نظر گرفته نمي دانست
    مدرسه تعطيل شد و فروزان و طاووس مثل هميشه از مدرسه خارج شدند مثل هر روز خيابان جلوي مدرسه پر بود از پسرها دخترها هم با ديدن دوست پسرهايشان به طرف ان ها مي رفتند و با هم خوش بودند طاووس نيز با ديدن ابراهيم به طرفش رفت . فروزان چون هر روز شاهد اين صحنه بود برايش عادي شده بودو تعجب نمي كرد
    - حالت چطوره بلور من
    - خوبم ابي جون
    نگاه ابي به فروزان افتاد او سر به زير انداخت وسلام كرد
    - سلام سركار خانم حالتون چطوره
    - ممنون خب ديگه طاووس جون من بايد برم
    - باشه عزيزم نگاه كن پسرعموت هم اومده
    فروزان به خيابان نگاهي كرد و اتومبيل فريدون را ديد از طاووس خداحافظي كرد و به طرف او رفت فريدون از ديدن فروزان قلبش به لرزه افتاده بود هميشه از ديدن او خوشحال مي شد دو سه روزي بود كه نتوانسته بود فروزان را ببيند اما امروز همه كارها را كنار گذاشته بود و به دنبال او امده بود تمام زندگيش.....
    - سلام كوچولوي من
    - سلام آقا تازگي ها ديگه به ما سر نمي زني
    - اخ عزيزم گله نكن چون مي دونم حق داري
    - اما اصلا دلم برات تنگ نشده بودها
    - راست مي گي اما در عوض دل من برات يك قطره شده بود
    - خود شيريني بسه سوار شو بريم
    سوار شدند و نگاه فريدون به طاووس افتاد حركت كرد و گفت
    - راستي فروزان چرا هر روز طاووس دوستت با اين پسره مي ره؟
    - مگه به تو مربوط مي شه
    - نه اما دوست توئه فكر مي كردم راهنماييش كني
    - تو غصه نخور من خودم خوب مي دونم كه چي كار كنم
    فريدون لبخندي زد و پرسيد
    - موافقي يه گشتي با هم بزنيم؟
    - نه چون خيلي خسته ام مي خوام برم خونه اول يك كمي بخوابم و بعد هم به درس هام برسم
    فريدون با لبخند پرسيد
    - فروزان خواب مهمتره يا من
    - چون خيلي خسته ام پس خواب مهم تره
    - باشه بلا يادم نمي ره
    فروزان خنديد و جوابي نداد بعد از لحظاتي فريدون كمي اين پا و ان پا كرد و بعد پرسيد
    - راستي فري تو موافقي يه جشن نامزدي كوچولو بگيريم؟
    فروزان با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد
    - چه لزومي داره؟
    - خب ما كه حالا نمي تونيم با هم عروسي كنيم هم تو بايد درستو بخوني و هم من بايد به درسم و كارم برسم چون خيلي طول مي كشه گفتم حداقل يه كاري كنيم تا رسما محرم همديگه بشيم
    - براي من فرقي نمي كنه اما اسم تو نبايد حالا تو شناسنامه من ثبت بشه چون مدرسه راهم نمي دند
    فريدون كه خوشحال شده بود خنديد و گفت
    - نترس عزيزم فقط با هم محرم بشيم
    فروزان موذيانه لبخندي زد و گفت
    - چه فرقي مي كنه كه حالا ما محرم بشيم؟
    - تو خبر نداري اشي برات پختم كه نگو
    و خنديد . فروزان ديگر حرفي نزد
    رستم و ديگران نيز از اين موضوع به گرمي استقبال كردند يك روز تعطيل كه از قبل با محضرداري قرار گذاشته بودند رفتند وصيغه محرميت بين ان دو جاري شد
    فريدون حلقه ظريق و زيبايي را در انگشت فروزان انداخت و لبخندي به چهره اش زد و فروزان نيز با هيجان مي خنديد در خانه خودشان جشن كوچكي برگزار كردند و اين مراسم را خصوصي و صميمانه جشن گرفتند
    *****

    - با فريدون نامزد شدي؟
    - آره اين طوري بهتر شد ديگه محرم هم شديم
    - پس چرا به من نگفتي ناقلا
    - به خدا گفتم كه فقط بين خونواده خودم و عموم بود كسي رو دعوت نكرديم
    - اما حيف شد اي كاش با يكي ديگه عروسي مي كردي
    - چرا تازه من كه هنوز عروسي نكردم
    - اخه فكر مي كردم شايد عاشق بشي و با عشق زندگي تو شروع كني
    - اه طاووس جون من كه گفتم عاشقي كار من نيست
    - ديوونه اي اما تو حتما يك روز عاشق مي شي
    - مثل عشق تو به ابراهيم
    - نه مثل اون شايد خيلي بهتر
    فروزان لبخندي زد و چواب داد
    - فعلا كه نامزد شدم و بهتره به اون فكر كنم بهتر نيست
    طاووس لبخندي زد و شانه هايش را بالا انداخت با نامزدي كوچكي كه براي فروزان و فريدون برگزار شد عشق فريدون نسبت به فروزان چند برابر شد ديگر بدون هيچ بهانه اي به دنبال او مي امد وقتي تلفن مي كرد خيلي راحت با فروزان صحبت مي كرد و مي خنديد خيلي خوشحال شده بود احساس مي كرد كه فروزان ديگر واقعا به خودش تعلق دارد احساس مي كرد كه در دنيا ارزوي ديگري ندارد مي انديشيد حالا كه با فروزان نامزد شده رسيدن به او اسان است او را متعلق به خود مي دانست در دنيا جز شادي او چيز ديگري نمي خواست بهار را بي او دوست نداشت قشنگي ها را بي او نمي ديد دلش مي خواست در شادي هايش در همه خنده هايش فروزان نيز حضور داشته باشد او هم باشد.
    *****
    عصر جمعه بود رستم و شهره به همراه فرزانه براي خريد بيرون رفته بودند فروزان نيز به خاطر درس هايش در خانه مانده بود در حال حل كردن مسئله هاي رياضي اش بود كه صداي زندگ خانه به صدا در امد و او رفت كه در را باز كند
    فريدون با يك لبخند مهربان پشت در ايستاده بود با ديدن فروزان نگاه عاشقانه اش را به او دوخت و گفت
    - سلام فروزان مهمون نمي خواي
    - - سلام حالت چطوره بيا تو
    - عمو اينا نيستند؟
    - نه رفتند خريد من هم درس داشتم مجبور شدم بمونم
    فريدون وارد اتاق او شد و لبه تختش نشست فروزان نيز به اشپزخانه رفت و با چاي و ميوه به اتاق بازگشت
    - زحمت نكش بيا بشين
    او لبخندي زد و گفت
    - زحمت نيست عزيزم
    روي زمين كنار كتاب هايش نشست و گفت
    - خب عمو اينا خوب اند؟
    - آره خوب خوب
    - چرا اونا نيومدند فكر مي كردم بيان
    - دلت براشون تنگ شده؟ راستش تنها بودم دلم تنگ شد گفتم بيام ببينمت
    فروزان خنديد و گفت
    - تو ميوه بخور تا من اين مسائل رو حل كنم
    و شروع كرد به نوشتن فريدون نيز زل زده به چهره فروزان او موهايش را پشت سر دم اسبي بسته بود فريدون مشتاقانه دستي به موهاي او كشيد و گفت
    - خيلي بلند شده نه
    فروزان لبخندي زد و به كارش ادامه داد
    فريدون دلش مي خواست فروزان نگاهش كند با او حرف بزند دستش را روي شانه او گذاشت و ارام زمزمه كرد
    - فروزان
    و فقط لبخند زد
    فريدون عاشقانه زمزمه كرد
    - دوستت دارم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سي ام
    فريدون عاشقانه زمزمه كرد
    - دوستت دارم
    با جمله فروزان گويي فريدون مجنون واقعي شد سر فروزان را بوسيد و دست بر موهايش كشيد وقتي فروزان سر از شانه فريدون برداشت گونه هايش به رنگ گل سرخ شده بودند فريدون با دستانش دو طرف صورت فروزان را گرفت و صورتش را نزديك صورت او برد
    - قول مي دي هميشه دوستم داشته باشي
    فروزان خنديد و گفت
    - قول قول قول
    فريدون نيز خنديد و او را رها كرد سيب سرخي را برداشت و دو نيم كرد نصفش را به فروزان داد و نصف ديگر را خودش خورد هر دو نگاهشان را به هم دوخته بودند و لبخند از روي لبانشان كنار نمي رفت
    - چرا ديگه درس نمي خوني
    - مگه تو مي ذاري
    فريدون خنديد و گفت
    - اي كاش زودتر درست تموم مي شد و من به ارزوم مي رسيدم
    - مگه هنوز به ارزوت نرسيدي
    - ارزوي من توئيي عسل دلربا
    - ديوونه ما كه ديگه نازمد شديم ديگه دردت چيه
    - تا عروسي نكنيم باور نمي كنم
    - يعني الان باور نداري كه مال تو هستم؟!
    خنديد بعد از لحظاتي پدر و مادرش به خانه امدند و با فريدون احوالپرسي كردند وقتي در پذيرايي نشستند فرزانه كفش هايي را كه خريده بود در اورد و به ان ها نشان داد فروزان گفت
    - قشنگه مبارك باشه
    و فريدون گفت
    - اگه فرهاد ببينه بيشتر تعريف مي كنه
    فريدون جان عمو تعريف كن ببينم فروزان از فريدون پذيرايي كردي
    فريدون جواب داد
    - همه چيز اورده عمو دستتون درد نكنه
    آن دو به روي هم لبخند مي زدند پس از ربع ساعتي فريدون بلند شد و عو و خوانداده اش از او خواستند كه شام نزد انها بماند ولي فريدون تشكر كرد و نپذيرفت و خداحافظي كرد فروزان تا كنار در همراه او رفت و گفت
    - به عمو اينا سلام برسون مراقب خودت هم باش
    او با لبخند گفت
    - چشم تو هم مراقب خدت باش خدانگهدار
    او رفت و وقتي فروزان كنار پدرش نشست رستم با مهرباني او را بوسي د وگفت
    - درسهات ور خوندي بابا
    - مگه اين برادر زاده ات مي ذاره من ارامش داشته باشم
    هر دو خنديدند و شهره گفت
    - پدر و دختر خلوت كرديد
    - خانم شما هم بياييد جمع كه خصوصي نيست از برادرزاده من داره گله مي كنه
    شهره با مهرباني گفت
    - مگه چش پسر به اين خوبي گله و شكايت نداره
    - بله داماد شما خوبه ان شا ا... دوميش خوبتر هم مي شه
    هر سه به جمله فرزانه خنديدند رستم او را بوسيد و گفت
    - چقدر شيطوني
    محفل گرم خانواده با مهر و صفاي اعضا و يكرنگي ان ها گرم تر شده بود شادي بر فضاي خانه سايه افكنده بود كاش اين مهر و صفا و گرمي عشق ميان خانواده پايدار باقي مي ماند
    سر كلاس درس طاووس در حال تعريف كردن اتفاقاتي بود كه روز جمعه رخ داده بود مي گفت دو تا از رفيق هايش را ديده كه هر كدام از طرفي به سوي او مي ا مدند او مردد مانده بود كه چه كار كند و به سمت كدام يك برود اخر هم از معركه فرار كرده بود
    كامجو در حال توضيح دادن يك مسئله حلش شده بود خيلي از دانش اموزان ان را متوجه نشده بودن دهمان طور كه در حال توضيح دادن بود نگاهش به فروزان و طاووس افتاد كه در حال حرف زدن بودند البته طاووس بود كه حرف مي زد و فروزان گوش مي داد
    ناگهان گفت
    - خانم مشفق خانم جهاني
    فروزان سرش را بلند كرد
    - بله
    طاووس هم فقط نگاه مي كرد
    - شما دو نفر حواستون كجاست دارم راه به دست اوردن جواب اين مسئله را توضيح مي دم
    - آقا حواسمون هست
    - شايد ولي مثل اين كه زياد هم حواستون اين جا نبود خانم مشفق
    فروزان سرش ر ا به زير انداخت طاووس نيز همين كار را كرد كامجو لبخندي زد و گفت
    - خيلي خب حالا لازم نيست سر به زير بنشينيد بهتره به درس گوش كنيد و حواستون جمع باشه
    بعد دوباره شروع به توضيح كرد فروزان نيز چشم به تخته دوخته بود و طوري رفتار مي كرد كه طاووس هم به درس توجه بكند
    وقتي زنگ تفريح خورد طاووس رو به فروزان كرد و گفت
    - پاشو بريم بيرون كه دارم خفه مي شم
    هر دو بلند شده و به حياط رفتند گوشه اي نشستند و فروزان گفت
    - خب
    طاووس رو به او كرد و گفت
    - فردا تولدمه تو بايد بياي در ضمن برات يك سورپرايز دارم
    - جدا مي تونم فريدون رو هم بيارم يا اين كه جشن دخترونه اس
    - نخير خيلي هم پسرونه اس دختر تو نمي توني يه روز رو بي فريدون سر كني اي بابا
    - حالا ناراحت نشو بگو سورپرايزت چيه
    او لبخندي زد و گفت
    - مي خوام يه شاهكار رو نشونت بدم يه گوهر كمياب
    فروزان با تعجب به او نگاه كرد طاووس با شيطنت به او نگاه كرد و گفت
    - فردا نشونت مي دم در ضمن تو بايد از صبح بياي لباس هم نياوردي ايرادي نداره مي خوام حسابي درستت كنم
    فروزان كه خيلي تعجب كرده بود سكوت كرد و حرفي نزد ولي طاووس مدام قرا فردا را تاكيد مي كرد
    اعضاي خانواده دور هم نشسته بودند و صحبت مي كردند فروزان رو به پدرش كرد و گفت
    - بابا فردا تولد دوستمه
    رستم نگاه پر مهرش را به دخترش كه به اندازه دنيا دوستش داشت افكند و منتظر ماند تا او ادامه دهد
    - من دعوتم مي خواستم اجازه بگيرم و برم
    - فردا كه مي خواهيم بريم خونه عمو عروسكم
    - خب شما بريد به خدا دوستم خيلي عزيزه بابا
    رستم خنديد و به او اجازه داد فروزان با خوشحالي او را بوسيد و تشكر كرد شهره گفت
    - فريدون ناراحت مي شه
    اما فروزان خنديد و گفت
    - مامان شما به همه سلام برسونيد به فريدون هم يه سلام گرم و.مخصوص برسونيد تا زياد ناراحت نشه
    - باشه بلا حتما
    روز بعد او بعد از صرف صبحانه به منزل طاووس رفت مجبور بود با اتوبوس برود وقتي رسيد زنگ طبقه اول را فشار داد در باز شد با شك و ترديد قدم به داخل گذاشت خانه بزرگ و شيكي بود كف حياط سنگفرش بود پاي درختات پر از برگهاي رنگارنگ و خشك پاييزي بود خيلي زيبا و با صفا بود وارد خانه شد ان جا ديدني تر بود در همان لحظه زني جوان مقابل او قرار گرفت و سلام داد
    فروزان دست و پايش را گم كرد و گفت
    - سلام ببخشيد من دوست طاووسم
    - بله حتما فروزان خانم هستيد خوش اومديد بفرما عزيزم
    تشكر كرد و روي مبلي نشست و به اطراف نظري انداخت خانه لوكس و قشنگي بود طاووس در حال پايين امدن از پله ها بود كه فروزان را ديد و گفت
    - به به شازده خانم تشريف اوردند
    فروزان لبخند زنان بلند شد
    - سلام طاووس
    - سلام بنشين خيليخ وش اومدي
    سايي با ليوان هاي پر از شربت امد و تعارف كرد پس از لحظاتي طاووس گفت
    - ايشون سايي هستند همسر پدرم خب فروزان جون بريم بالا كه خيلي كار داريم
    فروزان بلند شد و همراه او به طبقه بالا رفت
    - واي طاووس همه اين جا مال توئه خودت تنها
    طاووس لبخند زنان تصديق كرد و او را با خود به اتاقي برد كه معلوم بود اتاق خواب است از كمد دو دست لباس در اورد و يكي را به طرف فروزان گرفت
    - زودتر بپوش ببينم چه شكلي مي شي
    فروزان لباس را گرفت و لبخند زنان گفت
    - خيلي قشنگه
    - بپوشي خوشگليت رو چند برابر مي كنه
    طاووس وقتي او را مردد ديد به منظورش پي برد خنديد و گفت
    - برو تو اون اتاق لباست رو عوض كن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/